عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بامن ایدوست ستمگر چو جهانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
طره بخت را بشانه زنم
گر دمی با تو دوستگانه زنم
آنچه من دیده ام ز دست تو دوست
شاید ار خیمه بر کرانه زنم
تا کی این آستین فشاندن تو
چند من سر بر آستانه زنم
گر حکایت کنم ز آتش دل
همچو شمع از زبان زبانه زنم
هر زمان گوئیم من آن توام
دم بدم من خود این ترانه زنم
دهن تو که می بنتوان دید
بوسه بر وی بچه بهانه زنم
دلم ار نیز نام عشق برد
بسرت کش بتازیانه زنم
گر دمی با تو دوستگانه زنم
آنچه من دیده ام ز دست تو دوست
شاید ار خیمه بر کرانه زنم
تا کی این آستین فشاندن تو
چند من سر بر آستانه زنم
گر حکایت کنم ز آتش دل
همچو شمع از زبان زبانه زنم
هر زمان گوئیم من آن توام
دم بدم من خود این ترانه زنم
دهن تو که می بنتوان دید
بوسه بر وی بچه بهانه زنم
دلم ار نیز نام عشق برد
بسرت کش بتازیانه زنم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
بی عارض گلرنگ تو ما خسته خاریم
نا خورده می وصل تو در رنج خماریم
زان زلف پژولیده و ناخفته دو چشمت
چون چشم تو و زلف تو بیخواب و قراریم
گفتی ببر از جانت اگر جوئی وصلم
تو بر سر آن باش که ما بر سر کاریم
ورخوی تو ما را نکند شاد چه باشد
هم با غم تو نیک و بد این غم بگساریم
وین باقی عمر ار نشود وصل میسر
هم با غم هجران تو خوش خوش بسر آریم
این سر که تو داری سر ما هیچ نداری
زین دست که مائیم کجا پای تو داریم
نا خورده می وصل تو در رنج خماریم
زان زلف پژولیده و ناخفته دو چشمت
چون چشم تو و زلف تو بیخواب و قراریم
گفتی ببر از جانت اگر جوئی وصلم
تو بر سر آن باش که ما بر سر کاریم
ورخوی تو ما را نکند شاد چه باشد
هم با غم تو نیک و بد این غم بگساریم
وین باقی عمر ار نشود وصل میسر
هم با غم هجران تو خوش خوش بسر آریم
این سر که تو داری سر ما هیچ نداری
زین دست که مائیم کجا پای تو داریم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
برداشتیم دل ز امیدی که داشتیم
بر برنداشتیم ز تخمی که کاشتیم
آنخود چه روز بود که در وصل میگذشت
وان خود چه عیش بود که ما میگذاشتیم
آن روزگار رفت که در دولت وصال
سر زافتاب و ماه همی برفراشتیم
و اکنون که هست میل تو از ما بدیگری
باطل شد آن حساب و بیخ برنگاشتیم
تو با حریف خویش بشادی نشین که ما
تن در زدیم و صبر بدل برگماشتیم
آنگه که برگزیدی ما را زدیگران
ما ماتم وجود خود آن روز داشتیم
بربود روزگار بقهر از بر منت
آری ز روزگار همین چشم داشتیم
بر برنداشتیم ز تخمی که کاشتیم
آنخود چه روز بود که در وصل میگذشت
وان خود چه عیش بود که ما میگذاشتیم
آن روزگار رفت که در دولت وصال
سر زافتاب و ماه همی برفراشتیم
و اکنون که هست میل تو از ما بدیگری
باطل شد آن حساب و بیخ برنگاشتیم
تو با حریف خویش بشادی نشین که ما
تن در زدیم و صبر بدل برگماشتیم
آنگه که برگزیدی ما را زدیگران
ما ماتم وجود خود آن روز داشتیم
بربود روزگار بقهر از بر منت
آری ز روزگار همین چشم داشتیم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم
که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم
کشته عشق توام جای ملامت باشد؟
خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم
چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش
چند سوزم بغم عشقت و تاکی سازم
زلف را گو بمدارا دل من بازفرست
ورنه این شرم در اندازم و اندریازم
مهرتنگ شکرت را بدو لب بردارم
بند زلفت چو دل و جان پس پشت اندازم
از رخت گل چنم و شعبده ها دانم کرد
وز لبت می خورم و عربده ها آغازم
ترکتازی کنم و بوسه پیاپی زنمت
تا که گوید که مزن وز تو که دارد بازم
برزنم دست بابرویت و همچون زلفت
پای بر ماه نهم تا که سر اندربازم
نشود مس وجودم بحقیقت اکسیر
تا نه در بوته هجر تو همی بگدازم
که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم
کشته عشق توام جای ملامت باشد؟
خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم
چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش
چند سوزم بغم عشقت و تاکی سازم
زلف را گو بمدارا دل من بازفرست
ورنه این شرم در اندازم و اندریازم
مهرتنگ شکرت را بدو لب بردارم
بند زلفت چو دل و جان پس پشت اندازم
از رخت گل چنم و شعبده ها دانم کرد
وز لبت می خورم و عربده ها آغازم
ترکتازی کنم و بوسه پیاپی زنمت
تا که گوید که مزن وز تو که دارد بازم
برزنم دست بابرویت و همچون زلفت
پای بر ماه نهم تا که سر اندربازم
نشود مس وجودم بحقیقت اکسیر
تا نه در بوته هجر تو همی بگدازم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خود بخود خواستم اینعشق علی الله چکنم
محنت من ز من آمد گله زانمه چکنم
نتوان خوردغم ار در ره او کشته شوم
صد هزارند چو من کشته درین ره چکنم
همه دم گوئی از خشم که جانت ببرم
چند گوئی ببر و باز رهان وه چکنم
پردلی شرط نباشد چوره عشق روی
من و زلف تو توکلت علی الله چکنم
عمر بگذشت مرا و تو همیگوئی صبر
ور اجل دامن من گیرد ناگه چکنم
برمن آنست که تا روز نخسبم زغمت
چون تو از ناله من نیستی آگه چکنم
دورباد، ارتو جز از من بکسی درنگری
پس ببینی بحقیقت که من آنگه چکنم
محنت من ز من آمد گله زانمه چکنم
نتوان خوردغم ار در ره او کشته شوم
صد هزارند چو من کشته درین ره چکنم
همه دم گوئی از خشم که جانت ببرم
چند گوئی ببر و باز رهان وه چکنم
پردلی شرط نباشد چوره عشق روی
من و زلف تو توکلت علی الله چکنم
عمر بگذشت مرا و تو همیگوئی صبر
ور اجل دامن من گیرد ناگه چکنم
برمن آنست که تا روز نخسبم زغمت
چون تو از ناله من نیستی آگه چکنم
دورباد، ارتو جز از من بکسی درنگری
پس ببینی بحقیقت که من آنگه چکنم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
یا ز چشمت جفا بیاموزم
یا لبت را وفا بیاموزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی والضحی بیاموزم
تو زمن شرم و من ز توشوخی
یا بیاموز یا بیاموزم
بارها چرخ گفت میخواهم
که ز طبعش جفا بیاموزم
پرده عالمی دریده شود
گر ازو یک نوا بیاموزم
نشوی هیچگونه دست آموز
چکنم تا ترا بیاموزم
بکدامین دعات خواهم یافت
تا روم آن دعا بیاموزم
از خیالت وفا طلب کردم
گفت کو از کجا بیاموزم
گفتم آخر نیائیم در چشم؟
گفت اول شنا بیاموزم
یا لبت را وفا بیاموزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی والضحی بیاموزم
تو زمن شرم و من ز توشوخی
یا بیاموز یا بیاموزم
بارها چرخ گفت میخواهم
که ز طبعش جفا بیاموزم
پرده عالمی دریده شود
گر ازو یک نوا بیاموزم
نشوی هیچگونه دست آموز
چکنم تا ترا بیاموزم
بکدامین دعات خواهم یافت
تا روم آن دعا بیاموزم
از خیالت وفا طلب کردم
گفت کو از کجا بیاموزم
گفتم آخر نیائیم در چشم؟
گفت اول شنا بیاموزم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
از روی چو خورشیدت هرگه که براندیشم
یکذره بود کمتر چون از قمر اندیشم
جائی که لبت باشد با انهمه شیرینی
از لعل تو بیزام گر از شکراندیشم
گفتی که برافشان سرگر عاشق جانبازی
من بهر نثار تو کی اینقدر اندیشم
در عشق تو چو نشمعم جان بر سرو سر برکف
دعوی کله داری وانگه ز سراندیشم
در آرزویم آمد کز ساعد خود سازم
هرگه که میانت را زرین کمر اندیشم
جز رنگ رخم حقا در خاطرم ارآید
هرگه که من درویش از وجه زراندیشم
گویم که بعشق از من بیچاره تری باشد؟
هم من بوم آن مسکین چون نیک براندیشم
گفتی پس کاری شو تا هست غمت برجای
لایق نبود گر من کار دگر اندیشم
یکذره بود کمتر چون از قمر اندیشم
جائی که لبت باشد با انهمه شیرینی
از لعل تو بیزام گر از شکراندیشم
گفتی که برافشان سرگر عاشق جانبازی
من بهر نثار تو کی اینقدر اندیشم
در عشق تو چو نشمعم جان بر سرو سر برکف
دعوی کله داری وانگه ز سراندیشم
در آرزویم آمد کز ساعد خود سازم
هرگه که میانت را زرین کمر اندیشم
جز رنگ رخم حقا در خاطرم ارآید
هرگه که من درویش از وجه زراندیشم
گویم که بعشق از من بیچاره تری باشد؟
هم من بوم آن مسکین چون نیک براندیشم
گفتی پس کاری شو تا هست غمت برجای
لایق نبود گر من کار دگر اندیشم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
هر جور که من ز یار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
روز و شب در هجر او غم میخورم
وانده آن روی خرم میخورم
در صف دردی کشان درد او
صدقدح خوشخوش بیکدم میخورم
این قفاها بین که از دست غمش
میخورم در هجر و محکم میخورم
باغم او صد ملامت میکشم
تا نگوئی غم مسلم میخورم
گفتمش زلف تو دل از ما ببرد
گفت ورجان میبرد غم میخورم؟
او چو چنگم در نوازش میزند
من چو نی مینالم و دم میخورم
هم بدم زین بیش نتوان زیستن
ور دم عیسی مریم میخورم
چند توبت کردم ار غم خوردنش
می ندارد فایده هم میخورم
وانده آن روی خرم میخورم
در صف دردی کشان درد او
صدقدح خوشخوش بیکدم میخورم
این قفاها بین که از دست غمش
میخورم در هجر و محکم میخورم
باغم او صد ملامت میکشم
تا نگوئی غم مسلم میخورم
گفتمش زلف تو دل از ما ببرد
گفت ورجان میبرد غم میخورم؟
او چو چنگم در نوازش میزند
من چو نی مینالم و دم میخورم
هم بدم زین بیش نتوان زیستن
ور دم عیسی مریم میخورم
چند توبت کردم ار غم خوردنش
می ندارد فایده هم میخورم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
از تو بکبوسه همی درخواهم
بده ایدوست که دیگر خواهم
نه خطا گفتم یک بوسه و بس
بیشتر زین بسرت گر خواهم
کس چو من خام طمع نیست که من
بی زر از لعل تو شکر خواهم
جان نهادم عوض بوسه او
آه اگر گوید نی زر خواهم
جان نهادم عوض بوسه او
آه اگر گوید نی زر خواهم
منکه وجه زرم ازرنگ رخست
بچه دل بوسه ز دلبر خواهم
از شب زلف توام کافر تر
گرمن این روز بکافر خواهم
بده ایدوست که دیگر خواهم
نه خطا گفتم یک بوسه و بس
بیشتر زین بسرت گر خواهم
کس چو من خام طمع نیست که من
بی زر از لعل تو شکر خواهم
جان نهادم عوض بوسه او
آه اگر گوید نی زر خواهم
جان نهادم عوض بوسه او
آه اگر گوید نی زر خواهم
منکه وجه زرم ازرنگ رخست
بچه دل بوسه ز دلبر خواهم
از شب زلف توام کافر تر
گرمن این روز بکافر خواهم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ساعتی از عشق تو بی غم نیم
بیغم و اندوه تو یکدم نیم
صبر و دل و جان بتو دادم کنون
از همه محرومم و محرم نیم
این همه جان کنده ام از بهر وصل
هم ز غم هجر مسلم نیم
هیچ مبادم ز جهان خرمی
گر من از اندوه تو خرم نیم
سایه خود بر من بیدل فکن
کاخر ازین خاک زمین کم نیم
جور مکن بر دل من بیش ازین
گیر که من در همه عالم نیم
گفت که بوسه دهمت رایگان
نی که چنین خام طمع هم نیم
گویم مردم ز غمت گویدم
من چکنم عیسی مریم نیم
بیغم و اندوه تو یکدم نیم
صبر و دل و جان بتو دادم کنون
از همه محرومم و محرم نیم
این همه جان کنده ام از بهر وصل
هم ز غم هجر مسلم نیم
هیچ مبادم ز جهان خرمی
گر من از اندوه تو خرم نیم
سایه خود بر من بیدل فکن
کاخر ازین خاک زمین کم نیم
جور مکن بر دل من بیش ازین
گیر که من در همه عالم نیم
گفت که بوسه دهمت رایگان
نی که چنین خام طمع هم نیم
گویم مردم ز غمت گویدم
من چکنم عیسی مریم نیم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
وای من از دست دل کو نیست در فرمان من
عاقبت هم بر سر دل رفت خواهد جان من
با که گویم محنت هجران بی پایان او
از که جویم چاره این درد بیدرمان من
هر زمان گوید مرا از چیست این افغان تو
بی سبب آخر نباشد اینهمه افغان من
ای نهان گشته ز چشمم نیستم آگه ز تو
از کجا پرسم خبر جان من و جانان من
سخت کاسد گشته بازارمی و شکر کنون
از لب و دندان تو دور از لب و دندان من
جان من بادت فدای جان و من خود کیستم
صد هزارت جان فدا بادا و اول جان من
عاقبت هم بر سر دل رفت خواهد جان من
با که گویم محنت هجران بی پایان او
از که جویم چاره این درد بیدرمان من
هر زمان گوید مرا از چیست این افغان تو
بی سبب آخر نباشد اینهمه افغان من
ای نهان گشته ز چشمم نیستم آگه ز تو
از کجا پرسم خبر جان من و جانان من
سخت کاسد گشته بازارمی و شکر کنون
از لب و دندان تو دور از لب و دندان من
جان من بادت فدای جان و من خود کیستم
صد هزارت جان فدا بادا و اول جان من
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
لحظه آن سنبل از گل وا فکن
واتشی در پیر و در برنا فکن
پرتوی از نور رخسارت بتاب
غلغلی در عالم بالا فکن
زاب آن چاه زنخدان چو سیم
قطره در نرگس شهلا فکن
عاشقان را شربت جلاب ده
شکری زان لعل در دریا فکن
در هوایت ذره سرگشته ام
آفتابا سایه بر ما فکن
سر همی با ما گران داری چرا
چون جنایت افکنی پیدا فکن
گرگناهی کرده ام اعلام کن
ور غباری هست بر صحرا فکن
با لبت گفتم که بوسی بخش گفت
گر شتابی نیست با فردا فکن
واتشی در پیر و در برنا فکن
پرتوی از نور رخسارت بتاب
غلغلی در عالم بالا فکن
زاب آن چاه زنخدان چو سیم
قطره در نرگس شهلا فکن
عاشقان را شربت جلاب ده
شکری زان لعل در دریا فکن
در هوایت ذره سرگشته ام
آفتابا سایه بر ما فکن
سر همی با ما گران داری چرا
چون جنایت افکنی پیدا فکن
گرگناهی کرده ام اعلام کن
ور غباری هست بر صحرا فکن
با لبت گفتم که بوسی بخش گفت
گر شتابی نیست با فردا فکن
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خون شد زفرقت تو دل مهربان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
سخن بی غرض از من بشنو
بر دشمن مشو ایدوست مشو
دشمنان راه بدت آموزند
مشنو هرزه دشمن مشنو
با تو امشب ندبی خواهم باخت
جان زمن بوسه ز تو خصل وگرو
چند گوئی تو که خیزم بروم
دل من وا ده و برخیز وبرو
این چه شیوه است که بنهادی باز
وین چه راهست که آوردی نو
هر بیک چند درآی از در من
چند دشنام بده گرم و بدو
گویم ای خام چو کاهم ز غمت
گوئی ای سوخته بر من بدوجو
بر دشمن مشو ایدوست مشو
دشمنان راه بدت آموزند
مشنو هرزه دشمن مشنو
با تو امشب ندبی خواهم باخت
جان زمن بوسه ز تو خصل وگرو
چند گوئی تو که خیزم بروم
دل من وا ده و برخیز وبرو
این چه شیوه است که بنهادی باز
وین چه راهست که آوردی نو
هر بیک چند درآی از در من
چند دشنام بده گرم و بدو
گویم ای خام چو کاهم ز غمت
گوئی ای سوخته بر من بدوجو
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای زگرد ماه مشگ آویخته
وی بگرد لاله عنبر پیخته
هرکجا عکس جمالت برفتاد
صورت صد یوسفست انگیخته
ای بسا دلهای جان افشان که هست
بردو زلفت سرنگون آویخته
رخت عشقت هر کجا آمد فرود
عافیت زان ناحیت بگریخته
زلف تو بر پیخت دست روزگار
دست او کس جز قدر ناپیخته
چون توان از عاشقی بگریختن
عشق با اجزای جان آمیخته
چند ازین عاشق کشی رحمی بکن
ای هزاران خون ناحق ریخته
وی بگرد لاله عنبر پیخته
هرکجا عکس جمالت برفتاد
صورت صد یوسفست انگیخته
ای بسا دلهای جان افشان که هست
بردو زلفت سرنگون آویخته
رخت عشقت هر کجا آمد فرود
عافیت زان ناحیت بگریخته
زلف تو بر پیخت دست روزگار
دست او کس جز قدر ناپیخته
چون توان از عاشقی بگریختن
عشق با اجزای جان آمیخته
چند ازین عاشق کشی رحمی بکن
ای هزاران خون ناحق ریخته
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دلم بستان و آنگه عشوه میده
چنین خواهم زهی نامهربان زه
بقصد خون من زینسان چرائی
کمان ابروان آورده در زه
میم، هر لحظه رو بر من ترش کن
گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
کزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرائی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب کردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گوئی ترک جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت بجانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدلله
چنین خواهم زهی نامهربان زه
بقصد خون من زینسان چرائی
کمان ابروان آورده در زه
میم، هر لحظه رو بر من ترش کن
گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
کزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرائی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب کردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گوئی ترک جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت بجانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدلله