عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جهانی بی سر و بی پای عشقست
میان غوطه ی دریای عشقست
چو بلبل در سرابستان مهرش
زبان جان ما گویای عشقست
گه و بی گه دل من در تکاپوی
ز جان ای جان من جویای عشقست
خیاط عشق یارم جامه ی جان
بُریده نیک بر بالای عشقست
دماغ جان من از بوی زلفش
همیشه سر به سر سودای عشقست
دو چشمش دست بر یغما برآورد
به عالم غارت و یغمای عشقست
شدم سودایی عشق جمالت
خوشا آنکس که او رسوای عشقست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
کارم بشد از دست ندانم که چه حالست
باری دلم از هجر تو در عین ملالست
گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت
باز این چه پریشانی و سودای محالست
تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی
در پیرهن هجر تنم نقش خیالست
عمریست که غمناکم و دلشاد نگشتم
از اختر شوریده که در عین وبالست
گر یوسف یعقوب جمال تو ببیند
انگشت تحیر بگزد کاین چه جمالست
گیرم که وصال تو بدین بنده حرامست
خون دل من ریخته ای، از چه حلالست
بر حسن مکن تکیه که چون باز کنی چشم
زیبایی دنیا همه در عین زوالست
رنجور فراقم به عیادت قدمی نه
کاین سوخته دل زنده به امّید وصالست
هرگز ز دلم عشق تو نقصان نپذیرد
کاین حسن جهانگیر تو در عین کمالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
مهر از آن دلبر گسستن مشکلست
با غم هجرش نشستن مشکلست
ای مسلمانان به قول دشمنان
دوستان را دل شکستن مشکلست
با وصال روی چون گلبرگ تو
دل به خار هجر خستن مشکلست
جاودان دل بر ندارم از لبش
ز آب حیوان دست شستن مشکلست
دل به درد عشق تو بنهاده ام
آری از بند تو جستن مشکلست
دوستان را دل نمی باید شکست
چون شکستی باز بستن مشکلست
ای جهان با درد او دمساز باش
کز کمند عشق رستن مشکلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ترک وصل یار گفتن مشکلست
درد عشقش را نهفتن مشکلست
سهل باشد پیش ما جور رقیب
از سر کوی تو رفتن مشکلست
دولت وصل تو را نایافته
طعنه ی دشمن شنفتن مشکلست
در غم هجرش به الماس مژه
درّ چشم خویش سفتن مشکلست
وقت گل در بوستان شب تا به روز
با غم دلدار خفتن مشکلست
بر زبان سرّ غم عشقش میار
کاین گهر در بحر سفتن مشکلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چمن بی بلبل و بی گل حرامست
صبوح آن به چشم ما چو شامست
تو از من گر نیاری یاد هرگز
چرا شوق رخت جانا مدامست
اگرچه خون ما بر تو حلالست
ز عشقت خواب و خور بر ما حرامست
ز بس خونی که خوردم در فراقت
مرا خون دل از دیده به جامست
دل مسکین سرگردان ز عشقت
به زلف سرکشت دایم به دامست
ببستم دل به زلف و خالت ای جان
یقین دانم که از سودای خامست
شدم خاک رهت ای آفتابم
ز لطفت یک نظر بر ما تمامست
ندارم در جهان باری پناهی
دل من را سر زلفت مقامست
به بستان شاد بگذر ای گل اندام
که بر سرو چمن پیشت قیامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
مرا عشق رخت یاری قدیمست
غم عشق تو دلداری قدیمست
نه امروزست ما را با غمت کار
که بازار تو بازاری قدیمست
نه گل را رنگ و بوی امروز بودست
جهان را بین که گلزاری قدیمست
به روی گل هزار آشوب دارد
گذار او را که بازاری قدیمست
جدیدی نیست ما را عشق رویت
که عشق طلعتت یاری قدیمست
بنای عاشقی از ما ندانید
حدیث عاشقی باری قدیمست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گفتم به چمن قامت آن سرو روانست
گفتا که روانش نتوان گفت که جانست
زنهار مپندار که در شدّت هجران
یک لحظه مرا بی رخ تو صبر و توانست
خاک من دلداده به باد غم او شد
کاتش به دل ما ز لب دوست نهانست
سرتاسر عالم همه اینست چو دیدم
وآن شوخ جفا جوی همانست همانست
تیر غم هجرش بگذشت از سپر جان
در عهد بسی سُست ولی سخت کمانست
گشتیم گدای سر کویش به حقیقت
زان روی که او پادشه هر دو جهانست
ما جان به غم عشق سپردیم ولیکن
جانا چه توان کرد دلت با دگرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
به روز بازپسین و به صبحگاه الست
که ذکر و نام تو همواره بر زبان منست
به خاک پای تو سوگند می توانم خورد
که غیر باد نداریم از غمت در دست
ز دیده خون فراقم گشود بر رخ زرد
در وصال به یک باره بر رخم دربست
ز پیش دیده چو برخاست سر و سیم اندام
نهال قامت او در دو چشم ما بنشست
مرا به باده چه حاجت بود که در عشقت
ز بوی زلف تو هستیم دایماً سرمست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست
مشکل آنست که در دست و دلم را در جان
حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست
دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید
بی وفایی چه کنم عادت جانان منست
شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت
روز تا شب به سر کوی تو افغان منست
زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید
هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست
جور بیگانه به هر حال توانم بردن
مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست
شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید
چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
بیا که دیده ی ما بی رخ تو پرخونست
ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست
اگرچه نیست تو را مهر و دوستی با من
به جان دوست که ما را ارادت افزونست
مثل زنند که دل را به دل بود راهی
میان ما نه چنانست دلبرا چونست
نشان صورت او دیده ام نیارد داد
که لطف قدرت پروردگار بی چونست
اگرچه لیلی وقتست او چه غم دارد
ز حال درد دلی کان به حال مجنونست
تو در تنعّم و شادی وصل دلداران
ببخش بر دل آن خسته ای که محزونست
مرا قدی چو الف بود در غم هجران
ببین که پشت جهانی ز بار غم چونست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
که می گوید که چشمش نرگسینست
که می گوید که زلفش عنبرینست
گیاهی را چه نسبت با دو چشمش
توان کردن دلم زان رو حزینست
دو ابرویش هلال عید خوانند
رخش را چون بگویم یاسمینست
چه نسبت زلف او با مشک و عنبر
که بوی او مرا دنیی و دینست
دو زلفش همچو شب بر روی خورشید
ز سر تا پا هزارش آفرنیست
به وصلم گر نوازد بهتر آنست
صلاح کار ما باری در اینست
مرا گویند ترک عشق او گوی
نمی یارم که یارم نازنینست
ز دل بیرون نیارم کرد مهرش
که عشقش در دلم نقش نگینست
جهان گشتم بسی در عشق رویش
مرا مهر رخ او دل گزینست
جفا بر من بسی کرد آن ستمگر
همانا گردش گردون برینست
نمی سوزد دلش بر حال زارم
چه چاره چونکه آن دل آهنینست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ندانستم که اهلیت گناهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
مرا جان پای بند مهر یاریست
دلم آشفته ی زلف نگاریست
چو آن گل دسته ی من رفت از دست
ز غم درپای جانم زخم خاریست
به رقص آمد سهی سرو گل اندام
محقّر جان ما بروی نثاریست
به جان تو که از مستی چشمت
دلم را دایماً در سر خماریست
به وصل تو که در هجرانت ای دوست
مرا بر دل ز جانم سخت باریست
مرا گفتی جهان خود در چه کاری؟
مرا غیر از غم عشق تو کاریست؟
مرا عشق رخ آن ترک مه روی
نه امروزست کاین بس روزگاریست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
در سر هوسم ز عشق بازیست
عشقش که نه از سر مجازیست
عشقیست حقیقت ار بدانی
در بوته ی عشق جان گدازیست
سر باختن است در ره عشق
تحقیق بدان نه کار بازیست
گر سر برود ز دست جانا
با عشق رخ تو سرفرازیست
من سر به فلک فرو نیارم
ما را به غم تو بی نیازیست
عمرست مرا دو زلف جانان
عمر که بگو بدین درازیست
گفتا که جهان به غم چه سازی
تدبیر چه روزگارسازیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
بلبلا این چمن چه بستانیست
ناله می زن که خوش گلستانیست
بر رخ چون گلش که جان آزرد
چون جهانش هزار دستانیست
وصف نور رخش نشاید کرد
شمع ما زیور شبستانیست
چمن از گلرخ بتم رنگیست
که به هر گوشه ایش دستانیست
منتظر بر جمال چهره ی گل
بلبل خوش نفس زمستانیست
درس عشق رخ تو می گویند
در جهان هر کجا دبستانیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر چند دلارام مرا مهر و وفا نیست
یک لحظه خیالش ز من خسته جدا نیست
آن یار جفاپیشه اگر ترک وفا کرد
میلش سوی یاران وفادار چرا نیست
گفتم که برد نزد دلارام پیامی
کس محرم عشّاق بجز باد صبا نیست
ای پیک سحر از من مهجور بگویش
زین بیش جفا بر من دلخسته روا نیست
بازآی که رنجور غم از درد جدایی
می سوزد و جز وصل توأش هیچ دوانیست
روزی به علی رغم بداندیش وفا کن
حیفست که با ما نظرت جز به جفا نیست
هیهات که مهر از تو توان داشت توقّع
کابین وفا قاعده ی شهر شما نیست
گفتم که غم عشق توأم مونس جانست
گفتا غم ما در خور هر بی سر و پا نیست
ای دل غم احوال جهان بیش میندیش
کاین حادثه ی چرخ در اندیشه ی ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
دلم ز روی چو خورشید تو شکیبا نیست
چرا که خوشتر از آن در جهان تماشا نیست
تو سرو جان و جهانی و ما فتاده ی خاک
بگو به کوی که میلت چرا سوی ما نیست
بیا و روز جوانی به باد غصّه مده
که حال گردش این چرخ پیر پیدا نیست
غم جهان مخور ای دل که نیست بایستم
مراد هیچ کس اندر جهان مهیا نیست
به بوسه ای بنوازم به لطف خویش شبی
مرا ز لعل لبت بیش از این تمنّا نیست
دو روزه عمر که داری مخور غم امروز
از آن جهت که کسی را امید فردا نیست
مرا به نور تجلیست دیده ی بینا
زبان ببند که بر ذکر دوست گویا نیست
ز درد عشق تو ای دوست هر شب از دیده
که گفت با تو جهان در میان دریا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
آخر ز چه رو در دل تو مهر و وفا نیست
با ما ز چرا ای دل و دین غیر صفا نیست
دردیست در این دل ز غم عشق تو جانا
کاو را بجز از شربت وصل تو دوا نیست
آخر تو بجو در همه آفاق خدا را
آن دل که ز بالای تو در عین بلا نیست
تا کی کشم این درد که جانم به لب آمد
زین بیش جفا بر من بیچاره روا نیست
یارب که کند قصه ی دردم به بر تو
ای نور دو دیده بجز از کار صبا نیست
تا با تو بگوید غم احوال جهان را
کای یار جفا جوی ترا مهر و وفا نیست
سرگشته چراییم دوان در پی بالات
ای سرو چرا میل تو بر جانب ما نیست