عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
جان سختی دلم را بیداد می شناسد
قدر ستمکشان را فرهاد می شناسد
مشت غبار عاشق در دام اضطراب است
گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد
چون تیغ عشق بارد بیجاست لاف طاقت
از سر گذشتگان را جلاد می شناسد
ما رازدار عشقیم رسوا چرا نباشد
گلبانگ بیزبانی فریاد می شناسد
دارد نگاه عاشق اکسیر آشنایی
چشمش به خاک هر کس افتاد می شناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
جایی که حکم ناله شبگیر می رسد
غافل مشو که تیر پی تیر می رسد
بی او نمی شود سر و برگ جنون درست
دل را نسب به حلقه زنجیر می رسد
شد بیستون حوصله جان سختی خمار
فرهاد برق تیشه می دیر می رسد
گردم بهانه جو شده پرواز می کند
گر زود می رسد به سرم دیر می رسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
شوق ره گم کرده ای از وادی دل می رسد
گر چه پر آواره است آخر به منزل می رسد
کشتی موجم ز دریا بسته ام بار سرشک
گر بود همراهی طوفان به ساحل می رسد
پیرو دل گشته ام جایی که مقصد گمره است
می رود از راه صد جا تا به منزل می رسد
گرم می جوشد به من خون شهیدی هر طرف
مژده بی رحمیم از کوی قاتل می رسد
دیده گلزار تماشا سینه لبریز وفا
کی به ناز آن دلبر شیرین شمایل می رسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
کسی که داغ جنونش طراز سر باشد
به هر کجا که رود نور در نظر باشد
ز خاکساری آن مرغ گل کند پرواز
که سایه قفسش نقش بال و پر باشد
به جان رشک خدایا که قاصد ما را
جواب نامه فراموشی خبر باشد
خبر ز یار گرفتن کجا اسیر کجا
همین بس است که از خویش بیخبر باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
خوشا آن دل که سرگرم غم جانانه ای باشد
ز شور عشق او بر هر زبان افسانه ای باشد
محبت هر دلی را قابل الفت نمی داند
تجلی کی چراغ افروز هر پروانه ای باشد
ز دریای محبت ره به ساحل می برد شوقی
که بر دوش خطر همچون حبابش خانه ای باشد
حریفی قابل صاف محبت می تواند شد
که بر کف از شکست خاطرش پیمانه ای باشد
دل ساغر بر ما با کسی صافی است در عالم
که چون خم خوش نشین گوشه میخانه ای باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
گر چه مجنون را محبت از هوس زایل نشد
سست همت بین که هر نقش پیش محمل نشد
تا سواد از سطر زنجیر جنون روشن نکرد
طفل ما را در دبستان دانشی حاصل نشد
در قمار عشق باشد باختن نقش مراد
تا کسی را دل نرفت از دست صاحبدل نشد
نذر دیر و کعبه از داغ درون با صد نیاز
شمعها بردیم تا او شمع هر محفل نشد
درد مجنون را طواف کعبه بهبودی نداشت
هرگز افسون محبت از دعا زایل نشد
سینه را نگشود از تنگی دری بر روی دل
تا گشادی از کلید خنجر قاتل نشد
ناخن عشقت گره از رشته هرکس گشود
هرگز او را یک سر مو عقده ای مشکل نشد
رحم اگر آید تو را در کشتنم تأخیر چیست
هرگز او را یک سر مو عقده ای مشکل نشد
رحم اگر آید تو را در کشتنم تأخیر چیست
صید وحشی کی گرفت آرام تا بسمل نشد
موج دریا کی به کامش خنجر طوفان شکست
در محبت کشتی ما تشنه ساحل نشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ز خوی سرکشی دل در بر امید می رقصد
که در بزمش دل هر ذره با خورشید می رقصد
شراب بی محابای عدم کیفیتی دارد
که جام از جوش مستی در کف جمشید می رقصد
چنان اجزای هستی در هوای او به رقص آمد
که صد مطلب روایی با دل نومید می رقصد
بهار می پرست آمد گل هنگامه ها رنگین
خروش ابر می خواند هوای بید می رقصد
نبیند چشم بد گویش چه صبح است این چه شام است این
گل خورشید می خندد هلال عید می رقصد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
دل شکاران که مرا بی سر و پا ساخته اند
حلقه دام ز محراب دعا ساخته اند
گر همه سایه خاری است طوافی دارد
کعبه شوق مرا در همه جا ساخته اند
دل ناکام نمیرد که نظر کرده اوست
استخوان بندی قالب ز هما ساخته اند
چاره از کوشش بی صرفه پشیمان شدن است
برده اند از دل ما درد و دوا ساخته اند
شش جهت چیست که آهی بکند بنیادش
چار دیوار جهان را ز هوا ساخته اند
دل فولاد هم از آتش عشق آب شود
گر بداند که در این کوره چه ها ساخته اند
غم پنهانیم از دیده توان نقش زدن
خلوت راز تو را پرده نما ساخته اند
زنده بادا دلت از حسرت جاوید اسیر
خاک این کوزه گل از آب بقا ساخته اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
مشتی از خاکستر پروانه پیدا کرده اند
چشم پاک شعله را زان سرمه بینا کرده اند
در حریم بزم قرب،آنان که محرم گشته اند
جلوه او را نهان از دل تماشا کرده اند
بی شکستن چشم امید از گشاد کار نیست
هستی ما را طلسم مطلب ما کرده اند
گوهر مقصود می خواهی میندیش از خطر
موج طوفان را کلید گنج دریا کرده اند
ناله بیتابی در آتش سوختن بیطاقتی
بلبل و پروانه خود را هرزه رسوا کرده اند
بی سرانجامان چو بیمار محبت گشته اند
خویش را از درد بیدرمان مداوا کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
عشق نگشوده طلسمی است که بر دل بستند
آه از این عقده آسان که چه مشکل بستند
گر چه صید قفسم کی روم از خاطر دام
در هواداری من عهد به یک دل بستند
عشق موجی است که ساغر کش گرداب فناست
لب این بحر ز خمیازه ساحل بستند
جگر صید حرم سوز شهیدان وفا
اول احرام به نقش پی قاتل بستند
شدم آواره و بی دام ندیدم طرفی
پایم از رشته صد راه به منزل بستند
رخصت گفت و شنید از نگهت داشت اسیر
دل و جان راهش از اندیشه باطل بستند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
فریب جلوه مستانه دادند
مرا از نقش پا پیمانه دادند
در صحرا به روی ما گشادند
کلید خانه دیوانه دادند؟
چرا آواره عالم نباشم
مرا در سایه دل خانه دادند
بهشت ارزانی مطلب پرستان
به رندان گوشه میخانه دادند
حریفان با خودش یکدل ندیدند
به زاهد سبحه صد دانه دادند
دو عالم را به یک آتش نشاندند
به بلبل هم پر پروانه دادند
سجود آشنایی کن دلی را
که ذوق صحبت بیگانه دادند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
عاجزان چون نام غیرت می برند
جوهر از شمشیر نصرت می برند
تحفه رنگ آمیزی خجلت بس است
گر به درگاه شفاعت می برند
در تحمل بیقراری بیشتر
صبرکیشان عرض طاقت می برند
دل به غارت داده سربازان عشق
رنگ از روی نصیحت می برند
داد از این وحشی نگاهان کز فسون
خویش را از یاد الفت می برند
صرفه در جولان بیباکانه نیست
خاکساران پی به عزت می برند
حال ما گر قدسیان دانند اسیر
دل زهم در وقت فرصت می برند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بیدلان ملک وفا را نه به خاتم گیرند
رقم گریه نویسند و دو عالم گیرند
آه پنهان جگر سوختگان رسوایی است
پرده شعله به روی دل بیغم گیرند
تنم از داغ جنون آینه شعله نماست
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
راز داران خیال رخت از دیده پاک
سینه را چون گل آیینه به شبنم گیرند
چاره درد دل گریه پرستان وفا
با گلابی است که از اشک دمادم گیرند
با خیالت نکنم عیش ابد می ترسم
که نشان غمت از خاطر خرم گیرند
در حسابند ز من عاقل و دیوانه اسیر
بیش از آن درد تو دارم که مرا کم گیرند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
عشق اول بر دل غم پرور آتش می زند
شعله چون بیدار شد در بستر آتش می زند
در قفس کرده است پرواز هوس پروانه را
تا شود آزاد بر بال و پر آتش می زند
گه ز قرب وصل می سوزم گهی ازتاب هجر
هر نفس عشقم به رنگ دیگر آتش می زند
پیش گرمیهای آه ما چراغ مرده ای است
برق بیحاصل که بر خشک و تر آتش می زند
چون نسوزد از خیالش دل شب هجران اسیر
عکس او آیینه را بر اختر آتش می زند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
آنانکه هوس مائده کام شناسند
هر ساغر کم حوصله را جام شناسند
راحت طلبان لذت اندوه چه دانند
این طایفه غم را مگر از نام شناسند
زنار ز تسبیح ندانند اسیران
هر تاری از این سلسله را دام شناسد
جمعی که ندانند هوس را ز محبت
بیدردم اگر کفر ز اسلام شناسد
در عشق بجز عشق نداریم پناهی
مرغان گرفتار همین دام شناسند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
همه دردیم تا دوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
در غمش تا سوختم بخت شرارم شد بلند
خاک راهش تا شدم نام غبارم شد بلند
می رساند باده رنگین گل مستان به گل
وقت ساقی خوش کز او نام بهارم شد بلند
رفتم از بیهوده گردی تا به مقصد بی دلیل
آنقدر بیکار گردیدم که کارم شد بلند
شعله از خجلت ره سرچشمه اخگر گرفت
هر کجا تیغ زبان آبدارم شد بلند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چون دل ما گر دل یک قطره باران تنگ بود
دستگاه گریه بر ابر بهاران تنگ بود
تیغ مژگان تو می زد گر صلای قتل عام
فرصت بسمل شدن بر جانسپاران تنگ بود
نا امیدی بین که بر مجنون عالمگرد ما
کوه و صحرا چون دل امیدواران تنگ بود
رخصت صد خانقاهم بود از هر پیر عشق
کار بر من چون دل پرهیزگاران تنگ بود
شوق تنهایی به زنجیر خیالم می کشد
ورنه بر من زندگی بی دوستاران تنگ بود
توبه را تکلیف ساقی کرد لبریز شکست
ساغر ما بی نصیب و ظرف یاران تنگ بود
هرکجا چیدم بساط نقد نظمی چون اسیر
وقف دزدی شد که دست طبع یاران تنگ بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
دوش ساز ناله ام آهنگ بود
با زمین و آسمان در جنگ بود
باده نازکدلی نوبر نکرد
شیشه ما خانه زاد سنگ بود
در گلستان دیدمش نشناختم
بر تنش پیراهن گل تنگ بود
صلح کل روزی که شد آیینه دار
در میان ما و جانان جنگ بود
این دو رنگیها ز بینشهای ماست
نور و ظلمت پیش از این یکرنگ بود
یاد شور کعبه جوییها اسیر
جنبش مژگان ز ده فرسنگ بود