عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ساقی قدحی بکام ما ریز
فرصت چو غنیمت است برخیز
بدمستی عاشقان جان باز
صدباره به از صلاح و پرهیز
در میکده آی و با حریفان
می نوش و بشاهدان درآمیز
جان کن گرو شراب و شاهد
از زهد ریا دلا بپرهیز
خواهی که تو جان بری سلامت
در دامن زلف او درآویز
بستان دل و جان و در عوض ده
یک بوسه از آن لب شکرریز
سر در قدمش بنه اسیری
تسلیم شو و بعشق مستیز
فرصت چو غنیمت است برخیز
بدمستی عاشقان جان باز
صدباره به از صلاح و پرهیز
در میکده آی و با حریفان
می نوش و بشاهدان درآمیز
جان کن گرو شراب و شاهد
از زهد ریا دلا بپرهیز
خواهی که تو جان بری سلامت
در دامن زلف او درآویز
بستان دل و جان و در عوض ده
یک بوسه از آن لب شکرریز
سر در قدمش بنه اسیری
تسلیم شو و بعشق مستیز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
عاشق دیوانه دل کز غم همه سوزست و ساز
نقد جان در بوته عشق تو دارد در گداز
جر نیاز و سوز نبود رهبر سالک بدوست
نیست بی رهبر کسی را ره بوصل بی نیاز
در قمار عشق جانان هم به داو اولین
دین و دنیا جان و دل در باخت رند پاکباز
نیست بی دلبر دلم را هیچ آرام و قرار
جان مشتاق لقا را صبر کو بی دلنواز
دیده از ما وام کن زاهد ببین رخسار دوست
دیده محمود باید بهر دیدار ایاز
مؤمنان در مسجد و کفار در بتخانه ها
رو به محراب دو ابروی تو دارند در نماز
طایر جان اسیری در پی عنقای وصل
در هوای لامکان طیران کند چون شاهباز
نقد جان در بوته عشق تو دارد در گداز
جر نیاز و سوز نبود رهبر سالک بدوست
نیست بی رهبر کسی را ره بوصل بی نیاز
در قمار عشق جانان هم به داو اولین
دین و دنیا جان و دل در باخت رند پاکباز
نیست بی دلبر دلم را هیچ آرام و قرار
جان مشتاق لقا را صبر کو بی دلنواز
دیده از ما وام کن زاهد ببین رخسار دوست
دیده محمود باید بهر دیدار ایاز
مؤمنان در مسجد و کفار در بتخانه ها
رو به محراب دو ابروی تو دارند در نماز
طایر جان اسیری در پی عنقای وصل
در هوای لامکان طیران کند چون شاهباز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
قصد جانم کرد یار دلنواز
ریخت خونم بی گنه آن سروناز
شهسوار حسن گو اسب جفا
با گدای باوفا چندین متاز
بیش ازین دل در غم دوری مسوز
جان من رحمی نما با ما بساز
عاشق آن قامت رعنا کجا
آورد در دیده سرو سرفراز
در نیاز عاشق دیوانه بین
نازکم کن تا بکی ای بی نیاز
عاشق آن باشد که باشد دایما
ز آتش عشق تو در سوز و گداز
در غم عشق است اسیری جان و دل
گر تو هستی رند و عاشق پاکباز
ریخت خونم بی گنه آن سروناز
شهسوار حسن گو اسب جفا
با گدای باوفا چندین متاز
بیش ازین دل در غم دوری مسوز
جان من رحمی نما با ما بساز
عاشق آن قامت رعنا کجا
آورد در دیده سرو سرفراز
در نیاز عاشق دیوانه بین
نازکم کن تا بکی ای بی نیاز
عاشق آن باشد که باشد دایما
ز آتش عشق تو در سوز و گداز
در غم عشق است اسیری جان و دل
گر تو هستی رند و عاشق پاکباز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ای نموده شاهد حسن تو رو درهر لباس
ماه و خور از مهر رویت نور کرده اقتباس
ما براه عشق ترک دین و دنیا گفته ایم
تا بنای عاشقی را گشت مستحکم اساس
مهر رخسار ترا در پرده هر ذره دید
صاحب عرفان که باشد در حقیقت حق شناس
هر زمان نوعی نماید شاهد حسنت جمال
زانکه دارد حسن رویت جلوه های بی قیاس
دیده از ادراک کنه حسن رویت قاصراست
زانکه در تاب جمالت می شود خیره حواس
عاشق و مستم ازآن روزی که دربزم الست
باده عشق ترا نوشیده ام بی جام و کاس
گر رود سردر سر عشقش اسیری گو برو
در طریق عاشقی باید که باشی بی هراس
ماه و خور از مهر رویت نور کرده اقتباس
ما براه عشق ترک دین و دنیا گفته ایم
تا بنای عاشقی را گشت مستحکم اساس
مهر رخسار ترا در پرده هر ذره دید
صاحب عرفان که باشد در حقیقت حق شناس
هر زمان نوعی نماید شاهد حسنت جمال
زانکه دارد حسن رویت جلوه های بی قیاس
دیده از ادراک کنه حسن رویت قاصراست
زانکه در تاب جمالت می شود خیره حواس
عاشق و مستم ازآن روزی که دربزم الست
باده عشق ترا نوشیده ام بی جام و کاس
گر رود سردر سر عشقش اسیری گو برو
در طریق عاشقی باید که باشی بی هراس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
در سرم سودای آن یارست و بس
جان من جویای دلدارست و بس
کار عاشق جز غم معشوق نیست
جز غم عشق تو بیکارست و بس
برفلک شد آه من از عشق تو
کار عاشق در جهان زارست و بس
جان عاشق گفتی افگار از چه شد
از غم عشق تو افگارست و بس
جان من رحمی نما برجان من
کز غم تو دل جگر خوارست و بس
شربت بیمار عشق از غم فرست
هرچه آید از تو تیمارست و بس
در جهان کاری اسیری را نماند
با غم عشق تواش کارست و بس
جان من جویای دلدارست و بس
کار عاشق جز غم معشوق نیست
جز غم عشق تو بیکارست و بس
برفلک شد آه من از عشق تو
کار عاشق در جهان زارست و بس
جان عاشق گفتی افگار از چه شد
از غم عشق تو افگارست و بس
جان من رحمی نما برجان من
کز غم تو دل جگر خوارست و بس
شربت بیمار عشق از غم فرست
هرچه آید از تو تیمارست و بس
در جهان کاری اسیری را نماند
با غم عشق تواش کارست و بس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
محرم بزم وصالت کی شود هر بوالهوس
درخور این شیوه جان پاکبازانست و بس
جز خیال زلف و رویت جان مارا روز و شب
مونس و همدم نه بینم در همه آفاق کس
در شعاع پرتو مهر جمال روی دوست
جمله ذرات هست و نیست دیدم هر نفس
عاشقان احرام طوف کوی جانان بسته اند
پرصدا شد جمله آفاق زآواز جرس
در هوای وصل جانان برتر از کون و مکان
مرغ جانم هر زمان طیران نماید زین قفس
ذوق عرفان نیست زاهد را وگر گوید که هست
گو که بسم الله بیا اینست میدان و فرس
جذبه عشقش اسیری را بجائی ره نمود
کاندر آن عالم ندیدم زیرو بالا پیش و پس
درخور این شیوه جان پاکبازانست و بس
جز خیال زلف و رویت جان مارا روز و شب
مونس و همدم نه بینم در همه آفاق کس
در شعاع پرتو مهر جمال روی دوست
جمله ذرات هست و نیست دیدم هر نفس
عاشقان احرام طوف کوی جانان بسته اند
پرصدا شد جمله آفاق زآواز جرس
در هوای وصل جانان برتر از کون و مکان
مرغ جانم هر زمان طیران نماید زین قفس
ذوق عرفان نیست زاهد را وگر گوید که هست
گو که بسم الله بیا اینست میدان و فرس
جذبه عشقش اسیری را بجائی ره نمود
کاندر آن عالم ندیدم زیرو بالا پیش و پس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
گر شیخ شهر بود و گر پیر می فروش
هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش
ذرات کون مست شراب محبتند
از شوق روی تست دو عالم پر از خروش
هرکو چشید از می لعل تو جرعه
دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش
می خوار و رندباش ولی خودنمامباش
می نوش در طریقت مابه ز خود فروش
زنهار نیک خلق و بد خود نهان مکن
عیب کسان بپوش ولی عیب خود مپوش
یکبار رو نمودی و بیهوش شد دلم
بار دگر نما مگر آیم ازین بهوش
از شوق روی یار و ز ذوق کلام او
گشتم براه عشق و طلب جمله چشم و گوش
گفتم که سر عشق کنم فاش در جهان
پیر خرد درآمد و گفتا که هی خموش
گر عاشقی بعقل و بتقلید واممان
در راه عشق همچو اسیری بجان بکوش
هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش
ذرات کون مست شراب محبتند
از شوق روی تست دو عالم پر از خروش
هرکو چشید از می لعل تو جرعه
دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش
می خوار و رندباش ولی خودنمامباش
می نوش در طریقت مابه ز خود فروش
زنهار نیک خلق و بد خود نهان مکن
عیب کسان بپوش ولی عیب خود مپوش
یکبار رو نمودی و بیهوش شد دلم
بار دگر نما مگر آیم ازین بهوش
از شوق روی یار و ز ذوق کلام او
گشتم براه عشق و طلب جمله چشم و گوش
گفتم که سر عشق کنم فاش در جهان
پیر خرد درآمد و گفتا که هی خموش
گر عاشقی بعقل و بتقلید واممان
در راه عشق همچو اسیری بجان بکوش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش
با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش
چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین
آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش
ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم
یارب مساز کم ز سرما ظلال خویش
از نور مهر روی تو عالم منور است
اظهار کرده به دو عالم کمال خویش
عشاق را به آتش هجران بسوختی
برسوخته بریز زلال وصال خویش
بگشا نقاب زلف بروز آرشام را
دیوانه ساز خلق جهان از جمال خویش
خود را به پیش یار اسیری نثار کن
در بزم وصل او چو نداری مجال خویش
با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش
چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین
آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش
ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم
یارب مساز کم ز سرما ظلال خویش
از نور مهر روی تو عالم منور است
اظهار کرده به دو عالم کمال خویش
عشاق را به آتش هجران بسوختی
برسوخته بریز زلال وصال خویش
بگشا نقاب زلف بروز آرشام را
دیوانه ساز خلق جهان از جمال خویش
خود را به پیش یار اسیری نثار کن
در بزم وصل او چو نداری مجال خویش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای مسلمانان پشیمانم من از کردار خویش
تا چرا دور اوفتادم از دیار و یار خویش
من ندانستم که درد هجر تو زینسان بود
ورنه هرگز کی جدا گشتی من از دلدار خویش
تا چرا زنده بماندم در غم هجران او
هر نفس زین حسرت و غم می کنم انکار خویش
دل بجان آمد ز دست هجر او ورنه کجا
فاش میکردم به پیش هر کسی اسرار خویش
ای اسیری گر بمیری در غم هجران یار
زنده جاوید گرداند بیک دیدار خویش
تا چرا دور اوفتادم از دیار و یار خویش
من ندانستم که درد هجر تو زینسان بود
ورنه هرگز کی جدا گشتی من از دلدار خویش
تا چرا زنده بماندم در غم هجران او
هر نفس زین حسرت و غم می کنم انکار خویش
دل بجان آمد ز دست هجر او ورنه کجا
فاش میکردم به پیش هر کسی اسرار خویش
ای اسیری گر بمیری در غم هجران یار
زنده جاوید گرداند بیک دیدار خویش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از بردن بار جفا باشد وفا ما را غرض
زین بیوفایی دوست را باشد جفای ما غرض
داغ دلم را در غمش مرهم نباشد سودمند
زین درد بی درمان ما آخر بود او را غرض
توشاد و من از دست غم چون مرغ بسمل میطپم
زین شادمانی در غمم باشد ترا جانا غرض
دانست کاندر دین عشق نبود گنه عاشق کشی
حقا نباشد جز عمل از دانش دانا غرض
روئی که عشاق جهان در آتش شوق ویند
پنهان چه داری گفتمش،گفتا شود پیدا غرض
گفتا چو جویی وصل من،برگو چه هرجایی شدی
گفتم ازآن کز وصل تو شد حاصلم هرجا غرض
از دیده ما را وایه جز دیدن روی تو نیست
بی شک اسیری دیدنست از دیده بینا غرض
زین بیوفایی دوست را باشد جفای ما غرض
داغ دلم را در غمش مرهم نباشد سودمند
زین درد بی درمان ما آخر بود او را غرض
توشاد و من از دست غم چون مرغ بسمل میطپم
زین شادمانی در غمم باشد ترا جانا غرض
دانست کاندر دین عشق نبود گنه عاشق کشی
حقا نباشد جز عمل از دانش دانا غرض
روئی که عشاق جهان در آتش شوق ویند
پنهان چه داری گفتمش،گفتا شود پیدا غرض
گفتا چو جویی وصل من،برگو چه هرجایی شدی
گفتم ازآن کز وصل تو شد حاصلم هرجا غرض
از دیده ما را وایه جز دیدن روی تو نیست
بی شک اسیری دیدنست از دیده بینا غرض
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
هرکه عاشق شد بباید گفت جان را الوداع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
زان غمزه ناوکی بمن آید ز هر طرف
یارب مباد تیر بلا را دگر هدف
آمد ندا ز یار که گر مست و عاشقی
درکش بذوق جام فنا را و لاتخف
چون سوختم برآتش عشقش ملک بدوش
برعرش برد مسند عزم ازین شرف
آنان که آستین ز دو عالم فشانده اند
آورده اند دامن دلدار را بکف
هرکس ز شوق یار سراید سرود غم
زاهد به لااله و مطرب بچنگ و دف
خورشید روی یار زهر ذره ظاهرست
بگشای چشم باطن و بنگر ز هر طرف
تابد درون جان اسیری هزار مهر
من حب نوربخشک یا شحنة النجف
یارب مباد تیر بلا را دگر هدف
آمد ندا ز یار که گر مست و عاشقی
درکش بذوق جام فنا را و لاتخف
چون سوختم برآتش عشقش ملک بدوش
برعرش برد مسند عزم ازین شرف
آنان که آستین ز دو عالم فشانده اند
آورده اند دامن دلدار را بکف
هرکس ز شوق یار سراید سرود غم
زاهد به لااله و مطرب بچنگ و دف
خورشید روی یار زهر ذره ظاهرست
بگشای چشم باطن و بنگر ز هر طرف
تابد درون جان اسیری هزار مهر
من حب نوربخشک یا شحنة النجف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
خواهی که شود کشف برت سراناالحق
فانی ز خودی باش و بحق باقی مطلق
مخمور خرابیم بده ساقی باقی
از لعل لبت باده رنگین مروق
از تاب تجلی جمالش مه و خورشید
پیوسته بچرخند درین چرخ معلق
از آینه کون و مکان روی تو دیدیم
بینا نبود منکر این قول مصدق
خورشید حقیقی ز همه ذره بتابید
نزدیک محقق بود این نکته محقق
زاهد ز حسد جق جق باطل کند آغاز
عاشق ز سر سوز چو زد نعره حق حق
توفیق ازل بود رفیقم بره عشق
تا گشت اسیری بوصال تو موفق
فانی ز خودی باش و بحق باقی مطلق
مخمور خرابیم بده ساقی باقی
از لعل لبت باده رنگین مروق
از تاب تجلی جمالش مه و خورشید
پیوسته بچرخند درین چرخ معلق
از آینه کون و مکان روی تو دیدیم
بینا نبود منکر این قول مصدق
خورشید حقیقی ز همه ذره بتابید
نزدیک محقق بود این نکته محقق
زاهد ز حسد جق جق باطل کند آغاز
عاشق ز سر سوز چو زد نعره حق حق
توفیق ازل بود رفیقم بره عشق
تا گشت اسیری بوصال تو موفق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
رندیم و قمارباز بی باک
از جرعه جام غم طربناک
از جام وصال دوست مستم
مدهوش فتاده برسرخاک
کردم گرو شراب و شاهد
تسبیح و عصا و خرقه مسواک
خواهم بقمار عشق بازم
نقد دل و دین و عقل و جان پاک
پیوسته ز وصل دوست شادم
کو هجر که تا شویم غمناک
مجموعه جامعش چو مائیم
او راست بما خطاب لولاک
مست می لعل یار بودیم
روزی که نه باغ بود و نی تاک
در راه مجردان جانباز
بودیم همیشه چست و چالاک
مثل تو اسیریا درین دور
گردید و ندید چشم افلاک
از جرعه جام غم طربناک
از جام وصال دوست مستم
مدهوش فتاده برسرخاک
کردم گرو شراب و شاهد
تسبیح و عصا و خرقه مسواک
خواهم بقمار عشق بازم
نقد دل و دین و عقل و جان پاک
پیوسته ز وصل دوست شادم
کو هجر که تا شویم غمناک
مجموعه جامعش چو مائیم
او راست بما خطاب لولاک
مست می لعل یار بودیم
روزی که نه باغ بود و نی تاک
در راه مجردان جانباز
بودیم همیشه چست و چالاک
مثل تو اسیریا درین دور
گردید و ندید چشم افلاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
بریخت ساقی وحدت می محبت پاک
بجام سینه دردی کشان منزل خاک
بنور معرفت ار هست چشم دل روشن
بگوش جان شنو آخر خطاب مالولاک
جمال روی تو آخر چنانچه هست، بگو
که جز درآینه ما کجا کنی ادراک
مگر که یار درآید بخانه دل من
سزای سینه ز خاشاک غیر کردم پاک
نقاب زلف برویت چه خوب افکندی
لکنت احرق لولا فعلت ذاک کذاک
بهر چه بنگرم از غایت نظربازی
رایت وجهک فیه ولانظرت سواک
مدار و مرکز دور دایری توازآن
اسیریا بتو کردند انجم و افلاک
بجام سینه دردی کشان منزل خاک
بنور معرفت ار هست چشم دل روشن
بگوش جان شنو آخر خطاب مالولاک
جمال روی تو آخر چنانچه هست، بگو
که جز درآینه ما کجا کنی ادراک
مگر که یار درآید بخانه دل من
سزای سینه ز خاشاک غیر کردم پاک
نقاب زلف برویت چه خوب افکندی
لکنت احرق لولا فعلت ذاک کذاک
بهر چه بنگرم از غایت نظربازی
رایت وجهک فیه ولانظرت سواک
مدار و مرکز دور دایری توازآن
اسیریا بتو کردند انجم و افلاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
به راه عشق چنان رفت عاشق بیباک
که سوخت ز آتش عشق و نکرد فکر هلاک
دلم ز دولت وصل تو شادیی دارد
ز درد هجر اگر بود پیش ازین غمناک
اگر چه شهره شهرم به عاشقی چه غمست
مرا چو جامه ناموس شد به عشق تو چاک
نظر به روی تو داریم از همه رویی
اگر چه دیده زاهد نمیکند ادراک
کمال عشق من رند عاشق صادق
نگر که با همه جور تولا احب سواک
نقوش غیر چو از لوح دل فرو شستم
نوشت کاتب حکمت خطی که ثلث مناک
بیا و سر ازل را ز لوح دل برخوان
که هست لوح به معنی اسیر یا دل پاک
که سوخت ز آتش عشق و نکرد فکر هلاک
دلم ز دولت وصل تو شادیی دارد
ز درد هجر اگر بود پیش ازین غمناک
اگر چه شهره شهرم به عاشقی چه غمست
مرا چو جامه ناموس شد به عشق تو چاک
نظر به روی تو داریم از همه رویی
اگر چه دیده زاهد نمیکند ادراک
کمال عشق من رند عاشق صادق
نگر که با همه جور تولا احب سواک
نقوش غیر چو از لوح دل فرو شستم
نوشت کاتب حکمت خطی که ثلث مناک
بیا و سر ازل را ز لوح دل برخوان
که هست لوح به معنی اسیر یا دل پاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
مائیم نقاب شاهد شنگ
او شنگ و نقاب همچو وی ینگ
عهدیست میان ما و دلبر
کز ما نشود جدا به نیرنگ
هر کس که جمال روی او دید
شیداست چو ما و واله و دنگ
هر لحظه به تیغ غمزه چشمش
بی جرم کند بخونم آهنگ
عاشق در آشتی همیزد
معشوق نداشت جز سرجنگ
غیرت سر عاشقان بی باک
کردست بدار عشق آونگ
از دولت عشق شد اسیری
آزاده ز قید نام و ز ننگ
او شنگ و نقاب همچو وی ینگ
عهدیست میان ما و دلبر
کز ما نشود جدا به نیرنگ
هر کس که جمال روی او دید
شیداست چو ما و واله و دنگ
هر لحظه به تیغ غمزه چشمش
بی جرم کند بخونم آهنگ
عاشق در آشتی همیزد
معشوق نداشت جز سرجنگ
غیرت سر عاشقان بی باک
کردست بدار عشق آونگ
از دولت عشق شد اسیری
آزاده ز قید نام و ز ننگ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
هر زمان نوعی بچشم اهل حال
می نماید حسن روی تو جمال
حسن رویت را ز مرآت جهان
زاهد ار دیدی نبودی در ضلال
دیده اهل بصیرت دیده است
حسن رخسار تو در حد کمال
تا رباید جان و دل از عاشقان
هر نفس نوعی کند غنج و دلال
گر هوای وصل معشوقت بود
از جفا و جور هجرانش منال
در طریق اهل عرفان ای فقیه
حال می باید چه جای قیل و قال
کرد جانم طی بیابان فراق
تا شدم آسوده در ملک وصال
حالیا رندیم و مست جام شوق
تا چه خواهد بود کارم را مآل
تا توئی با تو اسیری مانده است
کی ببزم وصل او یابی مجال
می نماید حسن روی تو جمال
حسن رویت را ز مرآت جهان
زاهد ار دیدی نبودی در ضلال
دیده اهل بصیرت دیده است
حسن رخسار تو در حد کمال
تا رباید جان و دل از عاشقان
هر نفس نوعی کند غنج و دلال
گر هوای وصل معشوقت بود
از جفا و جور هجرانش منال
در طریق اهل عرفان ای فقیه
حال می باید چه جای قیل و قال
کرد جانم طی بیابان فراق
تا شدم آسوده در ملک وصال
حالیا رندیم و مست جام شوق
تا چه خواهد بود کارم را مآل
تا توئی با تو اسیری مانده است
کی ببزم وصل او یابی مجال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
بیاکه بی تو ز عمر خودم گرفت ملال
مگر ز روی تو گردیم شادمان ز وصال
ازآن بکنه جمالت کسی نشد واقف
که داشت شاهد حسنت هزار غنج و دلال
دلی که جلوه رویت ندید از همه رو
نبرد بو بحقیقت ز ذوق اهل کمال
مگر که عاشق دیوانه جان برافشاند
وگرنه فکر وصالش بود خیال محال
بگو بساقی جان ها کز آن شراب کهن
بساز بهر حریفان پیاله مالامال
هوای این می و شاهد گرت بود صافی
بگیر دامن رندان بنوش جام وصال
اگر تو عاشق زاری و طالب یاری
چو بلبل از هوس گل بدرد و سوز بنال
کسی که رند و حریفست و مست و خاموشست
ز بزم خاص بگوشش رسد خروش تعال
مگر که کشف اسیری شود مقام شهود
وگرنه هست فسانه حدیث خواب خیال
مگر ز روی تو گردیم شادمان ز وصال
ازآن بکنه جمالت کسی نشد واقف
که داشت شاهد حسنت هزار غنج و دلال
دلی که جلوه رویت ندید از همه رو
نبرد بو بحقیقت ز ذوق اهل کمال
مگر که عاشق دیوانه جان برافشاند
وگرنه فکر وصالش بود خیال محال
بگو بساقی جان ها کز آن شراب کهن
بساز بهر حریفان پیاله مالامال
هوای این می و شاهد گرت بود صافی
بگیر دامن رندان بنوش جام وصال
اگر تو عاشق زاری و طالب یاری
چو بلبل از هوس گل بدرد و سوز بنال
کسی که رند و حریفست و مست و خاموشست
ز بزم خاص بگوشش رسد خروش تعال
مگر که کشف اسیری شود مقام شهود
وگرنه هست فسانه حدیث خواب خیال