عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دلم ز شوق رخت بی سرو سامان است
جان ز سودای سر زلف تو سرگردانست
عالم از پرتو حسن تو نماید روشن
همه ذرات ز مهر رخ تو تابانست
بخدا هرکه دلیلی طلبد گو بخود آ
یار پیداست چه محتاج دگر برهانست
وه چه رخسار و چه حسنست و چه ناز و شیوه
که دل و جان جهان جمله درو حیرانست
هر زمان تازه جمالی بنماید رخ دوست
زانکه حسن رخ او بیحد و بی پایانست
شاهد حسن تو از پرده ذرات جهان
چون عیان گشت نگویی که چرا پنهانست
هرکه صاحب نظر آمد چو اسیری بیند
که جهان پرتو خورشید رخ جانانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت
با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت
از عاشق دیوانه مجوئید سلامت
با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت
با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق
اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت
خورشید صفت ز آینه جمله ذرات
چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت
درد دل عاشق نشود به بمداوا
با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت
حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد
خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت
عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین
باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت
دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست
باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت
جانا چه کند چاره این درد اسیری
چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چه یارست و چه جان دلنوازست
چه حسنست و چه عشوه این چه نازست
چه معشوق و چه قدست و چه رفتار
چه رندست و چه جان عشق بازست
چه بزم است وچه عیش و جام باده
چه ساقی و چه مطرب این چه سازست
چه ذوقست و چه شوقست و چه لذت
چه حیرت این چه عشق چاره سازست
چه مستان و چه دریای شرابست
چه مستی و چه عشرت این چه سازست
چه کشف است و شهودست و تجلی
چه محوست و فنای جان گدازست
چه ابرو و چه محراب و چه قبله
چه ذکرست و چه اوراد و نمازست
چه چشم فتنه جویست و چه غمزه
چه مکرست و فریب و ترکتازست
چه اطلاق و چه قید و چه اسیری
چه اسرار و چه رازست ونیازست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
صیت جمال روی تو عالم فروگرفت
حسنت جهان گرفت و بوجه نکو گرفت
زاهد که منع عاشق دیوانه می نمود
رویت چو دید آتش عشقش درو گرفت
بی پرده تاب حسن و جمالش کسی نداشت
زان رو نقاب مائی ما را برو گرفت
غلمان و حور را بنظر کی درآورد
هر دل که با جمال رخ یار خو گرفت
(چون وایه دلم همه دم شاهد و می است
از توبه دست شستم و جام و سبو گرفت)
(تا از نقاب زلف جمالش نمود رو
سودای زلف او همه جان موبمو گرفت)
(گویند از چه جان اسیری مشوش است)
(آشفتگی ز زلف پریشان او گرفت)
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
جان طالب جمال دلفروز یار ماست
غافل که یار ما همه دم در کنار ماست
ما را ز جور دهر و جفای فلک چه غم
چون یار ما بمهر و وفا غمگسار ماست
جانا مجوز ما بجهان کار عقل و دین
دیوانگی ز عشق تو پیوسته کارماست
مخمور لم یزل شده دل از دو چشم دوست
جان مست سرمدی زمی لعل یارماست
هر جا که یار ما ننماید بما جمال
گر جنت است دوزخ جانست و نارماست
بینم لقای یار و همین است فخر ما
عمری که بی جمال رخش رفت عارماست
جز زلف و روی یار ندانیم و کفر و دین
هر نیک و بد که هست همه در شمار ماست
در ملک جان و دل مطلب غیر یار ما
دیار غیر یار کجا در دیار ماست
مستی و عیش و عشرت ما از جمال اوست
بی روی او مدام اسیری خمار ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
معشوق باز و رندم و قلاش و می پرست
دارم بعشق دوست فراغت زهر چه هست
پیوند کن بوصل، دل پاره پاره را
ماخود شکسته ایم چه حاجت دگر شکست
در عاشقی بهر دو جهان گشت سربلند
عاشق که شد بعشق تو چون خاک راه پست
عمری ز بهر دیدن او دست و پا زدم
چون رو نمود حیف که کلی شدم ز دست
چون دور شد نقاب جلال از جمال یار
گردد عیان که عابد بت بود حق پرست
آن دم که در خمار عدم بود جام و می
جانم ز باده لب لعل تو بود مست
خورشید روی دوست چو بر جان و دل بتافت
گر خود پرست بود اسیری ز خود برست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
تا نقاب زلف از روی تو دور افتاده است
جان مشتاقان از آن رودر حضور افتاده است
شاهد رویت نماید هر زمان حسنی دگر
عاشق دیوانه دل زان ناصبور افتاده است
عاشقان را وایه دیدار تو باشد در بهشت
زاهد نادان پی غلمان و حور افتاده است
راه زاهد در حقیقت بود تقلید و مجاز
زین سبب از کوچه تحقیق دور افتاده است
قسم جانم در ازل چون عشق جانان بوده است
عشق ورزی زاهدا مارا ضرور افتاده است
غیرتی بنمای جانا خانه خالی کن ز غیر
چونکه دلدارت بسی تند و غیور افتاده است
شد دلم آزاده از قید غم هجران دوست
تا بملک وصل او جانرا عبور افتاده است
زاهدا از ما مجو هشیاری و زهد و ورع
زانک مست عشق از آنها بس نفور افتاده است
تا اسیری دید خورشید جمالت بی نقاپ
غرق بحر نورو محو بی شعور افتاده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
خواهی که دیده باز کنی بر جمال دوست
بیرون کن از درون دلت هرچه غیر اوست
شد در میانه هستی تو پرده حجاب
ورنه همیشه با تو دلارام روبروست
دریا دلی که جرعه جانش بود محیط
مستی او کجا زمی جام یا سبوست
نقش دوئی بدیده احول اگر نمود
اما بچشم اهل نظر آن یکی نه دوست
هر لحظه روی تو چو نماید جمال تو
مارا چو حسن تو همه دم عشق نو بنوست
رخسار دوست آینه صاف و روشن است
بنگر که عکس جمله عالم عیان دروست
جانا چه دیر دیر نمائی بما جمال
دیدار تو همیشه دلم را چو آرزوست
جانم چو دید حسن تو پیدا ز روی خوب
زان رو همیشه مایل رخساره نکوست
بویی ز وصل دوست نیابد اسیر یا
جانی که در جهان همه مایل برنگ و بوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
جهان از پرتو روی تو پیداست
جمالت از همه عالم هویداست
ز مهر روی جان افروز جانان
همه ذرات عالم مست و شیداست
دریغ از چشم بینا تا نبیند
که حسن او عیان از جمله اشیاست
اگر محرم شوی بینی که آن یار
بنقش جمله اغیار پیداست
عیان دید از همه رو حسن آن یار
دلی کز نقش غیر او مبراست
چو تابان شد ز عالم مهر رویش
بذرات جهان ما را تولاست
توان دیدن جمالش در دل پاک
که دل آئینه آن روی زیباست
جهان از پرتو حسنش عیانست
که خورشید رخ او عالم آراست
خیال زلف و روی او شب و روز
اسیری مونس جان و دل ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
از آفتاب روی تو عالم پر از ضیاست
هر ذره را ز مهر جمال تو صد صفاست
یکدم نقاب زلف ز رخسار برفکن
با عاشقان نما که جهان از چه رو فناست
از جلوه های عشق پرآوازه شد جهان
آفاق سربسر زدم عشق پر صداست
زاهد اگر مخالف عشقی زکج رویست
گر راست میروی ره عشاق با نواست
زحمت مکش طبیب بدرمان درد عشق
زیرا که درد عشق عجب درد بی دواست
گر صد جفا و جور کند یار هر زمان
ای دل صبور باش که آخر همان وفاست
بیگانه شد ز خویش و ز شادی فراغ یافت
جانی که او بدرد و غم عشق آشناست
تا جان من قبول غم عشق یار شد
زین غم بصد بلا دل غم دیده مبتلاست
انصاف و راستی اگرت هست مدعی
قلاش ورند همچو اسیری بگو کجاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرادم وصل یار نازنین است
دلم را وایه از جانان همین است
سلاسل را چو زلف یار گفتند
بود در گردن ما گر چنین است
بقصد جان ما آن چشم خونریز
چو ترک مست دایم در کمین است
براه عشق رو بی قید مذهب
که رأی عاشقان مطلق بدین است
دلا در عاشقی با درد و غم ساز
درخت عشق را چون میوه این است
کجا باشد دلم را درد دوری
چو با جانان همیشه جان قرین است
اسیری در جمالش چون فنا شد
ازآن رو بیخبر از کفر و دین است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
روز فراق اگر ز قیامت علامت است
روزی که یار روی نماید قیامت است
یکدم لقا ز دولت دنیا مرا به است
دیدن جمال دوست عجایب سعادت است
زاهد بهشت جوید و عاشق لقای یار
باهریک این نصیب ز قسمت حوالت است
خوبان ماه رو که دل از عاشقان برند
حسن همه ز مصحف روی تو آیت است
برتر ز هر دو کون دلم را مقامهاست
حالات عاشقان تو یارب چه حالت است
زاهداگر چه عاشق حور و بهشت شد
ما را بعشق روی تو زآنهافراغت است
ما جان و دل بروی تو ایثار کرده ایم
از روی تو هنوز ازینم خجالت است
واقف نگشت کس ز کماهی سر عشق
اسرار عشق را نه بدایت نه غایت است
مفتی اسیریا بفتاوای ذوق عشق
با تو اگر نزاع کند از جهالت است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هرگز نبود حسن ترا مبداء و غایت
نه عشق مرا هست نهایت نه بدایت
بی هادی عشقت بخدا سالک عاشق
هرگز نتواند که رود راه هدایت
زاهد که همه در پی حوری و بهشت است
دیدار تو میجست اگر داشت درایت
عاشق نبرد جان بسلامت ز ره عشق
از جانب معشوق اگر نیست حمایت
بس دور فتادست ز معشوق و ره عشق
هرکو نکند جانب عشاق رعایت
ره سوی وصال تو برد این دل مهجور
هرگه که درآید بمیان دست ولایت
بر حال دل زار اسیری ز توای جان
از عین ترحم نظری هست کفایت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
چون کون مکان بتو عیانست
رویت بجهان چرا نهانست
حسن همه دلبران مه رو
از حسن و جمال تو نشانست
چشم تو مدام با حریفان
با ساغر و باده در میانست
این ظلمت و نور و کفر و ایمان
اززلف و رخ تویک نشانست
جان و دل عاشقان چه گویم
تا واله حسن تو چه سانست
ازجمله جهان جمال رویت
هرکس که بدید عارف آنست
هرلحظه چرا کنار جویی
چون جای تو در میان جانست
عکس رخ جانفزای جانان
از آینه جهان عیانست
از مشرب عذب تو اسیری
یک قطره محیط بی کرانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بقید زلف تا جانم اسیر است
دلم در دام فتنه پای گیر است
درون پرده ذرات عالم
رخت تابان چو خورشید منیر است
گرفتاران عشقت را فراغت
ز شاه و شحنه و میر و وزیر است
هوای گلشن حسنت ازآن رو
نرفت از جان که جای دلپذیر است
نسیم زلف جانانرا چه نسبت
ببوی عنبر و مشک و عبیر است
چگویم وصف یاری کو بعالم
بخوبی و ملاحت بی نظیر است
ز فکر هر دو عالم گشت آزاد
بقید عشق او هر کو اسیر است
دلا گر میروی راه طریقت
مشو ایمن که بس راهی خطیر است
توانی بود سالک در ره عشق
ترا گر رهنما ارشاد پیر است
دلم راه هدایت زان سبب یافت
که شیخ مرشدم شیخ کبیر است
نه امروز است دل شیدای حسنش
اسیری ما چنین بودیم دیرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
آفتاب روی تو تابان شدست
در شعاعش جان و دل حیران شدست
نور مطلق گشت ذرات جهان
تاکه خورشید رخت تابان شدست
جان که در تاب تجلی شد فنا
در حقیقت واصل جانان شدست
آنکه روز و شب گدای کوی تست
بر همه خلق جهان سلطان شدست
شد بملک عاشقی افسانه
هرکه در عشق تو جان افشان شدست
جان ما در پرتو حسن رخت
محو و شیدا بی سر و سامان شدست
عشق جانان جان بیمار مرا
بوالعجب هم درد و هم درمان شدست
جان و دل در راه عشقت باختن
عاشق دیوانه را آسان شدست
تا اسیری شد اسیر زلف یار
فارغ از کفر و هم از ایمان شدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ای جمله جهان شیفته حسن و جمالت
جان و دل عشاق اسیر خط و خالت
از بهر تراش دل و دین تاختن آرد
در مملکت جان همه دم خیل خیالت
ما را ز خمار غم هجران خبری نیست
چون مست مدامم ز می جام وصالت
بگرفت جمال تو بدعوی همه آفاق
در حسن و ملاحت بجهان نیست مثالت
در کشتن عشاق نمایی ید بیضا
خون همه گویی که بفتوی است حلالت
دادند بهر کس ز ازل قسمت و بخشی
زان روز دلم را غم عشق است حوالت
چون شاهد حسن تو ز رخ پرده برانداخت
شد محو فنا جان اسیری ز جمالت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
در حسن چون رخت بجهان آفتاب نیست
از انفعال روی تو در ماه تاب نیست
بر عارض تو پرده اگر هست حسن تست
جز جلوه های حسن برویت نقاب نیست
مفتی علوم حال ز قلب سلیم جو
اسرار عشق در ورق و در کتاب نیست
واعظ حدیث جنت و دوزخ مگو بما
عشاق را خبر ز نعیم و عذاب نیست
داغی است بر دل همه عالم ز سوز عشق
کو دل کز آتش غم عشقت کباب نیست
ای محتسب بدان که مرا مستی از کجاست
از چشم اوست مستی من از شراب نیست
رندان بسی شراب وصالش اسیریا
نوشیده اند کس چو تو مست خراب نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در بزم وصل یار مرا گرچه بارنیست
جز جست و جوی او دگرم هیچ کارنیست
دیار در دو کون ندیدیم غیر دوست
زیرا درین دیار کسی غیر یار نیست
گوید خرد که از غم عشقش کنار جو
دریای عشق را چه کنم چون کنار نیست
مست شراب عشق نه بیند غم خمار
هر مستی دگر که بود بی خمار نیست
جز شربت لب تو اگر شهد و شکرست
در کام جان خسته دلان خوشگوار نیست
روز قیامت است مرا ای مراد جان
روزی که سرو قامت تو درکنار نیست
بر جان ماست ز آتش عشق تو داغها
دردا که سوز و درد دلم در شمار نیست
تا شد قرار گاه غمت جان بیقرار
بی درد عشق حال دلم بر قرار نیست
جز سوز جان و داغ دل و عجز و نیستی
جان مرا بعشق اسیری شعار نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دل ز بند غم دمی آزاد نیست
بی غم عشق تو جانم شاد نیست
طاقت تاب غم عشق از کجاست
جان و دل راگر ز توامداد نیست
آنچنانم واله حسن رخت
کز جهان و جان دلم را یاد نیست
راز عشق از عاشقان باید شنید
زانکه سر عشق بازهاد نیست
دل ز جورت میخورد خون جگر
جان ما را زهره فریاد نیست
دادما ندهد ز جور عشق یار
همچو من کس عاشق بیداد نیست
زاد راهم درد و سوز و زاریست
عاشقان را غیر ازین خود زاد نیست
زاهد از منعت کند از عاشقی
گو طریق عشق را واداد نیست
گر چه شمشاد ای اسیری دلرباست
همچو سرو قامتش آزاد نیست