عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکرده‌ای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کرده‌ای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست می‌دارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمی‌دارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
دل این بهانه‌جویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من
زان سبب شادی نمیگردد به گرد کار من
اشک چشمم سر دل یک یک به رخها بر نبشت
گوییا با اشک بیرون میرود اسرار من
رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب
مردم اندر زحمتند از نالهٔ بسیار من
گر نه آب چشم سیل انگیز من مانع شود
هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من
همچو یاقوتست اشکم، تا خیال لعل او
آشنایی می‌کند با دیدهٔ بیدار من
من ز تیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او
خود نمیپرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من
ز اوحدی هجران او کوتاه کردی دست زود
گر به گوش او رسیدی نالهای زار من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من
که فتح‌الباب هجرانست و تحویل نگار من
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او
از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من
من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل
من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من
مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین
که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من
سرم را اتصالی هست کلی با خیال او
از آن سر در نمی‌آرد به دوش بردبار من
خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید
به استقبال روی او دل و صبر و قرار من
پیاپی مایلست این دل به قرب نقطهٔ خالش
دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من!
به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم
شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من
چو ماه از عقدهٔ زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟
که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من
چو دانستی کز آن تست بیت‌المال دل یکسر
به سهم‌الغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من
طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بی‌تو
ازان چون عقلهٔ زلف تو منکوسست کار من
ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ
که در هنگامها گوید نهان و آشکار من
فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم
کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من
تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ
ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی
به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
دشمن دون گر نگفتی حال من
خود به گفتی چشم مالامال من
هر شبی از چرخ نیلی بگذرد
نالهای این تن چون نال من
حال من چون خال مشکین تیره شد
در فراق یار مشکین خال من
کاشکی! آن روی فرخ می‌نمود
تا ازو فرخنده گشتی فال من
روز عمرم شب شد و پیدا نگشت
روز این شبهای همچون سال من
بر دل ریشم دلیلی روشنست
راستی را پشت همچون سال من
مرغ او بودم، چرا برمی‌تپم؟
گر نزد تیر بلا بر بال من؟
کاشکی!دستم به مالی می‌رسید
کز برای دوست گشتی مال من
وه! که روز اوحدی بی‌روی دوست
شد سیه چون نامهٔ اعمال من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
نگارا، چرا شدی نهان از نهان من؟
چه کردم که گشته‌ای جهان از جهان من
به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین
همی بر نداشتی دهان از دهان من
چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان
به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من
چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی
نیابد به عمرها نشان از نشان من
چو سرمایهٔ دکان مرا در سر تو شد
چرا دور می‌کنی دکان از دکان من؟
به گوشت همی رسد که: من می‌کنم زیان
ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟
مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو
که بر می‌کند کنون زبان از زبان من
چو شد در دلم پدید خبرها، که می‌شنید
خبرها بسی بود عیان از عیان من
بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو
بسی فیضها که شد روان از روان من
مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس
که غیرت برد همی زمان از زمان من
بخوانند سالها،درین وجد و حالها
سخن کاوحدی کند بیان از بیان من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من
گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!
نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین
کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من
پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری
دل بسته‌ام در آن رسن مشک‌سای من
گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود
روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من
دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن
کز دور بوسه می‌دهمت، خاک پای من
سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب
ای بندهٔ سگان در آن سرای من
درد ترا به خلق چو گویم چو اوحدی؟
آن به که اعتماد کنم بر خدای من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
حلقهٔ زرین بر آن گوش گهربندش ببین
خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین
بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را
در میان حلقهای زلف چون بندش ببین
چشم معنی برگشای و چشمهٔ آب حیات
مضمر اندر گوشهٔ لعل شکرخندش ببین
اشک همچون دجلهٔ من در غمش دیدی بسی
بر دل من محنت چون کوه الوندش ببین
دیده‌ای کان عهد یاران قدیمی چون شکست؟
این زمان با دوستان تازه پیوندش ببین
عاشقان از آرزوی روی او جان می‌دهند
آرزوی عاشقان آرزومندش ببین
اوحدی پندم همی گوید که: ترک عشق کن
دیدن رویی چنان و دادن پندش ببین!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
آن تیر غمزه را دل خلقی نشانه بین
انگشت رنگ داده و انگشتوانه بین
روی سیاه چرده و زلف سیاه کار
چشم سیاه تنگ خوش جاودانه بین
در باغ عارضش ز برای شکار دل
زلف چو دام بنگر و خال چو دانه بین
با آن غرور و غفلت و خردی و بیخودی
یک بوسه زو طلب کن و پنجه بهانه بین
گرد میان لاغر آن خان نیکوان
پیچیده دایم آن کمر تنگ خانه بین
از دست زلف هندوی او جور می‌برم
بخت مرا نگه کن و حال زمانه بین
مرد اوحدی ز داغ غمم او هزار بار
با آن دو دل حکایت مرد یگانه بین
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین
چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین
دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد
در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین
خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش
لذت نیابد کام ما، گر شهد خاید بعد ازین
در دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود
از پیش ما گو: خرج کن چندان که باید بعد ازین
بس فتنه زایید آسمان، در دور چشم مست او
از روزگار بی‌وفا تا خود چه زاید بعد ازین
با زلف آن دلدار چون باد صبا گستاخ شد
یا عنبر افشاند هوا، یا مشک ساید بعد ازین
ای یار نیکوکار، تو تدبیر کار خویش کن
کز ما به جز سودای او کاری نیاید بعد ازین
تا این زمان گر نطق ما تقصیر کرد اندر سخن
بر یاد آن شیرین دهان شیرین سراید بعد ازین
گو: آزمایش را ببر گردی ز خاک اوحدی
گر در جهان آشفته‌ای عشق آزماید بعد ازین
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
در صدد هلاک من شیوهٔ چشم مست تو
مرد کشی و سرکشی عادت زلف پست تو
غیرت دل نشاندم بر سر آتشی دگر
هر نفسی که بنگرم با دگری نشست او
هر سر مویت، ای پسر، دست گرفته خاطری
در عجبم که: چون بود از همه باز رست تو؟
مست توام، چه می‌دهی باده به دست مست خود؟
بوسه بده، که نشکند باده خمار مست تو
تا به کنون اگر سرم داشت هوای دیگری
دست بیار، تا از آن توبه کنم به دست تو
با همه زیرکی، نگر: صید تو گشت اوحدی
ور تو تویی، در اوفتد پنجه ازو به شست تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او
امروز قربان می‌شوم، گر می‌نمایی روی او
عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس
چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او
بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ
جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او
صد بار بر زانو نهم سر بی‌رخش هر ساعتی
نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او
از سایه سر گردان ترم، بی‌آفتاب عارضش
تا سایه‌ای بینی ز من، مشنو که آیم: سوی او
در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا
چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او
فردا که از خاک لحد سر بر کنند این رفتگان
ما را ز خاک انگیختن نتواند، الا بوی او
زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی
اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او
چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته
بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو
سر در جهان نهم به غریبی ز دست تو
آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ
میلی کی او کند که بود پای بست تو؟
قاضی ترا به دیده ملامت همی کند
بر محتسب، ز دست محبان مست تو
سر بگذرد به چرخ بلندم به گردنی
گر دست من رسد به سر زلف پست تو
صد بار پیش دشمن اگر بشکنی مرا
سهلست پیش من، چو نبینم شکست تو
دردا! که هستیم ز فراق تو نیست شد
کامی ندیده از دهن نیست هست تو
یک ساعت اوحدی به دو چشمت نگاه کرد
پنجاه تیر بر دلش آمد ز شست تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
درین لشکر، که می‌بینی، سواری نیست غیر از تو
کسی دیگر درین عالم به کاری نیست غیر از تو
هر آن کس را که میدانی شماری برگرفت از خود
ولی زینها کسی خود در شماری نیست غیر از تو
درون پرده‌ای، لیکن چو از ما پرده برگیرد
غم عشق تو ما را، پرده‌داری نیست غیر از تو
اگر غیری نظر بازی کند با صورت دیگر
مرا منظور در آفاق، باری، نیست غیر از تو
به روز خستگی خواهند مردم یاری از یاران
من دلخسته را امروز یاری نیست غیر از تو
چو غم دادی به غم خواران، نیابد کرد تقصیری
که در غم، عاشقان را غم‌گساری نیست غیر از تو
سگ تست اوحدی، جانا، نگاهی کن به حال او
کزین نخجیرگاه او را شکاری نیست غیر از تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو
تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو
من آشفته دل را تا کی آخر
میان خاک و خون غلتیدن از تو؟
به گردان رخصت خونم به عالم
که رخصت نیست برگردیدن از تو
گرم صد آستین بر رخ فشانی
نخواهم دامن اندر چیدن از تو
ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست
همی باید مرا ترسیدن از تو
گناهم نیست اندر عشق و گر هست
گناه از بنده و بخشیدن از تو
اگر صد رنج باشد اوحدی را
شفا یابد به یک پرسیدن از تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
ای نور چشم من ز رخ لاله‌رنگ تو
سوگند سخت من به دل همچو سنگ تو
در دهر سوکوار نباشد به حال من
در شهر غمگسار نباشد بی‌نگ تو
پیش رخت ز شرم بریزند رنگها
صورتگران چین چو ببینند رنگ تو
بر زان دل چو سنگ و بر همچو سیم خام
آنکس خورد، که سیم بریزد به سنگ تو
مپسند کشتن من مسکین، که بعد ازین
مانند من شکار نیفتد به چنگ تو
اکنون سپر چه سود؟ که بر دل گذار کرد
پیکان تیر غمزهٔ همچون خدنگ تو
میدان فراخ یافته‌ای، اوحدی،ولی
در وصل او عجب که رسد دست تنگ تو!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
ای خرمن گل خوشه‌چین پیش تن و اندام تو
بلبل نخواند، وصف گل تا من نگویم نام تو
بر بام رو تا خلق را در تیره شب روشن شود
ماهی ز طاق آسمان،ماهی ز طرف بام تو
یک بوسه در ده زان دهن وانگه بریز این خون من
تا در دمی حاصل شود هم کام من، هم کام تو
مثل دهانت شکری در مصر نتوان یافتن
ای مصر زیبایی نهان در زلف همچون شام تو
دیشب سلامی کرده‌ای، چون قدر آن نشناختم
امروز خود را می‌کشم در حسرت دشنام تو
نشگفت از آه سرد من وز رنگ و روی زرد من
ای جان غم پرورد من پروردهٔ انعام تو
از سیم خالی می‌کنی وز مشک خالی می‌زنی
این دامها چند افگنی؟ ای اوحدی در دام تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
ای ترک، دل ما را خوش‌دار به جان تو
مگذار تن مارا لاغر چو میان تو
چون سرو روان داری قدی به خرامیدن
و آن روی چو گل خندان بر سرو روان تو
ابرو چون کمان سازی، تا تیر غم اندازی
گر زخم خورم، باری، از تیر و کمان تو
هر چند فراخ آمد صحرای جهان بر من
هر لحظه به تنگ آیم زان تنگ دهان تو
دل خواسته‌ای از من، نتوان به تو دل دادن
زیرا که: چو بگریزی کس نیست ضمان تو
مانند رکابت رو بر پای تو می‌مالم
باشد که به دست افتد یک روز عنان تو
لاف از سخن شیرین دیگر نزنم پیشت
کین لفظ نمی‌زیبد الا ز زبان تو
آشفته شوم هر دم بر صورت زیبایی
باشد که نشان یابم روزی ز نشان تو
اکنون که به شیدایی چون اوحدی از غفلت
در دام تو افتادم، جان من و جان تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
به چشم سر هدف سازم دل خود را به جان تو
اگر بر نام من تیری بیندازد کمان تو
دل من بوسه‌ای زان لب تمنی می‌کند، لیکن
نمی‌گویم سخن بی‌زر، که می‌دانم زبان تو
چو دست خود نخواهی کردن اندر گردنم روزی
شبی بگذار تا باشد دو دستم در میان تو
مرا گفتی: میان در بند اگر خواهی کنار من
میان بستم، که دربندم به دست خود میان تو
چو از حکم حدیث تو نمی‌دانم گذشتن من
شگفتم زان حدیث آید که بگذشت از زبان تو
چه باشد گر به نام من فرو خواند لبت حرفی؟
ز چندان آیت خوبی که منزل شد بشان تو
بهر جانب ز شوقت چون سگ گم گشته می‌گردم
به بوی آنکه در یابم غبار کاروان تو
خنک یاری که هستی تو به خلوت هم نشین او!
که من باری نمی‌یابم نشانی از نشان تو
به دستان اوحدی را کرد چشمت پیر می‌بینم
سرش را من، که خواهد رفت در پای جوان تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
ای مدد تیره شب از موی تو
روز مرا روشنی از روی تو
بر سر آنم که: شوم یک سحر
خاک نسیمی که دهد بوی تو
خاک شوم، تا مگر آرد مرا
باد محبت به سر کوی تو
باز به گوش تو رساند مگر
قصهٔ ما حاجب ابروی تو
برمکن از من به جفا دل، که من
برنکنم خیمه ز پهلوی تو
قیمت وصل تو که داند که: چیست؟
هر دو جهان می‌نه و یک موی تو
زلف تو در حلق دل اوحدیست
چون نکشد خاطر او سوی تو؟