عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای ز خورشید جمالت گشته روشن کاینات
وی ز مهر ماه رویت چرخ و انجم بی ثبات
سبعه سیاره سرگردان ز شوق روی تو
برامید بوی وصلت آرمیده ثابتات
ابر فیضت گر نمی بارید برملک عدم
کی دمیدی سبزه و گل در زمین ممکنات
آفتاب ذات تابان شد ز ذرات جهان
این کسی داند که بیند ذات را عین صفات
هرکه روی تو ز مرآت جهان بیند عیان
گشت یکسان در شهودش کعبه و لات و منات
چون مسیحای لب تو دم دمد در مرده ها
در نفس هریک برون آرد سر از جیب حیات
چون اسیری پرتو خورشید روی نوربخش
هر که بیند یابد از قید من و مائی نجات
وی ز مهر ماه رویت چرخ و انجم بی ثبات
سبعه سیاره سرگردان ز شوق روی تو
برامید بوی وصلت آرمیده ثابتات
ابر فیضت گر نمی بارید برملک عدم
کی دمیدی سبزه و گل در زمین ممکنات
آفتاب ذات تابان شد ز ذرات جهان
این کسی داند که بیند ذات را عین صفات
هرکه روی تو ز مرآت جهان بیند عیان
گشت یکسان در شهودش کعبه و لات و منات
چون مسیحای لب تو دم دمد در مرده ها
در نفس هریک برون آرد سر از جیب حیات
چون اسیری پرتو خورشید روی نوربخش
هر که بیند یابد از قید من و مائی نجات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
زاد راه عاشقان سوز و نیاز و زاریست
کار عالم جز غم عشقت همه بیکاریست
خواب بر چشمم حرام آمد ز شوق روی تو
ز اشتیاقت کار عاشق روز و شب بیداریست
هرچه برجان من آید از تو مهرست و وفا
گر جفایی میرود بر دل ز تو دلداریست
از غم عشق تو شادیهاست در جان و دلم
کز غم عشق تو عاشق را بسی غمخواریست
پیش دلبر جان و دل در باز گر تو عاشقی
جان نثار عشق جانان کردن از ناچاریست
زاهد بی درد هرگز مرد درد عشق نیست
لیک عاشق در غم معشوق مرد کاریست
با لقای نور بخشش عزت دنیا و دین
پیش رندان ای اسیری عین ذل و خواریست
کار عالم جز غم عشقت همه بیکاریست
خواب بر چشمم حرام آمد ز شوق روی تو
ز اشتیاقت کار عاشق روز و شب بیداریست
هرچه برجان من آید از تو مهرست و وفا
گر جفایی میرود بر دل ز تو دلداریست
از غم عشق تو شادیهاست در جان و دلم
کز غم عشق تو عاشق را بسی غمخواریست
پیش دلبر جان و دل در باز گر تو عاشقی
جان نثار عشق جانان کردن از ناچاریست
زاهد بی درد هرگز مرد درد عشق نیست
لیک عاشق در غم معشوق مرد کاریست
با لقای نور بخشش عزت دنیا و دین
پیش رندان ای اسیری عین ذل و خواریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
از شوق رخت در همه جا غلغله هست
از زلف توبرجان جهان سلسله هست
از جور غم عشق تو در ملک دل و جان
بس فتنه و آشوب و عجب زلزله هست
گر شاهد جانها بخرابات نیامد
در مجلس مستان ز چه رو غلغله هست
تا مهر جمال تو بتابید بذرات
پیوسته در آفاق جهان ولوله هست
مفتی چه نشستی که از این کوچه تقلید
تا منزل تحقیق بسی مرحله هست
بی پیر مرو راه طریقت که درین راه
در هر قدمی واقعه هایله هست
تنها چه روی راه خطرناک اسیری
هر دم چو ازین راه روان قافله هست
از زلف توبرجان جهان سلسله هست
از جور غم عشق تو در ملک دل و جان
بس فتنه و آشوب و عجب زلزله هست
گر شاهد جانها بخرابات نیامد
در مجلس مستان ز چه رو غلغله هست
تا مهر جمال تو بتابید بذرات
پیوسته در آفاق جهان ولوله هست
مفتی چه نشستی که از این کوچه تقلید
تا منزل تحقیق بسی مرحله هست
بی پیر مرو راه طریقت که درین راه
در هر قدمی واقعه هایله هست
تنها چه روی راه خطرناک اسیری
هر دم چو ازین راه روان قافله هست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دل را بجمال رخ تو مهر تولاست
جان را همه دم دولت وصل تو تمناست
یک پایه ز معراج کمال دل عارف
می دان بیقین کرسی نه چرخ معلاست
در پیش کسی کو بجهان ز اهل شهودست
لاخود همه پندار بود جمله چو الاست
خورشید صفت عکس جمال تو عیان دید
هر کس که چو آئینه دلش پاک و مصفاست
هر دیده که بیند بجهان نور لقایت
لذات نعیم ابد اینجاش مهیاست
از عقل مجو حالت ارباب مقامات
زیرا ز خیال خرد این حال معراست
جز یار نبیند بجهان همچو اسیری
هرکو دلش از دیدن اغیار مبراست
جان را همه دم دولت وصل تو تمناست
یک پایه ز معراج کمال دل عارف
می دان بیقین کرسی نه چرخ معلاست
در پیش کسی کو بجهان ز اهل شهودست
لاخود همه پندار بود جمله چو الاست
خورشید صفت عکس جمال تو عیان دید
هر کس که چو آئینه دلش پاک و مصفاست
هر دیده که بیند بجهان نور لقایت
لذات نعیم ابد اینجاش مهیاست
از عقل مجو حالت ارباب مقامات
زیرا ز خیال خرد این حال معراست
جز یار نبیند بجهان همچو اسیری
هرکو دلش از دیدن اغیار مبراست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ای برده سبق از همه خوبان به ملاحت
در حسن ربودی زبتان گوی لطافت
هرکس که سر از دولت عشق تو به پیچد
حقا که نه بیند بجهان روی سعادت
کس را نرسد گوهر معنی به بیان سفت
در حسن بلاغت چو توای کان فصاحت
از عشق بتان گر چه ملامت رسد اما
در عشق تو دیدیم همه امن و سلامت
ره رو که بعمری نظری روی ترا دید
زان نور و صفا یافت بحق راه هدایت
دانی که که دارد بجهان دیده حق بین
صاحب نظری کو بیقین دید لقایت
سودای دو گیسوی تو ای جان اسیری
شیدائی ما راکند هر لحظه زیادت
در حسن ربودی زبتان گوی لطافت
هرکس که سر از دولت عشق تو به پیچد
حقا که نه بیند بجهان روی سعادت
کس را نرسد گوهر معنی به بیان سفت
در حسن بلاغت چو توای کان فصاحت
از عشق بتان گر چه ملامت رسد اما
در عشق تو دیدیم همه امن و سلامت
ره رو که بعمری نظری روی ترا دید
زان نور و صفا یافت بحق راه هدایت
دانی که که دارد بجهان دیده حق بین
صاحب نظری کو بیقین دید لقایت
سودای دو گیسوی تو ای جان اسیری
شیدائی ما راکند هر لحظه زیادت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت
آتش بجان جمله ذرات درگرفت
بگشا نظر که نور تجلی حسن یار
تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت
رخسار او بناز و کرشمه هزار بار
صد نکته روبرو برخ ماه و خور گرفت
تا یک نظر جمال تو بیند اسیر عشق
دنیا و دین فدای همان یک نظر گرفت
زاهد که توبه کرد ز اطوار عاشقی
رویت چو دید، عشق دگر ره ز سر گرفت
حسنت ز بهرجلوه همی جست آینه
هر سو نظاره کرد، سخن در بشر گرفت
شهباز وصل او که نیامد بدام کس
بنگر اسیریش چو ز روی هنر گرفت
آتش بجان جمله ذرات درگرفت
بگشا نظر که نور تجلی حسن یار
تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت
رخسار او بناز و کرشمه هزار بار
صد نکته روبرو برخ ماه و خور گرفت
تا یک نظر جمال تو بیند اسیر عشق
دنیا و دین فدای همان یک نظر گرفت
زاهد که توبه کرد ز اطوار عاشقی
رویت چو دید، عشق دگر ره ز سر گرفت
حسنت ز بهرجلوه همی جست آینه
هر سو نظاره کرد، سخن در بشر گرفت
شهباز وصل او که نیامد بدام کس
بنگر اسیریش چو ز روی هنر گرفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تا که خورشید جمالت بجهان تابان گشت
از شعاعش همه ذرات مه تابان گشت
دل که در کوی غم عشق تو منزل سازد
بیقین خانه عیش و طربش ویران گشت
بار دیگر سرو سامان بجهان باز نیافت
جان که در عشق تو سرگشته و بی سامان گشت
جان بیمار ز دردت بدوائی نرسید
گرچه عمری بجهان در پی این درمان گشت
پرتو نور تجلی تو بر دل چو بتافت
جان و دل بین که ازآن دم بچه رو حیران گشت
از خیال خرد و صبر و سکون بیزارست
جان که او عاشق و شیدای رخ جانان گشت
در همه شهر شود شهره بناموس و بنام
هرکه در کوی ملامت پی این رندان گشت
گو مجو زاهد ماشیوه تقوی ز کسی
کو برندی و بمستی بجهان دستان گشت
نامرادی و غم عشق و ریاضات و سلوک
بر اسیری بهوای تو همه آسان گشت
از شعاعش همه ذرات مه تابان گشت
دل که در کوی غم عشق تو منزل سازد
بیقین خانه عیش و طربش ویران گشت
بار دیگر سرو سامان بجهان باز نیافت
جان که در عشق تو سرگشته و بی سامان گشت
جان بیمار ز دردت بدوائی نرسید
گرچه عمری بجهان در پی این درمان گشت
پرتو نور تجلی تو بر دل چو بتافت
جان و دل بین که ازآن دم بچه رو حیران گشت
از خیال خرد و صبر و سکون بیزارست
جان که او عاشق و شیدای رخ جانان گشت
در همه شهر شود شهره بناموس و بنام
هرکه در کوی ملامت پی این رندان گشت
گو مجو زاهد ماشیوه تقوی ز کسی
کو برندی و بمستی بجهان دستان گشت
نامرادی و غم عشق و ریاضات و سلوک
بر اسیری بهوای تو همه آسان گشت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
ای صنم سمن بران دست منست و دامنت
مونس جان بیدلان دست منست و دامنت
ای مه خوش لقای من دلبر جان فزای من
درد من و دوای من دست منست و دامنت
کعبه ماست کوی تو، قبله ماست روی تو
میل دلم بسوی تو، دست منست و دامنت
ای بت گلعذار من ای غم و غمگسار من
شادی جان زار من دست منست و دامنت
مرهم جان ریش من همدم و یارو خویش من
مذهب و دین و کیش من دست منست و دامنت
خوان کرم نهاده، پرده ز رخ گشاده
مژده وصل داده، دست منست و دامنت
دل ز اسیری می بری، هیچ غمش نمی خوری
تا بکی این ستمگری دست منست و دامنت
مونس جان بیدلان دست منست و دامنت
ای مه خوش لقای من دلبر جان فزای من
درد من و دوای من دست منست و دامنت
کعبه ماست کوی تو، قبله ماست روی تو
میل دلم بسوی تو، دست منست و دامنت
ای بت گلعذار من ای غم و غمگسار من
شادی جان زار من دست منست و دامنت
مرهم جان ریش من همدم و یارو خویش من
مذهب و دین و کیش من دست منست و دامنت
خوان کرم نهاده، پرده ز رخ گشاده
مژده وصل داده، دست منست و دامنت
دل ز اسیری می بری، هیچ غمش نمی خوری
تا بکی این ستمگری دست منست و دامنت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
دوستانم باز خواهد گشت یارم الغیاث
من ز دستش چاره جز مردن ندارم الغیاث
دامن وصلش نمی آید بدست و من چنین
در غم هجران او زار و نزارم الغیاث
جان و دل از درد عشقش خون شد و هرگز دمی
حال دل در پیش وی گفتن نیارم الغیاث
جرعه از باده لعل لبش خواهم که من
بی می لعلش مدام اندر خمارم الغیاث
می کشم بار غم عشق و جزاینم نیست کار
در غم عشقش همین است کار و بارم الغیاث
بیوفایی بین که خونم را بشمشیر جفا
دم بدم میریزد آن زیبا نگارم الغیاث
ترک چشمش رخت جان و دل به یغما می برد
از جفا و جور چشمش زار زارم الغیاث
غمزه چشمش بهر دم از کمان ابروان
میزند برجان خدنگ بیشمارم الغیاث
نیست هرگز ای اسیری از کمال غیرتش
در حریم خاص او یک لحظه بارم الغیاث
من ز دستش چاره جز مردن ندارم الغیاث
دامن وصلش نمی آید بدست و من چنین
در غم هجران او زار و نزارم الغیاث
جان و دل از درد عشقش خون شد و هرگز دمی
حال دل در پیش وی گفتن نیارم الغیاث
جرعه از باده لعل لبش خواهم که من
بی می لعلش مدام اندر خمارم الغیاث
می کشم بار غم عشق و جزاینم نیست کار
در غم عشقش همین است کار و بارم الغیاث
بیوفایی بین که خونم را بشمشیر جفا
دم بدم میریزد آن زیبا نگارم الغیاث
ترک چشمش رخت جان و دل به یغما می برد
از جفا و جور چشمش زار زارم الغیاث
غمزه چشمش بهر دم از کمان ابروان
میزند برجان خدنگ بیشمارم الغیاث
نیست هرگز ای اسیری از کمال غیرتش
در حریم خاص او یک لحظه بارم الغیاث
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
از شاهد و می گر خبری هست بگوئید
چون باده پرستی هنری هست بگوئید
در کوی خرابات فنا سالک ره را
جز عشق اگر راهبری هست بگوئید
معشوق مرا کز غم او بیدل و دینم
با عاشق بیدل نظری هست بگوئید
غیر از رخ جانان که شد او مطلع انوار
در دور اگر ماه و خوری هست بگوئید
جز رفتن این مرتبه قید باطلاق
درسیر و سلوک ار سفری هست بگوئید
چون غمزه فتان تو ای ماه پری رو
در دور قمر فتنه گری هست بگوئید
از بهر خمار اشکن اگر صاف اگر درد
در میکده گر ماحضری هست بگوئید
جز زاهد رعنا که بود مانع عشاق
در عشق اگر دردسری هست بگوئید
چون پیر مغان عارف اسرار کماهی
گر زانک بعالم دگری هست بگوئید
جز شادی وصل و غم هجران زخ یار
بالله که بهشت و سقری هست بگوئید
در کوی خرابات بقلاشی و رندی
گر خود ز اسیری بتری هست بگوئید
چون باده پرستی هنری هست بگوئید
در کوی خرابات فنا سالک ره را
جز عشق اگر راهبری هست بگوئید
معشوق مرا کز غم او بیدل و دینم
با عاشق بیدل نظری هست بگوئید
غیر از رخ جانان که شد او مطلع انوار
در دور اگر ماه و خوری هست بگوئید
جز رفتن این مرتبه قید باطلاق
درسیر و سلوک ار سفری هست بگوئید
چون غمزه فتان تو ای ماه پری رو
در دور قمر فتنه گری هست بگوئید
از بهر خمار اشکن اگر صاف اگر درد
در میکده گر ماحضری هست بگوئید
جز زاهد رعنا که بود مانع عشاق
در عشق اگر دردسری هست بگوئید
چون پیر مغان عارف اسرار کماهی
گر زانک بعالم دگری هست بگوئید
جز شادی وصل و غم هجران زخ یار
بالله که بهشت و سقری هست بگوئید
در کوی خرابات بقلاشی و رندی
گر خود ز اسیری بتری هست بگوئید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
جانم اسیر دام سر زلف یار شد
دل در هوای حسن رخش بیقرار شد
جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم
تا زلف عنبرین برخت مشکبار شد
زآوازه فراق تو دلها بباد رفت
در آرزوی وصل تو جانها نثار شد
تا در میان جان و دلم عشق جای ساخت
عقل و قرار و صبر زمن برکنار شد
اسرار عشق هرکه چو منصور فاش کرد
بنگر سرش چگونه سزاوار دار شد
در ملک مصر چو یوسف عزیز گشت
هرکس که او بکوی غم عشق خوار شد
از دل هوای مسجد و محراب و زهد رفت
ما را درون میکده زان دم که بار شد
درملک وصل دوست بیک لحظه میرسد
هرکو سمند عشق درین ره سوار شد
یک رنگ شد چو جان اسیری براه عشق
هر دل که با محبت جانان دوچار شد
دل در هوای حسن رخش بیقرار شد
جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم
تا زلف عنبرین برخت مشکبار شد
زآوازه فراق تو دلها بباد رفت
در آرزوی وصل تو جانها نثار شد
تا در میان جان و دلم عشق جای ساخت
عقل و قرار و صبر زمن برکنار شد
اسرار عشق هرکه چو منصور فاش کرد
بنگر سرش چگونه سزاوار دار شد
در ملک مصر چو یوسف عزیز گشت
هرکس که او بکوی غم عشق خوار شد
از دل هوای مسجد و محراب و زهد رفت
ما را درون میکده زان دم که بار شد
درملک وصل دوست بیک لحظه میرسد
هرکو سمند عشق درین ره سوار شد
یک رنگ شد چو جان اسیری براه عشق
هر دل که با محبت جانان دوچار شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بیا که یار ز رخسار پرده را بگشود
بیا که هر چه نهان بود آشکار نمود
بیا که مجلس ما بزمگاه مستانست
بیاکه ساقی و جام است و بانگ ساز و سرود
بیا و باده بنوش و زیان خود طلب
چو ره بدوست نبردی، ز زهد خشک چه سود
بیا که میکده در باز کرد باده فروش
که عارفانه بنوشیم می برغم حسود
چه شد که جمله ذرات مست و بیخبرند
نگر مگر در میخانه ساقیم بگشود
کنون که فرصت عمر است خوش غنیمت دان
شراب و شاهد و مطرب نوای بربط و عود
حریف ما شو و می نوش و روی ساقی بین
ببزمگاه شهود آ چه جای گفت و شنود
بیا و پیر خرابات عشق را دریاب
که رهبرست و بمعشوق میرساند زود
چه باده های پیاپی که میدهد ساقی
بجان مست اسیری درون بزم شهود
بیا که هر چه نهان بود آشکار نمود
بیا که مجلس ما بزمگاه مستانست
بیاکه ساقی و جام است و بانگ ساز و سرود
بیا و باده بنوش و زیان خود طلب
چو ره بدوست نبردی، ز زهد خشک چه سود
بیا که میکده در باز کرد باده فروش
که عارفانه بنوشیم می برغم حسود
چه شد که جمله ذرات مست و بیخبرند
نگر مگر در میخانه ساقیم بگشود
کنون که فرصت عمر است خوش غنیمت دان
شراب و شاهد و مطرب نوای بربط و عود
حریف ما شو و می نوش و روی ساقی بین
ببزمگاه شهود آ چه جای گفت و شنود
بیا و پیر خرابات عشق را دریاب
که رهبرست و بمعشوق میرساند زود
چه باده های پیاپی که میدهد ساقی
بجان مست اسیری درون بزم شهود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دل ما وایه روی تو دارد
بجان سودای هر موی تو دارد
جمال روی تو بیند ز هر رو
دل عارف که رو سوی تو دارد
دل ما میل حسن خوب رویان
بروی تو که بر بوی تو دارد
ز شاهی عار باشد آن گدا را
که روزی راه بر کوی تو دارد
نماز کس قبول آمد که او رو
بمحراب دو ابروی تو دارد
ندارد هیچ ساحر آن فریبی
که چشم شوخ جادوی تو دارد
اسیری هیچ آزادی نجوید
چو دل دربند گیسوی تو دارد
بجان سودای هر موی تو دارد
جمال روی تو بیند ز هر رو
دل عارف که رو سوی تو دارد
دل ما میل حسن خوب رویان
بروی تو که بر بوی تو دارد
ز شاهی عار باشد آن گدا را
که روزی راه بر کوی تو دارد
نماز کس قبول آمد که او رو
بمحراب دو ابروی تو دارد
ندارد هیچ ساحر آن فریبی
که چشم شوخ جادوی تو دارد
اسیری هیچ آزادی نجوید
چو دل دربند گیسوی تو دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
زهی جمال و ملاحت که یار ما دارد
هزار عشوه و ناز و کرشمه ها دارد
بنور طلعت خوبش چه دل که حیرانست
بدام زلف چه جانها که مبتلا دارد
جمال بیحد و مهر و وفای بی غایت
کمال صورت و معنی جدا جدا دارد
مراد عاشق مهجور وصل معشوق است
چه وایه که دل و جان بی نوا دارد
بغیر یار نداریم ما ز یار طلب
اگر جفا کند آن یار و گر وفا دارد
بغمزه جان و دل و دین ما بغارت برد
ندانمش که دگر دیده بر چه ها دارد
ز باده لب لعل حیات بخش حبیب
چه شور و مستی و غوغا که جان ما دارد
بیا و جان و جهان در قمار عشق بباز
که درد عاشق بیدل همین دوا دارد
نظر بهر چه کنم حسن تست منظورم
ببین که جان اسیری نظر کجا دارد
هزار عشوه و ناز و کرشمه ها دارد
بنور طلعت خوبش چه دل که حیرانست
بدام زلف چه جانها که مبتلا دارد
جمال بیحد و مهر و وفای بی غایت
کمال صورت و معنی جدا جدا دارد
مراد عاشق مهجور وصل معشوق است
چه وایه که دل و جان بی نوا دارد
بغیر یار نداریم ما ز یار طلب
اگر جفا کند آن یار و گر وفا دارد
بغمزه جان و دل و دین ما بغارت برد
ندانمش که دگر دیده بر چه ها دارد
ز باده لب لعل حیات بخش حبیب
چه شور و مستی و غوغا که جان ما دارد
بیا و جان و جهان در قمار عشق بباز
که درد عاشق بیدل همین دوا دارد
نظر بهر چه کنم حسن تست منظورم
ببین که جان اسیری نظر کجا دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چو حسن روی او جلوه گری کرد
ز فکر دین و دل ما را بری کرد
دل و جان را بغارت داد عاشق
چو با سودای عشقش همسری کرد
بدین ماست مؤمن آنکه عمری
بکفر زلف او جان پروری کرد
بعالم یکدل هشیار نگذاشت
چو چشم مست او عشوه گری کرد
اسیر دام او شد جانم آخر
چو فکر زلفش اول سرسری کرد
چه داند حال زار بیدلان چیست
بت شوخی که حو با دلبری کرد
دل و جان و جهان شد فتنه او
ز بس ناز و کرشمه کان پری کرد
سرافرازی کند بر جمله شاهان
درین ره هر که ترک سروری کرد
اسیری شهره شهرست و بدنام
که او دردین عشقش کافری کرد
ز فکر دین و دل ما را بری کرد
دل و جان را بغارت داد عاشق
چو با سودای عشقش همسری کرد
بدین ماست مؤمن آنکه عمری
بکفر زلف او جان پروری کرد
بعالم یکدل هشیار نگذاشت
چو چشم مست او عشوه گری کرد
اسیر دام او شد جانم آخر
چو فکر زلفش اول سرسری کرد
چه داند حال زار بیدلان چیست
بت شوخی که حو با دلبری کرد
دل و جان و جهان شد فتنه او
ز بس ناز و کرشمه کان پری کرد
سرافرازی کند بر جمله شاهان
درین ره هر که ترک سروری کرد
اسیری شهره شهرست و بدنام
که او دردین عشقش کافری کرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چون از ازل نصیبه ما عشق یار بود
در عاشقی مگو که مرا اختیار بود
هر دم جمال تازه نماید بعاشقان
زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود
مست مدام جام وصال حبیب را
باکار و بار دنیی و عقبی چه کار بود
تا بسته ام بعشق تو زنار بیخودی
مارانه کفر و دین ونه ناموس و عاربود
روزی که از شراب و ز ساغر نبود نام
جانم ز جام وصل تو مست و خمار بود
جایی که جمله خلق جهان غرق حیرتند
ما را بیار عشرت و بوس و کنار بود
کس را ز حالت تو اسیری خبر کجاست
ورنه بخاک پای تو سرها نثار بود
در عاشقی مگو که مرا اختیار بود
هر دم جمال تازه نماید بعاشقان
زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود
مست مدام جام وصال حبیب را
باکار و بار دنیی و عقبی چه کار بود
تا بسته ام بعشق تو زنار بیخودی
مارانه کفر و دین ونه ناموس و عاربود
روزی که از شراب و ز ساغر نبود نام
جانم ز جام وصل تو مست و خمار بود
جایی که جمله خلق جهان غرق حیرتند
ما را بیار عشرت و بوس و کنار بود
کس را ز حالت تو اسیری خبر کجاست
ورنه بخاک پای تو سرها نثار بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
چون جمال دوست خود را جلوه داد
شورشی در جان مشتاقان فتاد
پر ز غوغا گشت آفاق جهان
تا که یاراز خانه پا بیرون نهاد
صد قیامت هر زمان شد آشکار
تا جمالش پرده از رخ برگشاد
حسن او در پرده چون خود را نمود
گشت ذرات جهان مست وداد
تا نقاب زلف از رخ برگرفت
جان عاشق گشت واصل بامراد
مابزلفش سرفرازی میکنیم
سایه اواز سرما کم مباد
با غم عشق و گدائی جان ما
سر فرو نارد بتاج کیقباد
دل بیاد روی جانان خرم است
با خیال وصل او جان است شاد
دایما جان اسیری در جهان
از غم عشق رخ او شادباد
شورشی در جان مشتاقان فتاد
پر ز غوغا گشت آفاق جهان
تا که یاراز خانه پا بیرون نهاد
صد قیامت هر زمان شد آشکار
تا جمالش پرده از رخ برگشاد
حسن او در پرده چون خود را نمود
گشت ذرات جهان مست وداد
تا نقاب زلف از رخ برگرفت
جان عاشق گشت واصل بامراد
مابزلفش سرفرازی میکنیم
سایه اواز سرما کم مباد
با غم عشق و گدائی جان ما
سر فرو نارد بتاج کیقباد
دل بیاد روی جانان خرم است
با خیال وصل او جان است شاد
دایما جان اسیری در جهان
از غم عشق رخ او شادباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
هر لحظه بروئی دگر آن روی نماید
هر دم بمن از باب دگر یار درآید
جانا بدل پاک نظر کن رخ او بین
آئینه صافی چو همه روی نماید
اعمی نتواند که به بیند مه رویت
جز دیده بینا بجمال تو نشاید
از تاب جمال تو شود محو دو عالم
چون روی تو از پرده پندار برآید
جز غمزه جادوی تو جان و دل و(د)ینم
ای شوخ جفا پیشه نگویی که رباید
چندانکه بجانم غم عشق تو فزون است
شادی دل عاشق دیوانه فزاید
عاشق چه کند گر نکند جامه بصد چاک
مطرب چو سرود غم عشق تو سراید
راضی به قضا باش و ز غم فارغ واز او
زیرا غم و شادی جهان هیچ نپاید
از دام بلا جان اسیری شود آزاد
زان زلف معنبر چو گره باز گشاید
هر دم بمن از باب دگر یار درآید
جانا بدل پاک نظر کن رخ او بین
آئینه صافی چو همه روی نماید
اعمی نتواند که به بیند مه رویت
جز دیده بینا بجمال تو نشاید
از تاب جمال تو شود محو دو عالم
چون روی تو از پرده پندار برآید
جز غمزه جادوی تو جان و دل و(د)ینم
ای شوخ جفا پیشه نگویی که رباید
چندانکه بجانم غم عشق تو فزون است
شادی دل عاشق دیوانه فزاید
عاشق چه کند گر نکند جامه بصد چاک
مطرب چو سرود غم عشق تو سراید
راضی به قضا باش و ز غم فارغ واز او
زیرا غم و شادی جهان هیچ نپاید
از دام بلا جان اسیری شود آزاد
زان زلف معنبر چو گره باز گشاید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مهر رخسارت ز ذرات جهان پیدا بود
هر دو عالم در شعاع حسن او شیدا بود
پرتو حسنت عیان بینم ز ذرات جهان
مهر رخسار تو تابان از همه اشیا بود
مرغ جان عاشقان را در هوای وصل دوست
آشیان بی نشانی منزل و مأوا بود
قرب جانان جنت جان است و بعدش دوزخ است
روضه دل روی یار و قامتش طوبی بود
ای دل ار جویی وصال او ز هستی نیست شو
در میانه مائی ما چون حجاب ما بود
هر دلی کو واله حیران حسن یار شد
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود
با خیال زلف و رویت جان مشتاق لقا
از غم و فکر دو عالم بی سرو سودا بود
از کمال حسن رخسار تو آمد بی نظیر
در ملاحت شاهد روی تو بی همتا بود
هرکه مست و بیخبر شد از شراب وصل یار
چون اسیری در جهان سرحلقه غوغا بود
هر دو عالم در شعاع حسن او شیدا بود
پرتو حسنت عیان بینم ز ذرات جهان
مهر رخسار تو تابان از همه اشیا بود
مرغ جان عاشقان را در هوای وصل دوست
آشیان بی نشانی منزل و مأوا بود
قرب جانان جنت جان است و بعدش دوزخ است
روضه دل روی یار و قامتش طوبی بود
ای دل ار جویی وصال او ز هستی نیست شو
در میانه مائی ما چون حجاب ما بود
هر دلی کو واله حیران حسن یار شد
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود
با خیال زلف و رویت جان مشتاق لقا
از غم و فکر دو عالم بی سرو سودا بود
از کمال حسن رخسار تو آمد بی نظیر
در ملاحت شاهد روی تو بی همتا بود
هرکه مست و بیخبر شد از شراب وصل یار
چون اسیری در جهان سرحلقه غوغا بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چو خورشید جمالت روی بنمود
بدیدار تو جان و دل بیاسود
نمود از پرده هر ذره خورشید
چو یارم پرده از رخسار بگشود
ندارد خلق پیش ما وجودی
که جز حق در دو عالم نیست موجود
سرود شوق جانان می سراید
به آهنگ بلند این چنگ و این عود
فدای مقدمش کردم دل و دین
بعالم نقد جانم چون همین بود
براه عشق جان پاکبازم
بهیچ آلایشی دامن نیالود
اسیری هرکه شد مست می عشق
چه میداند که نقصان چیست یا سود
بدیدار تو جان و دل بیاسود
نمود از پرده هر ذره خورشید
چو یارم پرده از رخسار بگشود
ندارد خلق پیش ما وجودی
که جز حق در دو عالم نیست موجود
سرود شوق جانان می سراید
به آهنگ بلند این چنگ و این عود
فدای مقدمش کردم دل و دین
بعالم نقد جانم چون همین بود
براه عشق جان پاکبازم
بهیچ آلایشی دامن نیالود
اسیری هرکه شد مست می عشق
چه میداند که نقصان چیست یا سود