عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دل که باشد نشیمن غم یار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
گزندگیست، چو خاری که خفت آرد بار
زبان نرم، نهالی که عزت آرد بار!
ز سرخ رویی آتش، ترا شود روشن
که خوی تند چه مقدار خجلت آرد بار
بهم فشردن دست صدف، بس است دلیل
که مالداری بسیار، خست آرد بار
ز جوی آب گل آلود خوانده ام سطری
که انس بدگهر آخر کدورت آرد بار
خطی است بر ورق خشت پخته، بس روشن
که چهره گشتن با خصم خفت آرد بار
صدای دست بهم سودن صدف، اینست
که دل بمال نهادن، ندامت آرد بار!
چنانکه تکیه ببالین نرم خواب آرد
بجاه تکیه زدن نیز، غفلت آرد بار
ز لوح سایه بال هما بخوان واعظ
که صبر مرد، سعادت آرد بار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گوشه گیران را بره درگه سلطان چه کار؟!
سیر چشمان را بچین ابرو دربان چه کار؟!
بوریا چون موج آب زندگی استاده است
کلبه درویش را با قالی کرمان چه کار؟!
نیکنامان، فارغند از منت عمر دراز
زنده جاوید را،با چشمه حیوان چه کار؟!
پیش پای آب، یکسانست سنگ و خاک جو
مرد سالک را بسخت و سست این دوران چه کار؟!
گر نباشی اشعب طماع، عالم حاتم است
بی طمع را در جهان با بخل و با احسان چه کار؟!
چشمه تا در جوش باشد، خس نیابد ره در آن
خواب را با چشم گریان سحر خیزان چه کار؟!
راستی باید سخن را، بعد از آن الفاظ خوش
با کجی، آید ز تیر خوش پر و پیکان چه کار؟!
گر خدا را بنده یی، واعظ غم روزی مخور
خواجه تا باشد، غلامان را بآب و نان چه کار؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
روشن همیشه شمع دل از سوز آه دار
این شمع بهر روز سیاهت نگاهدار
دل را ز گرد کلفت دشمن برنگ لعل
در پنبه ملایمت خود نگاهدار
خود را بساز و، منتظر لطف دوست باش
چشمی بسو آینه، چشمی براه دار
غمهای خویش را، همه صرف هوس مکن
آهی برای روز ندامت نگاهدار
تا روشنت شود اثر صحبت بدان
آیینه یی برابر روی سیاه دار
دیگر مساز چهره فروزی بباده صرف
رنگی برای خجلت فردا نگاهدار
واعظ چو بگذری ز دل سنگ یار خویش
پاس دل شکسته خود را نگاهدار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
در چشم عقل هرکه بود سر حساب تر
ناکام تر کسی است که شد کامیاب تر
از خانه حباب که موج است پایه اش
باشد بنای عمر تو پا در رکاب تر
تخم أمل مکار بامید زندگی
هرگز نگشته کشت کسی از سراب تر
گردد فزون ز بخت جوان شیوه کرم
فصل بهار هست هوا پر سحاب تر
دارم چه چشم فیض از آن عالمان خشک
کز اشکشان نکرده رخی یک کتاب تر؟!
ظالم که کرد خانه مظلوم را خراب
غافل که کرد خانه خود را خراب تر
با اهل جود، تندی سائل ز خامی است
گل میشود در آتش کم، خوش گلاب تر
دولت چو روی داد، أمل میشود فزون
صحرا شود ز تابش خور پر سراب تر
امروز عرض علم، بعرض تجمل است
فاضل تر است آنکه بود خوش کتاب تر
حسن دگر دهد عرق شرم چهره را
خرمتر است باغ، چو باشد پرآب تر
واعظ ز جوش عشق بود پخته فکر تو
شیرین تر است میوه پر آفتاب تر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
خلق می‌بینند فیض از تنگدستان بیشتر
روشنایی می‌دهد شمع پریشان بیشتر
در گرفتن می‌کند انگشتها هم را مدد
چشم یاری هست یاران را ز یاران بیشتر
خار بن در باغ و گل هر سو پریشان می‌دود
می‌کشند آزار در دنیا عزیزان بیشتر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
میشود زین بندگیها، شرمساری بیشتر
زان بتقصیرم بود، امیدواری بیشتر
کوچکان را مینماید در نظر دولت بزرگ
هست میدان نگین وقت سواری بیشتر
از سفر کردن شود کس دلنشین عالمی
آب را گردد ز رفتن خوشگواری بیشتر
میبرد در خانه قربان کمان دایم بسر
بی سرانجامی شود از خانه داری بیشتر
هر قدر افزون شود زر، بیشتر نالد حریص
در پری دارد، نی انبان سوز و زاری بیشتر!
مایه نفرت شود کس را، بد اندیشی ز خصم
ز آن بود از دشمنانم چشم یاری بیشتر
بود فوجی چون جوانی پیش پیش ما دوان
شوکت ما بود وقت نی سواری بیشتر
شد دل پردرد بی آرامتر در زلف او
میشود بیمار را شب بیقراری بیشتر
بهر بیماران دوائی بهتر از پرهیز نیست
یابد ایمان صحت از پرهیزگاری بیشتر
گرم خویان میکشند از روزگار آزار بیش
لت خورد سنگی که دارد جزء ناری بیشتر
اهل همت را، نباید سر باین دنیا فرو
عیب باشد از بزرگان خرده کاری بیشتر
پاک گوهر لنگری بر خود نبندد از کمال
وزن گوهر کی شود از آبداری بیشتر؟!
ای که از پیری شوی نزدیکتر هر دم بخاک
بایدت هر روز گردد خاکساری بیشتر
صبر کن بر پند واعظ، زآنکه دارد بیش سود
زخم با مرهم کند چون سازگاری بیشتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
کشد کلفت ز دنیا کم، بود هرکس بتمکین تر
ازین رو آب را از خاک باشد جبهه پر چین تر
بود منعم ز زر خوشحال و، ما از بی زری ناخوش
ز زر گل رعنا بود از پشت رنگین تر
براه بندگی، دنیا مددکار است سالک را
که از آلودگی با خاک، گردد آب زورین تر
بود کوتاه عمری، کان بود با پیچ و تاب غم
که گردد نارساتر زلف چون گردید پرچین تر
بقدر طاقت خود فیض از جانان برد هرکس
شود از مهر، گل بی رنگ تر، یاقوت رنگین تر
سبک روحی طلب، تا تشنه وصلت بود هرکس
گوارا نیست هر آبی که در وزنست سنگین تر
بچشم هرکه او لذت شناس بندگی باشد
بیاد دوست بیداری بود از خواب شیرین تر
مکن امسال خود واعظ تلف در فکر آینده
که تا وادیده یی پار است و پارین، بلکه پارین تر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
کند پند ملایم در گرانجانان اثر بهتر
که با گوش گران باشد سخن آهسته تر بهتر
عزیزان خاک پاو، سفلگان تاج سرند اکنون
بنای وضع دوران گر شود زیر و زبر بهتر
نهان بودن بزیر طاق گردون، به ز پیدایی
بسر باشد سپر در زیر تیغ از تاج زر بهتر
امان خواهی، تلاش رتبه اعلای پستی کن
ز چرخ کینه جو چندانکه باشی دورتر بهتر
بمقدار بدی، هرکس مکافات بدی یابد
بود هر چند با ما خصم بد گوهر بتر، بهتر!
مرا شد از نیاز عندلیب و ناز گل روشن
که باشد از دوصد بیت و غزل یک مشت زر بهتر
باین سامان ره دور عدم را چون توان رفتن؟!
بکن ای واعظ بیفکر فکر این سفر بهتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
منعم! باهل فقر چه خوانی نوای زر؟
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل
از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
مال جهان، چو آب روانست خواجه را
نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست
چندانکه در میان نبود لیک پای زر
زر آفریده است خدا از برای ما
ما را نیافریده خدا از برای زر
واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان
دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
کلاه ترک به سر نه، بگیر کشور دیگر
کلاه بال هما، هر دمی است بر سر دیگر!
به غیر خاک مده تن به هیچ بستر دگر
به غیر داغ منه دل به هیچ افسر دیگر
ز روز و شب زده چین بر جبین از آن زن دنیا
که هر دو روز نشیند به مرگ شوهر دیگر
ز طول روز جزا، عرض نامه ام بود افزون
مگر برای حسابم، کنند محشر دیگر!
گرفته ساقی دوران بساغر مه و مهرت
رسیده وقت، که رفتی بیک دو ساغر دیگر!
بقفل چین جبین است بسته این در دلها
گشادکار خود ای دل، طلب کن از در دیگر
کنی چو طاعت من رد، من و ندامت و خجلت
برانیم گر ازین در، در آیم از در دیگر
نصیحتی که بهم میکنند مردم عالم
بسان گفت و شنید کریست، باکر دیگر!
مکن شماتت و شادی، ز تیره روزی دشمن
که لشکری شکند گه ز گرد لشکر دیگر
نمیکشد زن از آن سرمه در مصیبت شوهر
که کرده چشم سیه بر طواف شوهر دیگر
نه همچو زاده طبعست، معنی دگرانت
که کار گوهر دندان، نکرده گوهر دیگر
تلاش نازکیی کن، برای شاهد معنی
که بهر زن چو جوانی، کجاست زیور دیگر
تو نیک باش و، مکن فخر بر نکویی خویشان
گهر بها نفزاید، بآب گوهر دیگر
بیک نگاه دگر کن، تمام کار دلم را
که نیم کشته دهد جان برای خنجر دیگر
اگر بود بنظر سیر باغ نقش جهانت
بسان دیده عبرت کجاست منظر دیگر؟!
بفیض صحبت هم، زنده اند سوخته جانان
که بیش تابد اخگر، ز قرب اخگر دیگر
حریف درد سر خلق نیست چون سر واعظ
بغیر ترک نسازد بهیچ افسر دیگر
تتبع غزل صائب این غزل شده واعظ
که روزگار ندارد چو او سخنور دیگر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
پیر چون گشتی، چو طفلان بازی دنیا مخور
میخور آخر سرت، زنهار از وی پا مخور!!
بس ک دل پر گشته ز اندوه تهیدستی ترا
نیست جای غم دگر دل دل، غم بیجا مخور!
نیست چون بیصرفه هرگز خرجت از عقل معاش
غصه امروز و فردا را همه یک جا مخور
دل منه بر هستی مخلوق، پیش لطف حق
بازی از موج سر آبی بر لب دریا مخور
میکند زهر حرامی ناگهان در کار تو
بی تأمل لقمه یی از سفره دنیا مخور
نیست به از لذت مهمان نوازی، نانخورش
تا توانی نان خشک خویش را تنها مخور
نعمت الوان دنیا، نوش جان واعظ ترا
گر غم عشقی خدا روزی کند، بی ما مخور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
غنچه سان این همه بر خویش مبال از زر و زور
که چو گل زود پریشان شوی ار باد غرور
باد برخود کند از نعمت دنیا منعم
زآن هر انگشت عسل هست چو نیش زنبور
بینش آن نیست که در مال مبصر باشی
خواب دیدن نشود حجت بینایی کور
ریزش اهل سخا نیست جز از قوت دین
گریه شمع نباشد مگر از کثرت نور
آگهان لذتی از عشرت دنیا نبرند
دل غمگین نشود باخبر از خنده زور
از چه رو زرد شود چهره تو را در پیری؟
میمکد خون تو این خاک سیه با لب گور!
خانه آخرت ظالم از آنست خراب
که ندانسته سرایی بجز از عالم زور
آنچه دارند بخیلان جهان در ته خاک
عنقریب است که میماندشان بر سر گور
خامی فکر تو واعظ زدل بی شوق است
نبود نانت از آن پخته، که سرد است تنور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
قد خمید، از دیدن روها، به پشت پا بساز
باعصا، دیگر بیاد قامت رعنا بساز
سرخی رخ گشت زردی، چون ورق گرداند عمر
بعد ازین از روبه پشت این گل رعنا بساز
میبرد امروز و فردا وارثش همراه مال
یک دو روزی نیز ای دل، با غم دنیا بساز
روی دست جوهری، از بهر تاج زر مخور
تا توانی ای گهر، با شورش دریا بساز
حلقه طفلان، حصار سنگ چینی بیش نیست
همچو مجنون ای دل دیوانه با صحرا بساز
خودنمایی را نباشد حاصلی جز سوختن
ای شرر تا میتوانی در دل خارا بساز
گوهر راز است بازاری و، بدگو مشتری
یکدم از مهر خموشی، با زبان ما بساز
گوهر مقصود را، باشد صدف کام نهنگ
با فلوس خویش چون ماهی ازین دریا بساز
تا نیفتاده است واعظ برتو چشم صبح حشر
ای سراپا زشت، بر خود بنگر و، خود را بساز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
گر نباشد بیش ای دل سیم و زر، با کم بساز
با سر بیدرد سرکن، با دل بیغم بساز
با چه خواهم خورد امشب، یک دو شب هم صبر کن
با چه خواهم ساخت فردا، یک دو روزی هم بساز!
با نگاه خشک، عمری ساختی از بی غمی
چشم من، یک چند، هم با دیده پرنم بساز
نیست غیر از حسرت یک آه حسرت در دلم
پر مکن تعجیل، با من ای نفس یک دم بساز
سازگاری، در نهاد عالم امکان کجاست؟
ای دل ناساز، با من ناسازی عالم بساز
هرزه نالان بوته تیر تعرض میشوند
خواهی ار بسیار گو باشی، بحرف کم بساز
واعظ این ده روز را، غم بیش ازین در کار نیست
از قبا با ژنده، از دینار با درهم بساز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دنی نانجاق ترقی ایلسه عالی مکان اولمز
زمین توزاولسه باشی گوگه تیسه آسمان اولمز
چوق اصلاح ایسترانسان وجودی تاکه دیل بیلسونک
قلم یو نولمینجه هر طرفدن، خوش بیان اولمز
گیول چاک اولمینجه بیتمز آنده معرفت تخمی
سو کولمز تا زمین شخم ایله باغ و بوستان اولمز
سقشمز بو کیوللر عالمینده شوکت حسنی
بنم دردم آننچون کیمیسه خاطر نشان اولمز
بیرایکی مصرع ایلن اولمسنگ صاحب سخن واعظ
که موزون اولماق ایلن هر چبوق سرو روان اولمز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
بس است خواب، دگر چشم من ز جا برخیز
ز دست عمر شدت، عمر من بپا برخیز
گشاده درگه فیض حکیم خسته دلان
توهم بجوی پی درد خود دوا، برخیز
ترا که بهر سفر، توشه پختن است ضرور
نگشته تا که خموش آتش بقاء برخیز
رهت بخانه تاریک مرگ خواهد بود
بده چراغ دل خویش را ضیا، برخیز
ز دوست کرده ترا خواب ناز بیگانه
مگر شوی نفسی با وی آشنا، برخیز
مگر کند قدمی رنجه یاد دوست دلا
بآه خانه خود را بده صفا برخیز
ز دست رفته و از پا فتاده ایم کنون
مقام کردن یاری است، ای دعا برخیز
بچار موجه عصیان فتاده یی واعظ
مباش کم ز خس، اکنون بدست و پا برخیز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس
هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس
گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛
در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس
دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن
کاین صورت منست در آیینه یا نفس
دیوار تن شکسته ز سیلاب زندگی
زان دم بدم کناره گزیند زما نفس
افتد چنانکه عضو برون رفته یی بجا
هردم چنان ز پیریم آید بجا نفس
با ما همیشه واعظ از آن در کشاکش است
خواهد که خویش را کشد از دست ما نفس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
گذشت زندگی و، شد ز دست کار افسوس
نداد فرصت افسوس، صد هزار افسوس!
برفت عهد شباب و، همان علاقه بجاست
نکرده بند ز خود پاره، شد بهار افسوس
گذشت عمر و، نکردیم طاعتی هرگز
ز دست رفت کمند و، نشد شکار افسوس
دمی به کار نیامد ترا ز مدت عمر
شکفت و ریخت چه گلها ز شاخسار افسوس
تمام عمر تو بگذشت در خود آرایی
نگشت دست ز دندان ترا نگار افسوس
ترا بسی حرکت داد رعشه پیری
ز خواب وا نشدت چشم اعتبار افسوس
دل شکسته بگرداب تن تباهی ماند
نرفت کشتی از این ورطه برکنار افسوس
بشد بخنده و غفلت تمام عمر و، شبی
بروز خود نگریستیم زار زار افسوس
ز روسیاهی ایام جاهلی واعظ
نشست چهره ترا چشم اشکبار افسوس!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
تا به کی باشدت برای معاش
با قضا جنگ و، با قدر پرخاش!
خط بطلان مکش بحرف رضا
چین بر ابرو برای رزق مباش
سر نپیچد ز حرف خامه رقم
بنده را با قضای حق، چه تلاش؟!
بر یقین تو نقطه های شکست
سه گره بر جبین ز فکر معاش
سرمکش زآنچه دوست پردازد
صورت حال راست او نقاش
چند باشی برای رزق عبوس؟
با پریشانی است گل بشاش!
با دل پر گره درین گلشن
خنده رو باش، چون گل خشخاش
میشماری چو مفلسی را عیب
چه کنی عیب خویشتن را فاش؟!
غصه دی خوری، غم فردا
همه عمرت بحیف رفت و، بکاش!
نیست فکری تو را برای ممات
زندگی صرف شد بفکر معاش
از پی خواب چار پهلو، چند
کنی از مخمل دو خوابه فراش؟!
گر برنگ و قماش جامه روی
پاکی اش رنگ، ابا حتست قماش
نیست رنگت ز معنی و، شده یی
محو صورت، چون خامه نقاش
گشته از فکر خرده دنیا
سر ترا همچو قبه خشخاش
بهر برکندن از کسان همه عمر
دهنی مو بموی چون منقاش
زآنچه داری، نمی خوری جز غم
از پی دیگران تراست تلاش
دیگران از برای خویشتنند
تو هم از بهر خویشتن میباش
خویشتن را کنند مهمانی
وارثان گر دهند بهر تو آش
شمع سان بهر دیگران واعظ
تب مکن، دل مخور، سرشک مپاش!