عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۰ - بی نوایی که عاشق دختر پادشاه شد
بود در شهری فقیری خارکن
تیشه ای بودش ز دنیا و رسن
بینوایی خالیش از کف کفاف
خاک فرشش بود و گردونش لحاف
نی جمیل و نی حسیب و نی نسیب
نی جمال و نی کمال او را نصیب
بهره اش از حق وجودی بود و بس
از همه اکوانش بودی بود و بس
آمدی روزی به شهر از طرف دشت
با دلی پرخون از این وارونه طشت
پشته ی خاری به دوش انباشته
هر قدم با صد الم برداشته
ناگهان آمد به گوشش هایهو
صوت چاووشان و بانگ طرقو
دید فوجی گلرخان را در نقاب
همچو ماه چارده اندر سحاب
آفتاب اندر حجاب از رویشان
کوه و صحرا عطرگین از بویشان
ماهها اندر نقاب پرنیان
مهرها در ابر چادرها نهان
در یمین و در یسار اهل قرق
در قرق از این افق تا آن افق
طرقوگویان غلامان هر طرف
پیش کاران پیش و پس بربسته صف
خارکش از هر طرف در اضطراب
تا به یک سویی گریزد باشتاب
ناگهان با صبا از طرف دشت
بر صف آن نازنینان برگذشت
برقع از رخسار ایشان دور کرد
دشت را از نور کوه طور کرد
یک نسیم آمد گلستانها شگفت
صد گل سوری برآمد از نهفت
بادی آمد شد پراکنده سحاب
از سحاب آمد برون صد آفتاب
کوه و صحرا گشت مالامال نور
از فروغ رویشان گم گشت هور
دشت و هامون عطر نسترون گرفت
مصر و کنعان بوی پیراهن گرفت
ناگهان افتاد چشم خار کن
بر یکی زان گلرخان گلبدن
چهره ی قاصر ز تعریفش بیان
خامه مانده اقطع و ابکم زبان
بود آن یک در صف آن دختوران
همچو خورشید و دگرها اختوران
بود او شاه و رعیت انجمن
او گل سرخ و همه دیگر سمن
چشمی و آهو ز دنبالش روان
ابرویی خم گشته در پیشش کمان
یک دهانی آب حیوان مرده اش
چهره ی خورشید گردون برده اش
قامت سرو از برایش پا به گل
لعلی و یاقوت از آن صد خون به دل
گیسوی عالم به یکتایش اسیر
کاکلی و یک جهان زو پر عبیر
غبغبی چاهی پر از آب حیات
خنده ی محیی العظام البالیات
غمزه ای دلهای پاکانش نشان
چهره ای بر بر و بحر آتش فشان
دید چون آن روی زیبا آن جوان
دیدن آن بود و ز پا رفتن همان
از سرش هوش و ز دستش کار رفت
هم ز پایش قوت رفتار رفت
صیحه ای زد اوفتاد و شد ز هوش
در ره و آن پشته ی خارش بدوش
او میان ره فتادی بیخبر
کآمدندش آن قرقساران بسر
کای جوان برخیز و از ره دور شو
چون پری از دیده ها مستور شو
دختر شه می رسد ای خارکش
خیز و خود را در کناری بازکش
با تبرزینها رسیدند آن گروه
با نهیب بحر و با اشکوه کوه
هان و هان ای خارکش از جای خیز
خار را بگذار و از یکسو گریز
نی جوابی داد و نی بر پای شد
نی از آن شور و نهیب از جای شد
نی بسر هوشی که فهمد نیک و بد
نی توانایی که خود یکسو کشد
نی به دل با کی ز تیغ و خنجرش
نی بجز سودای جانان بر سرش
آن یکی گفتا که این مسکین ز بیم
در درون سینه اش دل شد دو نیم
آمد آن سرهنگ و گفت ای جان گداز
نیست باکی زهره ی خود را مباز
این بگفتند و برفتند از برش
او بماند و شور عالم بر سرش
گفت با خود خیز از اینجا دور شو
دور از این منزلگه پرشور شو
گر غم و سوزی ست بر جان من است
آتشی گر هست بر جان من است
دل دو نیم اینجا ز حسرت ساختی
زهره ی خود را در اینجا باختی
باز با خود گفت از اینجا چون روم
چون از این غرقاب غم بیرون روم
فتنه ای گر هست در دوری بود
باکی ار باشد زمهجوری بود
دل دو نیمستم ولی از اشتیاق
زهره ام چاکست لیکن از فراق
من نمی خواهم کناری ای مهان
افکنیدم افکنیدم در میان
در میان آتش ابراهیم وار
افکنیدم زود زود از این کنار
آتش این آتشین رخسارها
نار این سروان پستان نارها
شعله ای هست اندرین آتشکده
کاتشم در جان و در ایمان زده
وادی ایمن و یا صحراست این
نخل طور این یا قد رعناست این
شعله این یا چهره ی زیبای دوست
نور ربانی و یا رخسار اوست
دعوی انی انا الله می کند
زاهد صدساله گمره می کند
این بگفت و لنگ لنگان شد روان
با فراق شاه خوبان جهان
آمد اندر شهر با صد درد و سوز
روز آوردی بشب شب را بروز
یکدو روزی با غم و اندوه ساخت
روزها می سوخت شبها می گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز کرد
صحتش از تن سفر آغاز کرد
پایش از رفتار و دست از کار ماند
جای سبحه بر کفش زنار ماند
عشق را خود این نخستین کار نیست
کو دلی کز دست عشق افکار نیست
رشته ی تسبیح بس زنار کرد
عابد صدساله را خمار کرد
عشق اندر هر دلی مأوا کند
شور محشر اندر آن برپا کند
عشق کوه قاف را از جا کند
آتش سوزنده در دریا زند
عشق در گنجینه آید خاتم است
چون به میدان پا گذارد رستم است
خویش را بر مس زند زر می کند
خاک را گوگرد احمر می کند
نزد بیماران رسد عیسی استی
پیش فرعونان ید و بیضاستی
سنگ باشد موم اندر دست عشق
می شکافد چرخ تیر شست عشق
می نداند عشق سلطان و گدا
می نفهمد این روا آن ناروا
ناروا هم گر ز عشق آید رواست
آری آری عشق جانان کیمیاست
کار آن بیچاره چون از جان گذشت
سر نهاد از بیخودی در کوه و دشت
گه بن خاری خزیدی خار خار
پای سنگی گه فتادی زار زار
بر دل تنگست شهر و خانه تنگ
خلق را بیند همی با خود به جنگ
دید او را عاقبت دانشوری
پرده پوشی آگهی نیک اختری
شد چه از حال درونش با خبر
پندها دادش نکرد او را اثر
پس نصیحت دادش و سودی نداشت
پیش عاشق پندها باد است باد
گفت با او چون ندارد پند سود
رو به محراب عبادت آر زود
نی نسب باشد تورا نی زور وزر
نی جمالی نی کمال نی هنر
من نمی بینم غمت را چاره ای
جز نماز و خلوت و سی پاره ای
روی اندر مسجد و محراب کن
طعمه اندر نان جو کشک آبکن
دست اندر دامن سجاده زن
رشته ی تسبیح در گردن فکن
خرقه صد وصله و تحت الحنک
بوریای کهنه و نان و نمک
تا مگر بفریبی از این عامه ای
گرم سازی بهر خود هنگامه ای
هیچ دام و دانه از بهر شکار
بهتر از تسبیح و سجاده میار
بهتر از سجاده دامی نزد کیست
دانه به از دانه تسبیح چیست
کو کمندی محکم و جذاب چون
رشته تحت الحنک ای ذوفنون
عاشق مسکین شنید این پند گشت
سوی شهرستان روان از کوه و دشت
مسجدی ویران برون شهر بود
آمد و سجاده در آنجا گشود
روزها در روزه شبها در نماز
در دعا گه آشکار و گه به راز
خرقه اش پشمینه و نانش جوین
از سجودش داغها بس بر جبین
جز رکوع و جز سجودش کار نه
جز ضرورت باکسش گفتار نه
اندک اندک شد حدیث آن جوان
پهن اندر هر کنار و هر میان
ذکر خیرش آیه ی هر محفلی
طالب او هرکجا اهل دلی
شد دعایش دردمندان را دوا
منزلش بیچارگان را مرتجا
کلبه اش شد قبله ی حاجات خلق
او همی خندید بر خود زیر دلق
می شدی در کوی او غوغای عام
او نمی گفتی کلامی جز سلام
خاک پایش ارمغان عامه شد
بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشاه از کار او
شد ز هر سو طالب دیدار او
راه جوید هرکسی چون سوی حق
می رود هرجا که آید بوی حق
هرکجا پیدا شود گردی ز دور
سوی او تازند با عیش و سرور
کین غبار موکب شاهنشاه است
شاه شاهان را گذر در این ره است
ای بسا غولان رهزن ای رفیق
گرد افشان می روند از این طریق
رو بهر گردی نشاید رفت زود
ای بسا کس خویشتن را آزمود
این عوامی را که بینی سربسر
جمله کورانند اندر رهگذر
جمله نابینا و یک بینا طلب
می کنند از بهر خود در روز و شب
هر که گوید هی بده دستم به دست
زانکه من بینا و چشمم روشن است
کورکورانه همه گویند هین
هین بگیر این دست من این است این
می دهندش دست و دنبالش روند
عالمی کور از پی هم می روند
کوری از پیش و دو صد کورش ز پی
دست داده جملگی بر دست وی
چونکه رفتند از پی او یکدو گام
روی هم افتند مأموم و امام
نی نشان دارد ز مقصد نی ز راه
گه خورد بر کوه و گه افتد بچاه
سایر کوران هم از دنبال او
حالشان صد بدتر از احوال او
از هلاکت گر یکی زیشان بجست
کور دیگر دست او گیرد به دست
کورکورانه همی رفت آن جوان
عامه اش جوینده پیدا و نهان
طالب دیدار او شاه و گدا
تا مگر فیضی رسدشان از خدا
شاه روزی شد برون بهر شکار
کلبه ی عابد فتادش رهگذار
آمد و دید آن جوان را در نماز
عالمی بر گرد او با صد نیاز
محو طاعت گشته چون عشاق مست
ملتفت نی تا که رفت و که نشست
بر سرش مو افسر و خاکش سریر
نی خبر از شاه او را نی وزیر
جلوه کرد اندر برشه حال او
مرغ جانش شد اسیر چال او
گاه و بیگاهش زیارت می نمود
وز زیارت بر خلوصش می فزود
تا ره صحبت بر او باز کرد
گفتگو از هر طرف آغاز کرد
عاقبت گفتا که ای زیبا جوان
ای تورا در قاف طاعت آشیان
هرچه آداب سنن شد از تو راست
غیر یک سنت که تا اکنون به جاست
مصطفی گفت النکاح سنتی
من رغب عن سنتی لاامتی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۰ - حدیث:المجاز قنطرة الحقیقه
عشق باشد لیک اگر نی صد مرض
در مرض هم نفس دون را صد غرض
آنچه باشد صد غرض در آن نهان
عشق باشد آن مرض نبود بدان
عشق خوانی آن مرضها را عجب
شرم کو و کو حیا و کو ادب
از چه نام حق گذاری بر وثن
این ورمها را چرا گویی سمن
عشق باشد گر حقیقت گر مجاز
از غرضها هست پاک و بی نیاز
نبود اینها عشق ناپاکی بود
خودپرستی و هوسناکی بود
عشق پاکست وز ناپاکی جداست
این جهان کشتی و عشقش ناخداست
عشق خود آلوده ی اقذار نیست
با حقیقت یا مجازش کار نیست
گر هوایی هم بود اندر سری
چونکه عشق آید کند سر را بری
عشق باشد آتش و هرجا فتاد
پاک سازد هر پلیدی را فساد
گر بود در جان تو سیصد مرض
یا بدل باشد تورا هفتصد غرض
چونکه عشق آید بسوزد سربسر
از غرض نی از مرض ماند اثر
عشق پیش آهنگ راه جنت است
کاروانسالار ملک و دولت است
هر مسافر را که عشق آمد دلیل
رخت او را می کشد تا سلسبیل
همچنانکه آن جوان خارکن
عشق بردش تا به صدر انجمن
عشق کردش رهنمایی از نخست
تا رسانیدش به مقصد جلد و چست
برد او را بر سر ره باز داشت
بر سر راه بت طناز داشت
بر سر ره چونکه دیدش آن نگار
از کمان ابروان کردش شکار
پس دو زلف تابدار چون کمند
با دو صد نازش بگردن درفکند
پس بسوی خود کشیدش بی درنگ
پس گرفتش اندر آغش تنگ تنگ
نفخه ای اندر مشام او رسید
جذبه ای آمد در آغوشش کشید
جرعه ای از خم وحدت نوش کرد
شاه و شاهی جمله را فرموش کرد
صحبت شهزاده اش از یاد رفت
ترک او کرد و پی صیاد رفت
باز آمد درربودش از ذباب
آب حیوان دید بگذشت از سراب
آفتابش سر زد از کهسار دل
شد از آن روشن در و دیوار دل
خور برآمد گشت پنهان اختوران
روز روشن آمد و شب شد نهان
خویشتن را از جنیبت درفکند
افسر از سر جامه ها از بر فکند
پابرهنه جانب کهسار رفت
قطره ای شد سوی دریا بار رفت
ماهئی شد جانب عمان دوید
ذره ای تا آفتاب جان رسید
رفت و در بر جمله ی اغیار بست
دیده بر دیدار آن دلدار بست
بست در هم خویش و هم بیگانه را
حلقه بر در زد در آن خانه را
بر در آن خانه روز و شب نشست
سر به سنگ آستانش می شکست
تا گشودندش در و دادند بار
برگرفتندش به دامان و کنار
شد از آن برتر که بتوانیم گفت
پس همان بهتر که باقی را نهفت
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۴
خواب نوشین سحر لقمه ی چرب سرشب
دعوی عشق خدا اینت عجب اینت عجب
عشق و دیبا و کتان این نبود عاشق را
موی ژولیده کلاه است و تن خسته سلب
سخن از شاه و وزیر و ده و اصطبل و بدل
معنی عشق کسی اشهد بالله کذب
عاشق و دوستی شهر و وطن کفر است این
وطنش کوی حبیب است چه شام و چه حلب
جام اگر از کف یار است چه آدینه چه سبت
می گر از دست نگار است چه شعبان چه رجب
شیوه ی عاشقی ار می طلبی رو بشنو
نقل فرهاد عجم قصه ی مجنون عرب
هر کجا قامت رعنا رخ زیبا بینی
دل در او بند و مپرسش زحسب یا زنسب
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۵
دوش می رفت به صد ناز جوانی به رهی
زلف پرتاب به رخ، خنده ی مستانه به لب
من عصا بر کف و قد خم شده و موی سفید
می دویدم به دو صد لابه و عجزش ز عقب
چون مرا دید چنین گفت صفایی چه تو راست
که به دنبال من آیی به چنین رنج و تعب
تو بدین هیئت اگر عشق نبازی چه شود
با چنین حال دگر وصل جوانان مطلب
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۸
تا میکده باز و می به جام است
کار من خسته دل به کام است
تا مغبچگان مقیم دیرند
در دیر مغان مرا مقام است
دل از کف من ربوده ماهی
کش مهر فلک کمین غلام است
در دام کسی فتاده ام من
کش مرغ حرم اسیر دام است
آن آیه که منع عشق دارد
ای واعظ هرزه گو کدام است
وان می که به دوست ره نماید
آیا به کدام نص حرام است
دامی که به راه عشق باشد
دیدیم که دام ننگ و نام است
از خانه ما که باد آباد
تا منزل دوست یک دوگام است
گفتند بسی فسانه ی عشق
این قصه هنوز ناتمام است
گفتم که دگر دلم مسوزان
گفتا که بسوزمش که خام است
در میکده زان شده صفایی
کاین مدرسه منزل عوام است
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۱
دانی که یار حاجت ما کی روا کند
چون تیغ را به گردن ما آشنا کند
دی داد پیر میکده فتوی که لازم است
بی عشق هرکه کرده نمازی قضا کند
ای پیک کوی یار به صیاد ما بگوی
بهر خدا مرا بکشد یا رها کند
ما را چو قبله ابروی یارست در نماز
باید امام شهر به ما اقتدا کند
ما لطف و قهر را همه آماده ایم، لیک
تا طبع یار زین دو کدام اقتضا کند
رند خراب طی کند این راه پرخطر
تا شیخ فکر کفش و عصا و ردا کند
مفتی بخورد خون یتیمان شهر و باز
بیچاره ناله از کمی اشتها کند
مطلب بر است چونکه صفایی رضای دوست
خواهد جفا نماید و خواهد وفا کند
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای کاش شب تیره ی ما را سحری بود
تا در سحر این ناله ی ما را اثری بود
آزادی ام از دام هوس نیست، ولیکن
صیاد مرا کاش به صیدش گذری بود
یک دیده گشودیم به روی تو و بستیم
چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
از بیم ملامت رهم از میکده بسته ست
از خانه ی ما کاش به میخانه دری بود
اجزای وجودم همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود
کردم طلب مرغ دل از عشق و نشان داد
دیدم که به کنج قفسی مشت پری بود
از خون شدن دل زغم او چه غمم بود
گر دلبر ما را ز دل ما خبری بود
باز است به فتراک تو این دیده ی حسرت
ای کاش مرا لایق تیرت سپری بود
ناصح که مرا پند همی داد «صفایی»
امید اثر داشت، عجب بی بصری بود!
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۶
ترسم نشده غوره، انگور خزان آید
یا می نشده انگور ماه رمضان آید
زاهد که کند منعم از رفتن میخانه
با ساده رخی هر شب آنجا به نهان آید
گر اشک روانم نیست زآن است که می ترسم
از دل غم او بیرون با اشک روان آید
گردون که دل ما را کرده هدف تیرش
هر تیر که اندازد یکسر به نشان آید
هر شب بت عیاری گوید به برت آیم
آید به برم اما هنگام اذان آید
آن شیخ سیه نامه با جبه و عمامه
از میکده صد بارش راندند و همان آید
کردم طلب از عابد وردی پی دفع غم
گفتا بر ساقی رو کاین کار از آن آید
گاهی بنواز ای جان چون غیر صفایی را
ترسم که ز بیدادت روزی به فغان آید
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۷
شد جوان دوران و سر زد سبزه و آمد بهار
وقت غم بگذشت ساقی خیز و ساغر را بیار
شیوه ی دین داری و عقل است یاران را قرین
می کشی و عشق بازی و جنون ما را شعار
عاشقان و کوی یار و میکده نعم المقر
زاهدان و خانقاه و مدرسه بئس القرار
دست ما و دامن ساقی الی یوم النشور
پای ما و گوشه ی میخانه تا روز شمار
وصل لیلایت هوس باشد، جنون را پیشه کن
عاقلان را بر سر کوی محبت نیست بار
شد به محمل آن شه محمل نشین، داد از فراق
وعده ی ایام وصلم داد، آه از انتظار
جانم از تن می رود، ای کاروان آهسته ران
دل ز دستم شد، خدا را ساربان محمل بدار
من ز بخت خویش دانم آنچه آید بر سرم
شکوه ای ما را نه از یاراست نی از روزگار
مژده ی وصلم چو منصور آید ار روزی، روم
پای کوبان، سر به کف، کف بر دهن تا پای دار
در تن عشاق جانا جان گرانی می کند
پنجه ی عاشق کشی از آستین بیرون بیار
گر به بالینم شبی آیی به پرسش جان من
نیم جانی دارم ار لایق بود سازم نثار
چون در این کشور متاع عشق را نبود رواج
رخت خود باید برون بردن «صفایی» زین دیار
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۸
این خانه ی دل خراب بهتر
وین سینه ز غم کباب بهتر
دستار و ردا و جبّه ی من
اندر گرو شراب بهتر
اوراق کتاب دانش من
شستن همه را به آب بهتر
گفتی که ز غم به خواب بینی
پس کار همیشه خواب بهتر
تا چند حدیث عقل ای دل؟
بر هم نهی این کتاب بهتر
رو رو دو سه درس عشق بشنو
آواز نی و رباب بهتر
زاهد در دین زند «صفایی»
کردن ز وی اجتناب بهتر
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۹
در سر افتاده ست شوق باده ام
چون کنم در دام زهد افتاده ام
ساده لوحم همگنان دانند و من
در پی مه طلعتان ساده ام
هوش خواهد از من و من عقل و هوش
در خراباتی گرو بنهاده ام
از محبت می کنندم منع و من
خود ز مادر با محبت زاده ام
فاش کردی ای صفایی سرّ من
شرم کن از مصحف و سجّاده ام
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۰
همچو بلبل گر من بی دل زبانی داشتم
روز وصل از شام هجران داستانی داشتم
در به روی من چنین محکم مبند ای باغبان
پیش از این من هم به اینجا آشیانی داشتم
از پس عمری مرا خواندی و آن هم با رقیب
بلکه جانا با تو من راز نهانی داشتم
چیست این رسوایی آخر ای جوان من هم چو تو
در جوانی مدتی عشق جوانی داشتم
گاهی ای بلبل شنیدی یار اگر فریاد من
چون تو من هم روز و شب آه و فغانی داشتم
سوخت ای پروانه یارت، بال و پر داری چه غم
کاش من هم چون تو یار مهربانی داشتم
ای مؤذّن این شتابت از چه بود آخر نه وصل
نیست بیش از یک شب و من داستانی داشتم
در به روی من چنین می بندی ای جان کاشکی
غیر درگاه تو من هم آستانی داشتم
ای «صفایی» من تورا زاهد گمان کردم مرا
کن بحل چون در حق تو بدگمانی داشتم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۱
عمری ست که اندر طلب دوست دویدیم
هم مدرسه هم میکده هم صومعه دیدیم
با هیچکس از دوست ندیدیم نشانی
وز هیچکسی هم خبر او نشنیدیم
در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم
تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم
سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم
هم بر سر خود خرقه ی صد پاره کشیدیم
هر تیر که آمد همه بر سینه شکستیم
هر تیغ که آمد همه بر فرق خریدیم
جام ارچه همه زهر بلا بود گرفتیم
می گرچه همه خون جگر بود چشیدیم
چشم از رخ هرکس همه جز دوست ببستیم
پا از در هرکس همه جز خویش کشیدیم
از آنچه جز افسانه ی او، گوش گرفتیم
از هرچه بجز قصه او لب بگزیدیم
هر لوح که در مکتب ما، جمله بشستیم
هر صفحه که در مدرس ما جمله دریدیم
هر نقش بجز نقش وی از سینه ستردیم
هر مهر بجز مهر وی از دل ببریدیم
جز عکس رخش، زآینه ی دل بزدودیم
جز یاد وی از مزرع خاطر درویدیم
گر تشنه شدیم، آب ز جوی مژه خوردیم
ور گرسنه، لخت جگر خویش مکیدیم
یک چند چنین چون ره مقصود سپردیم
المنة لله که به مطلوب رسیدیم
خرّم سحری بود که با یاد خوش او
بنشسته، که از شش جهت این نغمه شنیدیم
کایام وصال است و شب هجر سرآید
برخیز «صفایی» چه نشستن که رسیدیم
جستیم ز جا جان بکف از بهر نثارش
پس دیده گشودیم و بهر سو نگریدیم
دیدیم نه پیدا اثر از کون و مکان بود
جز پرتو یک مهر، دگر هیچ ندیدیم
دیدیم جهان وادی ایمن شده هر چیز
نخلی و ز هر نخل انا الله بشنیدیم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۳
جز شیشه ی دل که من شکستم
از عشق بگو چه طرف بستم
دی با دو سه رند لاابالی
در میکده پای خم نشستم
جامی دو ز باده در کشیدم
از دام ریا و زهد رستم
تا شیخ به جستجوی پل بود
من آمدم و ز جوی جستم
در خانه ی خویشتن نشسته
در بر رخ غیر دوست بستم
مهر از همه دلبران بریدم
عهد همه را بهم شکستم
از دشمن و دوست پا کشیدم
زین قوم نفاق پیشه رستم
بردند میان کارم اما
صد شکر که از میانه رستم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۵
گفتم ز دعای من شبخیز حذر کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
گفتم که قدم در ره عشق تو نهم گفت
بگذار ولیکن قدم خویش ز سر کن
گفتم نظری بر رخ زیبای تو خواهم
گفتا برو از هر دو جهان قطع نظر کن
گفتم که دلم، گفت سراغ ره ما گیر
گفتم که سرم، گفت به فتراک نظر کن
گفتم چکنم ره به سر کوی تو یابم
گفتا که برو خانه خود زیر و زبر کن
گفتم که ز غم ناله کنم گفت بپرهیز
گفتم ز ستم شکوه کنم گفت حذر کن
گفتم که «صفایی» هوس وصل تو دارد
گفتا ز سر خود هوس خام به در کن
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۸
ساقی به یاد یار بده ساغری ز می
از آن گنه چه باک که باشد به یاد وی
من ژنده پوش یارم و دارم به جان او
ننگ از قبای قیصر و عار از کلاه وی
شرمم ز فقر باد، مقابل کنم اگر
با گنج فقر شهر صفاهان و ملک ری
تا کی دلا به مدرسه طامات و ترهات
بشنو حدیث یار دو روزی ز نای و نی
واعظ مگو حدیث بهشت و قصور و حور
ما توسن هوی و هوس کرده ایم پی
ما عندلیب گلشن قدسیم و باغ ما
ایمن بود ز باد خزان و هوای دی
زاهد برو چه طعنه ی مستی زنی که هست
مست از خیال دوست «صفایی» نه مست می
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۹
ساقیا امشب مرا زان آب رمّانی بده
جامها پی در پی از آبی که می دانی بده
چون شدم من مست و بی خود زان دو لعلم بوسه ها
آشکارا گر نمی خواهی به پنهانی بده
شد تهی دلها ز عشق و بسته شد میخانه ها
رونقی یا رب به آیین مسلمانی بده
دوره ی روحانیان است امشب اندر بزم ما
هان و هان ساقی بیا صهبای روحانی بده
تا رهایی زین خمار کهنه بخشایی مرا
زآن شراب کهنه آنقدری که بتوانی بده
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸ - حکایت کردن شاپور در پیش خسرو
چو بشنید این سخن از شاه، شاپور
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۰ - رسیدن شاپور به دیر و احوال شیرین پرسیدن
چو زلف شب پریشان گشت بر روز
ز تب شمع فلک افتاد در سوز
ز زردی کرد روی اندر تباهی
همه گم شد سفیدی در سیاهی
فلک هر بیضه کز خون جگر کرد
غراب شب همه در زیر پر کرد
مسیحا شد درون دیر بنشست
حواری سر به سر گشتند سرمست
در آن دیر از فراغ بال شاپور
فرو افتاد و آسود از ره دور
دگر چون مرغ شب بر خود بلرزید
خروس صبح یکسر دانه برچید
شه شرق از افق بنمود رخسار
هزیمت شد سپاه شب به یکبار
درآمد ماه ساقی باز در سیر
مسیحا سر برون کرد از در دیر
روان بر جست شاپور جهانگرد
فرو خواند آیتی چند از سر درد
زبور عشق چون داوود بر خواند
مسیحاوار دست از جان برافشاند
به پای خم به کنج دیر جا کرد
به پیش پیر ترسا سجده ها کرد
چو گشتش سر نا مفهوم، مفهوم
تماشاگاه ایشان کرد معلوم
ز پیش از سیر ایشان از در دیر
روان شد سوی عشرتگاه، در سیر
کشید آن صورت و برچشمه ساری
بچسبانید مانند نگاری
چو بر این دست بردن یافت او دست
پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست
پری رویان شیرین همچو شکر
سوی آن چشمه رو کردند یکسر
از آنجا تا بدان منزل، سواران
گل اندر گل بهار اندر بهاران
همه چون سرو در رفتار مایل
به رخها لاله شان عاشق به صد دل
ز رشک خال آن خوبان در آن باغ
شقایق را همه بر سینه ها داغ
ز عنبرها بر آن گلهای ناری
بنفشه سر به پیش از شرمساری
برای مقدم استاره و ماه
بمانده هر کس آنجا چشم بر راه
به مدح روی آن گلهای خودروی
هزاران بلبل از هر سو غزل گوی
گل و لاله سراسر جام بر کف
زده یکسر همه روحانیان صف
چو سوی چشمه آن خوبان رسیدند
همه آواز چون قد برکشیدند
غزل خوان و عمل گوی و طرب ساز
درافکندند با هم جمله آواز
نشستند و یکایک جام خوردند
به هم هر یک طریقی پیش بردند
چو شیرین بر کنار چشمه بنشست
دو سه جام لبالب خورد و شد مست
دلش غافل زدست و کار شاپور
فتادش چشم بر آن صورت از دور
چنان آن صورتش ره زد به تمثیل
که بر مریم به بکری نقش جبریل
هزارش خار غم زان در جگر شد
پری دیوانه بد دیوانه تر شد
پری رویان چو دیدند آنچنان حال
که شیرین را زبان از نطق شد لال
ببردند از برش آن نقش را زود
به هم گفتند کاین کار پری بود
پری کرده ست این بازیچه بنیاد
که ناید هرگز اینجا آدمی زاد
برآشفتند و یکسر رخت بستند
همه بر باد پایان برنشستند
از آن منزل همه دل برگرفتند
پی یک منزل دیگر گرفتند
کشیدند اسب و او را بر نشاندند
سپندی چند بر آتش فشاندند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۹ - صفت مجلس خسرو و آگاه شدن مهین بانو از حال شیرین
غنیمت دان دلا روز جوانی
کزان، خوشتر نباشد زندگانی
هلالت چون فزونی جست و شد بدر
غنیمت دان مه بدر و شب قدر
بهار زندگی روز جوانیست
جوانی خود بهار زندگانیست
چو مطرب تیز کرد از نغمه آهنگ
جوانا بشنو این از گفته چنگ
که عاقل او بود کو تا تواند
جوانی را به پیری نگدراند
به فر و دولت و خوبی، شه نو
جوان بخت جهان یعنی که خسرو
نشسته بود با خاصان درگاه
که پیش آمد مهین با نوش ناگاه
بپرسیدش که چونی با کرمها
کشیدن نیز چندین زحمت ما
دگر تشریفهای خاص دادش
بر آن داغی که بد مرهم نهادش
دگر گفتش شنیدستم که چند است
که بانو را دل از غم دردمند است
به عالم یک برادر زاده دارد
که مهرش در دل و جان می نگارد
ازو گشته ست در نخجیر گه گم
پری سان رفته است از چشم مردم
مرا امروز پیکی آمد از راه
حکایت کرد نزد من از آن ماه
ز من بانو گرش این است مقصود
فرستم پیش بانو آردش زود
چو بانو این سخن بشنید فی الحال
رخ زردش ز خون دیده شد آل
دل غمدیده اش بسیار شد شاد
به دست و پای خسرو بوسه ها داد
که گر خسرو کند زین گونه احسان
کنیزی باشم او را از کنیزان
ولی خواهم که چون بینم شهنشاه
رود آنجا که آرد پیشم آن ماه
مرا اسبی است آن همزاد شبدیز
که همچون اوست اندر شبروی تیز
ورا گلگون باد آهنگ نام است
که او را باد در تیزی غلام است
گر این دولت ز دست او برآید
وزین بند غمم دل برگشاید
دهم شکرانه اش آن اسب نیکو
به جان هم نیز منت دانم از او
نشیند بر وی و پیشش رود زود
که این آتش بود شبدیز چون دود
که با شبدیز چون در ره کند گرد
بجز گلگون نیارد هم تکی کرد
پس آنگه گفت خسرو تا که در حال
رود شاپور شیرین را به دنبال
نگیرد هیچ گه آرام در دل
به یک منزل فرو راند دو منزل
چو بشنید این سخن شاپور برخاست
عزیمت کرد و برگ ره بیاراست
سوی ملک مداین رفت چون باد
در آن ره هیچ گه یک دم ناستاد
شد از مشکوی خسرو جست آن ماه
سوی قصرش فرستادند از راه
به سوی قصر شد شاپور در زد
سر از بام آن پری چون ماه برزد
بگفتا کیست کانجا یافت دستور
بگفتا بنده درگاه، شاپور
چو بشنید این سخن شمع شب افروز
شبش گفتی برآمد ناگهان روز
کنیزی را بفرمود او کز ایدر
به تعظیمی تمام آریدش از در