عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد
و گر خواهد که گیرد خانه در کوی عدم گیرد
نمی ارزد بغم سلطانی عالم خوش آن رندی
که یاد از حشمت جمشید نآرد جام جم گیرد
ملک را آسمان پروانه شمع بلا خواند
مرا هرگه که آه آتشین بر سر علم گیرد
به تنگم از وجود خویشتن در گرد لب خطر
مده رخصت که بر من پیش ازین راه عدم گیرد
مزن ای بی وفا سنگ ستم بر سر مرا چندان
که دیواری برآید گرد من راه ستم گیرد
کشم بر پرده های چشم تر نقش دهانش را
که گیرد نقش خاتم خوبتر کاغذ چو نم گیرد
فضولی را مگر سر رشته دولت بدست آید
که یابد کام دل و آن گیسوان خم بخم گیرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
هر پری چهره که دوران بجهان می آرد
بهر آزار دل خسته دلان می آرد
صورتی را چو مشعبد فلک ار ساخت پنهان
منتظر باش که زیباتر ازان می آرد
چون نرنجد دل اهل ورع از ناله من
مرده را نیز چنین ناله بجان می آرد
می زند صورت صراحی ز می لعل تو دم
جام را آن تحسر بدهان می آرد
هر کجا می گذرد از قد سروی سخنی
جای ز بالای تو حرفی بمیان می آرد
صورتی گر بمثل پیش تو تصویر کنند
شرح بی مثلیت او را بزبان می آرد
روزگاریست که دور از تو فضولی همه شب
بفغان خلق جهان را بفغان می آرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
می کنم اظهار غم ساقی شرابم می دهد
بی توقف هر چه می گویم جوابم می دهد
چون بیفشاند ثمر تحریک می یابد درخت
چون نریزم اشک دوران اضطرابم می دهد
من بخود سرگشته عالم نیم دوران چرخ
رشته کرده مرا از ضعف تابم می دهد
چون تو در هر تیر پیکانی ندارد چرخ دون
می زند صد تیر تا یک قطره آبم می دهد
گر ننوشم باده گلگون ملالم می کشد
ور بنوشم طعنه زاهد عذابم می دهد
گاه رندم گاه زاهد وه نمی دانم چرا
انقلاب چرخ چندین انقلابم می دهد
در ضیافت خانه دوران فضولی شاکرم
دیده پر خون شرابم دل کبابم می دهد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
می کشد زارم ببازی هر زمان طفلی دگر
کرد دل بازیچه طفلان مرا پیرانه سر
اشک می ریزم چو از طفلان مرا سنگی رسد
چون نهال بارور کز سنگ می ریزد ثمر
نورسان را تا بفرزندی گزیدم در جهان
رسم شد فرزند را مهری نباشد بر پدر
چشم من چون مردم بی مایه طفل اشک را
متصل می پرورد اما بصد خون جگر
گاه در دل می کند آن طفل گه در دیده جا
نیست او را ذره از آب و از آتش حذر
عالم از سیل سرشکم شد خراب اما چه سود
دلبرم طفلست و او را نیست از عالم خبر
عاریند از حسن روز افزون جوانان وین سبب
هست میل دل فضولی را بطفلان بیشتر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لاف زد پیش رخت گلبن ز گلبرگ ترش
زد صبا از قهر گلبرگ ترش را بر سرش
پیش خورشید رخت گل را نمی بیند جمال
گر چه می بندد هوا از در شبنم ز یورش
گشت گل پروانه شمع جمالت ای پری
نیست هر سو برگ بگرفتست آتش در پرش
چند نازد با گل و بلبل چمن بگشای رخ
آتشی زن در گل و بر باد ده خاکسترش
مهد گلبن جای راحت نیست طفل غنچه را
چون شود آسوده چندین خار دارد بسترش
گل بحسن پنج روزه کرد دعوی با رخت
زود باشد زین گنه از هم بریزد پیکرش
برگ گل تلخست می گرداند از خورشید رنگ
چون کنم نسبت فضولی با لب جان پرورش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
گر ترا هست دلا در ره غم میل رفیق
بطلب جام شفق گون که رفیقست شفیق
شده ام کم شده رادی سرگردانی
هست امید که راهی بنماید توفیق
ای که در ساحل راحت ز سبک بارانی
دست ما گیر که در سیل سرشکم غریق
ره مقصود کسی برد که از سر بگذشت
هر که دارد هوس کام جز این نیست طریق
نیست در عشق بتان حاصل ما غیر از اشک
گهری بهتر ازین نیست درین بحر عمیق
واعظا چند کنی بر سر منبر جلوه
پستی مایه تقلید نکرده تحقیق
دل خونین فضولی بخیال رخ دوست
خاتم دست بلا راست نگینی ز عقیق
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تو خطان را دوست می دارد دل دیوانه ام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانه ام
خضر می گویند بر سر چشمه بر دست راه
قطره گویا چکیده جایی از پیمانه ام
عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بی تکلف با عجب دیوانه همخانه ام
درد دل با سایه می گویم نمی یابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانه ام
متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
می رسد هر دم جفا از خویش و از بیگانه ام
تا کشیده بر گلت از سنبل مشگین نقاب
می خلد صد خار هر دم بر جگر از شانه ام
به که بر دارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانه ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
داریم در زمانه بد طالع زبون
طالع چنین زمانه چنان چون کنم چون
خور نیست هر سحر پی آزار ما فلک
دستی ز آستین جفا می کند برون
کم دیده ایم بر رخ زرد و سرشگ آل
رنگ ترحم از روش چرخ نیلگون
خون می رود ز دیده ما بس که چون شفق
بی مهری فلک دل ما کرده است خون
ما دون نه ایم گر نکند میل دور نیست
با غیر جنس خود نه عداوت سپهر دون
فرهاد دید رحمت سیر ره بلا
پیچید پای عجز بدامان بیستون
از ذکر جور دور فضولی ترا چه سود
کم گوی نگشته که از آن غم شود فزون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بهست گور و کفن از قبا و پیرهنی
که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی
بتیغ محنت شیرین لبان که دارد تاب
مگر زمانه بسازد ز سنگ کوهکنی
به پنبه های جراحت نهان چراست تنم
چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی
مرا مکش به جفا و ستم که می باید
ستمگری چو تویی را جفا کشی چو منی
خدایرا مده آن زلف پرشکن بر باد
که منزل دل آشفته است هر شکنی
به لطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست
درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی
غم خط تو فضولی ز دل برون نکند
که هست جای چنان سبزه چنین چمنی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
بر امید راحت دنیا مکش بسیار رنج
زانکه این مقصد برون از کارگاه خلقت است
بر نبی شد عرض هر معنی که صورت بسته
معنی راحت همانا معنی بی صورت است
این مقرر شد که هرگز نیست راحت در جهان
راحتی گر هست در ترک امید راحت است
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵
اگر بمن نبود پادشاه را لطفی
نمی کنم گله کان هم نشان شفقت اوست
ز ضعف قالب من واقع است می داند
که بار فاقه سبک تر ز بار منت اوست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
ای که از جهل مقید شده بر صورت
این صفت در روش اهل خرد بی معنیست
هر که شد واله صورت بهوای دل خود
هیچ گه ملتفت معرفت معنی نیست
هست طفلی که بتعلیم معلم ز کتاب
خواند خط لیک ندانست که مضمونش چیست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
گفتم ای چرخ تو بر سینه من سوخته
این همه داغ که حصر و حد و پایانش نیست
گفت بر سینه ترا گر ز منست این همه داغ
این همه داغ که بر سینه من هست ز کیست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
دام دردست و بلا دایره قید جهان
عارف آنست کزین دایره بیرون باشد
همه عمر براحت گذراند اوقات
فارغ از دغدغه گردش گردون باشد
نه در آن فکر که آیا چه کنم چون سازم
نه در آن قید که یارب چه شود چون باشد
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
بهر دفع دشمن و فتح بلاد و حفظ نفس
پادشه را منت خیل و حشم باید کشید
محرمان پادشه را از برای عز و جاه
رنج باید دید در خدمت الم باید کشید
منعمان ملک را از محرمان پادشه
متصل در کسب جمعیت ستم باید کشید
مفلسان کم قناعت را ز بهر لقمه
از سکان منعمان پیوسته غم باید کشید
گوشه گیران قناعت ورز را در کنج فقر
محنت ستر تن و قوت شکم باید کشید
هر کرا میل اقامت هست در دنیای دون
بر خط جمعیت خاطر قلم باید کشید
یا بباید ساخت با محنت بهر حالی که هست
یا ازین سر منزل محنت قدم باید کشید
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
دوش طفلی پری رخی دیدم
گفتم ای شوخ شکرین گفتار
تو چرا از کمال استغنا
فارغی از مشقت همه حار
پدر و مادرند در تک و دو
تا ترا پرورند لیل و نهار
گفت ما کاملان دورانیم
ناقصانند این گروه کبار
زانکه طفلیم ما و بر طفلان
نیست واجب رعایت اطوار
که شویم از خلاف آن عادت
قابل رد ایزد جبار
لیک این بالغان تا بالغ
که دم از عقل می زنند و وقار
نیستند آنچنان که می باید
ناقصانند و ناتمام عیار
ناقصان گر کنند در عالم
خدمت کاملان نباشد عار
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۴
مرده دیدم پریشان گشته اجزای تنش
کرده منزل استخوان کله اش از مار و مور
طبع را از فکر اوصاف غم افزایش ملال
دیده را از دیدن حال پریشانش نفور
گفتم ای دوران چرا این نطفه پاکیزه را
از سریر دولت آوردی بمحنت گاه گور
چیست جرم این که در عالم سزای خویش یافت
فطرت او را چه شد واقع که واقع شد فتور
گفت ای از حکمت احوال دوران بی خبر
غره بود این بی ادب اینست انجام غرور
قبل ازین خلقت وجودش را نبود این اعتبار
ره نمودم هستی او را بصحرای ظهور
من شدم مشاطه حسنش بزلف و خط و خال
من شدم استاد تعلیمش به ادراک و شعور
یافت چون تمکین استقلال قدر و منزلت
گشت چون سرمست جام عشرت عیش و سرور
دید خاک و انجم و افلاک را محکوم خود
کرد دعوای انانیت بتدریج و مرور
شد چنان سرمست کز مستی ندانست از کجاست
در طبیعت میل در دل معرفت در دیده نور
با وجود آن که می کردند دایم خدمتش
طعنه می زد بر مدار چرخ و دوران و دهور
در جمیع عمر خود هرگز ز من راضی نشد
گشت بر من نیز استرداد نعمتها ضرور
مستعار چند کز من داشت بگرفتم ازو
من ازو چیزی که از وی بود بگرفتم بزور
حال او اینست حالا تا چه بیند عاقبت
از جزای این عمل در موقف عرض امور
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
دو گروهند خلق این عالم
علمایند و مردم جاهل
جاهلان شعر را نمی دانند
زانکه هستند از هنر غافل
پیش عالم خطاست گفتن شعر
بلکه ناشرع هرزه و باطل
آه ازین غم که هست در عالم
امر من صعب کار من مشکل
کرده ام صرف عمر عمر در کاری
که باو نیست هیچ کس مایل
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
تعرضی بفلک دوش کردم و گفتم
که ای نیافته کس از تعرض تو امان
کدام شیوه گزینم چه کار گیرم پیش
که عاقبت نرسانی مرا زیانی ازان
فلک ز روی غضب تند گشت و داد جواب
که بی گناه تعرض بحال من مرسان
من آن نیم که ز من بی جهت کسی رنجد
تعرضی که مرا هست بی وسیله مدان
گر از میانه چو خط دایره کنار گرفت
که از کنار بنقطه کشیدمش بمیان
گر از تعرض بیداد من حذر داری
توکلی کن و بردار دل ز کار جهان
مشو مقید منصب مبین ملالت عزل
مخواه فایده در عمل مکش نقصان
ترا نظایر و اقران گروه پاکانند
نگاه دار حدود نظایر و اقران
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
فضیلت نسب و اصل خارج ذاتست
بفضل غیر خود ای سفله افتخار مکن
بانتساب سلاطین و خدمت امرا
که زایلست مزن تکیه اعتبار مکن
بصنعتی که درو هست شرط صحت دست
مشو مقید و خود را امیدوار مکن
بملک و مال که هستند زایل و ذاهب
اساس بنیه امید استوار مکن
اگر تراست هوای فضیلت باقی
بعلم کوش و ز تحصیل علم عار مکن