عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰
خوشم که جا به سر کوی دلستان دارم
ره ار به بزم ندارم بر آستان دارم
توکی زناز قدم می نهی زخانه برون
بهر زه رشک بر آن خاک آستان دارم
پس از وفات شود، شمع بر مزار مرا
زبس شعله شوقت در استخوان دارم
فلک نخواست که اکنون نریختی خونم
من از تو شکوه ندارم، زآسمان دارم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم
بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس
سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم
طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من
ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم
چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش
فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲
چاره داغ گرفتم که به مرهم سازم
غم دل را چه کنم، دل بچه خرّم سازم
شده از نقش رخت پرگل از آن دردم مرگ
دامن دیده نیارم که فراهم سازم
بس که هر لحظه شکست دگرم پیش آمد
صد مصیبت را یک حلقه ماتم سازم
گریه عادت شده در هجر توام ورنه مرا
گریه نیست کزو درد دلی کم سازم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳
دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن
که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن
به پند ناصح از پای سگانش برندارم سر
به قول دشمنان عیبست ترک دوستان کردن
تنم چون تار مویی بوده در وی نهان زلفت
ز من آموخت اندر تار مویی دل نهان کردن
عجب نبود که زلف هندویش دل ها نهان دارد
متاعی را که دزدیدند می باید نهان کردن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
لب زخون ترکرده ام تلخ ست می در کام من
کو حریفی تا کند خون جگر در جام من
وعده وصلم به فردا داد اینم بس که یار
این قدر داند که صبح از پی ندارد شام من
صبح کو در خانه بنشین، مهر گودیگر متاب
تیرگی هرگز نخواهد رفت از ایام من
رحم اگر بر من نخواهی کرد بر بدگو مکن
من چه بد کردم که نتوانی شنیدن نام من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۹
باز ای دل تازه در کوی بتی جا کرده ای
آن چه عمری خواستی امروز پیدا کرده ای
شکوه از کشتن بود فردا شهیدان تو را
شکوه ما آن که در کشتن مدارا کرده ای
چون توانم دید بزم غیر جایت چون زرشک
جا در آتش کرده ام تا در دلم جا کرده ای
ای که میگویی چرا خونابه ات از سرگذشت
خود بگو، دانی که ما را دیده دریا کرده ای
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۲
خوب نبود آشنایی با بدان خوب مرا
طالب غیری نباید بود مطلوب مرا
نام بی دردان به تقریب شکایت برده ام
بی سبب خواهان نباشد یار مکتوب مرا
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۴
دوش در بزم که بی روی تو خون بود شراب
کرد یاد دهنت شد دهن جام پر آب
بخت در خواب و ازو این همه آزار کشم
وای بر من اگرم بخت نمی بود به خواب
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۵
تو نخل حسنی و جز ناز و فتنه بار تو نیست
کدام فتنه که در چشم پرخمار تو نیست
گرم به تیغ جفا میکشی نمی رنجم
تو مست حسنی و اینها به اختیار تو نیست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۶
دل ها اسیر کرد و گره بر جبین نزد
کس راه دل به خوبی این نازنین نزد
دل جان سپرد پیش تو آزار خود مکن
بر شمع کشته کس به عبث آستین نزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۷
ای که در هجرت شکیبایی ز دل ها میرود
هیچ میدانی که بی رویت چه بر ما میرود
تا صبا را در گلستان دیده ام آسوده ام
زان که در کویت ندارد ره که آن جا میرود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۸
از تحمل های من بر من تغافل می کند
هرچه با من می کند صبر و تحمل می کند
دل درون سینه بهر داغ دارم باغبان
خدمت گلبن برای حاطر گل می کند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
نگویم حال خود از حال من گوبی خبر باشد
به بی دردان بیان درد دل درد دگر باشد
به محض این که گفتی خواهمت کشتن، مرا کشتی
دروغ ست این که کشتن دیگر و گردن دگر باشد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
در حشر گر از زلف تو بویی بمن آید
برخیزم از آن پیش که جان سوی من آید
شد سینه گلستان زتو تا چاک نمودم
شاید که ازین رخنه نسیمی به من آید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۲
چون خون خورم بناله، میلم زیاده باشد
بی نغمه خوش نباشد، جایی که باده باشد
از دست دل بناخن کندم تمام سینه
چون خانه ای که در وی آتش فتاده باشد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۳
عمریست که دل راه به دلدار ندارد
بار از دلم و دل خبر از یار ندارد
امروز کسی در پی دلجویی من نیست
این شیشه شکسته است خریدار ندارد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۴
بس که بر دیوار و در هر لحظه افتد عکس داغ
شب که شد در خانه ام صد جای می سوزد چراغ
داغ میکردم چو خون از داغ دل میریزدم
داغ گردد می کشی کش می بریزد از ایاغ
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۶
بی تو من هرجا که یک ساعت نشیمن کرده ام
ناله خیزد سال ها از بس که شیون کرده ام
دامنم باید فشاند از دل چو دیدم روی او
زان دل صد پاره ی خود را به دامن کرده ام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۹
شادکی گردم اگر درد دلم گوش کنی
نشنوی به که کنی گوش و فراموش کنی
مژه بر هم مزن ای دیده که نتوانم دید
که تو با عکس رخش دست در آغوش کنی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۰
گرفتارم میان چین زلف و چین ابرویی
چون آن کشتی که هردم می رباید بادش از سویی
به معنی برده ام پی نیستم پروانه و بلبل
که گاهی سوزم از رنگی و گاهی نالم از بویی