عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گر خرد سنجد مه روی تو را با آفتاب
آنقدر بیند تفاوت کز سهابا آفتاب
ماه دوشت دیده مهر امروز شرمش باد اگر
باز طالع گردد امشب ماه و فردا آفتاب
آفتاب و سرو می گفتم تو را گر داشتی
عارض تابنده سرو و قدر عنا آفتاب
هر شب اندازد سپر از تیر آه من بلی
چون تو کی دارد دلی از سنگ خارا آفتاب؟
گفتمش: چون بینمت پنهان شوی گفتا: بلی
چون (سحاب) آید نگردد آشکارا آفتاب
آفتاب از آفتاب عارضت روشن چنانک
ز آفتاب چتر شاهنشاه دنیا آفتاب
آفتاب سلطنت فتحعلی شه آن که سود
بر درش هر شام روی عالم آرا آفتاب
آنقدر بیند تفاوت کز سهابا آفتاب
ماه دوشت دیده مهر امروز شرمش باد اگر
باز طالع گردد امشب ماه و فردا آفتاب
آفتاب و سرو می گفتم تو را گر داشتی
عارض تابنده سرو و قدر عنا آفتاب
هر شب اندازد سپر از تیر آه من بلی
چون تو کی دارد دلی از سنگ خارا آفتاب؟
گفتمش: چون بینمت پنهان شوی گفتا: بلی
چون (سحاب) آید نگردد آشکارا آفتاب
آفتاب از آفتاب عارضت روشن چنانک
ز آفتاب چتر شاهنشاه دنیا آفتاب
آفتاب سلطنت فتحعلی شه آن که سود
بر درش هر شام روی عالم آرا آفتاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در حریم وصل تو از رشک کارم مشکل است
کز تو گل بر دامن و از غیر خارم بر دل است
من ز سرو خوش خرام چون تویی پا در گلم
قمری از سروی که از شرم تو پایش در گل است
خون ز حسرت در تنم جوشد چو بینم هر کجا
پنجه ی صید افگنی رنگین به خون بسمل است
گو میفزا از تغافل در دل آه حسرتم
زانکه زآه غافل حسرت نصیبان غافل است
ریخت آن شوخ از نگاهی ای فلک خون (سحاب)
هم تمنای تو، هم کام من از وی حاصل است
کز تو گل بر دامن و از غیر خارم بر دل است
من ز سرو خوش خرام چون تویی پا در گلم
قمری از سروی که از شرم تو پایش در گل است
خون ز حسرت در تنم جوشد چو بینم هر کجا
پنجه ی صید افگنی رنگین به خون بسمل است
گو میفزا از تغافل در دل آه حسرتم
زانکه زآه غافل حسرت نصیبان غافل است
ریخت آن شوخ از نگاهی ای فلک خون (سحاب)
هم تمنای تو، هم کام من از وی حاصل است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
چون خیال او زجان مهجور نیست
دور ازو گر زنده باشم دور نیست
از رخ خوبان نبیند نور او
هر که را در دیده ی دل نور نیست
در نظر بازی ارباب نظر
حسن زیبا منظران منظور نیست
ترک سر چون لازم شورید گیست
هر که را سر هست در سر شور نیست
چون رخ خوبان و قد دلکشت
آتش موسی و نخل طور نیست
در برش ز اندیشه هجران (سحاب)
از سرور وصل، دل مسرور نیست
دور ازو گر زنده باشم دور نیست
از رخ خوبان نبیند نور او
هر که را در دیده ی دل نور نیست
در نظر بازی ارباب نظر
حسن زیبا منظران منظور نیست
ترک سر چون لازم شورید گیست
هر که را سر هست در سر شور نیست
چون رخ خوبان و قد دلکشت
آتش موسی و نخل طور نیست
در برش ز اندیشه هجران (سحاب)
از سرور وصل، دل مسرور نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
سویش ره آمد شد هر بوالهوسی نیست
کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست
با ناله ی دل نیست ز واماندگیم باک
در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست
گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون
کز لطف به بالین من آمد نفسی نیست
گوشی به حدیث چو منی نیز توان داد
تا حرفی از آسایش کنج قفسی نیست
با آه من و اشک (سحاب) از چه ندانم
کوی تو همان پاک ز هر خار و خسی نیست
کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست
با ناله ی دل نیست ز واماندگیم باک
در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست
گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون
کز لطف به بالین من آمد نفسی نیست
گوشی به حدیث چو منی نیز توان داد
تا حرفی از آسایش کنج قفسی نیست
با آه من و اشک (سحاب) از چه ندانم
کوی تو همان پاک ز هر خار و خسی نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
آنکه بی غم نه یک زمان دل ماست
آنچه با غم سرشته شد گل ماست
ما که ایم و کجاست کوی حبیب
غرقه ی بحر عشق ساحل ماست
چشم بینانه ورنه در همه جا
صورت دوست در مقابل ماست
ما بفکر وفای یارو فلک
متحیر ز فکر باطل ماست
آنچه مشکلتر است از همه چیز
در بر عقل حل مشکل ماست
چهره ی او چراغ بزم رقیب
شعله ی آه شمع محفل ماست
شد به ظاهر ز قتل ما غمگین
تا نداند کسی که قاتل ماست
چه غم از خصمی سپهر (سحاب)
اگر الطاف دوست شامل ماست
آنچه با غم سرشته شد گل ماست
ما که ایم و کجاست کوی حبیب
غرقه ی بحر عشق ساحل ماست
چشم بینانه ورنه در همه جا
صورت دوست در مقابل ماست
ما بفکر وفای یارو فلک
متحیر ز فکر باطل ماست
آنچه مشکلتر است از همه چیز
در بر عقل حل مشکل ماست
چهره ی او چراغ بزم رقیب
شعله ی آه شمع محفل ماست
شد به ظاهر ز قتل ما غمگین
تا نداند کسی که قاتل ماست
چه غم از خصمی سپهر (سحاب)
اگر الطاف دوست شامل ماست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
مدار امید وفا از دلی که کین دانست
چه جای اینکه ندانست آن و این دانست
بتان به غیر جفا نیز کارها دانند
نگار ماست که در دلبری همین دانست
دلش به محفل گیتی نکرد میل نشاط
کسی که لذت سوز دل حزین دانست
هر آنکه دید خط و روی وقامت و بر او
بنفشه و گل و شمشاد و یاسمین دانست
کمال قدرت جان آفرین ترا از جان
بیافرید و سزاوار آفرین دانست
دل من است که دانست قدر عشق تو را
که گوهری ثمن گوهر ثمین دانست
(سحاب) در ره عشق بتان نخست از جان
گذشت و مصلحت خویش را درین دانست
چه جای اینکه ندانست آن و این دانست
بتان به غیر جفا نیز کارها دانند
نگار ماست که در دلبری همین دانست
دلش به محفل گیتی نکرد میل نشاط
کسی که لذت سوز دل حزین دانست
هر آنکه دید خط و روی وقامت و بر او
بنفشه و گل و شمشاد و یاسمین دانست
کمال قدرت جان آفرین ترا از جان
بیافرید و سزاوار آفرین دانست
دل من است که دانست قدر عشق تو را
که گوهری ثمن گوهر ثمین دانست
(سحاب) در ره عشق بتان نخست از جان
گذشت و مصلحت خویش را درین دانست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
مدعی بی تو در بلای من است
دور گردون به مدعای من است
چون در افتد بکار من گرهی
تا لب او گره گشای من است
همه خلق آگهند و من به گمان
کآگه از حال من خدای من است
چون بمقصد رسم که در ره عشق؟
دل گمراه رهنمای من است
هر جفا پیشه با وفاست اگر
بیوفا یار بی وفای من است
هر زمان درد عشقم افزون باد
که مرا درد من دوای من است
دادمش دل منش بدست و، کشم
هر چه از دست او سزای من است
آنچه آخر (سحاب) شد کوتاه
از سر کوی دوست پای من است
دور گردون به مدعای من است
چون در افتد بکار من گرهی
تا لب او گره گشای من است
همه خلق آگهند و من به گمان
کآگه از حال من خدای من است
چون بمقصد رسم که در ره عشق؟
دل گمراه رهنمای من است
هر جفا پیشه با وفاست اگر
بیوفا یار بی وفای من است
هر زمان درد عشقم افزون باد
که مرا درد من دوای من است
دادمش دل منش بدست و، کشم
هر چه از دست او سزای من است
آنچه آخر (سحاب) شد کوتاه
از سر کوی دوست پای من است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
جز دام توام شکر که جای دگری نیست
ور هست مرا جای دگر بال و پری نیست
می نوش چه اندیشه ات از رنج خمار است
آن عیش کدام است که بی دردسری نیست
ضدند نکویی و وفا ورنه که دیده است
هرگز پدری را که بفکر پسری نیست
دانم اگر این است مرا قوت پرواز
وقتی که بگلشن رسم از گل خبری نیست
از لعل شکر بار مرا هیچ نصیبی
غیر از لب خشکی و جز از چشم تری نیست
دانی که زهم عشق و هوس کی بشناسی
روزی که در آن کوی بجز من دگری نیست
بگذار قدم همچو (سحاب) ای دل گمراه
پا در ره عزلت که در آن ره خطری نیست
ور هست مرا جای دگر بال و پری نیست
می نوش چه اندیشه ات از رنج خمار است
آن عیش کدام است که بی دردسری نیست
ضدند نکویی و وفا ورنه که دیده است
هرگز پدری را که بفکر پسری نیست
دانم اگر این است مرا قوت پرواز
وقتی که بگلشن رسم از گل خبری نیست
از لعل شکر بار مرا هیچ نصیبی
غیر از لب خشکی و جز از چشم تری نیست
دانی که زهم عشق و هوس کی بشناسی
روزی که در آن کوی بجز من دگری نیست
بگذار قدم همچو (سحاب) ای دل گمراه
پا در ره عزلت که در آن ره خطری نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
تا زهر صید نه در دام تو غوغایی هست
میتوان گفت که خوش تر زچمن جایی هست
گر چه خواهند از او داد من، اما نتوان
بی سبب کشته شد امروز که فردایی هست
با وجودم به دلی غم نه و تا من هستم
غم نداند که به غیر از دل من جایی هست
جان به کف دارم و دانم به کلافی ندهند
یوسفی را که به هر گوشه زلیخایی هست
حسرت قوت رفتار چه آرد به سرم
چون به کویی نگرم نقش کف پایی هست
شاد از اینم که نداری سر سودای کسی
گر چه در هر سری از عشق تو سودایی هست
سالک راه سخن طبع (سحابست) امروز
اگر این مرحله را مرحله پیمایی هست
میتوان گفت که خوش تر زچمن جایی هست
گر چه خواهند از او داد من، اما نتوان
بی سبب کشته شد امروز که فردایی هست
با وجودم به دلی غم نه و تا من هستم
غم نداند که به غیر از دل من جایی هست
جان به کف دارم و دانم به کلافی ندهند
یوسفی را که به هر گوشه زلیخایی هست
حسرت قوت رفتار چه آرد به سرم
چون به کویی نگرم نقش کف پایی هست
شاد از اینم که نداری سر سودای کسی
گر چه در هر سری از عشق تو سودایی هست
سالک راه سخن طبع (سحابست) امروز
اگر این مرحله را مرحله پیمایی هست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چو حاصل است ترا وصل یار حور سرشت
خلاف منطق و عقل است آرزوی بهشت
تو خود به دور زمان سرنوشت ساز خودی
چنانکه میدرود هر چه را که دهقان کشت
اگر دچار شود چشم دل به بدبینی
بدیده منظر زیبای دهر باشد زشت
همیشه زنده به دلهاست نام او آنکو
برفت و نام نکوئی بیادگار بهشت
رسد بگوش به هر جا که نام دوست (سحاب)
بگوش گیر و مگو مسجد است یا که کنشت
خلاف منطق و عقل است آرزوی بهشت
تو خود به دور زمان سرنوشت ساز خودی
چنانکه میدرود هر چه را که دهقان کشت
اگر دچار شود چشم دل به بدبینی
بدیده منظر زیبای دهر باشد زشت
همیشه زنده به دلهاست نام او آنکو
برفت و نام نکوئی بیادگار بهشت
رسد بگوش به هر جا که نام دوست (سحاب)
بگوش گیر و مگو مسجد است یا که کنشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بر سر رحم آسمان و یار به کین است
آه که دشمن چنان و دوست چنین است
نرگس او رهزن دل آفت دین است
شیفته ی چشم او هم آن وهم این است
در نفس آخرین نهفته رخ از من
یافت که وقت نگاه باز پسین است
پای براینم که از درت نگذارم
گر همه در روضه ی بهشت برین است
یک نظر از لطف سوی گدایی
ایکه ترا ملک حسن زیر نگین است
در غمش از جان خویش بگذر و مگذار
مصلحت خویش را که مصلحت این است
گوشه نشین را میان جمع کشاند
فتنه که در چشم یار گوشه نشین است
هست ززخم دلم پدید که آنرا
شوخ کمان ابروی چو او به کمین است
بی رخ خوبش قرین محنت و دردم
تا به من ای بخت بد (سحاب) قرین است
آه که دشمن چنان و دوست چنین است
نرگس او رهزن دل آفت دین است
شیفته ی چشم او هم آن وهم این است
در نفس آخرین نهفته رخ از من
یافت که وقت نگاه باز پسین است
پای براینم که از درت نگذارم
گر همه در روضه ی بهشت برین است
یک نظر از لطف سوی گدایی
ایکه ترا ملک حسن زیر نگین است
در غمش از جان خویش بگذر و مگذار
مصلحت خویش را که مصلحت این است
گوشه نشین را میان جمع کشاند
فتنه که در چشم یار گوشه نشین است
هست ززخم دلم پدید که آنرا
شوخ کمان ابروی چو او به کمین است
بی رخ خوبش قرین محنت و دردم
تا به من ای بخت بد (سحاب) قرین است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
داد چو بر زلف سمن سا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
دل به فغان کرد دل دوست نرم
شیشه ببیند که خارا شکست
خانه ی صبرم شده ویران ز اشک
کشتی ام از موجه ی دریا شکست
یاد دل افتادم و آن چشم مست
مستی اگر شیشه ی صهبا شکست
نقش لب لعل که تا بسته شد
رونق بازار مسیحا شکست
طبع (سحاب) و لب او قدر در
همچو کف خسرو دریا شکست
فتحعلی شاه کز اجلال او
شوکت اسکندر و دارا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
دل به فغان کرد دل دوست نرم
شیشه ببیند که خارا شکست
خانه ی صبرم شده ویران ز اشک
کشتی ام از موجه ی دریا شکست
یاد دل افتادم و آن چشم مست
مستی اگر شیشه ی صهبا شکست
نقش لب لعل که تا بسته شد
رونق بازار مسیحا شکست
طبع (سحاب) و لب او قدر در
همچو کف خسرو دریا شکست
فتحعلی شاه کز اجلال او
شوکت اسکندر و دارا شکست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است
شود زوصل تو محکم بنای عمر اما
بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است
هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است
حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است
ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم
که خاکی از ستم روزگار بر باد است
گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است
اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی
که رهن می شود اول ردای زهاد است
(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا
گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است
شود زوصل تو محکم بنای عمر اما
بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است
هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است
حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است
ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم
که خاکی از ستم روزگار بر باد است
گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است
اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی
که رهن می شود اول ردای زهاد است
(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا
گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
درین زمانه به هر گوشه بی زبانی هست
که بر زبان همه را از تو داستانی هست
به آن رسیده جفایت که عاشقان زین پس
نیاورند به خاطر که آسمانی هست
خوشم که قوت آهم نماند و او به گمان
که در جفای وی ام طاقت و توانی هست
ز آب تیغ تو سیراب هر که شد دانست
که آب زندگی و عمر جاودانی هست
گر این بود غم عشقت ز عشق جانانی
غمی بجان نبود هر که را که جانی هست
چه آگهی بود آسودگان محمل را
ز خسته ای که به دنبال کاروانی هست
(سحاب) در بر ما بی دلان دلی هرگز
مجوی خاصه بشهری که دلستانی هست
که بر زبان همه را از تو داستانی هست
به آن رسیده جفایت که عاشقان زین پس
نیاورند به خاطر که آسمانی هست
خوشم که قوت آهم نماند و او به گمان
که در جفای وی ام طاقت و توانی هست
ز آب تیغ تو سیراب هر که شد دانست
که آب زندگی و عمر جاودانی هست
گر این بود غم عشقت ز عشق جانانی
غمی بجان نبود هر که را که جانی هست
چه آگهی بود آسودگان محمل را
ز خسته ای که به دنبال کاروانی هست
(سحاب) در بر ما بی دلان دلی هرگز
مجوی خاصه بشهری که دلستانی هست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جان کیست ندانم که در این شهر برایت
ناکرده فدای همه جانها به فدایت
حسنت ز حد افزون شد و غیرت نگذارد
کز چشم بد خلق سپارم به خدایت
تأثیر دعایش سبب ترک جفا شد
ای کاش نبودی اثری ای دل به دعایت
با این که بود جای تو دایم به دل من
هر لحظه ندانم که به جویم زکجایت
از ترک جفایت ستمی تازه مراد است
اکنون که گرفته است دلم خو به جفایت
ناکرده فدای همه جانها به فدایت
حسنت ز حد افزون شد و غیرت نگذارد
کز چشم بد خلق سپارم به خدایت
تأثیر دعایش سبب ترک جفا شد
ای کاش نبودی اثری ای دل به دعایت
با این که بود جای تو دایم به دل من
هر لحظه ندانم که به جویم زکجایت
از ترک جفایت ستمی تازه مراد است
اکنون که گرفته است دلم خو به جفایت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
چسان سراغ تو گیرم ز خلق من که برایت
شدم هلاک وز غیرت نخواستم ز خدایت
به من ز ترک جفایت کنون که بر سر رحمی
همان رسد که در آغاز عاشقی ز جفایت
مرا چه سود که کاهد جدا ز لعل توام جان
که جان به جسم فزاید زلعل روح فزایت
زوال حسن تو خواهیم یا وفای تو اما
تو آن کسی که نه نفرین اثر کند نه دعایت
خوش آنکه همچو لب سرخ و گیسوان سیاهت
مئی کشیده ز دستت سری نهاده بپایت
شدم هلاک وز غیرت نخواستم ز خدایت
به من ز ترک جفایت کنون که بر سر رحمی
همان رسد که در آغاز عاشقی ز جفایت
مرا چه سود که کاهد جدا ز لعل توام جان
که جان به جسم فزاید زلعل روح فزایت
زوال حسن تو خواهیم یا وفای تو اما
تو آن کسی که نه نفرین اثر کند نه دعایت
خوش آنکه همچو لب سرخ و گیسوان سیاهت
مئی کشیده ز دستت سری نهاده بپایت