عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۷
تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی
در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی
ای باد برو حال دل خسته هجران
بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی
رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت
کز بنده نیازست و ز تو بنده نوازی
مجروح شدم دل ز جفا و ستم چرخ
آخر تو چرا مرهم این ریش نسازی
سرو ار چه بود راست چو چوبی بدنست او
تشبیه به قدّت نتوان کرد به بازی
با سرو دلم گفت که دیدی قد او را
در ملک جهان گر چه تو در کوی مجازی
در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی
ای باد برو حال دل خسته هجران
بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی
رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت
کز بنده نیازست و ز تو بنده نوازی
مجروح شدم دل ز جفا و ستم چرخ
آخر تو چرا مرهم این ریش نسازی
سرو ار چه بود راست چو چوبی بدنست او
تشبیه به قدّت نتوان کرد به بازی
با سرو دلم گفت که دیدی قد او را
در ملک جهان گر چه تو در کوی مجازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۸
وقت آنست که بر ما نظری اندازی
بیش از اینم به سر بوته ی غم نگدازی
تو چو خورشید جهانی و منم ذرّه صفت
چه شود گر نظر مهر به ما اندازی
تو کریمی و رحیمی و من از خاکم و خشت
خاک را از کرمت حور وشی می سازی
ای دل غمزده تا کی به هواداری دوست
جان ببازی به سر کویش و در پروازی
عشق بازی نه به بازیست هوائیست بلند
تو که گنجشک ضعیفی نکنی شهبازی
دل سرگشته به من گفت که یک لحظه خموش
گر کنی با من درویش دمی دمسازی
آنچه گویم ز من خسته هجران بشنو
چون به وصلش برسی جان و جهان در بازی
بیش از اینم به سر بوته ی غم نگدازی
تو چو خورشید جهانی و منم ذرّه صفت
چه شود گر نظر مهر به ما اندازی
تو کریمی و رحیمی و من از خاکم و خشت
خاک را از کرمت حور وشی می سازی
ای دل غمزده تا کی به هواداری دوست
جان ببازی به سر کویش و در پروازی
عشق بازی نه به بازیست هوائیست بلند
تو که گنجشک ضعیفی نکنی شهبازی
دل سرگشته به من گفت که یک لحظه خموش
گر کنی با من درویش دمی دمسازی
آنچه گویم ز من خسته هجران بشنو
چون به وصلش برسی جان و جهان در بازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
اگر شود شب وصلت مرا شبی روزی
به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی
سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم
که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی
چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست
ببرد دل ز من خسته در دل افروزی
به شمع گفتم پروانه ضعیف منم
مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی
جواب داد مرا شمع و گفت پروانه
تو سوختن ز سر عشق از من آموزی
به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما
منم که سوخته ام در غمش شبانروزی
منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم
بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی
شب دراز، من از دیده خون دل بارم
به روز اوّل عمرم نه روز امروزی
تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست
مرا ز سوز خلاصی نمی شود روزی
به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی
سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم
که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی
چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست
ببرد دل ز من خسته در دل افروزی
به شمع گفتم پروانه ضعیف منم
مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی
جواب داد مرا شمع و گفت پروانه
تو سوختن ز سر عشق از من آموزی
به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما
منم که سوخته ام در غمش شبانروزی
منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم
بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی
شب دراز، من از دیده خون دل بارم
به روز اوّل عمرم نه روز امروزی
تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست
مرا ز سوز خلاصی نمی شود روزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۰
بتا به عهد من ار بر سر جفا باشی
دل ضعیف مرا مایه دوا باشی
مشو ز دیده ی ما دور ای دو دیده ی من
تو همچو جان منی چون ز من جدا باشی
دلا تو پادشه من شدی مرو از راه
چرا که تا به سر کوی او گدا باشی
ز بهر روز وصالش بود مرا جانی
تو بی وصال رخش در جهان چرا باشی
گدای وصل نگاری شدی عجب نبود
به کوی شاه جهان گر تو بینوا باشی
ز دست ما چه برآید بجز دعای سحر
تو صبح و شام همیشه در آن دعا باشی
من از جهان بجز از وصل تو نمی خواهم
مراد من ز جهان آنکه تا مرا باشی
چرا شدی ز غم یار خویش بیگانه
به راه عشق تو باید که آشنا باشی
جهان به گرد جهان گشتن تو به باشد
به هر دیار که باشی تو با خدا باشی
دل ضعیف مرا مایه دوا باشی
مشو ز دیده ی ما دور ای دو دیده ی من
تو همچو جان منی چون ز من جدا باشی
دلا تو پادشه من شدی مرو از راه
چرا که تا به سر کوی او گدا باشی
ز بهر روز وصالش بود مرا جانی
تو بی وصال رخش در جهان چرا باشی
گدای وصل نگاری شدی عجب نبود
به کوی شاه جهان گر تو بینوا باشی
ز دست ما چه برآید بجز دعای سحر
تو صبح و شام همیشه در آن دعا باشی
من از جهان بجز از وصل تو نمی خواهم
مراد من ز جهان آنکه تا مرا باشی
چرا شدی ز غم یار خویش بیگانه
به راه عشق تو باید که آشنا باشی
جهان به گرد جهان گشتن تو به باشد
به هر دیار که باشی تو با خدا باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
دلا تا کی چنین دیوانه باشی
ز خویش و آشنا بیگانه باشی
به پیش شمع روی ماهرویان
در آتش زار چون پروانه باشی
زده در زلف خوبان روز و شب چنگ
به صد دست امل چون شانه باشی
میان ورطه غرقاب هجران
به جست و جوی آن دردانه باشی
بهار و گل رسید ای دل تو تا کی
چنین محزون درین کاشانه باشی
برون رو آخر ای غم از دل من
نگنجی چند در ویرانه باشی
چو افسون تو در وی درنگیرد
چرا اندر پی افسانه باشی
ز خویش و آشنا بیگانه باشی
به پیش شمع روی ماهرویان
در آتش زار چون پروانه باشی
زده در زلف خوبان روز و شب چنگ
به صد دست امل چون شانه باشی
میان ورطه غرقاب هجران
به جست و جوی آن دردانه باشی
بهار و گل رسید ای دل تو تا کی
چنین محزون درین کاشانه باشی
برون رو آخر ای غم از دل من
نگنجی چند در ویرانه باشی
چو افسون تو در وی درنگیرد
چرا اندر پی افسانه باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۷
دلا تا کی به درد عشق نالی
مگر در باغ با بلبل همالی
به بستان صبحدم بر روی چون گل
بنال ای دل چو عاشق بر جمالی
به رویت سخت مشتاقم نگارا
تو از من گرچه در عین ملالی
تو از من فارغ و من در تکاپوی
شب و روزم هوایی و خیالی
چرا داری من سرگشته پیوست
ز تاب زلف و ابروی هلالی
چرا بی جرم خون من بریزی
به تیغ غمزه و چشم غزالی
سرم بودی همیشه پر ز سودا
ز زلف او گرفت آشفته حالی
کماهی طالع شیرم که عمریست
که تا از اختر بد در وبالی
شرف یابی چو اندر برج سعدت
برآید آفتاب لایزالی
به جان آمد دلم از دست هجران
سعادت باز خواهم از وصالی
بجز وصل از جهان آخر بگویید
چه باشد کام رندی لاابالی
مگر در باغ با بلبل همالی
به بستان صبحدم بر روی چون گل
بنال ای دل چو عاشق بر جمالی
به رویت سخت مشتاقم نگارا
تو از من گرچه در عین ملالی
تو از من فارغ و من در تکاپوی
شب و روزم هوایی و خیالی
چرا داری من سرگشته پیوست
ز تاب زلف و ابروی هلالی
چرا بی جرم خون من بریزی
به تیغ غمزه و چشم غزالی
سرم بودی همیشه پر ز سودا
ز زلف او گرفت آشفته حالی
کماهی طالع شیرم که عمریست
که تا از اختر بد در وبالی
شرف یابی چو اندر برج سعدت
برآید آفتاب لایزالی
به جان آمد دلم از دست هجران
سعادت باز خواهم از وصالی
بجز وصل از جهان آخر بگویید
چه باشد کام رندی لاابالی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۲
دل بدادم به تو ای دوست من از نادانی
تا کشیدم ز غمت این همه سرگردانی
چند طومار صفت پیچ به پیچم بدهی
چند همچون قلمم راست به سرگردانی
قلم از شرح جمال تو به عجز آمده است
زآنکه هر وصف که گوید تو دو صد چندانی
گرچه عشّاق رخت هست فراوان لیکن
کس نبودست به روی تو بدین حیرانی
در دلم هست بسی درد و طبیبان گویند
هر که را هست چنین درد توأش درمانی
بی تکلّف همه در نقش رخت حیرانند
نقش بندان جهان ای بت چین تا دانی
نقش رویت به خیالم همه شب می گذرد
گوید از دیده مرو زآنکه بدو درمانی
تا کشیدم ز غمت این همه سرگردانی
چند طومار صفت پیچ به پیچم بدهی
چند همچون قلمم راست به سرگردانی
قلم از شرح جمال تو به عجز آمده است
زآنکه هر وصف که گوید تو دو صد چندانی
گرچه عشّاق رخت هست فراوان لیکن
کس نبودست به روی تو بدین حیرانی
در دلم هست بسی درد و طبیبان گویند
هر که را هست چنین درد توأش درمانی
بی تکلّف همه در نقش رخت حیرانند
نقش بندان جهان ای بت چین تا دانی
نقش رویت به خیالم همه شب می گذرد
گوید از دیده مرو زآنکه بدو درمانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۵
تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی
حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی
از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد
از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی
دل دادم و بد کردم بنگر به رخ زردم
وآنگاه بسی خوردم از کرده پشیمانی
چون زلف دل آویزت هستیم پریشان حال
تا چند کشم آخر زین نوع پریشانی
دانی که بجز کویت من قبله نمی دانم
لیکن تو به از من بس داری و تو می دانی
دردی ز فراق تو دارم به دل غمگین
گویند طبیبانم ای دوست تو درمانی
جانی تو جدا از تن گویند عزیزانم
بیچاره جهان بشنو تو زنده بی جانی
با خیل خیال تو هر شب به فغان گویم
ای نور دو چشم من آخر به که می مانی
حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی
از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد
از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی
دل دادم و بد کردم بنگر به رخ زردم
وآنگاه بسی خوردم از کرده پشیمانی
چون زلف دل آویزت هستیم پریشان حال
تا چند کشم آخر زین نوع پریشانی
دانی که بجز کویت من قبله نمی دانم
لیکن تو به از من بس داری و تو می دانی
دردی ز فراق تو دارم به دل غمگین
گویند طبیبانم ای دوست تو درمانی
جانی تو جدا از تن گویند عزیزانم
بیچاره جهان بشنو تو زنده بی جانی
با خیل خیال تو هر شب به فغان گویم
ای نور دو چشم من آخر به که می مانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
جهان بگرفت باز از سر جوانی
رسید ایام عیش و کامرانی
بهار و نرگس و بید و بنفشه
کنار جوی و روز شادمانی
شکفته ارغوان و سوسن آزاد
چمن سبز و شراب ارغوانی
کنونت ای عزیزا قدر بشناس
مده بر باد غم عمر و جوانی
به رخ اندر چمن همچون گل نو
به قد در باغ سرو بوستانی
به جان آمد دلم در درد عشقت
مکن زین بیش با ما دلستانی
مرا در سر به جای نور چشمی
مرا در تن تو چون روح و روانی
رقیب بی خرد چندم دهی پند
تو قدر روز وصل او چه دانی
ز تاب هجر جانان مشکن ای دل
که بهر روز وصلش در جهانی
رسید ایام عیش و کامرانی
بهار و نرگس و بید و بنفشه
کنار جوی و روز شادمانی
شکفته ارغوان و سوسن آزاد
چمن سبز و شراب ارغوانی
کنونت ای عزیزا قدر بشناس
مده بر باد غم عمر و جوانی
به رخ اندر چمن همچون گل نو
به قد در باغ سرو بوستانی
به جان آمد دلم در درد عشقت
مکن زین بیش با ما دلستانی
مرا در سر به جای نور چشمی
مرا در تن تو چون روح و روانی
رقیب بی خرد چندم دهی پند
تو قدر روز وصل او چه دانی
ز تاب هجر جانان مشکن ای دل
که بهر روز وصلش در جهانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۱
تا به کی جانا دلم پر خون کنی
وز میان دیده ام بیرون کنی
تا کی از بار فراقت دلبرا
پشت امّید مرا چون نون کنی
تا کی از هجر خود ای لیلی عهد
در غم عشق خودم مجنون کنی
در فراق روی خوبت تا بچند
جویبار دیده ام جیحون کنی
این دل پردرد بی درمان من
از غم هجران خود محزون کنی
کم کنی هر روز از ما دوستی
در جهان با دشمنان افزون کنی
ای دل مسکین بساز و دم مزن
ور نسازی با غم او چون کنی
وز میان دیده ام بیرون کنی
تا کی از بار فراقت دلبرا
پشت امّید مرا چون نون کنی
تا کی از هجر خود ای لیلی عهد
در غم عشق خودم مجنون کنی
در فراق روی خوبت تا بچند
جویبار دیده ام جیحون کنی
این دل پردرد بی درمان من
از غم هجران خود محزون کنی
کم کنی هر روز از ما دوستی
در جهان با دشمنان افزون کنی
ای دل مسکین بساز و دم مزن
ور نسازی با غم او چون کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
دلبرا با ما تو لطف بی نهایت می کنی
از درم بازآ اگر با ما عنایت می کنی
ای امید دوستان هجر تو ما را دشمنست
دشمن ما را چرا آخر حمایت می کنی
دل ستانی غم دهی بر ما ستم داری روا
بعد از آن از من به صد دستان شکایت می کنی
گفته ای کاو گفت ترک عشق ما، بالله که من
بی خبر ز آنم بتا کز من روایت می کنی
ای دل سرگشته در هجران روی آن نگار
جان ز غم دادی و پنداری کفایت می کنی
ای صبا جان جهان یک سر معطّر می شود
چون ز زلف مشکبوی او حکایت می کنی
از درم بازآ اگر با ما عنایت می کنی
ای امید دوستان هجر تو ما را دشمنست
دشمن ما را چرا آخر حمایت می کنی
دل ستانی غم دهی بر ما ستم داری روا
بعد از آن از من به صد دستان شکایت می کنی
گفته ای کاو گفت ترک عشق ما، بالله که من
بی خبر ز آنم بتا کز من روایت می کنی
ای دل سرگشته در هجران روی آن نگار
جان ز غم دادی و پنداری کفایت می کنی
ای صبا جان جهان یک سر معطّر می شود
چون ز زلف مشکبوی او حکایت می کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۱
گر به چوگانم ز خود رانی چو گوی
کی بگردانم من از روی تو روی
واپس آیم باز در پات اوفتم
چون توانم بودن آخر کم ز گوی
تا به کی در جست و جوی وصل تو
می روم افتان و خیزان کو به کوی
ای صبا گر می توانی لطف کن
حال زارم را به جانان بازگوی
مدّتی شد تا که از سودای تو
بر رخت آشفته گشتم همچو موی
دوستان گویند این فریاد چیست
ناله و افغان ز یار تندخوی
تا مرا در قالب تن جان بود
می کنم در راه وصلت جست و جوی
باد کوی دوست بر خاکم نشاند
آتش عشقش ببردم آب روی
مدّعی چون ما به آب دیده دست
از جهان شستیم دست از ما بشوی
کی بگردانم من از روی تو روی
واپس آیم باز در پات اوفتم
چون توانم بودن آخر کم ز گوی
تا به کی در جست و جوی وصل تو
می روم افتان و خیزان کو به کوی
ای صبا گر می توانی لطف کن
حال زارم را به جانان بازگوی
مدّتی شد تا که از سودای تو
بر رخت آشفته گشتم همچو موی
دوستان گویند این فریاد چیست
ناله و افغان ز یار تندخوی
تا مرا در قالب تن جان بود
می کنم در راه وصلت جست و جوی
باد کوی دوست بر خاکم نشاند
آتش عشقش ببردم آب روی
مدّعی چون ما به آب دیده دست
از جهان شستیم دست از ما بشوی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۴
در ره عشق تو جانی می دهم در جست و جوی
بو که مقصودی شود حاصل مرا زین گفت و گوی
هیچ می دانی که بی روی تو جانا در فراق
بر رخ جان می رود ما را ز دیده آب جوی
دل ببردی از من و در پا فکندی این رواست
از من بیچاره ی مسکین چه می خواهی بگوی
این نگار چابک دلبر به میدان از دو زلف
رو به چوگان جفا و دل ببرد از من چو گوی
همچو گوی آخر نگویی تا به کی این خسته دل
در فراق روی تو سرگشته گردم کو به کوی
تا به کی تندی و بدخوی کند با ما نگار
دل به جان آمد ز دست آن نگار تندخوی
ترک بدخویی و تندی کن وگرنه دلبرا
در جهان آشفته گردم بر رخ تو همچو موی
بو که مقصودی شود حاصل مرا زین گفت و گوی
هیچ می دانی که بی روی تو جانا در فراق
بر رخ جان می رود ما را ز دیده آب جوی
دل ببردی از من و در پا فکندی این رواست
از من بیچاره ی مسکین چه می خواهی بگوی
این نگار چابک دلبر به میدان از دو زلف
رو به چوگان جفا و دل ببرد از من چو گوی
همچو گوی آخر نگویی تا به کی این خسته دل
در فراق روی تو سرگشته گردم کو به کوی
تا به کی تندی و بدخوی کند با ما نگار
دل به جان آمد ز دست آن نگار تندخوی
ترک بدخویی و تندی کن وگرنه دلبرا
در جهان آشفته گردم بر رخ تو همچو موی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۹
ماهیست نشسته به سر مسند شاهی
می نازد و پیداست از او فرّ الهی
از ملک جهان کام دلت جمله روا باد
در دامن مقصود تو باد آنچه تو خواهی
پشتم به تو گرمست و دلم با غم تو خوش
زان روی که ما را به جهان پشت و پناهی
تشبیه بنفشه به سر زلف تو کردم
باری خجلم نیک از آن روی سیاهی
گر زآنکه ز من سرّ غم عشق بپرسند
من مردمک دیده بدارم به گواهی
بر خاک مذلّت تو بنه گردن طاعت
وز درگه او سر مکش ار بنده راهی
ای حاصل عمرم ز تو جز خون جگر نه
وی شوق دلم بر رخ تو نامتناهی
می نازد و پیداست از او فرّ الهی
از ملک جهان کام دلت جمله روا باد
در دامن مقصود تو باد آنچه تو خواهی
پشتم به تو گرمست و دلم با غم تو خوش
زان روی که ما را به جهان پشت و پناهی
تشبیه بنفشه به سر زلف تو کردم
باری خجلم نیک از آن روی سیاهی
گر زآنکه ز من سرّ غم عشق بپرسند
من مردمک دیده بدارم به گواهی
بر خاک مذلّت تو بنه گردن طاعت
وز درگه او سر مکش ار بنده راهی
ای حاصل عمرم ز تو جز خون جگر نه
وی شوق دلم بر رخ تو نامتناهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۵
شده ام خاک سر کوی تو ای سرو سهی
چه شود گر قدمی بر سر خاکم بنهی
ای صدت بسته بی دل به کمند سر زلف
ای هزاران چو من خسته سرگشته رهی
حلقه دام بلاییست سر زلفینش
ای دل غمزده مشکل تو ز دامش برهی
یا بده کام من خسته دل سرگردان
یا بکش یکسره تا از غم [ما] باز رهی
روز محشر چو سر از خاک لحد بردارم
دامنت گیرم اگر کام دل ما ندهی
من اگر بد کنم و دوست مکافات کند
پس چه باشد به جهان فرق بزرگی و کِهی
چون سر زلف بتان جان دلم شوریدست
ای دل غمزده از جور جهان چون برهی
چه شود گر قدمی بر سر خاکم بنهی
ای صدت بسته بی دل به کمند سر زلف
ای هزاران چو من خسته سرگشته رهی
حلقه دام بلاییست سر زلفینش
ای دل غمزده مشکل تو ز دامش برهی
یا بده کام من خسته دل سرگردان
یا بکش یکسره تا از غم [ما] باز رهی
روز محشر چو سر از خاک لحد بردارم
دامنت گیرم اگر کام دل ما ندهی
من اگر بد کنم و دوست مکافات کند
پس چه باشد به جهان فرق بزرگی و کِهی
چون سر زلف بتان جان دلم شوریدست
ای دل غمزده از جور جهان چون برهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۷
آمد به مشامم ز سر زلف تو بویی
واندر طلبت زد دل تنگم تک و پویی
من گشته چو گویی به جهان در تک و پویم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
قدّت ز دو چشمم نشود دور نگارا
زان رو که کند سرو وطن بر لب جویی
گویند که صبرست دوای دل عاشق
صبر دل عشّاق تو سنگست و سبویی
چون دل بشکبید ز دو لعل شکرینش
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
از تاب دو چوگان سر زلف تو یارا
سرگشته میدان تو گشتیم چو گویی
از گوی زنخدان تو سرگشته جهانی
تدبیر چه باشد چو نبردم ز تو بویی
واندر طلبت زد دل تنگم تک و پویی
من گشته چو گویی به جهان در تک و پویم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
قدّت ز دو چشمم نشود دور نگارا
زان رو که کند سرو وطن بر لب جویی
گویند که صبرست دوای دل عاشق
صبر دل عشّاق تو سنگست و سبویی
چون دل بشکبید ز دو لعل شکرینش
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
از تاب دو چوگان سر زلف تو یارا
سرگشته میدان تو گشتیم چو گویی
از گوی زنخدان تو سرگشته جهانی
تدبیر چه باشد چو نبردم ز تو بویی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۰