عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
فتادگی چو نگین، نقش دلنشین من است
شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
نمی رود ز دلم لذت فراموشی
همیشه حرف الف درس اولین من است
در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست
بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام
غبار دور زمان گرد آستین من است
ز دست خویش سعیدا کجا گریز کنم
همیشه نقش قدم در پی کمین من است
شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
نمی رود ز دلم لذت فراموشی
همیشه حرف الف درس اولین من است
در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست
بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام
غبار دور زمان گرد آستین من است
ز دست خویش سعیدا کجا گریز کنم
همیشه نقش قدم در پی کمین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شادی هر دو جهان از دل غمگین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
خم در خروش و جوش ز خمیازهٔ من است
این دور را قدح نه به اندازهٔ من است
مضمون بکر غیر خموشی نیافتم
بستن لب از سخن، سخن تازهٔ من است
رنگ پریده ام پر و بالم [شکستنی] است
بوی گلم هوای تو جمازهٔ من است
آن دفتر درخت خزان دیده ام که باد
دایم به فکر بستن شیرازهٔ من است
در دست، داغ حسرت وصل تو هر زمان
از بوستان یأس، گل تازهٔ من است
برق از شکوه شعلهٔ آهم شراره بست
فریاد رعد، شعبهٔ آوازهٔ من است
در رزمگاه عشق سعیدا به روی زرد
مشاطه تیغ، خون جگر غازهٔ من است
این دور را قدح نه به اندازهٔ من است
مضمون بکر غیر خموشی نیافتم
بستن لب از سخن، سخن تازهٔ من است
رنگ پریده ام پر و بالم [شکستنی] است
بوی گلم هوای تو جمازهٔ من است
آن دفتر درخت خزان دیده ام که باد
دایم به فکر بستن شیرازهٔ من است
در دست، داغ حسرت وصل تو هر زمان
از بوستان یأس، گل تازهٔ من است
برق از شکوه شعلهٔ آهم شراره بست
فریاد رعد، شعبهٔ آوازهٔ من است
در رزمگاه عشق سعیدا به روی زرد
مشاطه تیغ، خون جگر غازهٔ من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
چشمش همین نه دین و دل از ما گرفته است
جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است
دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان
دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است
اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است
فیضی که چشم ما ز تماشا گرفته است
زاهد اگرچه ترک سرانجام کرده است
آوازه اش ولی همه دنیا گرفته است
گردیده چاک پیرهن یوسفم بخیر
دامان خود ز دست زلیخا گرفته است
روی تو را به زلف سیاه تو نسبتی است
روزی است دامن شب یلدا گرفته است
سر برده است و محرم اسرار کرده است
دل داده و زبان سعیدا گرفته است
جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است
دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان
دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است
اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است
فیضی که چشم ما ز تماشا گرفته است
زاهد اگرچه ترک سرانجام کرده است
آوازه اش ولی همه دنیا گرفته است
گردیده چاک پیرهن یوسفم بخیر
دامان خود ز دست زلیخا گرفته است
روی تو را به زلف سیاه تو نسبتی است
روزی است دامن شب یلدا گرفته است
سر برده است و محرم اسرار کرده است
دل داده و زبان سعیدا گرفته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
نگاه شوخ [و] دل ساده روبرو شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هر گوهر سخن که به ساحل رسیده است
از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است
آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است
ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است
از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز
خوشحال آن که او به در دل رسیده است
سروی به غیر قامت دلجوی یار من
هرگز کسی ندیده به حاصل رسیده است
ما را همین بس است سعیدا که صائبا
گفتا وجود فقر تو کامل رسیده است
از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است
آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است
ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است
از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز
خوشحال آن که او به در دل رسیده است
سروی به غیر قامت دلجوی یار من
هرگز کسی ندیده به حاصل رسیده است
ما را همین بس است سعیدا که صائبا
گفتا وجود فقر تو کامل رسیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گل مست و بلبلان شاد امروز روز خوبی است
ساقی بشارتت باد امروز روز خوبی است
زنجیرهای فولاد گشت آب از دم گل
سرو سهی شد آزاد امروز روز خوبی است
خوبان به جان عشاق کردند داد و بیداد
ناز و کرشمه بنیاد امروز روز خوبی است
ای پادشاه خوبان غم های دور گردان
با جام می بر از یاد، امروز روز خوبی است
داری دلی سعیدا دلدار را خبر کن
تا دلبرت کند شاد امروز روز خوبی است
ساقی بشارتت باد امروز روز خوبی است
زنجیرهای فولاد گشت آب از دم گل
سرو سهی شد آزاد امروز روز خوبی است
خوبان به جان عشاق کردند داد و بیداد
ناز و کرشمه بنیاد امروز روز خوبی است
ای پادشاه خوبان غم های دور گردان
با جام می بر از یاد، امروز روز خوبی است
داری دلی سعیدا دلدار را خبر کن
تا دلبرت کند شاد امروز روز خوبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گردون، گلیم کهنهٔ غمخانهٔ کسی است
خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است
آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست
ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است
زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جای دیگر و جانانهٔ کسی است
جز عشق نشوم و سخن دیگری ز کس
گوشم همیشه گرم به افسانهٔ کسی است
یوسف کجا و عشق زلیخا کجا یقین
این ماجرا ز همت مردانهٔ کسی است
جای گرفت نیست به مجنون که عقل کل
حیران خویش گشته و دیوانهٔ کسی است
دل از چراغ حسن سعیداست گرم سیر
شبگرد زلف و کاکل و پروانهٔ کسی است
خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است
آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست
ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است
زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جای دیگر و جانانهٔ کسی است
جز عشق نشوم و سخن دیگری ز کس
گوشم همیشه گرم به افسانهٔ کسی است
یوسف کجا و عشق زلیخا کجا یقین
این ماجرا ز همت مردانهٔ کسی است
جای گرفت نیست به مجنون که عقل کل
حیران خویش گشته و دیوانهٔ کسی است
دل از چراغ حسن سعیداست گرم سیر
شبگرد زلف و کاکل و پروانهٔ کسی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
ترسم ز دیده ای که در او هیچ خواب نیست
از چشم زخم دام چه دل ها کباب نیست
بی فکر نیست صوفی پشمینه پوش ما
آیینه در لباس نمد بی حساب نیست
کی می رسد خیال به دامان وصل او
گل نی ستاره نیست مه و آفتاب نیست
ره در حریم باده پرستان نمی دهند
آن دل که در محبت جانان کباب نیست
یک کاسه ای که بر کف دریا نهاده اند
ای تشنگان روید که غیر از حباب نیست
در کوی التفات نخوانند دلبرش
آن دلبری که در بر دل بی حجاب نیست
از جا مرو ز یأس سعیدا که مهوشان
خواهند زد به تیر نگه اضطراب نیست
از چشم زخم دام چه دل ها کباب نیست
بی فکر نیست صوفی پشمینه پوش ما
آیینه در لباس نمد بی حساب نیست
کی می رسد خیال به دامان وصل او
گل نی ستاره نیست مه و آفتاب نیست
ره در حریم باده پرستان نمی دهند
آن دل که در محبت جانان کباب نیست
یک کاسه ای که بر کف دریا نهاده اند
ای تشنگان روید که غیر از حباب نیست
در کوی التفات نخوانند دلبرش
آن دلبری که در بر دل بی حجاب نیست
از جا مرو ز یأس سعیدا که مهوشان
خواهند زد به تیر نگه اضطراب نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
در خراباتی که راه هستی و پندار نیست
بر لب ما جام می کمتر ز استغفار نیست
لازم حسن فراوان است زلف تابدار
گنج بیرون از [حسابی] چون بود بی مار نیست
پیچ و تاب زلف باشد بر سر دیوانگان
بر سر مجنون هوای پیچش دستار نیست
زاهد ما بسکه از کردار می گوید سخن
چون زبان تیز هرگز بر سر گفتار نیست
ای مسلمانان سعیدا را میاموزید دین
[نامسلمانان]، چو او در حلقهٔ زنار نیست
بر لب ما جام می کمتر ز استغفار نیست
لازم حسن فراوان است زلف تابدار
گنج بیرون از [حسابی] چون بود بی مار نیست
پیچ و تاب زلف باشد بر سر دیوانگان
بر سر مجنون هوای پیچش دستار نیست
زاهد ما بسکه از کردار می گوید سخن
چون زبان تیز هرگز بر سر گفتار نیست
ای مسلمانان سعیدا را میاموزید دین
[نامسلمانان]، چو او در حلقهٔ زنار نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گر برد از هوش زان چشم سیه تقصیر نیست
غیر دل دادن به چشم شوخ او تدبیر نیست
تیغ ابرو مانع ظلم است چشم شوخ را
پاسبانی بر سر کافر به از شمشیر نیست
گر مریدان را مراد از زهد، شیخی کردن است
هیچ تدبیری برای این به از تزویر نیست
ای که از خلوت خرابات آمدی خوب آمدی
سر بزن پایی بزن این خانهٔ تصویر نیست
از جهان بی ظلمت عصیان کسی کم رفته است
این رده دور و دراز البته بی شبگیر نیست
در دل او نیست از آب ترحم قطره ای
یا در آه و نالهٔ ما قوت تأثیر نیست
ای سعیدا دلبر از عاشق به از او واقف است
حال دل را پیش جانان حاجت تقریر نیست
غیر دل دادن به چشم شوخ او تدبیر نیست
تیغ ابرو مانع ظلم است چشم شوخ را
پاسبانی بر سر کافر به از شمشیر نیست
گر مریدان را مراد از زهد، شیخی کردن است
هیچ تدبیری برای این به از تزویر نیست
ای که از خلوت خرابات آمدی خوب آمدی
سر بزن پایی بزن این خانهٔ تصویر نیست
از جهان بی ظلمت عصیان کسی کم رفته است
این رده دور و دراز البته بی شبگیر نیست
در دل او نیست از آب ترحم قطره ای
یا در آه و نالهٔ ما قوت تأثیر نیست
ای سعیدا دلبر از عاشق به از او واقف است
حال دل را پیش جانان حاجت تقریر نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
صاحب نفسی را که اثر در نفسش نیست
نخلی است که جز غم ثمری پیشرسش نیست
شوخی که طلبکار و هواخواه ندارد
نارست ولیکن مدد از خار و خسش نیست
آن که مقید به لباس است چه چیز است
مرغی است گرفتار و به ظاهر قفسش نیست
از بسکه سبک می گذرد قافلهٔ عمر
ما گوش به آواز و صدا در جرسش نیست
در خانه کسی هست مرا لیک چه سازم
دل سخت چنان است که صد حرف بسش نیست
در غمکدهٔ عشق خوشا حال سعیدا
امروز که جز درد و الم هم نفسش نیست
نخلی است که جز غم ثمری پیشرسش نیست
شوخی که طلبکار و هواخواه ندارد
نارست ولیکن مدد از خار و خسش نیست
آن که مقید به لباس است چه چیز است
مرغی است گرفتار و به ظاهر قفسش نیست
از بسکه سبک می گذرد قافلهٔ عمر
ما گوش به آواز و صدا در جرسش نیست
در خانه کسی هست مرا لیک چه سازم
دل سخت چنان است که صد حرف بسش نیست
در غمکدهٔ عشق خوشا حال سعیدا
امروز که جز درد و الم هم نفسش نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
در شکنج زلف او دل تاب نتواند گرفت
چون کتان، کام از شب مهتاب نتواند گرفت
کی لب شیرین کند کار نگاه تلخ را
جای می را گر دهد جان آب نتواند گرفت
کام از کامل عیاران یافتن آسان مدان
کس دمی آب از گل سیراب نتواند گرفت
بی ریاضت کی ملایم می شود طبع ثقیل
نرم خویی را کس از سنجاب نتواند گرفت
بحر همت سعیدا چرخ را آمد به جوش
کاسه ای دارد که یک کف آب نتواند گرفت
چون کتان، کام از شب مهتاب نتواند گرفت
کی لب شیرین کند کار نگاه تلخ را
جای می را گر دهد جان آب نتواند گرفت
کام از کامل عیاران یافتن آسان مدان
کس دمی آب از گل سیراب نتواند گرفت
بی ریاضت کی ملایم می شود طبع ثقیل
نرم خویی را کس از سنجاب نتواند گرفت
بحر همت سعیدا چرخ را آمد به جوش
کاسه ای دارد که یک کف آب نتواند گرفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
ز من جان خواست جانان گفتمش از جان به جان منت
بجان و دل کشیدن می توان از جان جان منت
میان ما و او راه سخن از دل به دل باشد
که نتواند گذارد با ادا فهمان زبان منت
قبول شیب و بالا کی کند طبع بلند ما؟
ز پستی همت عیسی کشید از آسمان منت
هما را آشیان می بود اگر در طور همت جا
به سنگ سرمه ای کی می کشید از استخوان منت
از آن یک دم که بر گردون قدم در رفت و آمد زد
کشد از پای او تا روز محشر آسمان منت
به زردی روی تا بنهاد خورشید جمال گل
به جای توتیا نرگس کشد از زعفران منت
به سخت و نرم گردون چون کنم سرخم که از عالم
برون می آید و کی می کشد تیر از کمان منت
نظر از پشت پای خویش هرگز برنمی دارد
ز بس آن چشم شهلا می کشد زان ابروان منت
متاع نازنینان نیست غیر از ناز در عالم
که یوسف کرد بار خویشتن بر کاروان منت
به امیدی که از یک کس گشاید این گره شاید
سعیدا می کشد تا حشر از پیر و جوان منت
بجان و دل کشیدن می توان از جان جان منت
میان ما و او راه سخن از دل به دل باشد
که نتواند گذارد با ادا فهمان زبان منت
قبول شیب و بالا کی کند طبع بلند ما؟
ز پستی همت عیسی کشید از آسمان منت
هما را آشیان می بود اگر در طور همت جا
به سنگ سرمه ای کی می کشید از استخوان منت
از آن یک دم که بر گردون قدم در رفت و آمد زد
کشد از پای او تا روز محشر آسمان منت
به زردی روی تا بنهاد خورشید جمال گل
به جای توتیا نرگس کشد از زعفران منت
به سخت و نرم گردون چون کنم سرخم که از عالم
برون می آید و کی می کشد تیر از کمان منت
نظر از پشت پای خویش هرگز برنمی دارد
ز بس آن چشم شهلا می کشد زان ابروان منت
متاع نازنینان نیست غیر از ناز در عالم
که یوسف کرد بار خویشتن بر کاروان منت
به امیدی که از یک کس گشاید این گره شاید
سعیدا می کشد تا حشر از پیر و جوان منت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
چو دید جسم مرا جای آرمیدن، روح
نیارمید در این جسم از تپیدن، روح
غبار کوی تو دانست جسم را ورنه
نداشت طاقت این مشت گل کشیدن، روح
قبول جسم نمی کرد اگر که می دانست
شراب موت در آخر نفس چشیدن روح
هزار مرتبه در گوش من گرفته قرار
برای یک سخن از لعل او شنیدن روح
به هیچ باب دگر رام کس نمی گردد
نهاد چون دل خود بر سر رمیدن روح
چها که دیده نگردیده است در چشمم
برای یک نظر از دور بر تو دیدن روح
علاج نیست که تن پا دراز خواهد کرد
ز جسم چون کند آهنگ سرکشیدن روح
دمید خط چو سعیدا به گرد عارض یار
ز جسم کرد خیال برون دمیدن روح
نیارمید در این جسم از تپیدن، روح
غبار کوی تو دانست جسم را ورنه
نداشت طاقت این مشت گل کشیدن، روح
قبول جسم نمی کرد اگر که می دانست
شراب موت در آخر نفس چشیدن روح
هزار مرتبه در گوش من گرفته قرار
برای یک سخن از لعل او شنیدن روح
به هیچ باب دگر رام کس نمی گردد
نهاد چون دل خود بر سر رمیدن روح
چها که دیده نگردیده است در چشمم
برای یک نظر از دور بر تو دیدن روح
علاج نیست که تن پا دراز خواهد کرد
ز جسم چون کند آهنگ سرکشیدن روح
دمید خط چو سعیدا به گرد عارض یار
ز جسم کرد خیال برون دمیدن روح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
مکن به روی دلارام من نظر گستاخ
مرو چو خس به دم اژدر شرر گستاخ
به در کند ز جهانت فلک به رخ زردی
چو آفتاب روی گرچه در به در گستاخ
چو زلف یار مبادا سیاه کجدستی
به زور شانه به آن مو شود کمر گستاخ
به موج چین جبین بتان مشو حیران
مرو ز جهل به دریای پرخطر گستاخ
نظر به ابروی او می کنی ز جان بگذر
مشو مقابل شمشیر، بی سپر گستاخ
من فقیر چه سازم به آن چنان یاری
که کس به او نشود جز به سیم و زر گستاخ
به جان خویش سعیدا تو خود زدی آتش
بگفتمت که به آن رو مکن نظر گستاخ
مرو چو خس به دم اژدر شرر گستاخ
به در کند ز جهانت فلک به رخ زردی
چو آفتاب روی گرچه در به در گستاخ
چو زلف یار مبادا سیاه کجدستی
به زور شانه به آن مو شود کمر گستاخ
به موج چین جبین بتان مشو حیران
مرو ز جهل به دریای پرخطر گستاخ
نظر به ابروی او می کنی ز جان بگذر
مشو مقابل شمشیر، بی سپر گستاخ
من فقیر چه سازم به آن چنان یاری
که کس به او نشود جز به سیم و زر گستاخ
به جان خویش سعیدا تو خود زدی آتش
بگفتمت که به آن رو مکن نظر گستاخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تنی بغیر عمل شد برای جان، دوزخ
به مرغ بی پر و بال است آشیان، دوزخ
حضور عاشق مسکین حضور دلدار است
که بی وصال تو باشد مرا جنان دوزخ
بلاکشان غمت را نمی تواند کرد
بهشت منت آسایش و زیان دوزخ
دل بخیل و جبین گشادهٔ درویش
بهشت روی زمین است این و آن دوزخ
نه لایقم به جنان و ز جحیم حیرانم
که می کشد الم از جسم ناتوان دوزخ
دمی به مردم نادان به سیر هشت بهشت
هزار مرتبه به عمر جاودان دوزخ
چه باک ار نشود جنتم حلال اما
حرام باد سعیدا به دوستان دوزخ
به مرغ بی پر و بال است آشیان، دوزخ
حضور عاشق مسکین حضور دلدار است
که بی وصال تو باشد مرا جنان دوزخ
بلاکشان غمت را نمی تواند کرد
بهشت منت آسایش و زیان دوزخ
دل بخیل و جبین گشادهٔ درویش
بهشت روی زمین است این و آن دوزخ
نه لایقم به جنان و ز جحیم حیرانم
که می کشد الم از جسم ناتوان دوزخ
دمی به مردم نادان به سیر هشت بهشت
هزار مرتبه به عمر جاودان دوزخ
چه باک ار نشود جنتم حلال اما
حرام باد سعیدا به دوستان دوزخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چو از نور تجلی ساغری سرشار می گردد
حباب آسا تهی از خود تمامی یار می گردد
به یاد تیغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در کوچه و بازار می گردد
وجودی را که باشد ذره ای از مهر او در بر
چو مهر عالم آرا جمله تن دیدار می گردد
مگر خواهد نمودن تیغ ابرو را نمی دانم
خیال [جانفشانی] بر سرم بسیار می گردد
نیفتد کار با ابنای عالم هیچ کافر را
که خضر از عمر جاویدان خود بیزار می گردد
کدامین خلوت از عمامه بهتر ای ریا پیشه
که مولانا عزیز از گوشهٔ دستار می گردد
شکستی ساغر ما را سعیدا گر خبر یابد
دهان شیشهٔ می دیدهٔ خونبار می گردد
حباب آسا تهی از خود تمامی یار می گردد
به یاد تیغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در کوچه و بازار می گردد
وجودی را که باشد ذره ای از مهر او در بر
چو مهر عالم آرا جمله تن دیدار می گردد
مگر خواهد نمودن تیغ ابرو را نمی دانم
خیال [جانفشانی] بر سرم بسیار می گردد
نیفتد کار با ابنای عالم هیچ کافر را
که خضر از عمر جاویدان خود بیزار می گردد
کدامین خلوت از عمامه بهتر ای ریا پیشه
که مولانا عزیز از گوشهٔ دستار می گردد
شکستی ساغر ما را سعیدا گر خبر یابد
دهان شیشهٔ می دیدهٔ خونبار می گردد