عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۷
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۴۰
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۴۱
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نقش بسته نام خطت با سرشت ما
این حرف شد ز روز ازل سرنوشت ما
کارم به سینه تخم وفای تو کشتن است
خود عقل خنده میزند از کار و کشت ما
ما شرمسار مانده ز تقصیرهای خویش
لطف تو خود نمی نگرد خوب و زشت ما
ای شیخ شهر اگر به خرابات بگذری
رشک آیدت ز کلبه ی همچون بهشت ما
بخرام سوی تربت شاهی که بشنوی
بوی وفا ز طینت عنبر سرشت ما
این حرف شد ز روز ازل سرنوشت ما
کارم به سینه تخم وفای تو کشتن است
خود عقل خنده میزند از کار و کشت ما
ما شرمسار مانده ز تقصیرهای خویش
لطف تو خود نمی نگرد خوب و زشت ما
ای شیخ شهر اگر به خرابات بگذری
رشک آیدت ز کلبه ی همچون بهشت ما
بخرام سوی تربت شاهی که بشنوی
بوی وفا ز طینت عنبر سرشت ما
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲
بیا ای از خط سبزت هزاران داغ بر دلها
مرو کز اشک مشتاقان به خون آغشته منزلها
به تقصیر وفا عیبم مکن، کز آب چشم من
هنوز اندر رهت تخم وفا می روید از گلها
گر از گردون ملالی باشدت، بر عشق املا کن
که عشق آمد در این شکل مدور حل مشکلها
حریف بزم رندان را چه فکر از انتظار من
که پر می سوزد این پروانه را زان شمع محفلها
در این میخانه گر صدر قبولی آرزو داری
چو شاهی همتی در یوزه میکن از در دلها
مرو کز اشک مشتاقان به خون آغشته منزلها
به تقصیر وفا عیبم مکن، کز آب چشم من
هنوز اندر رهت تخم وفا می روید از گلها
گر از گردون ملالی باشدت، بر عشق املا کن
که عشق آمد در این شکل مدور حل مشکلها
حریف بزم رندان را چه فکر از انتظار من
که پر می سوزد این پروانه را زان شمع محفلها
در این میخانه گر صدر قبولی آرزو داری
چو شاهی همتی در یوزه میکن از در دلها
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳
لبالب است ز خون جگر پیاله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان می گفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر می دهد ایام در نواله ی ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان می گفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر می دهد ایام در نواله ی ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶
جان بهر تو در بلاست ما را
دل پیش تو مبتلاست ما را
پیشت به دعا برآورم دست
در دست همین دعاست ما را
هر شب به هوای خاک کویت
دیده به ره صباست ما را
در منزل ما چو مه نیایی
خود طالع آن کجاست ما را
تو ناوک غمزه زن، که پیشت
سینه سپر بلاست ما را
مخرام چو گل قبا گشاده
چون جامه ی جان قباست ما را
شاهی چه غم ار جفا کند یار
چون رو به ره وفاست ما را
دل پیش تو مبتلاست ما را
پیشت به دعا برآورم دست
در دست همین دعاست ما را
هر شب به هوای خاک کویت
دیده به ره صباست ما را
در منزل ما چو مه نیایی
خود طالع آن کجاست ما را
تو ناوک غمزه زن، که پیشت
سینه سپر بلاست ما را
مخرام چو گل قبا گشاده
چون جامه ی جان قباست ما را
شاهی چه غم ار جفا کند یار
چون رو به ره وفاست ما را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷
به خود ره نیست در کوی تو مشتاقان شیدا را
خم زلفت به قلاب محبت می کشد ما را
اگر در پایت افکندم سری، عیبم مکن، کانجا
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم نا آمده خوردن به نقدم رنجه می دارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا
خم زلفت به قلاب محبت می کشد ما را
اگر در پایت افکندم سری، عیبم مکن، کانجا
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم نا آمده خوردن به نقدم رنجه می دارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگانش دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸
چشم تو برانداخت به می، خانه ی ما را
بگشود به رندی در میخانه ی ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ی ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
زنهار بپرسی دل دیوانه ی ما را
هر شب من و اندوه تو و گوشه ی محنت
کاقبال نداند ره کاشانه ی ما را
آن بخت نداریم که یک شب مه رویت
روشن کند این کلبه ی ویرانه ی ما را
حقا که به افسون دگرش خواب نیاید
هر کس که شبی بشنود افسانه ی ما را
از تاب غمت سوخت به حسرت دل شاهی
ای شمع تو آتش زده پروانه ی ما را
بگشود به رندی در میخانه ی ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ی ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
زنهار بپرسی دل دیوانه ی ما را
هر شب من و اندوه تو و گوشه ی محنت
کاقبال نداند ره کاشانه ی ما را
آن بخت نداریم که یک شب مه رویت
روشن کند این کلبه ی ویرانه ی ما را
حقا که به افسون دگرش خواب نیاید
هر کس که شبی بشنود افسانه ی ما را
از تاب غمت سوخت به حسرت دل شاهی
ای شمع تو آتش زده پروانه ی ما را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تلخ است بی تو صبر، دل غم فزوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمی توان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت می کشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمی توان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت می کشد
زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بسوخت آتش عشق تو بیگناه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو به راه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو به راه مرا
به سایه که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم درکش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
خرابیم، از دل ای بیرحم گه گه یاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارک باد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمی دانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارک باد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمی دانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
کجایی ای ز رویت لاله را ناب
بهار خرمی بگذشت، دریاب
لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست
خوش آید باده در شبهای مهتاب
دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟
قدم ننهاده فکری کن در این باب
به صد چندان لطافت، چشمه ی خضر
نیارد ریختن بر دست او آب
دلم زانرو رود دنبال آن چشم
که شب ناخفته را آسان برد خواب
چو عشق آمد، اجل گو شاد بنشین
که مردن را مرتب گشت اسباب
ز کویش رخ منه در کعبه شاهی
که یک سجده نشاید در دو محراب
بهار خرمی بگذشت، دریاب
لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست
خوش آید باده در شبهای مهتاب
دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟
قدم ننهاده فکری کن در این باب
به صد چندان لطافت، چشمه ی خضر
نیارد ریختن بر دست او آب
دلم زانرو رود دنبال آن چشم
که شب ناخفته را آسان برد خواب
چو عشق آمد، اجل گو شاد بنشین
که مردن را مرتب گشت اسباب
ز کویش رخ منه در کعبه شاهی
که یک سجده نشاید در دو محراب
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
سروی از باغ ارم سایه بر این خاک انداخت
که به تیغ مژه در هر جگری چاک انداخت
چند گاهی دلم از داغ بتان ایمن بود
باز عشق آمد و این شعله به خاشاک انداخت
عقلم از بادیه ی عشق تو بیمی می داد
همتم رخت در این راه خطرناک انداخت
همه از رشک خط و عارض رنگین تو بود
چمن اوراق گل و سبزه که بر خاک انداخت
شاهی آن سهم سعادت که نشان می دادند
ناوکی بود که آن غمزه ی بی باک انداخت
که به تیغ مژه در هر جگری چاک انداخت
چند گاهی دلم از داغ بتان ایمن بود
باز عشق آمد و این شعله به خاشاک انداخت
عقلم از بادیه ی عشق تو بیمی می داد
همتم رخت در این راه خطرناک انداخت
همه از رشک خط و عارض رنگین تو بود
چمن اوراق گل و سبزه که بر خاک انداخت
شاهی آن سهم سعادت که نشان می دادند
ناوکی بود که آن غمزه ی بی باک انداخت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چو سبزه ترت از برگ یاسمین برخاست
هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست
دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد
خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست
چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری
ز بلبلان چمن ناله حزین برخاست
بدور چشم تو بیمار شد چنان نرگس
که تکیه زد بعصا و آنگه از زمین برخاست
چو مطرب از سخن شاهی این غزل برخواند
ز ساکنان فلک بانگ آفرین برخاست
هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست
دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد
خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست
چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری
ز بلبلان چمن ناله حزین برخاست
بدور چشم تو بیمار شد چنان نرگس
که تکیه زد بعصا و آنگه از زمین برخاست
چو مطرب از سخن شاهی این غزل برخواند
ز ساکنان فلک بانگ آفرین برخاست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تا خاک آستانه جانان مقام ماست
در بزم عیش جرعه راحت بجام ماست
گفتی: فلان بکوی من از خاک کمتر است
این هم چو بنگری سبب احترام ماست
زاهد حرام گفت می لعل را، بلی
ما زائریم و میکده بیت الحرام ماست
تا بر درش بخاک مذلت نشسته ایم
سلطان چار بالش گردون غلام ماست
روی چو زر بخاک درش تا نهاده ایم
در ملک عشق سکه شاهی بنام ماست
در بزم عیش جرعه راحت بجام ماست
گفتی: فلان بکوی من از خاک کمتر است
این هم چو بنگری سبب احترام ماست
زاهد حرام گفت می لعل را، بلی
ما زائریم و میکده بیت الحرام ماست
تا بر درش بخاک مذلت نشسته ایم
سلطان چار بالش گردون غلام ماست
روی چو زر بخاک درش تا نهاده ایم
در ملک عشق سکه شاهی بنام ماست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خطش بگرد عارض مهوش برآمده است
آری، بنفشه با گل او خوش برآمده است
دل سوی باغ میکشدم، کان بهار را
بر طرف لاله سبزه دلکش برآمده است
خطی عجب دمیده، رخی بر فروخته
چون سبزه خلیل کز آتش برآمده است
هر شب بیاد سلسله زلف درهمش
صد آهم از درون مشوش برآمده است
شاهی، سری بعالم دیوانگی برآر
چون قصه با بتان پریوش برآمده است
آری، بنفشه با گل او خوش برآمده است
دل سوی باغ میکشدم، کان بهار را
بر طرف لاله سبزه دلکش برآمده است
خطی عجب دمیده، رخی بر فروخته
چون سبزه خلیل کز آتش برآمده است
هر شب بیاد سلسله زلف درهمش
صد آهم از درون مشوش برآمده است
شاهی، سری بعالم دیوانگی برآر
چون قصه با بتان پریوش برآمده است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ابرو ز من متاب، که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست
آباد، کشوری که تویی شهریار آن
آزاد، بنده ای که گرفتار بند تست
زلفی بتاب رفته و ابرو گره زده
بیچاره آنکه صید کمان و کمند تست
ای واعظ این حدیث کجا قول ما کجا
هنگامه برشکن، که نه هنگام پند تست
فرموده ای که شاهی از این در کمینه ایست
مپسند به روی اینهمه غم گر پسند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست
آباد، کشوری که تویی شهریار آن
آزاد، بنده ای که گرفتار بند تست
زلفی بتاب رفته و ابرو گره زده
بیچاره آنکه صید کمان و کمند تست
ای واعظ این حدیث کجا قول ما کجا
هنگامه برشکن، که نه هنگام پند تست
فرموده ای که شاهی از این در کمینه ایست
مپسند به روی اینهمه غم گر پسند تست