عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۵
دایم به خم زلف بتان در بندیم
تا چند دل و دیده به ایشان بندیم
از دست شب فراقت ای دیده من
ما باز سپر به روی آب افکندیم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۸
تا چند کنی به عالمم سرگردان
یارب که که گفت که ز ما سرگردان
گر زلف توأم چو گو به چوگان بزند
چون گوی کنم در قدمت سر، گردان
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۳
آن کس که بجز تو کس ندارد به جهان
عمریست که با تو عمرها باخت نهان
در آتش سودای تو بگداخت دلش
آخر به لب سوخته آبی برسان
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای دل دم عشق یار زین بیش مزن
بیگانه شدی تو لاف زین بیش مزن
از پای درآمدی تو بیهوده دو دست
از درد فراق بر سر خویش مزن
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
حل می نشود به عشق تو مشکل من
آه از غم روزگار و درد دل من
هر حیله که کرد دل به وصلت نرسید
مسکین من و سعیهای بی حاصل من
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
ای بر دل من عشق تو هر لحظه فزون
بی روی چو ماه تو زند دم ز جنون
ما دست به دامن خیالت زده ایم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۶
ما بنده ز جانیم و تو فرمان می ده
دردیست مرا از تو و درمان می ده
ای دل اگرت به دست افتد وصلش
جان پیش رخ نگار آسان می ده
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۸
در عشق تو در هر دهنم افسانه
در زلف چو زنجیر توأم دیوانه
ای جان و دل آشنای کویت شده ام
چندی داری ز خویشتن بیگانه
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
تا چند بتا گذر کنم بر در تو
تا چند بگویم که دل من بر تو
تا کی گویم بده شبی کام دلم
تا چند بگویی که ندارم سر تو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
شمع رخ خود در دلم افروخته ای
چون شمع سراپای دلم سوخته ای
بی روی دل افروز خود ای جان و جهان
چشمم ز جمال عالمی دوخته ای
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۰
افتاده مرا با سر زلفت هوسی
با دل نبود عقل مرا دست رسی
سرّ غم تو نهفته در سینه شدم
واقف نبود جز دل من هیچکسی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۶
روزی ز دری گذشتم اندر خیلی
مجنون دیدم که می زدی واویلی
گفتم که چنین واله و شیدات که کرد
فریاد برآورد که لیلی لیلی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
دادم به تو دل من ز سر نادانی
شبهای سر زلف توأم تا دانی
دارم ز سر زلف تو ای دوست به دست
اسباب پریشانی و سرگردانی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۱
دل چند کشد به عشق سرگردانی
بازآر دل خسته ام ار بتوانی
ای دیده تو خون دل ما می ریزی
دل را چه گناهست تو خود می دانی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۲
ای داده مرا به عشق سرگردانی
تا چند ز ما به عشوه سرگردانی
سرگردان شد دلم به سر، گردان شد
تا از چه گرفت این همه سرگردانی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۷
ای مایه درمان نفسی ننشینی
تا صورت حال دردمندی بینی
گر من به تو فرهاد صفت شیفته ام
عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۹
تا چند به کوی دوست سرگشته شوی
در سوزن جور دلبران رشته شوی
بیچاره دل خسته از آن می ترسم
ناگه به سر خاک جفا کشته شوی
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
چون خواهم با سگانش گرم سازم آشنائی را
رقیب از رشگ آرد در میان حرف جدائی را
ز گلشن می رود آن شوخ بی پروا و می ترسم
که با گل تازه سازد باز عهد بی وفائی را
نه از رحمست اگر آید بسر وقتم، که می خواهد
شوم گریان چو آرد بر زبان حرف جدائی را
شبی آن ماه طلعت گر شود محفل فروز من
کند در یوزه خورشید از چراغم روشنائی را
مبادا یابد از ذوق اسیری آگهی هرگز
گرفتاری که از دام تو می خواهد رهائی را
طبیب از خلق رسم مردمی خواهی چه حالست این
که از بیگانگان خواهی طریق آشنائی را
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چون از طرف چمن آن سر و سیمینبر شود پیدا
ز غوغای تذروان شورش محشر شود پیدا
درین گلشن ازین داغم که نوپرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
نمی دانم زیان و سود باز ار محبت را
همیدانم که کالای وفا کمتر شود پیدا
چه حرفست این که می آید زبلبل کار پروانه
ترا چون من کجا یک عاشق دیگر شود پیدا
عجب نبود طبیب از خنده اش بر گریه ام آید
که مستان را نشاط از ریزش ساغر شود پیدا