عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
ای حسن ترا به عشق لایق چو منی
در عشق تو کم فتاد لایق و منی
تا چشم جهان چشمهٔ خورشید شدست
معشوقه چو تو ندید و عاشق چو منی.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳
عشق آمد و کرد عقل غارت
ای دل تو به جان بر این بشارت
ترک عجبی است عشق دانی
کز ترک عجیب نیست غارت
شد عقل که در عبارت آرد
وصف رخ او به استعارت
شمع رخ او زبانه ای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت
بر بیع و شرای عقل می خند
سودش بنگر ازین تجارت.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸
دعوی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش در هر بیان نگنجد
عز جلال وصلش جبریل در نیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی ز تاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی ز فضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون بر آید
مرغی است کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لعمه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بیدلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکان نیابی در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
ز آن سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چگونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی ز وصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
«نجما» حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل در نیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محال است
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۲
هر که را این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیده ها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندر آن منزل به وصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه از هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چه بود اندر دو عالمشان به می بفروختند
«نجم رازی» را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چه غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۰
گر صحبدم ز سوز غمت سر برآورم
گرد از نهاد عالم و آدم برآورم
هر دم هزار بار فرو می رود نفس
تا کی نفس فرو برم و غم برآورم؟
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۳
ما قلندروشان قلاشیم
ما چه مردان جنگ و پرخاشیم
شرط ما در وفای عشق آن است
نخروشیم و نیز نخراشیم
همچو پروانه شمع دوست شویم
دشمن نفس خویشتن باشیم
گر بریزند خون ما اوباش
گو بریزند خاک او باشیم
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۷
گر زعشقت خبر نداشتمی
داغ آن برجگر نداشتمی
عشق تو از کجا و من زکجا
گر زحسنت خبر نداشتمی
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۱
ای دل مگر تو از درافتادگی درآیی
ورنه به شوخ چشمی با عشق کی بر آیی
عمری است تا به عالم سر گشته گشتم از تو
جویا ترا ز هر در آخر تو خود کجایی
عز جلال وصلت با بنده گفت «نجما»
من در درون نیایم تا تو برون نیایی
نجم‌الدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۳
هر چند گهی برعشق بیگانه شوم
یا عاقبت آشنا و همخانه شوم
ناگاه پری رخی به من برگذرد
برگردم از آن حدیث و دیوانه شوم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱
چو بو دهد صبحم به دست باد صبا
به گردن نفس افتاده می روم از جا
قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان
شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
ز خاک تربت من بوی عشق می آید
برند خاک مزار مرا عبیرآسا
بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو
خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
هدایت عجبی کرده عارف سالک
طریق فقر که منزل بقا و راه فنا
بگو به یوسف دوران که از جفای رقیب
گدای کوی شما شد گدای راه شما
مرا قسم به وفای تو ای ستیزه مزاج
که بی جفای تو هرگز ندیده ایم صفا
مرا ز آتش عشقش جلای خاطر بس
بسان شمع نسوزم برای نشو و نما
حدیث دوست بود زاهدا دلیل فراق
سخن مگو ز خدا پیش من برای خدا
نمی زنم مژه بر هم گشاده می دارم
برای دیدن او منظر تماشا را
هر آنچه مبدأ فیاض گفت می گوید
در این غزل نبود مدخلی سعیدا را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲
مرا دردی است بی درمان که نی سر دارد و نی پا
نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
کسی از درد من واقف تواند شد سر مویی
که چون مویی شود در فکر درد بی سر و بی پا
دوای درد من درد است در دستی است درمانش
که هرگز دست کس نگرفته الا همچو بودردا
نه جورش ظاهر و نی لطف پیدا نه عرض ظاهر
نمی دانم چه در دل دارد این معشوق بی پروا؟
فریب جنت از تعریف زاهد کی خورد عاشق؟
که از جان کی توان بردن به هر افسون دل ما را؟
خطا ره رفتگان را نقش پا آسیب جان باشد
که رسوایی است گر گل می کند امروز ما فردا
ز بس با بی قراری کرده خو آرام جان من
خیالش هم نماند نیم ساعت خوب در دل ها
به کفر زلف او ایمان بدل کردم صفا کردم
که بوی مشک می آید سعیدا از چنین سودا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹
حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را
بیهوده وانکردم قفل دهان خود را
در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم
چون غنچه وانکردم راز نهان خود را
هر کس قدم بیارد این خانه خانهٔ اوست
دایم چو خود شمردم من میهمان خود را
یکسان حساب کردم آینده را به ماضی
نگذاشتم تفاوت هرگز زمان خود را
قد خمیدهٔ ما کاری نکرد آخر
بسیار آزمودیم زور کمان خود را
هر چند خاکساریم عالی است همت ما
بر صدر کس ندادیم زان آستان خود را
برداشتم سعیدا دل را ز دین و دنیا
کردم به عشق، سودا سود و زیان خود را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا شانه شد مشاطه گر آن زلف عنبربیز را
پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را
با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم
صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را
گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود
مگذار تا پیچد به هم آن زلف پرانگیز را
در صحبت چون و چرا کم گوی سر عشق را
زینهار با خامان مده جام می لبریز را
شام سعیدا صبح شد از پرتو یک جام می
روزش نکو هرگز نشد آن زاهد شب خیز را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تا شد حکیمم عشق او با درد شد الفت مرا
تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است
نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا
از بخت می خواهم مدد جذبی ز زلف یار هم
تا باز خاک راه او در دیده سازم توتیا
در کوی جانان می روی با کاروان عشق رو
تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا
نی چون برید از برگ خود با هر لبی دمساز شد
با هر نوا شد آشنا تا شد سعیدا بینوا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
همچو ساغر تا به لب همدم نمی سازد مرا
از شراب تلخ غم، بی غم نمی سازد مرا
باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست
اخگر افسرده ام شبنم نمی سازد مرا
از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند
حیرتی دارم که چون آدم نمی سازد مرا
ساقیا خشت از سر خم گیر پرکن هر چه هست
امتحان دارم که از می کم نمی سازد مرا
زخم شمشیر نگاه است این جراحت ای حکیم
ریزهٔ الماس نه مرهم نمی سازد مرا
بره پرورد خراباتم سعیدا چون کنم
خاک پاک مکه و زمزم نمی سازد مرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دست گیرید ساغر غم را
پاس دارید خاطر هم را
تا ز خورشید گل عرق نکند
کور سازید چشم شبنم را
قبلهٔ من شراب تلخ بیار
چه کنم آب شور زمزم را
با چنین [وحشیی] چه سازد کس
که به رم یاد می دهد رم را
زخم ما کی به خویش می گیرد
منت چرب و نرم مرهم را
تا به ما روی دست خویش نمود
پشت پایی زدیم عالم را
شوکت خم نیامدم به نظر
منمایید بادهٔ کم را
با هزاران نشاط و ذوق و سرور
صبح سازید شام ماتم را
همت خم به جوش چون آید
نتوان برد نام حاتم را
معنی شعر ما بیان مکنید
مگشایید زلف درهم را
هیچ فتح از کتاب روی نداد
چند بینیم کسره و ضم را
چشم گریان ما اگر این است
می نشاند به خاک و خون یم را
ساقیا جام از آن میم پرکن
که به چرخ آورد سر جم را
دل دیوانه ام به صحرا رفت
تا دهد یاد آهوان رم را
او کجا تاب زلف می آرد
می تراشد ز ناز پرچم را
یک نفس پاس دم سعیدا را
چند نوشی تو ساغر دم را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
انگشت تعرض نرسیده سخنم را
آسیب خزان راه ندیده چمنم را
از بسکه لطیف است مرا ذایقه در کام
چون زهر کند حرف مکرر دهنم را
ای شیخ نگه دار ز هم صحبتی ام دل
چون خلوت خود شهره مکن انجمنم را
دانی که چو من گور به آتش زده ای نیست
گر باز کنی و بشکافی کفنم را
حرف می و معشوق ز من عقل رباید
زنار بود هر خم مو برهمنم را
از بسکه چو گل چاک زدم خرقهٔ تجرید
دامان و گریبان نبود پیرهنم را
عضوم همه پرخار چو ماهی بود اما
هرگز نخلد خار تعلق بدنم را
بیگانه ندارد خبر از رجعت عشاق
جز اهل وطن راه ندیده وطنم را
شیرینی حرف است سعیدا که زبانم
بیرون نگذارد که برآید سخنم را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
زمین شوره، ای جان، کی شناسد قدر باران را؟
دلی اندوهگین داند صفای چشم گریان را
نزاعی نیست با شیطان فقیری را که قلاش است
ز عیاران ره خوفی نباشد مرد عریان را
چه خرمن ها که خاکستر نشد از تابش برقی
کند یک جرعه می افشا هزاران راز پنهان را
نگردد نکته دان طفلی نباشد عیب استادش
چو بی جوهر بود تیغی چه نقصان است سوهان را
سخن از شاهد و می گو رقیبان را مگو از حق
نصیحت به ز شیرینی نباشد طفل نادان را
وفا مشاطهٔ حسن است لیکن کس نمی داند
نگه دارید ای خوبان به عاشق عهد و پیمان را
از این عالم که یک ساعت به حال خود نمی ماند
چه جمعیت به دست آید سعیدای پریشان را؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
نتوان یافت به خود منزل و مأوای تو را
که ندیده است به غیر از تو کسی جای تو را
عمرها شد که حنا کرده به خوبان بیعت
که به کام دل خود بوسه زند پای تو را
فرق ننهادم و تغییر ندیدم دیدم
مسجد و سبحه و زنار و کلیسای تو را
همه جا جای دل و جان عزیز است عزیز
خوب گردیدم و دیدم همه اعضای تو را
منت از دیده کشم گر تو نهی پا بر چشم
گرد خود گردم و کردم سر سودای تو را
می تواند به نفس گرم کند عالم را
کیست گوید سخن سرد سعیدای تو را