عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا
چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
تا با خودم از خودم خبر نیست
چون با یارم ز من اثر نیست
چندانکه دویدم اندرین کوی
از کوچه یار ره بدر نیست
ای زاهد خشک، بگذر از من
چون با تو مرا سر سفر نیست
در کوچه زاهدان رسیدم
از شیوه عاشقی خبر نیست
پروانه شدم بعشق آن شمع
این قصه حدیث مختصر نیست
هر دل که نظر نگه ندارد
در راه تو صاحب نظر نیست
قاسم بدری رسید، کان در
از شیوه دوست ره بدر نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بی جام عشق عیش دل ما تمام نیست
فوزالنجات ما بجهان غیر جام نیست
نادیده ذوق لذت مستی و عاشقی
بر عاشقان ملامت رسم کرام نیست
جور حبیب و طعن رقیب و جفای خلق
ما را بگو کزین همه محنت کدام نیست؟
با آنکه مفلسیم و گدا، بس فراغتیم
از دولتی، که عاقبتش مستدام نیست
هرگز بجان جان نرسد هر دلی، که او
در میکده مجاور بیت الحرام نیست
بد نام باش و اهل ملامت، که در طریق
بدنام هرکسی که نشد نیک نام نیست
بر باد پای عشق سوارست قاسمی
تندست و توسنست، ولی بد لگام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
از دولت دیدار تو دل را غم جان نیست
جان را ز غم عشق تو پروای جهان نیست
در کوی تو گم شد پی عشاق به یک بار
آن جا که تویی از دو جهان نام و نشان نیست
زهاد، مگویید که: ما از همه بهتر
گر زانکه کم آیید کمالی به از آن نیست
صوفی، که کشد باده صافی به صبوحی
مست است ولی در صف ما دردکشان نیست
در چارسوی عقل غم سود و زیانست
در حلقه عشاق به جز امن و امان نیست
بستان حق را ز جهان، خواجه فلانی
زان پیش که آوازه برآید که: فلان نیست
گفتم: سر من خاک رهت، گفت که: هیهات
قاسم، سر خود گیر که ما را سر آن نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بپیش مردم نادیده این سخن شینیست
که غیر دلبر ما در جهان دگر شی نیست
خیال باطل از آنست در دماغ فقیه
که در مزاج دلش بوی نشأئه می نیست
هزار مجنون در حی عشق نعره زنان
که هرکه کشته لیلی ما نشد حی نیست
بدور حسن رخش جمله جهان مستند
ولی چو ما قدح هیچ کس پیاپی نیست
تو دیده باز گشا، تاجمال جان بینی
مگو که: کیست وصالش؟ ولی بگو: کی نیست؟
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
بجز وجود تو دیگر درین میان فی نیست
ز زهد لاف نزد جان قاسمی هرگز
که مرد ره نزند لاف آنچه در وی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
از یار سفر کرده کسی را خبری نیست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری نیست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری نیست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری نیست
در کوچه ما راست رو، ای دوست که آنجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
زین بیش مگویید که: این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری نیست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری نیست
تنها تو مرو، قاسم، در کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در صومعه و دیر مغان هیچ سری نیست
کز آتش عشق تو در آن سر شرری نیست
ذرات جهان آینه سر الهند
در کوچه ما عاشق صاحب نظری نیست
در مجلس زهاد خبر جستم از آن یار
گفتند: خبر اینست که: ما را خبری نیست
در وادی تاریک جهان مرد بزاری
آن را که دلیلش رخ همچون قمری نیست
جایی نتوان یافت، که از عکس جمالش
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
اسرار خدا فاش مکن، تا که نگویند:
در روی زمین هیچ کس از وی بتری نیست
گویند که: این راه درازست و خطرناک
گر راست روی راه خدا را،خطری نیست
گر بار درین کوچه طلب کرد مقلد
بارش کن از آن بار، که کمتر ز خری نیست
در دست دوای دل بیچاره قاسم
جز درد درین راه دگر چاره بری نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
ز بحر عشق تو هر قطره ای چو دریاییست
بکوی وصل تو هر پشه ای چو عنقاییست
هزار دیده کنم وام، اگر توانم کرد
که در جمال تو هر دیده را تماشاییست
دل مرا بهوای تو ذوق سربازیست
مقررست که در هر دلی تمناییست
بهیچ رو نبرم ره بکوی آزادی
مرا که هر سر مویی اسیر سوداییست
مگر بگوشه چشمی نظر بمستان کرد
میان شهر بهر گوشه شور و غوغاییست
سخن بلند شد، اکنون بلند می گویم
که: خاطرم بهوای بلند بالاییست
بلند بالا یعنی رفیع قدر جلیل
چنین شناسد هرجا که عقل داناییست
چو لفظ اسم شنیدی پی مسما شو
که قول مردم شوریده دل معماییست
بگو بقاسم: در کوی عشق جا کردی
نگاه دار ادب را، که بس عجب جاییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چراغ مرد معنی آشناییست
بقدر آشنایی روشناییست
بدرد عاشقی می سوز و می ساز
نوای عاشقان در بی نواییست
بجهد و سعی کس عاشق نگردد
که عشق ایمان بود، ایمان عطاییست
همه جمعیم، رندان، اندرین دیر
فغان جان درویش از جداییست
بنور عشق شاید رفتن این راه
چه جای علم وزهد و پارساییست؟
مگو: عاشق غریبست و فقیرست
که ملک عاشقان ملک خداییست
بوصف پارسایی باش، قاسم
که وصف پارسایی پادشاییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم
دید و دانست ولی قصه ما سهل انگاشت
همه در گوشه هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد
این چنین کار عظیمست، بآسان پنداشت
جرعه می داد بمستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترک جان گفت و همه قصه سربازی کرد
هرکه اوباده سودای تواندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه برمزی میگفت
قاسمی شیوه او دید دل از دست گذاشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
دردم ز اشتیاق تو ز اندازه در گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت
هر دل، که با وفای تو رفت از جهان برون
جان بخش و مشکبو چو نسیم سحر گذشت
بر طور عشق روی تو هر کس که بار یافت
موسی صفت ز عرصه طور بشر گذشت
در کوی عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
آن کس قدم نهاد که از فکر سر گذشت
از لذت حیات جهان بهره ور نشد
هر دل که از حقیقت خود بیخبر گذشت
یا رب، چه شکرها که ندارند عاشقان؟
از لطف یار ما، که ز شیر و شکر گذشت
بر خاک آستان تو جان را نثار کرد
قاسم بحضرت تو ازین مختصر گذشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ذکر جمیل یار جهان را فرو گرفت
عالم گرفت، لیک بوجه نکو گرفت
جان نکته ای شنیداز آن حسن بر کمال
سوزی زدل برآمد و شوری درو گرفت
فارغ شد از سلامت و راه فنا گزید
هر دل که با ملامت عشق تو خو گرفت
روشن شد از لوامع اشراق آن جمال
آن پرتوی که نیر خورشید ازو گرفت
می خواند گل ز وصف جمال تو آیتی
عشقت چه نکتها که برو رو برو گرفت؟
اوصاف یار عشق نخست از خرد شنید
اول ازو شنید و بآخر برو گرفت
اندر میان این همه رندان باده نوش
جم بود خال آدم و جام جم او گرفت
دانی میان زاهد و عارف چه فرق بود؟
این راه اعتدال گزید، آن علو گرفت
قاسم میان خاک در شاهوار یافت
چون باز یافت باز ره جست و جو گرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
اسرار تو با خاطر هشیار توان گفت
این گنج نه گنجیست گه با مار توان گفت
در غار جهان عاشق یاریم و نزاریم
در غار جهان قصه آن یار توان گفت
پیدای او پیدا، در وجه خفا نیست
سرش بنهان خانه اسرار توان گفت
چون جعد برانداخت نگارین گره موی
با او سخن خرقه و زنار توان گفت
چون قطره ز دریا شد و وا گشت بدریا
با او صفت قلزم زخارتوان گفت
خواجه نه چنان مست و خرابست که امروز
بااو سخن مردم هشیار توان گفت
قاسم،همگی دهشت عشقست درین راه
گر در صف آن یار ز دیدار توان گفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
به سودای تو خوش حالیم و دلشاد
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، که بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی کز فکر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی! داد ازین سنگین دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا به کی؟ آخر چه افتاد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بسیار سعی کردم و بسیار اجتهاد
عشقست هر چه هست،دگر هرچه هست باد
یک ذره بوی عشق بهر جا که باد برد
مؤمن ز دین برآمد و صوفی زاعتقاد
چندین هزار نور نبوت، که آمدند
کمتر در آمدند ز خلقان درین رشاد
یک لمعه نور عشق اگر جلوه گر شدی
ذرات کون «اشهد» گفتی بصد وداد
ای جان و دل،بجان نظری کن ز روی لطف
بی تو نه خواب دارم و نه صبر ونه سداد
ای عشق دل فروز، که جان را حمایتی
از جورتست این همه فریادودادداد
قاسم، طریق عشق چنینست جاودان
از دلبران جفا و ز دلدار انقیاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
هزار شکر که سلطان عشق جان را داد
هزار مجد و معالی، هزار حسن و رشاد
به پیش وصل تو از هجر دادها کردم
هزار شکر که سلطان وصل دادم داد
هوای وصل تو جانبخش و دلنواز آمد
که باشد آنکه نباشد به مهر رویت شاد؟
هزار سال من این ره به سر بپیمودم
که تا رسید مرا سر بر آستان مراد
بحسن ولطف وامانی دهر غره مشو
که خانه ایست منقش، ولیک بی بنیاد
مورز وصف تانی وکاوکاوی کن
که گنجهاست درین عرصه خراب آباد
بداد قاسم بیچاره جان شیرین را
بآرزوی وصال تو، هر چه باداباد!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بنده پیر مغانیم، که جاویدان باد
جاودان باد و سرش سبز و لبش خندان باد
غرض از پیرمغان مرشد را هست،ای دل
تا ابد دیر مغان سجده گه مستان باد
ساقیا،باده بیاور،که شراب تو مدام
همچو الطاف توبی غایت و بی پایان باد
هر دلی را که بعشاق نیازی باشد
تا ابد راهبرش مشعله عرفان باد
این همه مستی جان از اثر صحبت اوست
جان اوقدس ودلش جنت جاویدان باد
سر بپیچد ز عشاق،که بی سامانند
دایما واعظ ما بی سر و بی سامان باد
قاسم از دولت دیدار تو جانی نو یافت
جان من، جان و دلم جان ترا قربان باد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
حدم آن کس زند که بادم داد
باده جام دل گشادم داد
بهر دفع خمار و رنجوری
جام در مبداء و معادم داد
گفتمش : تایبم، ننوشم می
حیله کردم ولیک بادم داد
مستی و عاشقی و مستوری
جودت عشق در نهادم داد
چون مرا زاهد و مسلمان دید
سجده سهو را بیادم داد
جمله را داد هر چه لایق اوست
سلطنت را به نوع آدم داد
هر چه دادند جان قاسم را
دولت عشق مستزادم داد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
دلم از جور تو بسیار شکایت دارد
وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
مدتی بود که اندر هوست جان می داد
وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد
در زمین دل من تخم وفا می کارد
ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی
باد می آید و ما را خبری می آرد
هرکجادرهمه عالم صفت لطفی هست
چونکه نیکونگری روی به انسان دارد
گوشه دامن این زاهد ما تر نشود
آسمان گر همه باران هدایت بارد
قاسمی در ره جانان سر و جان باخته است
غیرآن زاهد بیچاره که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ز ذوق عالم عرفان کجا خبر دارد
کسی که همت درون،فکرمختصردارد؟
کسی بوصف نکو راه یابد اندر دل
اگر بحسن و لطافت رخ قمر دارد
بگو بواعظ ما: دین خود نگه می دار
بشرط آنکه دلت زین متاع اگر دارد
بهیچ حال بجز دوست سر فرو نارد
دلی که از صفت عاشقی خبر دارد
مگوزحسن ولطافت بپیش خواجه خطیب
که غیر عالم تو عالمی دگر دارد
کمر نبنددهرگز بچست و چالاکی
کسی که باغم او دست در کمر دارد
بحسن دلبر ما کیست در جهان،قاسم؟
هزار شیوه شیرین چون شکر دارد