عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - و له ایضا
طریق شب روی- ای دل!- ز دست نگذاری
اگر شبی سر زلف بتی به دست آری
شدی که لشکر دولت کنی مسخر خویش
ولی چه سود که بختت نمی دهد یاری
گهی چو طره به روی مهی پریشانی
گهی به سلسله ی دلبری گرفتاری
گهی بسان صراحی ز دیده خون ریزی
گهی به یاد لبی چون پیاله خونخواری
چو دف ز بس که قفا می خوری ز چنگ غمش
چو چنگ و نی بودت پیشه ناله و زاری
کنار جوی دلا! زین میان چو زنده دلان
که تا مراد دل خویش در کنار آری
به پای مرکب معشوق خویش چون حیدر
بباز سر به وفا گر سر وفا داری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - و له ایضا
به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مدح شیراز
دلم ز خطه ی شیراز و قوم او شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - و له ایضا
روزی است عید کز همه ایام خوشترست
وز روز عید، روی دلارام خوشترست
گل خرم و خوش است، ولی در میان گل
دربر گرفته یار گل اندام خوشترست
ای ناتمام! نسبت رویش به مه مکن
زآن رو که روی او ز مه تام خوشترست
جانا! ز زلف خویش دلم را رها مکن
کین مرغ پای بسته درین دام خوشترست
بیمار گشت حیدر و بر یاد لعل تو
هر دم که باده می خورد از جام، خوشترست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - فی البدیهه
نوروز و عید ماست که روی تو دیده ایم
وز شام غم به صبح سعادت رسیده ایم
ای نور دیده! چهره ی روشن به ما نمای
کز بهر دیدن تو سراپای دیده ایم
از آرزوی روی و لب جان فزای تو
صد باز پشت دست به دندان گزیده ایم
بگذر دمی به ناز که دیبای روی زرد
از احترام در قدمت گستریده ایم
از گنج وصل خویش ز بهر شفای دل
تریاک ده که زهر دمادم چشیده ایم
از بهر پای اسب تو در دامن بصر
دردانه ها به خون جگر پروریده ایم
در زلف مشکبار تو چون حیدر ضعیف
پیوسته ایم، وز همه عالم بریده ایم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲ - و له ایضا
ساقی! بیار باده و مطرب بساز ساز
تا برگ عیش را بود از نغمه تو ساز
گر کعبه کوی دوست بود می کنم طواف
ور قبله روی یار بود می برم نماز
تا همچو باز دیده فروختم ز غیر
جز بر رخ تو می نکنم هر دو دیده باز
یک دم کرشمه ای کن و صد بی نوا بسوز
روزی عنایتی کن و با عاشقی بساز
تا قامت و رخ تو بدیدم نمی کنم
هرگز تفرج گل خندان و سرو ناز
رامین شدی و کعبه ی خود ساز کوی ویس
محمود باش و قبله ی خود کن رخ ایاز
حیدر! حمایت سر زلفش چه می کنی
کوته زبان چگونه حکایت کند دراز؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - و له ایضا
نیست در عالم کسی همتای تو
من بنازم پیش سر تا پای تو
راحت جانی و نور دیده ای
لاجرم در دیده کردم جای تو
شور در فرهاد مسکین افکند
پسته ی شیرین شکرخای تو
از هوا چون گل دریدم پیرهن
تا بدیدم نرگس شهلای تو
حالیا امروز جان می پرورم
بر امید وعده ی فردای تو
از بلا هرگز نپرهیزد دلم
کربلای من بود بالای تو
حیدر بیدل غزل گویی کند
همچو بلبل بر گل رعنای تو
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - خواجوی کرمانی غیبت شیخ سعدی کرد این مدح گفته شد
حیات جاودان شد جان سعدی
ز عشق آمد پدید ایمان سعدی
سخنگویان بیفتند از فصاحت
اگر آیند در میدان سعدی
به تیغ نظم چون آفاق بگرفت
به شرق و غرب شد فرمان سعدی
درآری زیر فرمان چار ارکان
اگر آری بجا ارکان سعدی
و گر خواهی، بیابی از حقیقت
دلیل عشق از برهان سعدی
بسان پارسایان، خلق عالم
شدند از جان و دل حیران سعدی
دلا! گر روز عید وصل خواهی
به کیش عشق شو قربان سعدی
مبر در پیش شاعر نام خواجو
به کیش عشق شو قربان سعدی
مبر در پیش شاعر نام خواجو
که او دزدی است از دیوان سعدی
چو نتواند که با من شعر گوید
چرا گوید سخن در شأن سعدی
مگس بنگر که از شوخی که دارد
حلاوت می برد از خوان سعدی
اگر حیدر ببازد جان چه باشد
هزارش جان فدای جان سعدی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - و له ایضا
ساقی بیا و جام طرب پرشراب کن
بیدار باش و دیده ی غفلت به خواب کن
ای آفتاب کشور خوبی! به وقت صبح
خاطر منور از می چون آفتاب کن
گر بایدت شراب، بیا خون من بخور
ور بایدت کباب، دلم را کباب کن
گفتم بر طبیب که زارم ز دور چرخ
گفتا دوای خویش ز دور شراب کن
معشوق و جام می به دعا می کنم طلب
یارب دعای من به کرم مستجاب کن
حیدر! ز چنگ زلف چو چنگش به هر مقام
از سوز سینه ناله ز دل چون رباب کن
دردانه با من است، ازین غصه، مدعی!‏
رو همچو بحر دیده ز حسرت پر آب کن
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - و له ایضا
من نکنم توبه ز معشوق و می
توبه ز معشوقه و می تا به کی؟
از رمضان گر بجهم روز عید
روزه ی سی روزه گشایم به می
هر که میسر شودش وصل یار
به که میسر شودش ملک کی
حیدر دل خسته بود بی نوا
در رمضان همچو دف و چنگ و نی
عید کند بلبل طبعش نوا
از هوس روی چو گلزار وی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱
ای رفیقان بشنوید این داستان
بشنوید این داستان از راستان
پادشاهی بود در ملک جهان
مالک الملک جهان و ملک جان
جمله شاهان غاشیه گردان او
جمله را سر بر خط فرمان او
آستانش پادشاهان را پناه
بود او سالار و دیگرها سپاه
در گلستان بود او را طوطیی
دلگشا ونغز و زیبا طوطئی
طوطئی خوش لهجه ی فرخ لقا
طوطئی شیرین زبان و جان فزا
آشیانش کنگره ی قصر رفیع
طوفگاهش عرصه‌ی ملک وسیع
جای او گاهی گلستان ارم
گاه در دامان شاه محترم
می نخوردی لقمه جز از دست شاه
جز ز دست پادشاه نیکخواه
قند و شکر می نهادش بر دهان
روز و شب از دست خود آن ارسلان
چونکه گشتی تشنه شاه مستطاب
دادیش از جام خاص خویش آب
درگه و بیگه انیس شاه بود
جان او با جان شه همراه بود
سرگذشتی تا لب طوطی نگفت
گاه خفتن دیده ی سلطان نخفت
صبحدم تا نطق آن گویا نشد
چشم شه از خواب نوشین وانشد
با کسی جز شاه طوطی رام نی
شاه را بی او دمی آرام نی
هر دو تن در عاشقی گشته سمر
هر یکی معشوق و عاشق آن دگر
جمله معشوقان عشاق ای پسر
حالشان را اینچنین دان سر بسر
هرکه شد معشوق عاشق نیز هست
در دل او عشق شورانگیز هست
عشق عاشق هم زجذب عشق اوست
گشته پیدا وین کشاکش هم ازوست
کهربا عاشق بود لیک ای عمو
کاه را بنگر که آید سوی او
این سخن را گر همی خواهی بیان
رو یحبهم و یحبونه بخوان
گر نبودی حشمت سلطان حسن
وان مناعتهای بی پایان حسن
کبر و ناز و بی نیازیهای آن
دورباش خودنمایی های آن
خوبرویان پرده برمی داشتند
ناله ها از سینه می افراشتند
پرده بر خود می دریدندی همه
سوی عاشق می دویدندی همه
رویشان بودی ز عاشق زردتر
آهشان از آه او پر دردتر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲
می زدندی فاش بی اندازه تر
کوس رسوایی بلند آوازه تر
آری آری عاشقان برحسن یار
عاشقند و حسن باشد پرده دار
عشق معشوقان ولی برعشقهاست
عشق خود آتش مزاج و بیحیاست
حسن را جان بخشی و دلداری است
عشق را خصلت همه خونخواری است
حسن خوبان پرده شد برعشقشان
عشقشان برحسنشان آمد نهان
ورنه عشق دلبران افزونتر است
لیلی از مجنون بسی مجنونتر است
عاشقان را عشق اگر باشد یکی
عشق معشوقان بود صد بی شکی
دوستی با هر که داری ای پسر
باشد او را مهربانی بیشتر
زین سبب فرمود حق با بندگان
سوی من آیید ای آیندگان
راه من پویید کاین را هست و بس
عشق من جویید نی هر خاروخس
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱ - نداهای جان پس از جدایی از تن
گر نبودی پنبه اندر گوش تو
ور نبودی کر دو گوش هوش تو
می شنیدی ناله ی پنهان جان
وان شکایتهای بی پایان جان
می شنیدی تا چسان گوید سخن
با رفیقان و دیار خویشتن
نالد و گوید خدا را ای مهان
یاد آرید از غریبی مستهان
مرغیم اندر قفس افتاده خوار
یاد آرید از وفا زین مرغزار
سرکشیده زیر پر اندر قفس
پر بیفشانده به گلشن یکنفس
رفته از یادم هوای آشیان
بسته چشم از جلوه های گلستان
یاد آرید از من ای آزادگان
من در این گلخن شما در بوستان
ای شما آزادگان شاخسار
در نشاط از جلوه ی باغ و بهار
یاد آرید از ترحم یک نفس
زین اسیر دام و محبوس قفس
ای شما با یکدگر اندر وطن
یاد آرید از وفا گاهی زمن
من هم آنجا آشیانی داشتم
مهر و یار مهربانی داشتم
عهد بستم با لب چون قند او
یاد باد آن عهد و آن پیوند او
یاد باد آن عهد و آن میثاقها
وان عنایتها و آن اشفاقها
یاد باد ایام وصل دوستان
وان تفرجهای باغ و بوستان
وان نشستن با هم اندر مرغزار
وان خرامیدن به طرف جویبار
حبذا آن روزگاران حبذا
حبذا آن مرغزاران حبذا
حبذا زان دوستاران باوفا
حبذا زان باغبان باصفا
ای خوش آن دوران و آن ایامها
وی همایون صبحها و شامها
در جدایی سوختم از اشتیاق
آه و واویلاه من حرالفراق
آتش هجران دلم را سوخته
شعله ها در سینه ام افروخته
آتشی می بینم اندر دل نهان
سخت می سوزد از آنم استخوان
آتشی پنهان کنون دارد ظهور
پیکر من یارب این یا نخل طور
آتش پنهانم اکنون فاش شد
مفتی شهر شما قلاش شد
آتش پنهانم اکنون برفروخت
جبه و عمامه و دفتر بسوخت
سبحه و سجاده ام را باد برد
دفتر و بحث و جدل را گاو خورد
اجلسونی یاثقاتی اجلسون
کاینک آمد بر سرم شور جنون
بار بربست از دلم هوش و خرد
تا کجا دیگر جنونم می برد
بگسلم اکنون دو صد زنجیر را
چار تکبیری زنم تدبیر را
آتش اندر سینه پنهان تا بکی
در دلم پوشیده توفان تا بکی
فاش می گویم که من دیوانه ام
هم زعقل و هم خرد بیگانه ام
دفتر فرزانگی بر باد رفت
مصلحت بینی مرا از یاد رفت
زین سپس با مصلحت کاریم نیست
وز جنون خویشتن عاریم نیست
عاشقان را عار نبود از جنون
آری آری عشق باشد ذوفنون
می کند مجنون گهی فرزانه را
گاه عاقل می کند دیوانه را
فیلسوفی را گهی نادان کند
هم سبق با طفل ابجد خوان کند
طفل امی را گهی گردد دلیل
تا سبق آموزد از وی جبرئیل
اندر آتش افکند گاهی خلیل
گاه موسی را کشد تا رود نیل
تیشه بر کف گه دهد فرهاد را
هین بکن این کوه بی بنیاد را
بیستون را کندی ای فرهاد راد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
تیشه ای اکنون به فرق خویش زن
بیستون هستی خود را بکن
هر که بر شیرین لبی عاشق شود
زندگی او را کجا لایق بود
نیست شو اندر ره عشق ای جوان
تا از آن یابی حیوة جاودان
نیست شو ای من فدای نیستی
زنده ی جاویدی از ما نیستی
اقتلونی اصدقائی فی الهواه
و اطرحوا جسمی قریباً فی فناه
می دمد اینک صباح روز عید
در ره جانان مرا قربان کنید
یا احبائی لعمری فی الفداه
اذبحونی اذبحونی ذبح شاه
پس به خون آغشته سازید این تنم
افکنید اندر ره صید افکنم
تا بود از روی رحمت یک نظر
افکند بر این تن بی پا و سر
وز نگاهی بخشدش عمر ابد
فارغش سازد ز قید نیک و بد
ای صفایی مختصر کن این سخن
زانکه این چه را نمی بینم رسن
باقی احوال دل را باز گوی
تشنه لب ترسم بمیرم طرف جوی
قافیه تنگست زان جو گفتمت
ورنه رود نیل جیحون خواندمت
گر نبودی تنگ ما را قافیه
مرا تورا گفتیم عین صافیه
عین هم چبود تو خود دریاستی
وه چه دریایم توفان زاستی
در تو از دریای ژرف لامکان
متصل باشد دوصد دجله روان
دجله های آب عذب خوشگوار
می رسد هردم تورا از آن بحار
ای تو ما را اوستاد مهربان
جرعه ای بر ما از آن دریا فشان
یاد کردی مردن پیش از ممات
مردنی کو هست اصل هر حیات
راه این مردن به ما بنمای زود
شوق این دلها ز دست ما ربود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۹ - حکایت عاشقی که معشوق او را از بام افکند
بر لب بامی یکی عاشق نشست
دیده بر دیدار آن معشوق بست
محو شد در یار و از خود بیخبر
گفت معشوقش که آن سو کن نظر
بین جمال آن نگار نازنین
کن تماشا قدرت حسن آفرین
خوبرو گر اوست پس من چیستم
بلکه او گر هست پس من نیستم
عاشق مسکین نظر آن سو فکند
تا ببیند آن نگار ارجمند
دست زد معشوقش افکندش ز بام
گفت رو رو عاشقی بر تو حرام
نام عشق و عاشقی بر خود منه
تو هوسناکی سرت بر خاک نه
گر تو بر من عاشقی ای بیوفا
من برابر بودمت نی از قفا
گر نه بازاری و هرجا نیستی
از قفا در جستجوی کیستی
چون تو هرجایی برو در خاک باش
دفتر عشق از نشانت پاکباش
چون هوسناکست چشمت کور به
از جمال نازنینان دور به
دیده ای کو خواست بیند دیگری
نیست لایق زان رخ ما بنگری
دیده ای کو بنگرد اغیار را
کی تواند دید روی یار را
دیده ای کو دید جز دیدار ما
کی سزاوار است بر رخسار ما
دیده چون هر زشت و زیبا بنگرد
کی سزد بر چهره ی ما بنگرد
تا بخون دل نشویی دیدگان
نیست محرم بر جمال دلبران
گوش از آن آواز بهره ور نشد
از حدیث دیگران تاکر نشد
تا ز نام غیر او ابکم نشد
نام او را همزبان محرم نشد
یار بس نازک مزاج است و غیور
غیر او از محفل خودساز دور
دیده از دیدار جز او کور کن
پس ز نور روی او پر نور کن
پنبه نه در گوش خود اندر صدا
بشنو آنگه نغمه های دلربا
جز ز نام او زبان کوتاه کن
خویش را پس همزبان شاه کن
گر دل از جز یاد او خالی کنی
مخزن انوار اجلالی کنی
صفه ی دل را که ایوان صفاست
بین دست عالم قدسش قضاست
رفت و رو کن از خس و خار جهان
پاکسازش از خیال این و آن
مسند افکن اندر آن انگه ببین
شاه خوبان را در آن مسند نشین
چون جدا شد دست عابد زان میان
آن یکی بشناخت او را در نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۹ - در بیان منع کردن مجنون فصاد را که نشتر به بدن لیلی می رسد
از قضا مجنون ز تب شد ناتوان
فصد فرمودی طبیب مهربان
آمد آن فصاد و پهلویش نشست
نشتری بگرفت و بازویش ببست
گفت مجنون با دو چشم خون چکان
بر کدامین رگ زنی تیغ ای فلان
گفت این رگ گفت از لیلی پر است
این رگم پرگوهر است و پر در است
تیغ بر لیلی کجا باشد روا
جان مجنون باد لیلی را فدا
گفت فصاد آن رگ دیگر زنم
جانت از رنج و عنا فارغ کنم
گفت آنهم جای لیلای من است
منزل آن سرو بالای من است
می گشایم گفت ز آن دست دگر
گفت لیلی را در آن باشد مقر
درهمی آنگه به آن فصاد داد
گفت اینک مزدت ای استاد راد
دارد اندر هر رگم لیلی مقام
هر بن مویم بود او را کنام
من چه گویم رگ چه و پی چیست آن
سر چه و جان چیست مجنون کیست آن
من خود ای فصاد مجنون نیستم
هرچه هستم من نیم لیلی ستم
از تن من رگ چه بگشایی ز تیغ
تیغ تو بر لیلی آید بی دریغ
گو تن من خسته و رنجور باد
چشم بد از روی لیلی دور باد
گو بسوز از تاب و تب ای جان من
تب مبادا بر تن جانان من
گر من و صد همچو من گردد هلاک
چونکه لیلی را بقا باشد چه باک
من اگر مردم از این ضیق النفس
گو سر لیلی سلامت باش و بس
ساختم من جان خود قربان او
جان صد مجنون فدای جان او
جان چه باشد تا توان بهر تو داد
جان به قربان سگ کوی تو باد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۵ - بیان حدیث اکثر اهل الجنة البلها
اکثراً اهل بهشتند ابلهان
ابلهان اینجا و آنجا از شهان
ابلهان در کار و بار این جهان
زیرک و دانا بهر راز نهان
ابلهان اما به نزد این خران
عاقل و زیرک به پیش دیگران
عقل ما را سوی بیعقلی کشید
اینچنین عقلی در این عالم که دید
ای رفیقان من کنون ابله شدم
از ره و رسم شما مکره شدم
چون نمی بینم کنون دیگر رهی
می زنم اکنون نوای ابلهی
فاش و رسوا می زنم طبل جنون
این جنون هردم مرا بادا فزون
خواستند اکنون مرا چون اینچنین
بگسلم زنجیرهای آهنین
چون مرا دیوانه کردند ای قرین
تو برو تدبیر خود کن بعد از این
بعد از این دست من و دامان عشق
جان این افسرده جان و جان عشق
بعد از این از جان و از فرزند و زن
بگذرم چون آن خلیل ممتحن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۸ - عشق و جان بازی پروانه در پای شمع
همچو آن پروانه شمع افروختن
هر دمی خود را بنوعی سوختن
بنگرید ای دوستان پروانه را
دادن جان در ره جانانه را
چونکه بیند شمع را اندر وثاق
گردد اول دور آن از اشتیاق
سر نهد آنگه به پایش از نیاز
هین بزن پا بر سرم ای دلنواز
پس گشاید بال و پر از انبساط
رقص آرد دور آن با صد نشاط
وانگهی خود را زند بر نار آن
جان دهد در آتش رخسار آن
سوزد و افتد به پایش سوخته
هم پر و هم بال آن افروخته
نیم جان خیزد ز جا با صد شعف
خود بر آتش افکند از هر طرف
سوزد و گوید میان انجمن
هین بسوزانم خوشا این سوختن
این نه آتش آب حیوان است این
سوختن نی زاتش جان است این
سوزد و گوید به صد وجد و طرب
شد به کام من جهان ای صد عجب
آتش اندر وی گرفت و نار شد
نار رفت و لجه ی انوار شد
سوخت پا تا سر خنک این سوختن
عاشقی باید از آن آموختن
عاشقی کو ترسد از شمشیر و تیغ
عشق نبود ای دریغا ای دریغ
عشق از پروانه باید یاد داشت
ورنه خود از عاشقی آزاد داشت
عاشقان را جسم و جان در کار نیست
جسم و جانشان جز برای یار نیست
در ره او جسم و جان را خار کن
خویش را از جسم و جان بیزار کن
جان فروشانند در بازار عشق
از ورای عقل باشد کار عشق
هان و هان ای دوستان باوفا
پا نهید اندر بیابان وفا
خویش را در راه او فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
تیر هرجا سینه را اسپر کنید
هر کجا تیغی بسر افسر کنید
جسم و جان وقف ره جانان کنید
بهر جانان ترک جسم و جان کنید
در سر کوی بقا منزل کنید
جان خلاص از بند آب و گل کنید
کودکان در آب و گل بازی کنند
شیرمردان فکر سربازی کنند
جان من گر عاشقی مردانه باش
پیش شمع روی او پروانه باش
ز آب و آتش بهر او پروا مکن
ورنه رو در عاشقی پروا بکن
این ذغال تن در آن آتش فکن
تا شود روشن از آن صد انجمن
نیم جانی ده عوض صدجان بگیر
خاک و خل ده لؤلؤ و مرجان بگیر
گر همی خواهی وصال آن نگار
پا بزن بر هر دو عالم مردوار
جنت و دوزخ به جانان کن نثار
دوست را با جنت و دوزخ چه کار
جنت و دوزخ مرا یکسان بود
جنتش سر منزل جانان بود
دوست نبود آنکه می جوید بهشت
بلکه گلشن جست و گلخن را بهشت
گلشن و گلخن بر عاشق یکیست
گلخن و گلشن نمی داند که چیست
گر به گلخن جلوه ی دلدار اوست
جنت او باغ او گلزار اوست
ای که در فکر بهشت و کوثری
دور شو تو مردک حلواخوری
باغ جنت را اگر جویاستی
جان بابا طالب خرماستی
دوست چیزی می نجوید غیر دوست
جسم و جان و دنیی و عقباش اوست
جسم و جان بخشد به یک ایمای او
هر دو کون افشاند اندر پای او
قدرتش فانی کند در قدرتش
محو سازد وصف خود در حضرتش
دور اندازد ز خود این اقتدار
اختیارش هرچه کرد او اختیار
نی کراهت باشدش نی اقتضا
غیر ماشاء حبیبه مایشاء
فعل و ذات و وصف خود فانی کند
در رهش این جمله قربانی کند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
طفل ماند روزگار تنگ چشم
می دهد با صلح و می گیرد به خشم
دشمنی آمد گرفتش ملک و مال
نی حشم بخشید سودش نی رجال
این گرفت و حق به ودای محتشم
کی برآید با خدا خیل و حشم
میر مسکین را به زندان داشتند
بر مکافاتش علم افراشتند
او به زندان بیخبر از ملک و مال
دشمنان را پر ز مال او جوال
تا خبر دادش یکی روزی که شد
ملک و مالت نهبه ی این قوم لد
گفت آری اینچنین است ای پسر
هین بگو داری اگر دیگر خبر
خانه ات را گفت ویران ساختند
طاق و سقفش را به خاک انداختند
گفت بالله راستی گفتی عمو
گر خبر داری دگر با من بگو
گفت آنکه آتشی افروختند
طارم و کاخ و سرایت سوختند
گفت آری راست گفتی این سخن
گو چه شد دیگر بگو ای ممتحن
زیر لت کردند آن خاصان تو
نی هم ایشان بلکه فرزندان تو
گفت آری آری اینهم راست است
گوی با من دیگرت گر راست است
گفت بردند آن زنان پردگی
فاش و رسوا از برای بردگی
پرده ی ناموس تو برداشتند
تخم بی ناموسی آنجا کاشتند
گفت بالله این دروغ است این دروغ
شمع این را من نمی بینم فروغ
افک باشد این حدیث مخترع
ماوقع هذا و ربی ما وقع
مال مردم نهب کردستم بسی
کرده ام ویران سرای هر کسی
ای بسا آتش که من افروختم
خانه های بیگناهان سوختم
ای بسا کسها کشیدم زیر لت
لابه ذنب ولا اثم ثبت
اینهمه کردم ولیکن یکنفس
شق نکردم پرده ی ناموس کس
بیخیانت کس نترسد از قصاص
حق نابرده نمی دارد تقاص
محتسب داناست بر اسرار کار
بی گنه را کی برد بالای دار
گر ز بد می ترسی ای آزاده مرد
رو تو هم گرد بدی با کس نگرد
ور بدی کردی ز بد ایمن مباش
کان ببینی عاقبت بیداد فاش
نیک و بد باشد درختی ای پسر
عاقبت بخشد تورا روزی ثمر
زاد و رودت هم از این میوه خورند
آنچه مامان کاشت رودان بدروند
در ره حق جان خلیل ایثار کرد
زامر او فرزند خود کشتار کرد
شد خلافت زیب فرزندان او
تا ابد این دولت آمد زان او
او نه اینها کرد بهر این عوض
نی ز شاه خود غرض بودش عوض
بلکه مقصودش رضای شاه بود
شاه هم از سر او آگاه بود
بهر او فرزند و جان و مال داد
تن به تاب شعله ی جوال داد
بود از شوق وصالش بیقرار
زد بر آتش خویش را پروانه وار
هرکه عشق شمع چون پروانه داشت
زآتش سوزان آن پروا نداشت
هرکه دل از عشق روشن باشدش
آتش معشوق گلشن باشدش
خاک راه کوی یار دلپذیر
گل بود در دیده و در پا حریر
ای خنک در راه جانان سوختن
شعله ها در جسم و جان افروختن
آتشی کاندر ره جانان بود
خویشتر از صد چشمه ی حیوان بود
گر حیوة جاودان داری هوس
خویش را در آتش افکن یکنفس
گر همی جویی گلستان بهار
هین برو در آتش ابراهیم وار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۴ - داستان آن گدا که هرچه به او دادند نگرفت
یک بزرگی می گذشت اندر رهی
دید ناگه بر لب بامی مهی
مه نه بل خورشید چارم آسمان
روی او بر آسمان پرتوفشان
از کمان ابروان مشکبار
صید افکن از یمین و از یسار
وز کمند گیسوان تابدار
بسته پای رهروان از هر کنار
آن نگار صید جو از طرف بام
با نگاهی ساخت کار آن همام
دل ز عارف برد بالا با کمند
با کمند آن دو گیسوی بلند
دل ربود از سینه و هوشش ز سر
بیدل و بیهوش ماند آن ره سپر
سوی منزل رفت و دندان بر جگر
نی خبر از پای او را نی ز سر
یک دو روزی خون دل خورد و خزید
عاقبت عشقش عنان از کف کشید
آتش عشقش شرر انگیز شد
جام صهبای غمش لبریز شد
خانه بر او تنگ شد چون چشم میم
دشت شد چون دوزخ و گلشن جحیم
پس گذر افکند اندر پای بام
نی اثر زان دید و نی بشنید نام
پس یکی زنبیل چون عباس دوس
برگرفت و جست چون تیری ز قوس
رفت سوی خانه ی آن دلربا
گفت یاران چیزی از بهر خدا
شیئی لله شیئی لله ای مهان
من گدای عاجزم بس مستهان
بر در آن خانه بس فریاد کرد
تا که صاحبخانه او را یاد کرد
سعی و همت هست مفتاح فرج
من قرع باباً وقد لج ولج
هرکه در زد خانه ای را عاقبت
درگشایندش به مهر و مرحمت
نیست از دون همتی چیزی بتر
کو ز بی همت کسی محرومتر
سعی و همت در کسی چون جمع شد
بزم عالم را چراغ و شمع شد
من چنین دانم که آن مسکین گدا
می شود از سعی و همت پادشا
می توان از سعی بر افلاک شد
ای خوش آنکو ساعی و چالاک شد
راه آن باید ولی جست از نخست
وانگهی پیمود ره چالاک و چست
از کسالت مرد ابتر می شود
لایق روبند و معجر می شود
زاید از دون همتی ای یار فرد
ذلت و عجز و زبونی بهر مرد
وز کسالت نکبت و ادبار زاد
تا چه زاید خود از این دو ای عماد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۵ - رجوع به حکایت گدای عاشق
یک کنیز آمد بکف یکتای نان
گفت بستان ای گدا اینجاممان
نی گرفت آن نان و نی گفتش جواب
شیئی لله گفت با صد آب و تاب
یک دو گامی گشت دور و بازگشت
باز بالله شیئی را انباز گشت
آبش اندر چشم و گریه در گلو
شیئی لله شیئی لله کار او
گفت با صد ناله صاحب دولتان
این گدا را بهر حق یکتای نان
آن کنیزک باز نان آورد و آب
گفت بستان ای گدا رو با شتاب
دست واپس برد و گامی چند رفت
باز برگردید سوی خانه زفت
کرد فریادی که ای اهل سرای
یک کرم بر این گدا بهر خدای
ای شما از خوان نعمت کام گیر
یاد آرید از گدایان فقیر
ای کریمان یک شبی بهر خدا
لقمه بردارید بر یاد گدا
ای شما در خواب راحت خفتگان
یاد آرید آخر از آشفتگان
باز اهل آن سرا آش و طعام
سویش آوردند بستان این ادام
شیئی لله گفت باز و پس دوید
بازگشت و نعره ی دیگر کشید
قند و حلوا و شکر از بهر او
باز آوردند نپذیرفت ازو
سیم و زر دادند او را پس فکند
شیئی لله گفت با بانگ بلند
هرچه دادند از گدایی بس نکرد
از درون خانه رو را پس نکرد
روزگاران کار او این بود و بس
واقف از رازش نه جز او هیچکس
بیست کرت هر شب و روز آن گدا
بهر کدیه می شدی تا آن سرا
برکفش زنبیل و وردش این سخن
شیئی لله ای کریمان زمن
چون چنین دیدند اهل آن سرا
پیش او جستند کی سفری گدا
ما ندیدستیم چون تو نرگدا
تو بگو آیا گدایی یا بلا
آبروی هر گدایی برده ای
شصت عباس اندر انبان کرده ای
نی ستانی نان نه حلوا نی شکر
نی روی زینجا به سیم و نه به زر
آن گدا چون این شنید از خواجگان
گفت بگذاریدم ای آزادگان
گر گدایی بهر آش آوردمی
اشکم خود پاره پاره کردمی
بهر نان گر دورتان گردیدمی
اشکم نان خوار خود بدریدمی
عاشقم من بر گدایی روز و شب
جان من بسته ست با جان طلب
من گدایی خواهم ای یاران نه نان
این گدایی پیش من خوشتر زجان
این بگفت و اشک از چشمان فشاند
کدخدای آن سرا حیران بماند
ساعتی بگریست عاشق زار زار
اشک او ریزان چو باران بهار
عشق آخر سرکشی آغاز کرد
شد عنان از دست و کشف راز کرد
گفت هستم من گدای روی دوست
از گدایی مطلبم دیدار اوست
گر ترحم می کنی ای مرد مه
جرعه ای از شربت دیدار ده
من گدا هستم گدای یک نظر
یک نظر خوشتر ز صد کان شکر
یکدلی اندر رهی گم کرده ام
پی به اینجا در طلب آورده ام
یا دل گم کرده ام را بازده
یا به این دلخسته ترک و تاز ده
یا به ترک غمزه فرمایی سخن
ریزد اندر آستانت خون من
ای خوشا آن سر که در راه تو شد
خاک در راه گذرگاه تو شد
ای خنک آن دل که خون شد در غمت
وان تنی کان شد نثار مقدمت
خوش بود جان لیک از بهر نثار
در نثار خاکپای آن نگار
سرخوش است اما به فتوراک شهی
تن نکو باشد ولی خاک رهی
دیده خوش باشد ولی در روی تو
دل ولی در چنبر گیسوی تو
جویمت چون جستجوی تو خوش است
از تو گویم گفتگوی تو خوش است
رنج تو در جان من رنجی خوش است
درد تو اندر دلم گنجی خوش است
سرگذشت عاشقان ای دوستان
دفتری خواهد به پهنای جهان
این زمان بگذار تا وقت دگر
رو بیان کن آنچه بودت در نظر
من همی گفتم دعای اولیا
نی پی دفع قضا هست و بلا
بلکه باشد در نظرشان امتثال
امتثال امر شاه ذوالجلال
از خدا آمد چو ادعونی خطاب
در دعا آیند زین رو ای جناب
می کنند آن اولیاء مجتبا
در دعا هم بر اشارت اکتفا
خواهش پیدا و تصریح طلب
چونکه باشد نزدشان سوء ادب
یک اشارت سوی حاجت می کند
حاجت خود را کفایت می کند
همچو آن ایوب زار مبتلا
گو نکرد از بهر دفع ضر دعا
رب انی مسنی الضر گفت و بس
بر چنین کن یا چنان کن زد نفس
هم تو هستی ارحم از کل رحیم
هم من اندر جرم و اندر خوف و بیم
یا بلاهایی که بشنیدی ازو
پیش از این با حق نگفت آن نیکخو
همچنین یونس که در بحر بلا
شد به فرمان الهی آشنا
پیش از این در لجه دریا نگفت
کی خدای فرد بیهمتای جفت
انت ذوالسبحان والمجدالمتین
اننی قد کنت بعض الظالمین
سرور لولاک شاه انبیا
اینقدر هم دم نزد اندر دعا
رو به آن سلطان بی انباز کرد
گوشه چشم امیدی باز کرد