عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خود را همی به نقش طرازی علم کنم
تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم
تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا
کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم
طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟
رامم ولی به عربده دانسته رم کنم
گردون وبال گردن من ساخت مدتی ست
کو دست تا به گردن دلدار خم کنم؟
یارب به شهوت و غضبم اختیار بخش
چندان که دفع لذت و جذب الم کنم
تا دخل من به عشق فزون تر بود ز خرج
خواهم که از تو بیش کشم ناز و کم کنم
غلتد دمم به مشک ز فیض هوای زلف
قانون فن غالیه سایی رقم کنم
خشکست کشت شیوه تحریر رفتگان
سیرابش از نم رگ ابر قلم کنم
غالب به اختیار سیاحت ز من مخواه
کو فتنه ای که سیر بلاد عجم کنم
تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم
تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا
کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم
طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟
رامم ولی به عربده دانسته رم کنم
گردون وبال گردن من ساخت مدتی ست
کو دست تا به گردن دلدار خم کنم؟
یارب به شهوت و غضبم اختیار بخش
چندان که دفع لذت و جذب الم کنم
تا دخل من به عشق فزون تر بود ز خرج
خواهم که از تو بیش کشم ناز و کم کنم
غلتد دمم به مشک ز فیض هوای زلف
قانون فن غالیه سایی رقم کنم
خشکست کشت شیوه تحریر رفتگان
سیرابش از نم رگ ابر قلم کنم
غالب به اختیار سیاحت ز من مخواه
کو فتنه ای که سیر بلاد عجم کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
می ربایم بوسه و عرض ندامت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
درد ناسازست و درمان نیز هم
دهر بی پروا و یزدان نیز هم
اجر ایمان سود دانش گو مده
آن که دانش داد و ایمان نیز هم
شه ز بزمم گر براند غم کراست؟
فارغم از ننگ حرمان نیز هم
طاعتم می نگذرد اندر خمار
نیست باقی ذوق عصیان نیز هم
عشق و آن گه استعارات دروغ
ای دژم زخم و نمکدان نیز هم
من که هر دم بی اجل میرم همی
می توانم زیست بی جان نیز هم
رفته است از دل نشاط بزم و باغ
وان هوای ابر و باران نیز هم
خامشی تنها نه جان را می گزد
این نواهای پریشان نیز هم
آن که پندارند حافظ بوده است
غالب آشفته بود آن نیز هم
دهر بی پروا و یزدان نیز هم
اجر ایمان سود دانش گو مده
آن که دانش داد و ایمان نیز هم
شه ز بزمم گر براند غم کراست؟
فارغم از ننگ حرمان نیز هم
طاعتم می نگذرد اندر خمار
نیست باقی ذوق عصیان نیز هم
عشق و آن گه استعارات دروغ
ای دژم زخم و نمکدان نیز هم
من که هر دم بی اجل میرم همی
می توانم زیست بی جان نیز هم
رفته است از دل نشاط بزم و باغ
وان هوای ابر و باران نیز هم
خامشی تنها نه جان را می گزد
این نواهای پریشان نیز هم
آن که پندارند حافظ بوده است
غالب آشفته بود آن نیز هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
شبهای غم که چهره به خوناب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
وحشتی در سفر از برگ سفر داشته ایم
توشه راه دلی بود که برداشته ایم
لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما
تکیه بر پاکی دامان گهر داشته ایم
زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن
کان به آرایش دامان نظر داشته ایم
ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم
جان چراغی ست که بر راهگذر داشته ایم
تو دماغ از می پر زور رسانیده و ما
بر در خمکده خشتی ته سر داشته ایم
جا گرفتن به دل دوست نه اندازه ماست
تو همان گیر که آهیم و اثر داشته ایم
مژه تا خون دل افشاند ز ریزش استاد
ماتم طالع اجزای جگر داشته ایم
داغ احسان قبولی ز لئیمانش نیست
ناز بر خرمی بخت هنر داشته ایم
پیش ازین مشرب ما نیز سخن سازی بود
لختی از خوشدلی غیر خبر داشته ایم
وارسیدیم که غالب به میان بود نقاب
کاش دانیم که از روی که برداشته ایم؟
توشه راه دلی بود که برداشته ایم
لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما
تکیه بر پاکی دامان گهر داشته ایم
زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن
کان به آرایش دامان نظر داشته ایم
ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم
جان چراغی ست که بر راهگذر داشته ایم
تو دماغ از می پر زور رسانیده و ما
بر در خمکده خشتی ته سر داشته ایم
جا گرفتن به دل دوست نه اندازه ماست
تو همان گیر که آهیم و اثر داشته ایم
مژه تا خون دل افشاند ز ریزش استاد
ماتم طالع اجزای جگر داشته ایم
داغ احسان قبولی ز لئیمانش نیست
ناز بر خرمی بخت هنر داشته ایم
پیش ازین مشرب ما نیز سخن سازی بود
لختی از خوشدلی غیر خبر داشته ایم
وارسیدیم که غالب به میان بود نقاب
کاش دانیم که از روی که برداشته ایم؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو
شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم
پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام
منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
دور فتادم ز یار ماهی بی دجله ام
نیست دلم در کنار دجله بی ماهیم
بنده دیوانه ام مخطی و ساهی خوشم
حکم ترا مخطیم قهر ترا ساهیم
آن تن چون سیم خام وان همه انگیز تن
تا چه فراهم شده ست اجرت جانکاهیم
از صف طفلان و سنگ ره شده بر خلق تنگ
زود ز کو نگذرد کوکبه شاهیم
جذب تو باید قوی کان ببرد باک نیست
گر نتواند رسید بخت به همراهیم
غالب نام آورم نام و نشانم مپرس
هم اسداللهم و هم اسداللهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو
شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم
پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام
منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
دور فتادم ز یار ماهی بی دجله ام
نیست دلم در کنار دجله بی ماهیم
بنده دیوانه ام مخطی و ساهی خوشم
حکم ترا مخطیم قهر ترا ساهیم
آن تن چون سیم خام وان همه انگیز تن
تا چه فراهم شده ست اجرت جانکاهیم
از صف طفلان و سنگ ره شده بر خلق تنگ
زود ز کو نگذرد کوکبه شاهیم
جذب تو باید قوی کان ببرد باک نیست
گر نتواند رسید بخت به همراهیم
غالب نام آورم نام و نشانم مپرس
هم اسداللهم و هم اسداللهیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ها، پری شیوه غزالان و ز مردم رمشان
دل مردم به خم طره خم در خمشان
کافرانند جهانجوی که هرگز نبود
طره حور دلاویزتر از پرچمشان
آشکارا کش و بدنام و نکونامی جوی
آه از این طایفه وان کس که بود محرمشان
رشک بر تشنه تنها رو وادی دارم
نه بر آسوده دلان حرم و زمزمشان
بگذر از خسته دلانی که ندانی هشدار
خستگانند که داری و نداری غمشان
داغ خونگرمی این چاره گرانم گویی
آتش ست آتش اگر پنبه وگر مرهمشان
ای که راندی سخن از نکته سرایان عجم
چه به ما منت بسیار نهی از کمشان
هند را خوش نفسانند سخنور که بود
باد در خلوتشان مشک فشان از دمشان
مؤمن و نیر و صهبایی و علوی وانگاه
حسرتی، اشرف و آزرده بود اعظمشان
غالب سوخته جان گر چه نیاید به شمار
هست در بزم سخن همنفس و همدمشان
دل مردم به خم طره خم در خمشان
کافرانند جهانجوی که هرگز نبود
طره حور دلاویزتر از پرچمشان
آشکارا کش و بدنام و نکونامی جوی
آه از این طایفه وان کس که بود محرمشان
رشک بر تشنه تنها رو وادی دارم
نه بر آسوده دلان حرم و زمزمشان
بگذر از خسته دلانی که ندانی هشدار
خستگانند که داری و نداری غمشان
داغ خونگرمی این چاره گرانم گویی
آتش ست آتش اگر پنبه وگر مرهمشان
ای که راندی سخن از نکته سرایان عجم
چه به ما منت بسیار نهی از کمشان
هند را خوش نفسانند سخنور که بود
باد در خلوتشان مشک فشان از دمشان
مؤمن و نیر و صهبایی و علوی وانگاه
حسرتی، اشرف و آزرده بود اعظمشان
غالب سوخته جان گر چه نیاید به شمار
هست در بزم سخن همنفس و همدمشان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان
زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان
آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم
ای خوانده به سوی خود ازین راهگذرمان
در عشق تو ضرب المثل راهروانیم
بگذار به ره خفته و از بیشه مبرمان
از بی خردی کوی ترا خلد شمردیم
چونست که در کوی تو ره نیست دگرمان
مستیم بیا تن زن و لب بر لب ما نه
حاشا که بود تفرقه لب ز شکرمان
طول شب هجران بود اندر حق ما خاص
از همنفسان کس نشناسد به سحرمان
بی وجه می آشفته و خواریم بدا ما
در میکده از ما نستانند اگرمان
از ارزش ما بی هنران مانده شگفتی
در بند غم انداخته گردون به هنرمان
چون تازگی حوصله خویش نداند
داند که بود ناله به امید اثرمان
غالب چه زیان ناله اگر گرمروی کرد
سوزی به دل اندر نه و داغی به جگرمان
زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان
آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم
ای خوانده به سوی خود ازین راهگذرمان
در عشق تو ضرب المثل راهروانیم
بگذار به ره خفته و از بیشه مبرمان
از بی خردی کوی ترا خلد شمردیم
چونست که در کوی تو ره نیست دگرمان
مستیم بیا تن زن و لب بر لب ما نه
حاشا که بود تفرقه لب ز شکرمان
طول شب هجران بود اندر حق ما خاص
از همنفسان کس نشناسد به سحرمان
بی وجه می آشفته و خواریم بدا ما
در میکده از ما نستانند اگرمان
از ارزش ما بی هنران مانده شگفتی
در بند غم انداخته گردون به هنرمان
چون تازگی حوصله خویش نداند
داند که بود ناله به امید اثرمان
غالب چه زیان ناله اگر گرمروی کرد
سوزی به دل اندر نه و داغی به جگرمان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
خیره کند مرد را مهر درم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
خجل ز راستی خویش می توان کردن
ستم به جان کج اندیش می توان کردن
چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد
ز بوسه پا به درت ریش می توان کردن
دگر به پیش وی ای گل چه هدیه خواهی برد؟
مگر به کدیه کفی پیش می توان کردن
تو جمع باش که ما را درین پریشانی
شکایتی است که با خویش می توان کردن
سر از حجاب تعین اگر برون آید
چه جلوه ها که به هر کیش می توان کردن
به هر که نوبت ساغر نمی رسد ساقی
خراب گردش چشمیش می توان کردن
خرام ناز تو با صحن گلستان دارد
رعایتی که به درویش می توان کردن
اگر به قدر وفا می کنی جفا، حیف ست
به مرگ من که ازین بیش می توان کردن
کسی بجو که مر او را درین سفر غالب
گواه بی کسی خویش می توان کردن
ستم به جان کج اندیش می توان کردن
چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد
ز بوسه پا به درت ریش می توان کردن
دگر به پیش وی ای گل چه هدیه خواهی برد؟
مگر به کدیه کفی پیش می توان کردن
تو جمع باش که ما را درین پریشانی
شکایتی است که با خویش می توان کردن
سر از حجاب تعین اگر برون آید
چه جلوه ها که به هر کیش می توان کردن
به هر که نوبت ساغر نمی رسد ساقی
خراب گردش چشمیش می توان کردن
خرام ناز تو با صحن گلستان دارد
رعایتی که به درویش می توان کردن
اگر به قدر وفا می کنی جفا، حیف ست
به مرگ من که ازین بیش می توان کردن
کسی بجو که مر او را درین سفر غالب
گواه بی کسی خویش می توان کردن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
رشک سخنم چیست؟ نه شهد هوس ست این
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
بالم به خویش بس که به بند کمند تو
مردم گمان کنند که تنگم به بند تو
آزادیم نخواهی و ترسم کزین نشاط
نالم به خود چنان که نگنجم به بند تو
نز خویش ناسپاسی و نز سایه در هراس
گویی رسیده ام به دل دردمند تو
رنج قضاست همت آسان گذار ما
قهر خداست خاطر مشکل پسند تو
از ما چه دیده ای که به ما از گداز دل
همچون شکر در آب بود نوشخند تو
ای مرگ مرحبا، چه گرانمایه دلبری
چشم بد از تو دور نکویان سپند تو
ای کعبه چون من از دل یار اوفتاده ای ست
این بت که اوفتاده ز طاق بلند تو
در رهگذر به پرسش ما گر کشی چه باک
آخر شراب نیست عنان سمند تو
آن کز تو دل ربوده ندانم که بوده است؟
یارب که دور باد ز جانش گزند تو
هرگونه رنج کز تو در اندیشه داشتم
هم با تو در مباحثه گفتم به پند تو
غالب سپاس گوی که ما از زبان دوست
می بشنویم شکوه بخت نژند تو
مردم گمان کنند که تنگم به بند تو
آزادیم نخواهی و ترسم کزین نشاط
نالم به خود چنان که نگنجم به بند تو
نز خویش ناسپاسی و نز سایه در هراس
گویی رسیده ام به دل دردمند تو
رنج قضاست همت آسان گذار ما
قهر خداست خاطر مشکل پسند تو
از ما چه دیده ای که به ما از گداز دل
همچون شکر در آب بود نوشخند تو
ای مرگ مرحبا، چه گرانمایه دلبری
چشم بد از تو دور نکویان سپند تو
ای کعبه چون من از دل یار اوفتاده ای ست
این بت که اوفتاده ز طاق بلند تو
در رهگذر به پرسش ما گر کشی چه باک
آخر شراب نیست عنان سمند تو
آن کز تو دل ربوده ندانم که بوده است؟
یارب که دور باد ز جانش گزند تو
هرگونه رنج کز تو در اندیشه داشتم
هم با تو در مباحثه گفتم به پند تو
غالب سپاس گوی که ما از زبان دوست
می بشنویم شکوه بخت نژند تو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
هله من عاشق ذاتم تنه ناها یا هو
ناظر حسنه صفاتم تنه ناها یا هو
موسی و خضر و تماشای تجلی بر طور
من نه در بند جهاتم تنه ناها یا هو
شرر آتش رخشنده عشقم که یکی ست
دم میلاد و وفاتم تنه ناها یا هو
ظلمت کفر مبین روشنی طبع نگر
چشمه آب حیاتم تنه ناها یا هو
فن تحریر به من نازد و من فارغ از آن
مرجع کلک و دواتم تنه ناها یا هو
بر در دوست همی بیهده نالم که مباد
رنجد از صبر و ثباتم تنه ناها یا هو
پرورش جز به خورش نیست همانا رازق
بر جگرداده براتم تنه ناها یا هو
مجرم عالم ارواح و به پاداش عمل
خسته قید حیاتم تنه ناها یا هو
تکیه بر مغفرت اوست نه بر طاعت خویش
تارک صوم و صلاتم تنه ناها یا هو
چشم دارم که به ره روی دهد بیخودیی
جز بدین نیست نجاتم تنه ناها یا هو
غالبم تشنه تلخاب نه همچون حافظ
مایل شاخ نباتم تنه ناها یا هو
ناظر حسنه صفاتم تنه ناها یا هو
موسی و خضر و تماشای تجلی بر طور
من نه در بند جهاتم تنه ناها یا هو
شرر آتش رخشنده عشقم که یکی ست
دم میلاد و وفاتم تنه ناها یا هو
ظلمت کفر مبین روشنی طبع نگر
چشمه آب حیاتم تنه ناها یا هو
فن تحریر به من نازد و من فارغ از آن
مرجع کلک و دواتم تنه ناها یا هو
بر در دوست همی بیهده نالم که مباد
رنجد از صبر و ثباتم تنه ناها یا هو
پرورش جز به خورش نیست همانا رازق
بر جگرداده براتم تنه ناها یا هو
مجرم عالم ارواح و به پاداش عمل
خسته قید حیاتم تنه ناها یا هو
تکیه بر مغفرت اوست نه بر طاعت خویش
تارک صوم و صلاتم تنه ناها یا هو
چشم دارم که به ره روی دهد بیخودیی
جز بدین نیست نجاتم تنه ناها یا هو
غالبم تشنه تلخاب نه همچون حافظ
مایل شاخ نباتم تنه ناها یا هو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
شاها به بزم جشن چو شاهان شراب خواه
زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه
بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت
گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه
تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان
برخور ز عمر و باج نشاط از شباب خواه
در روزهای فرخ و شبهای دلفروز
صهبا به روز ابر و شب ماهتاب خواه
در خور نباشد ار می گلگون به هیچ رو
شربت به جام لعل ز قند و گلاب خواه
خون حسود در دم شادی شراب گیر
چون باده این بود دل دشمن کباب خواه
گل بوی و شعر گوی و گهر پاش و شاد باش
مستی ز بانگ بربط و چنگ و رباب خواه
خون سیاه نافه آهو چه بو دهد؟
از حلقه های زلف بتان مشک ناب خواه
خواهش از این گروه پریچهره ننگ نیست
از چشم غمزه وز شکن طره تاب خواه
از رازها حکایت ذوق نگاه گوی
از کارها گشایش بند نقاب خواه
هر چند خواستن نه سزاوار شأن تست
قوت ز طالع و نظر از آفتاب خواه
در تنگنای غنچه گشایش ز باد جوی
در جویبار باغ روانی ز آب خواه
در برگ و ساز گوی نشاط از بهار بر
در بذل و جود بیعت خویش از سحاب خواه
از شمع طور خلوت خود را چراغ نه
از زلف حور خیمه خود را طناب خواه
از آسمان نشیمن خود را بساط ساز
از ماه نو جنیبت خود را رکاب خواه
در حق خود دعای مرا مستجاب دان
درباره من از کف خود فتح باب خواه
غالب قصیده را به شمار غزل درآر
وز شه برین غزل رقم انتخاب خواه
زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه
بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت
گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه
تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان
برخور ز عمر و باج نشاط از شباب خواه
در روزهای فرخ و شبهای دلفروز
صهبا به روز ابر و شب ماهتاب خواه
در خور نباشد ار می گلگون به هیچ رو
شربت به جام لعل ز قند و گلاب خواه
خون حسود در دم شادی شراب گیر
چون باده این بود دل دشمن کباب خواه
گل بوی و شعر گوی و گهر پاش و شاد باش
مستی ز بانگ بربط و چنگ و رباب خواه
خون سیاه نافه آهو چه بو دهد؟
از حلقه های زلف بتان مشک ناب خواه
خواهش از این گروه پریچهره ننگ نیست
از چشم غمزه وز شکن طره تاب خواه
از رازها حکایت ذوق نگاه گوی
از کارها گشایش بند نقاب خواه
هر چند خواستن نه سزاوار شأن تست
قوت ز طالع و نظر از آفتاب خواه
در تنگنای غنچه گشایش ز باد جوی
در جویبار باغ روانی ز آب خواه
در برگ و ساز گوی نشاط از بهار بر
در بذل و جود بیعت خویش از سحاب خواه
از شمع طور خلوت خود را چراغ نه
از زلف حور خیمه خود را طناب خواه
از آسمان نشیمن خود را بساط ساز
از ماه نو جنیبت خود را رکاب خواه
در حق خود دعای مرا مستجاب دان
درباره من از کف خود فتح باب خواه
غالب قصیده را به شمار غزل درآر
وز شه برین غزل رقم انتخاب خواه
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
مر ز فنا فراغ را مژده برگ و ساز ده
سایه به مهر واگذار قطره به بحر باز ده
طره جیب را ز چاک شانه التفات کش
عارض خویش را ز اشک غازه امتیاز ده
داغ به سینه زیورست دل به جفا حواله کن
می ز شرر گرانترست سنگ به شیشه ساز ده
از نم دیده دیده را رونق جویبار بخش
وز تف ناله ناله را چاشنی گداز ده
شرم کن آخر ای حیا این همه گیر و دار چیست؟
خاطر غمزه باز جو رخصت ترکتاز ده
ای گل تر به رنگ و بو این همه نازش از چه رو؟
منت ابر یک طرف مزد چمن طراز ده
یا به بساط دلبری عام مکن ادای لطف
یا ز نگاه خشمگین مژده امتیاز ده
ای تو که غنچه ترا بحث شگفتن از برست
سرو کرشمه بار را درس خرام ناز ده
گر به غمی که خورده ام رخصت اشک و آه نیست
هم به دلی که برده ای طاقت ضبط راز ده
ای که به حکم ناکسی تیره ز عیش غالبی
خیز و ز راه داوری بال هما به گاز ده
سایه به مهر واگذار قطره به بحر باز ده
طره جیب را ز چاک شانه التفات کش
عارض خویش را ز اشک غازه امتیاز ده
داغ به سینه زیورست دل به جفا حواله کن
می ز شرر گرانترست سنگ به شیشه ساز ده
از نم دیده دیده را رونق جویبار بخش
وز تف ناله ناله را چاشنی گداز ده
شرم کن آخر ای حیا این همه گیر و دار چیست؟
خاطر غمزه باز جو رخصت ترکتاز ده
ای گل تر به رنگ و بو این همه نازش از چه رو؟
منت ابر یک طرف مزد چمن طراز ده
یا به بساط دلبری عام مکن ادای لطف
یا ز نگاه خشمگین مژده امتیاز ده
ای تو که غنچه ترا بحث شگفتن از برست
سرو کرشمه بار را درس خرام ناز ده
گر به غمی که خورده ام رخصت اشک و آه نیست
هم به دلی که برده ای طاقت ضبط راز ده
ای که به حکم ناکسی تیره ز عیش غالبی
خیز و ز راه داوری بال هما به گاز ده
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بر دست و پای بند گرانی نهاده ای
نازم به بندگی که نشانی نهاده ای
ایمن نیم ز مرگ اگر رسته ام ز بند
دلدوز ناوکی به کمانی نهاده ای
گوهر ز بحر خیزد و معنی ز فکر ژرف
بر ما خراج طبع روانی نهاده ای
تا در امید عمر به پندار بگذرد
از لطف در حیات نشانی نهاده ای
تا خسته بلا نبود بی گریزگاه
در مرگ احتمال امانی نهاده ای
رازست، گر دلی به جفایی شکسته ای
دارست، گر سری به سنانی نهاده ای
دوزخ به داغ سینه گدازی نهفته ای
قلزم به چشم اشک فشانی نهاده ای
بر هر دلی فسون نشاطی دمیده ای
بر هر تنی سپاس روانی نهاده ای
هر دیده را دری به خیالی گشوده ای
هر فرقه را دلی به گمانی نهاده ای
غالب ز غصه مرد همانا خبر نداشت
کاندر خرابه گنج نهانی نهاده ای
نازم به بندگی که نشانی نهاده ای
ایمن نیم ز مرگ اگر رسته ام ز بند
دلدوز ناوکی به کمانی نهاده ای
گوهر ز بحر خیزد و معنی ز فکر ژرف
بر ما خراج طبع روانی نهاده ای
تا در امید عمر به پندار بگذرد
از لطف در حیات نشانی نهاده ای
تا خسته بلا نبود بی گریزگاه
در مرگ احتمال امانی نهاده ای
رازست، گر دلی به جفایی شکسته ای
دارست، گر سری به سنانی نهاده ای
دوزخ به داغ سینه گدازی نهفته ای
قلزم به چشم اشک فشانی نهاده ای
بر هر دلی فسون نشاطی دمیده ای
بر هر تنی سپاس روانی نهاده ای
هر دیده را دری به خیالی گشوده ای
هر فرقه را دلی به گمانی نهاده ای
غالب ز غصه مرد همانا خبر نداشت
کاندر خرابه گنج نهانی نهاده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
کیستم دست به مشاطگی جان زده ای
گوهرآمای نفس از دل دندان زده ای
پاس رسوایی معشوق همین ست اگر
وای ناکامی دست به گریبان زده ای
شوق را عربده با حسن خودآرا باقی ست
من و صد پاره دلی بر صف مژگان زده ای
دل صد چاک نگهدار و به جایش بفرست
شانه ای در خم آن زلف پریشان زده ای
بو که در خواب خود آیی و سحر برخیزی
ساغر از باده نظاره پنهان زده ای
بهر سرگرمی ما خانه خرابان باید
حسنی از تاب خود آتش به شبستان زده ای
فارغ از کشمکش عشوه جنونی دارم
پشت پایی به سر کوه و بیابان زده ای
حسن در جلوه گریها نکشد منت غیر
هر گل از خویشتن ست آتش دامان زده ای
تا چه ها مژده خونگرمی قاتل دارد
ناوک در ره دل قطره ز پیکان زده ای
خواستم شکوه بیداد تو انشا کردن
قلم از جوش رقم شد خس طوفان زده ای
وای بر من که رقیب از تو به من بنماید
نامه واشده مهر به عنوان زده ای
هدیه آورده ای از بزم حریفان ما را
رخ خوی کرده ز شرم و لب دندان زده ای
برده در انجمن شعله رخانم غالب
ذوق پروانه بر روی چراغان زده ای
گوهرآمای نفس از دل دندان زده ای
پاس رسوایی معشوق همین ست اگر
وای ناکامی دست به گریبان زده ای
شوق را عربده با حسن خودآرا باقی ست
من و صد پاره دلی بر صف مژگان زده ای
دل صد چاک نگهدار و به جایش بفرست
شانه ای در خم آن زلف پریشان زده ای
بو که در خواب خود آیی و سحر برخیزی
ساغر از باده نظاره پنهان زده ای
بهر سرگرمی ما خانه خرابان باید
حسنی از تاب خود آتش به شبستان زده ای
فارغ از کشمکش عشوه جنونی دارم
پشت پایی به سر کوه و بیابان زده ای
حسن در جلوه گریها نکشد منت غیر
هر گل از خویشتن ست آتش دامان زده ای
تا چه ها مژده خونگرمی قاتل دارد
ناوک در ره دل قطره ز پیکان زده ای
خواستم شکوه بیداد تو انشا کردن
قلم از جوش رقم شد خس طوفان زده ای
وای بر من که رقیب از تو به من بنماید
نامه واشده مهر به عنوان زده ای
هدیه آورده ای از بزم حریفان ما را
رخ خوی کرده ز شرم و لب دندان زده ای
برده در انجمن شعله رخانم غالب
ذوق پروانه بر روی چراغان زده ای