عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
بغم خوردن بنه دل شاد میباش
خدا را بندهٔ آزاد میباش
هوا را پشت پا زن خاک ره شو
تهی دست از جهان چون باد میباش
بر افکندگان افکندگی کن
بر سنگین دلان فولاد میباش
خلیل حق چه بینی شو ذبیحش
بنمرودی رسی شداد میباش
چو بینی موسی میباش هرون
و گر فرعون ذوالاوتاد میباش
بعاد ار بگذری میباش صرصر
چو برخوردی بهودی هاد میباش
بیا شاگردی آل نبی کن
جهانرا سربسر استاد میباش
از ایشان گیر تعلیم قواعد
پس آنگه صاحب ارشاد میباش
خدا را بندگی کن در همه حال
چو فیض ازهر دو کون آزاد میباش
اگر خواهی رهی سوی حقایق
رسوم شرع را منقاد میباش
خدا را بندهٔ آزاد میباش
هوا را پشت پا زن خاک ره شو
تهی دست از جهان چون باد میباش
بر افکندگان افکندگی کن
بر سنگین دلان فولاد میباش
خلیل حق چه بینی شو ذبیحش
بنمرودی رسی شداد میباش
چو بینی موسی میباش هرون
و گر فرعون ذوالاوتاد میباش
بعاد ار بگذری میباش صرصر
چو برخوردی بهودی هاد میباش
بیا شاگردی آل نبی کن
جهانرا سربسر استاد میباش
از ایشان گیر تعلیم قواعد
پس آنگه صاحب ارشاد میباش
خدا را بندگی کن در همه حال
چو فیض ازهر دو کون آزاد میباش
اگر خواهی رهی سوی حقایق
رسوم شرع را منقاد میباش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
ایاک ادعوا انت السمیع
ایاک ارجوا انت الشفیع
همت بلندم کوتاه دستم
انت الرفیع انت المنیع
هر جا کنم رو روی تو بینم
بالا و پستی انت الوسیع
یا من احاط بکل شیء
والکل احصی انت الجمیع
دنیای من تو عقبای من تو
هم این و هم آن انت البدیع
طی کن کتابم وقت حسابم
بگذر ز من زود انت البدیع
کأساً اذقنی من عین حبّک
فیض الفیض یدعوا انت السّمیع
ایاک ارجوا انت الشفیع
همت بلندم کوتاه دستم
انت الرفیع انت المنیع
هر جا کنم رو روی تو بینم
بالا و پستی انت الوسیع
یا من احاط بکل شیء
والکل احصی انت الجمیع
دنیای من تو عقبای من تو
هم این و هم آن انت البدیع
طی کن کتابم وقت حسابم
بگذر ز من زود انت البدیع
کأساً اذقنی من عین حبّک
فیض الفیض یدعوا انت السّمیع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
جز خدا را بندگی حیفست حیف
بی غم او زندگی حیفست حیف
درغمش در خلد عشرت چون کنم
ماندگی از بندگی حیفست حیف
جز بدرگاه رفیعش سر منه
بهر غیر افکندگی حیفست حیف
سر ز عشق و دل ز غم خالی مکن
بیخیالش زندگی حیفست حیف
عمر و جان در طاعت حق صرف کن
در جهان جز بندگی حیفست حیف
کالبد را پرورش ظلمست ظلم
جان کند جز بندگی حیفست حیف
جان و دل در باز در راه خدا
غیر این بازندگی حیفست حیف
اهل دنیا را سبک کن ناتوان
با گران افکندگی حیفست حیف
یارب از عشقت بده شوری مرا
فیض را افسردگی حیفست حیف
بی غم او زندگی حیفست حیف
درغمش در خلد عشرت چون کنم
ماندگی از بندگی حیفست حیف
جز بدرگاه رفیعش سر منه
بهر غیر افکندگی حیفست حیف
سر ز عشق و دل ز غم خالی مکن
بیخیالش زندگی حیفست حیف
عمر و جان در طاعت حق صرف کن
در جهان جز بندگی حیفست حیف
کالبد را پرورش ظلمست ظلم
جان کند جز بندگی حیفست حیف
جان و دل در باز در راه خدا
غیر این بازندگی حیفست حیف
اهل دنیا را سبک کن ناتوان
با گران افکندگی حیفست حیف
یارب از عشقت بده شوری مرا
فیض را افسردگی حیفست حیف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
فدای دوست نکردیم جان و دل صد حیف
ز اختیار نرستیم ز آب و گل صد حیف
ز عشق حق نزدیم آتشی به جان نفسی
همیشه ز آتش دیویم مشتعل صد حیف
به کام دوست نبودیم یک نفس صد آه
رسید دشمن آخر به کام دل صد حیف
جهاز عقبی باقی نمیکنیم دمی
به کار دنیی فانیم مشتغل صد حیف
گذشت عمر نکردیم از سر اخلاص
عبادتی که زند سر ز نور دل صد حیف
نیافت آینه دل صفا ز صیقل ما
بماند در دل ما زنگ ز آب و گل صد حیف
دل از پی هوس و دست رفت از پی دل
به کار دوست نداریم دست و دل صد حیف
به روز داوری از کردههای خود باشیم
به نزد دوست چه شرمنده و خجل صد حیف
به راه دوست نرفتی و عمر رفت ای فیض
نکرد روح عزیزان تو را بحل صد حیف
ز اختیار نرستیم ز آب و گل صد حیف
ز عشق حق نزدیم آتشی به جان نفسی
همیشه ز آتش دیویم مشتعل صد حیف
به کام دوست نبودیم یک نفس صد آه
رسید دشمن آخر به کام دل صد حیف
جهاز عقبی باقی نمیکنیم دمی
به کار دنیی فانیم مشتغل صد حیف
گذشت عمر نکردیم از سر اخلاص
عبادتی که زند سر ز نور دل صد حیف
نیافت آینه دل صفا ز صیقل ما
بماند در دل ما زنگ ز آب و گل صد حیف
دل از پی هوس و دست رفت از پی دل
به کار دوست نداریم دست و دل صد حیف
به روز داوری از کردههای خود باشیم
به نزد دوست چه شرمنده و خجل صد حیف
به راه دوست نرفتی و عمر رفت ای فیض
نکرد روح عزیزان تو را بحل صد حیف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
عشق است اصل بندگی من بنده و مولای عشق
عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق
برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را
مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق
عشق است جان جان جان از عشق شد پیدا جهان
عشق است پیدا و نهان من بنده و مولای عشق
جنت سرای عشق دان دوزخ بلای عشق دان
جانرا فدای عشق دان من بنده و مولای عشق
عالم برای عشق دان آدم قبای عشق دان
خاتم لقای عشق دان من بنده و مولای عشق
عشقاست چون شیر ژیان عشقاست چون ببردمان
عشقست نادر پهلوان من بنده و مولای عشق
مشمار منکر عشق را هشیار بنگر عشق را
بازیچه مشمر عشق را من بنده و مولای عشق
نزدیکش آئی گم شوی چون قطره در قلزم شوی
در آتشش هیزم شوی من بنده و مولای عشق
جان موجه دریای عشق دل گوهر یکتای عشق
سر کاسه صهبای عشق من بنده و مولای عشق
سر مطبخ سودای عشق جان محفل غوغای عشق
دل جای های های عشق من بنده و مولای عشق
کار من و تدبیر عشق سعی من و تقدیر عشق
حلق من و زنجیر عشق من بنده و مولای عشق
فخر من از بالای عشق از همت والای عشق
وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق
من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق
من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق
دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق
فیض است و استیلای عشق من بنده و مولای عشق
عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق
برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را
مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق
عشق است جان جان جان از عشق شد پیدا جهان
عشق است پیدا و نهان من بنده و مولای عشق
جنت سرای عشق دان دوزخ بلای عشق دان
جانرا فدای عشق دان من بنده و مولای عشق
عالم برای عشق دان آدم قبای عشق دان
خاتم لقای عشق دان من بنده و مولای عشق
عشقاست چون شیر ژیان عشقاست چون ببردمان
عشقست نادر پهلوان من بنده و مولای عشق
مشمار منکر عشق را هشیار بنگر عشق را
بازیچه مشمر عشق را من بنده و مولای عشق
نزدیکش آئی گم شوی چون قطره در قلزم شوی
در آتشش هیزم شوی من بنده و مولای عشق
جان موجه دریای عشق دل گوهر یکتای عشق
سر کاسه صهبای عشق من بنده و مولای عشق
سر مطبخ سودای عشق جان محفل غوغای عشق
دل جای های های عشق من بنده و مولای عشق
کار من و تدبیر عشق سعی من و تقدیر عشق
حلق من و زنجیر عشق من بنده و مولای عشق
فخر من از بالای عشق از همت والای عشق
وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق
من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق
من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق
دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق
فیض است و استیلای عشق من بنده و مولای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
الهی الهی فقیر اتاک
ولا یرتجی من لدنک سواک
لقاک هوای رضاک منای
فهب لی لقاک وهب لی رضاک
هواک رضای رضاک هوای
هوای هواک رضای رضاک
جفاک وفآء و حق الوفآء
جفاک وفاء فکیف و فاک
غنای لدیک و فقری الیک
و فقری غنای غنای غناک
شفائی و دائی و روحی وهمی
لدیک و عنک و فی یبتغاک
حنینی انینی لجائی رجائی
الیک علیک لدیک لداک
اراک معی اینما کنت کنت
و انت نرانی و لست اراک
امامی و رائی یمینی شمالی
اذا ما نظرت فها انت ذاک
و لست اخاف سواک فانی
بمرای لک لک ازل فی حماک
و لا ارتجی عیرک ان فیضفاً
وثوق بان لم تخب من رجاک
ولا یرتجی من لدنک سواک
لقاک هوای رضاک منای
فهب لی لقاک وهب لی رضاک
هواک رضای رضاک هوای
هوای هواک رضای رضاک
جفاک وفآء و حق الوفآء
جفاک وفاء فکیف و فاک
غنای لدیک و فقری الیک
و فقری غنای غنای غناک
شفائی و دائی و روحی وهمی
لدیک و عنک و فی یبتغاک
حنینی انینی لجائی رجائی
الیک علیک لدیک لداک
اراک معی اینما کنت کنت
و انت نرانی و لست اراک
امامی و رائی یمینی شمالی
اذا ما نظرت فها انت ذاک
و لست اخاف سواک فانی
بمرای لک لک ازل فی حماک
و لا ارتجی عیرک ان فیضفاً
وثوق بان لم تخب من رجاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
بهوای تو میشویم هلاک
وز برای تو میشویم هلاک
بر سر آتش تو میسوزیم
در هوای تو میشویم هلاک
میدهیم از پی رضای تو جان
در رضای تو میشویم هلاک
گر پسندی که ما هلاک شویم
برضای تو میشویم هلاک
هر چه هستیم سخرهٔ قدریم
وز قضای تو میشویم هلاک
ای ردای تو کبریا تو کبیر
در ردای تو میشویم هلاک
در سرای وجود غیر تو نیست
در سرای تو میشویم هلاک
ما همه فانئیم و تو باقی
در سرای تو میشویم هلاک
لمن الملک واحد القهار
زین نداری تو میشویم هلاک
دل ما گرچه تنک و تاریکست
در فضای تو میشویم هلاک
همه جانها بدرگهت سپریم
در فنای تو میشویم هلاک
فیض چون نیستی سزای نجات
بسزای تو میشویم هلاک
وز برای تو میشویم هلاک
بر سر آتش تو میسوزیم
در هوای تو میشویم هلاک
میدهیم از پی رضای تو جان
در رضای تو میشویم هلاک
گر پسندی که ما هلاک شویم
برضای تو میشویم هلاک
هر چه هستیم سخرهٔ قدریم
وز قضای تو میشویم هلاک
ای ردای تو کبریا تو کبیر
در ردای تو میشویم هلاک
در سرای وجود غیر تو نیست
در سرای تو میشویم هلاک
ما همه فانئیم و تو باقی
در سرای تو میشویم هلاک
لمن الملک واحد القهار
زین نداری تو میشویم هلاک
دل ما گرچه تنک و تاریکست
در فضای تو میشویم هلاک
همه جانها بدرگهت سپریم
در فنای تو میشویم هلاک
فیض چون نیستی سزای نجات
بسزای تو میشویم هلاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
چه بنشینم چه برخیزم قعودی لک قیامی لک
ترا ام نیستم خود را شخوصی لک مقامی لک
اگر گویم سخن با کس اگر خاموش بنشینم
بتو وزتست بهر تو سکوتی لک کلامی لک
شفا خواهم که تا باشم توانا بر عبودیت
بلا خواهم که جان بازم شفائی لک سقامی لک
ثیاب ز بهر آن پوشم شوم شایستهٔ طاعت
غذا از بهر آن نوشم لباسی لک قوامی لک
کنم از بهر آن طاعت که قربان رهت گردم
صلوتی لک زکوتی لک جهادی لک صیامی لک
اگر بیدار و هشیارم نظر بر روی تو دارم
و گر در خواب و در مستی فکری لک منامی لک
سرا پایم چو ملک تواست میخواهم ترا باشم
مرا از شرک خودبینی بجرا جعل تمامی لک
دوائی من ک دائی منک رجائی منک شغلی بک
سماعی منک و جدی فیک سکری فی کلامی لک
کشیدم جرعهٔ از بادهٔ عشقت ز خود رفتم
تیقنت دوامی بک و انی فی دوامی لک
بدنیا تا زیم عشق جمال تو بجان ورزم
کنم چون روی در جنت بود آنجا مقامی لک
وجود فیض شد در ذات تو مستهلک و فانی
فلست منه فی شیء تمامی لک تمامی لک
ز خود فانی بتو باقی بتو وز تو کنم مستی
شدی چون بنده را ساقی تکرر فی کلامی لک
ترا ام نیستم خود را شخوصی لک مقامی لک
اگر گویم سخن با کس اگر خاموش بنشینم
بتو وزتست بهر تو سکوتی لک کلامی لک
شفا خواهم که تا باشم توانا بر عبودیت
بلا خواهم که جان بازم شفائی لک سقامی لک
ثیاب ز بهر آن پوشم شوم شایستهٔ طاعت
غذا از بهر آن نوشم لباسی لک قوامی لک
کنم از بهر آن طاعت که قربان رهت گردم
صلوتی لک زکوتی لک جهادی لک صیامی لک
اگر بیدار و هشیارم نظر بر روی تو دارم
و گر در خواب و در مستی فکری لک منامی لک
سرا پایم چو ملک تواست میخواهم ترا باشم
مرا از شرک خودبینی بجرا جعل تمامی لک
دوائی من ک دائی منک رجائی منک شغلی بک
سماعی منک و جدی فیک سکری فی کلامی لک
کشیدم جرعهٔ از بادهٔ عشقت ز خود رفتم
تیقنت دوامی بک و انی فی دوامی لک
بدنیا تا زیم عشق جمال تو بجان ورزم
کنم چون روی در جنت بود آنجا مقامی لک
وجود فیض شد در ذات تو مستهلک و فانی
فلست منه فی شیء تمامی لک تمامی لک
ز خود فانی بتو باقی بتو وز تو کنم مستی
شدی چون بنده را ساقی تکرر فی کلامی لک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
آن روی در نظر چو نداری ببار اشک
چون حق بندگی نگذاری ببار اشک
از بهر کار آمدهٔ یا به ساز کار
ور نه بعذر بیهده کاری ببار اشک
از پای تا بسر همه تقصیر خدمتی
در عذر آن بگریه و زاری ببار اشک
ریزند اشکهای ندامت مقصران
جانا مگر تو چشم نداری ببار اشک
روز شمار تا نشوی از خجالت آب
بشمار جرم خویش و بزاری ببار اشک
آمد خزان عمر و بهارش ز دست رفت
در ماتمش چو ابر بهاری ببار اشک
چون وقت کار رفت فغان نیز میرود
اکنون که هست فرصت زاری ببار اشک
خلق از حجاب گریه شود مر ترا برون
بر روز خویش در شب تاری ببار اشک
بیشمع روی دوست چو شب میکنی بروز
چون شمع سوزناک به زاری ببار اشک
تا هست آب در جگر و چشم تر بسر
بر کردهای خویش بزاری ببار اشک
تخمی چو کشت دهقان آبیش میدهد
تخم عمل تو نیز چو کاری ببار اشک
سوی جحیم تا نروی از ره نعیم
آهی بکش چو فیض و بزاری ببار اشک
چون حق بندگی نگذاری ببار اشک
از بهر کار آمدهٔ یا به ساز کار
ور نه بعذر بیهده کاری ببار اشک
از پای تا بسر همه تقصیر خدمتی
در عذر آن بگریه و زاری ببار اشک
ریزند اشکهای ندامت مقصران
جانا مگر تو چشم نداری ببار اشک
روز شمار تا نشوی از خجالت آب
بشمار جرم خویش و بزاری ببار اشک
آمد خزان عمر و بهارش ز دست رفت
در ماتمش چو ابر بهاری ببار اشک
چون وقت کار رفت فغان نیز میرود
اکنون که هست فرصت زاری ببار اشک
خلق از حجاب گریه شود مر ترا برون
بر روز خویش در شب تاری ببار اشک
بیشمع روی دوست چو شب میکنی بروز
چون شمع سوزناک به زاری ببار اشک
تا هست آب در جگر و چشم تر بسر
بر کردهای خویش بزاری ببار اشک
تخمی چو کشت دهقان آبیش میدهد
تخم عمل تو نیز چو کاری ببار اشک
سوی جحیم تا نروی از ره نعیم
آهی بکش چو فیض و بزاری ببار اشک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
پرورد گارا بندهام الملک لک و الحمد لک
ز احسان تو شرمندهام الملک لک و الحمد لک
دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
پیش تو سر افکندهام الملک لک و الحمد لک
از خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچ
وز تو برحم از زندهام الملک لک و الحمد لک
دادی بمن جان رایگان گفتی بمن ده باز آن
جان میدهم تا زندهام الملک لک و الحمد لک
گفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بده
منت بجان من بندهام الملک لک و الحمد لک
از لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو من
در گریه و در خندهام الملک لک و الحمد لک
در عشق خودسوزی مرا چون شمع افروزی مرا
از لطف تو تابندهام الملک لک و الحمد لک
راهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خود
جوینده یابندهام الملک لک و الحمد لک
جانرا خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعال
کی من بدین ارزندهام الملک لک و الحمد لک
از من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضر
تو مالک و من بندهام الملک لک و الحمد لک
بی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترم
با تو بجان ارزندهام الملک لک و الحمد لک
از خود فنای بیکران و ز تو بقای جاودان
من فانی پایندهام الملک لک و الحمد لک
از خود نیرزم یک پشیز از تو شد این ناچیز چیز
آخر مکن شرمندهام الملک لک و الحمد لک
ای فیض حق را بندهام از غیر حق دل کندهام
گویم بحق تا زندهام الملک لک و الحمد لک
ز احسان تو شرمندهام الملک لک و الحمد لک
دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
پیش تو سر افکندهام الملک لک و الحمد لک
از خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچ
وز تو برحم از زندهام الملک لک و الحمد لک
دادی بمن جان رایگان گفتی بمن ده باز آن
جان میدهم تا زندهام الملک لک و الحمد لک
گفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بده
منت بجان من بندهام الملک لک و الحمد لک
از لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو من
در گریه و در خندهام الملک لک و الحمد لک
در عشق خودسوزی مرا چون شمع افروزی مرا
از لطف تو تابندهام الملک لک و الحمد لک
راهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خود
جوینده یابندهام الملک لک و الحمد لک
جانرا خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعال
کی من بدین ارزندهام الملک لک و الحمد لک
از من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضر
تو مالک و من بندهام الملک لک و الحمد لک
بی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترم
با تو بجان ارزندهام الملک لک و الحمد لک
از خود فنای بیکران و ز تو بقای جاودان
من فانی پایندهام الملک لک و الحمد لک
از خود نیرزم یک پشیز از تو شد این ناچیز چیز
آخر مکن شرمندهام الملک لک و الحمد لک
ای فیض حق را بندهام از غیر حق دل کندهام
گویم بحق تا زندهام الملک لک و الحمد لک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
وجودی لک شهودی لک ثبوتی لک ثباتی لک
بقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لک
قیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لک
خضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لک
سکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لک
عکوفی فی المساجد لک زکوتی لک
مجیء لک من الفج و احرامی الی الحج
و کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لک
و قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک
و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک
و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری
لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک
زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی
بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک
و ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لک
لک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لک
فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی
خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک
رقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتی
قنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک
بقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لک
قیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لک
خضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لک
سکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لک
عکوفی فی المساجد لک زکوتی لک
مجیء لک من الفج و احرامی الی الحج
و کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لک
و قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک
و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک
و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری
لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک
زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی
بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک
و ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لک
لک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لک
فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی
خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک
رقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتی
قنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
آفریننده جهان لبیک
هرچه گوئی کنم بجان لبیک
سر فرمان نهادهام پیشت
امر فرما مرا بخوان لبیک
گر بیا عبدیم خطاب کنی
تا ابد گویمت بجان لبیک
گر ندائی کنی مرا پنهان
من هویدا کنم عیان لبیک
گر بمیرانیم دمی صد بار
گویم ار خوانیم بجان لبیک
چون شود خاک ذره ذره تنم
شنوی از گلم همان لبیک
در قیامت چو خوانیم گوید
موبمویم یکان یکان لبیک
هرکه خواند زروی صدق ترا
آیدش فاش ز آسمان لبیک
هرکه ده بار گویدت یا رب
گوئی اندر دلش نهان لبیک
گر بود عارف او برد ذوقی
ورنه گردد ذخیره آن لبیک
چو خوشست ایخدای روزی کن
از تو در سرّ عاشقان لبیک
عاشقم کن بده خطاب و جواب
تا برد فیض ذوق آن لبیک
هرچه گوئی کنم بجان لبیک
سر فرمان نهادهام پیشت
امر فرما مرا بخوان لبیک
گر بیا عبدیم خطاب کنی
تا ابد گویمت بجان لبیک
گر ندائی کنی مرا پنهان
من هویدا کنم عیان لبیک
گر بمیرانیم دمی صد بار
گویم ار خوانیم بجان لبیک
چون شود خاک ذره ذره تنم
شنوی از گلم همان لبیک
در قیامت چو خوانیم گوید
موبمویم یکان یکان لبیک
هرکه خواند زروی صدق ترا
آیدش فاش ز آسمان لبیک
هرکه ده بار گویدت یا رب
گوئی اندر دلش نهان لبیک
گر بود عارف او برد ذوقی
ورنه گردد ذخیره آن لبیک
چو خوشست ایخدای روزی کن
از تو در سرّ عاشقان لبیک
عاشقم کن بده خطاب و جواب
تا برد فیض ذوق آن لبیک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل
سوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گل
بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی
مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل
گفت از بهر نثار ما چه داری غیر جان
خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل
گفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم است
لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل
ای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدس
وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل
ای فدایت هر که او راهست عز و اعتبار
وی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دل
جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند
گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل
در نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بود
پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل
باز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غم
میگشایم قید آب و گل ز پای جان و دل
فیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی
جسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل
سوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گل
بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی
مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل
گفت از بهر نثار ما چه داری غیر جان
خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل
گفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم است
لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل
ای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدس
وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل
ای فدایت هر که او راهست عز و اعتبار
وی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دل
جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند
گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل
در نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بود
پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل
باز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غم
میگشایم قید آب و گل ز پای جان و دل
فیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی
جسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
بخوشی بگذریم از هر کام
بر سر خود نهیم اول گام
رای باش برای آن حق رای
کام باشد بکام آن خود کام
چونکه رستی ز خود رسی در خود
کام یابی چو بگذری از کام
نشوی هست تا نگردی نیست
نشوی مست تا تو بینی جام
در فکن خویش را در آتش عشق
تا نسوزی تمام خامی خام
بیخ غم را نمیکند جز عشق
ظلمت شام کی برد جز نام
بند عشقت گشاید از هر بند
دام عشقت رهاند از هر دام
عشق سازد ز سرّ کار آگه
عشق آرد ترا ز حق پیغام
مرغ معنی شکار کی شودت
تا نگردی تمام چشم چه دام
چون زنان تا برنک و بو گروی
ننهی در حریم مردان گام
بچشی جرعهٔ ز بادهٔ عشق
تا نگردی چو جام خون آشام
خویشتن را بحق سپار ای فیض
جز بحق دل نگیردت آرام
بر سر خود نهیم اول گام
رای باش برای آن حق رای
کام باشد بکام آن خود کام
چونکه رستی ز خود رسی در خود
کام یابی چو بگذری از کام
نشوی هست تا نگردی نیست
نشوی مست تا تو بینی جام
در فکن خویش را در آتش عشق
تا نسوزی تمام خامی خام
بیخ غم را نمیکند جز عشق
ظلمت شام کی برد جز نام
بند عشقت گشاید از هر بند
دام عشقت رهاند از هر دام
عشق سازد ز سرّ کار آگه
عشق آرد ترا ز حق پیغام
مرغ معنی شکار کی شودت
تا نگردی تمام چشم چه دام
چون زنان تا برنک و بو گروی
ننهی در حریم مردان گام
بچشی جرعهٔ ز بادهٔ عشق
تا نگردی چو جام خون آشام
خویشتن را بحق سپار ای فیض
جز بحق دل نگیردت آرام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
منم که ساختهٔ دست ابتلای توام
منم که سوختهٔ آتش لقای توام
منم که توی بتویم سرشته از حمدت
منم که موی بمو تابتا ثنای توام
منم که بر قدم دوستان تست سرم
منم که بنده و مولای اولیای توام
بغیر درگه تو سر فرو نمیآرم
خراب و واله و شیدای کبریای توام
گرفته روی تو ورای تو دو عالم را
منم که عاشق و حیران روی ورای توام
جهان مسخر من من مسخر امرت
همه برای من آمد که من برای توام
نبات و معدن و حیوان برای من در کار
همه فدای من و من بجان فدای توام
چشیده بادهٔ توحید از ندای الست
ز خویش رفته و گوینده بلای توام
شنیده گوشم تا آیت لقاء الله
نشسته منتظر وعدهٔ لقای توام
نشستهام بره نفخهٔ روان بخشت
دو چشم دوخته در مقدم صبای توام
دلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویش
در انتظار نسیم گرهگشای توام
خراب یک نگه از چشم مست خونریزت
هلاک یکسخن از لعل جانفزای توام
مرا چه ساختهٔ آنچنان که خواستهٔ
بمدعای خود ارنه بمدعای توام
زمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانه
ز لطف تست که در خورد آسیای توام
کشد چو فیض سر طاعت از خط فرمان
نعوذ بالله مستوجب بلای توام
منم که سوختهٔ آتش لقای توام
منم که توی بتویم سرشته از حمدت
منم که موی بمو تابتا ثنای توام
منم که بر قدم دوستان تست سرم
منم که بنده و مولای اولیای توام
بغیر درگه تو سر فرو نمیآرم
خراب و واله و شیدای کبریای توام
گرفته روی تو ورای تو دو عالم را
منم که عاشق و حیران روی ورای توام
جهان مسخر من من مسخر امرت
همه برای من آمد که من برای توام
نبات و معدن و حیوان برای من در کار
همه فدای من و من بجان فدای توام
چشیده بادهٔ توحید از ندای الست
ز خویش رفته و گوینده بلای توام
شنیده گوشم تا آیت لقاء الله
نشسته منتظر وعدهٔ لقای توام
نشستهام بره نفخهٔ روان بخشت
دو چشم دوخته در مقدم صبای توام
دلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویش
در انتظار نسیم گرهگشای توام
خراب یک نگه از چشم مست خونریزت
هلاک یکسخن از لعل جانفزای توام
مرا چه ساختهٔ آنچنان که خواستهٔ
بمدعای خود ارنه بمدعای توام
زمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانه
ز لطف تست که در خورد آسیای توام
کشد چو فیض سر طاعت از خط فرمان
نعوذ بالله مستوجب بلای توام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینهام
در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینهام
ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن
ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینهام
هم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تو
دینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینهام
بارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درت
ای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینهام
بارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوم
از تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینهام
راهم دهی بینا شوم ردم کنی اعما شوم
از تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینهام
لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم
گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینهام
خواهیبخوان خواهیبران دل در تو دلبست ازازل
گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینهام
جان لم یزل در وصل بود یکچند هجرانش ربود
آخر همان گردد که بود ای مونس دیرینهام
فیض است و گفتگوی تو شیدای جستجوی تو
شیء الهی کوی تو ای مونس دیرینهام
در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینهام
ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن
ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینهام
هم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تو
دینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینهام
بارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درت
ای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینهام
بارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوم
از تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینهام
راهم دهی بینا شوم ردم کنی اعما شوم
از تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینهام
لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم
گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینهام
خواهیبخوان خواهیبران دل در تو دلبست ازازل
گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینهام
جان لم یزل در وصل بود یکچند هجرانش ربود
آخر همان گردد که بود ای مونس دیرینهام
فیض است و گفتگوی تو شیدای جستجوی تو
شیء الهی کوی تو ای مونس دیرینهام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
کبیرهایست که خود را گمان کنم هستم
گناه دیگر آن کز می خودی مستم
گناه خویش خودم دوزخ خودم هم خود
اگر ز خویش برستم ز هول پل رستم
بروی من ز سوی حق گشود چندین در
ز سوی خویش دری چون بر وی خود بستم
ز خود اگر فکنم خویش را رسم بخدا
بوصل او نرسم تا بخویش یا بستم
بود بد دو جهان جمله در من و از من
ز هر بدی برهم گر ز خویشتن رستم
مگیر تو بر من مسکین اگر بدی کردم
که تو کریمی و من از خرد تهی دستم
اگرچه مستم با هوشیار همراهم
که گر ز پای درآیم بگیرد او دستم
شکار معرفت خویش را فکندم دام
برون نیامد ازین بحر جز تهی دستم
بپای مردی عشق ار شکست خویش دهم
چو فیض در صف مردان حق ز بر دستم
گناه دیگر آن کز می خودی مستم
گناه خویش خودم دوزخ خودم هم خود
اگر ز خویش برستم ز هول پل رستم
بروی من ز سوی حق گشود چندین در
ز سوی خویش دری چون بر وی خود بستم
ز خود اگر فکنم خویش را رسم بخدا
بوصل او نرسم تا بخویش یا بستم
بود بد دو جهان جمله در من و از من
ز هر بدی برهم گر ز خویشتن رستم
مگیر تو بر من مسکین اگر بدی کردم
که تو کریمی و من از خرد تهی دستم
اگرچه مستم با هوشیار همراهم
که گر ز پای درآیم بگیرد او دستم
شکار معرفت خویش را فکندم دام
برون نیامد ازین بحر جز تهی دستم
بپای مردی عشق ار شکست خویش دهم
چو فیض در صف مردان حق ز بر دستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
آمدهام بدینجهان تا که ز نی شکر برم
نامدهام که از شکر قصه برم خبر برم
چیست شکر دهان او نی غم آاندهان او
این نی پر گره بهم در شکنم شکر برم
جهد کنم در این سفر تا که ذخیره را بسی
تنگ شکر ز معدنش بر سر یکدیگر برم
بسته کمر ببندگی ناله کنان ز خود تهی
لب بلبش چو نی نهم از لب او شکر برم
دوست چو مغز من شود پوست بیفکنم ز خود
تا که نماید آن من بی صدفی گهر برم
آمده بستهام کمر خدمت پادشاه را
تا که زیمن دولتش تاج برم کمر برم
سر بنهم به پای او دل بنهم برای او
جان بدهم برای او خدمت او بسر برم
ظلمت و نور و خیر و شر هست درون یکدگر
نور کشم ز ظلمت و خیر ز شر بدر برم
هر چه درین سرا بود جمله از آن ما بود
آمدهام که مال خود جمع کنم بدر برم
دیدهٔ جان گشودهام بو که در آید از درم
تخم ولاش کشتهام تا که ازو ثمر برم
مونس و غمگسار من نیست به جز خیال او
گر نبود خیال او با که دمی بسر برم
کی بود آنکه وصل او روزی جان من شود
بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم
دوست بدست آورم نیست بهست آورم
جان که بزیر آمده باز سوی زبر برم
این غزلم جواب آنکه عارف روم گفته فیض
آمدهام که سر نهم عشق ترا بسر برم
نامدهام که از شکر قصه برم خبر برم
چیست شکر دهان او نی غم آاندهان او
این نی پر گره بهم در شکنم شکر برم
جهد کنم در این سفر تا که ذخیره را بسی
تنگ شکر ز معدنش بر سر یکدیگر برم
بسته کمر ببندگی ناله کنان ز خود تهی
لب بلبش چو نی نهم از لب او شکر برم
دوست چو مغز من شود پوست بیفکنم ز خود
تا که نماید آن من بی صدفی گهر برم
آمده بستهام کمر خدمت پادشاه را
تا که زیمن دولتش تاج برم کمر برم
سر بنهم به پای او دل بنهم برای او
جان بدهم برای او خدمت او بسر برم
ظلمت و نور و خیر و شر هست درون یکدگر
نور کشم ز ظلمت و خیر ز شر بدر برم
هر چه درین سرا بود جمله از آن ما بود
آمدهام که مال خود جمع کنم بدر برم
دیدهٔ جان گشودهام بو که در آید از درم
تخم ولاش کشتهام تا که ازو ثمر برم
مونس و غمگسار من نیست به جز خیال او
گر نبود خیال او با که دمی بسر برم
کی بود آنکه وصل او روزی جان من شود
بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم
دوست بدست آورم نیست بهست آورم
جان که بزیر آمده باز سوی زبر برم
این غزلم جواب آنکه عارف روم گفته فیض
آمدهام که سر نهم عشق ترا بسر برم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
خدایا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصیانم
مبین در کردهٔ زشتم به بین در نور ایمانم
تو گفتی بندهٔ خواهم که اخلاصی در او باشد
چه در دست تو میباشد گر اخلاصم دهی آنم
دُر ایمان بدل سفتم شهادت بر زبان گفتم
غبار شرک خود رفتم سزد بخشی گناهانم
تو اهل سحر را دادی بجنت جا باسلامی
مرا هم جا دهی شاید چه شد آخر مسلمانم
چو مهر دوستانت را نهادی در دل ریشم
چو باشد مهر ایشانم دهد جا نزد ایشانم
چو بغض دشمنانت را نهادی در دل تنگم
شود گر بغض آنانم برون آرد ز نیرانم
بفرمان رفتهام گاهی سجودی کردهام گاهی
نمیارزد اگر کاهی در آتش خود مسوزانم
ندارم بر تو من منت که کردم گه گهی خدمت
ترا بر من بودمنت که دادی قدرت آنم
چو دور از من نهٔ یا رب مرا مپسند دور از خود
بنزدیکیت جمعم کن که دور از تو پریشانم
چو بی یادم نمیباشی مرا بییاد خود مگذار
بیاد خود کن آبادم که بییاد تو ویرانم
دلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیست
بده جمعیتی یا رب که دارد دل پریشانم
دلی دارم که میدارد مرا از خویشتن غافل
چو غافل میشوم از خویش بازیگاه شیطانم
دلی دارم که میخواهد مرا از من جدا سازد
از این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانم
چو حشر هر کسی با دوستانش میکنی یا رب
مرا نزد علی جا ده که او را از محبانم
محب آل پیغمبر نمیسوزد در آتش فیض
چو دارم مهرشان در دل چه ترسانی ز نیرانم
مبین در کردهٔ زشتم به بین در نور ایمانم
تو گفتی بندهٔ خواهم که اخلاصی در او باشد
چه در دست تو میباشد گر اخلاصم دهی آنم
دُر ایمان بدل سفتم شهادت بر زبان گفتم
غبار شرک خود رفتم سزد بخشی گناهانم
تو اهل سحر را دادی بجنت جا باسلامی
مرا هم جا دهی شاید چه شد آخر مسلمانم
چو مهر دوستانت را نهادی در دل ریشم
چو باشد مهر ایشانم دهد جا نزد ایشانم
چو بغض دشمنانت را نهادی در دل تنگم
شود گر بغض آنانم برون آرد ز نیرانم
بفرمان رفتهام گاهی سجودی کردهام گاهی
نمیارزد اگر کاهی در آتش خود مسوزانم
ندارم بر تو من منت که کردم گه گهی خدمت
ترا بر من بودمنت که دادی قدرت آنم
چو دور از من نهٔ یا رب مرا مپسند دور از خود
بنزدیکیت جمعم کن که دور از تو پریشانم
چو بی یادم نمیباشی مرا بییاد خود مگذار
بیاد خود کن آبادم که بییاد تو ویرانم
دلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیست
بده جمعیتی یا رب که دارد دل پریشانم
دلی دارم که میدارد مرا از خویشتن غافل
چو غافل میشوم از خویش بازیگاه شیطانم
دلی دارم که میخواهد مرا از من جدا سازد
از این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانم
چو حشر هر کسی با دوستانش میکنی یا رب
مرا نزد علی جا ده که او را از محبانم
محب آل پیغمبر نمیسوزد در آتش فیض
چو دارم مهرشان در دل چه ترسانی ز نیرانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
میتوانم ز آب دیده دشت را دریا کنم
یا ازین سیل دما دم کوه را صحرا کنم
میتوانم بر کنم از سینه آه آتشین
نه فلک را در نفس یک تودهٔ غبرا کنم
دست اگر از دیده برگیرم نفس را سر دهم
ز آب و آتش میتوانم عالمی را لا کنم
از محبت هست پنهان در دل من آتشی
هفت دوزخ سوزد از زان درهٔ پیدا کنم
هست جانم قابل اسرار علم من لدن
میتوانم خویش را تا جنت الماوا کنم
میتوانم از زمین بر کام دل گامی نهم
گام دیگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم
میتوانم عالمی آباد کردن از نفس
روی دلرا گر بسوی خواجهٔ بطحا کنم
تو بچشم کم مبین در من عصای موسیم
خویش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم
میتوانم هر دو عالم را بیکدم در کشم
از ولایات علی گر نکتهٔ پیدا کنم
ذوالفقار مهر او بیرون کشم چون از غلاف
شر ابلیس از سر فرزند آدم وا کنم
از حدیث جانفزایش یکسخن چون بشنوم
میتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم
از کتاب فضلش ار یکحرف آرم بر زبان
عالمی در مهر او آشفته و شیدا کنم
بسته گردد بر رخم درهای دوزخ یک بیک
در ثنای او دهانرا چون بحرفی وا کنم
میتوانم گشت واقف از رموز سرّ غیب
گر ز خاک رهگذارش دیده را بینا کنم
وقت آن شدفیض گیرم ز اهل دنیا عزلتی
لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم
یا ازین سیل دما دم کوه را صحرا کنم
میتوانم بر کنم از سینه آه آتشین
نه فلک را در نفس یک تودهٔ غبرا کنم
دست اگر از دیده برگیرم نفس را سر دهم
ز آب و آتش میتوانم عالمی را لا کنم
از محبت هست پنهان در دل من آتشی
هفت دوزخ سوزد از زان درهٔ پیدا کنم
هست جانم قابل اسرار علم من لدن
میتوانم خویش را تا جنت الماوا کنم
میتوانم از زمین بر کام دل گامی نهم
گام دیگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم
میتوانم عالمی آباد کردن از نفس
روی دلرا گر بسوی خواجهٔ بطحا کنم
تو بچشم کم مبین در من عصای موسیم
خویش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم
میتوانم هر دو عالم را بیکدم در کشم
از ولایات علی گر نکتهٔ پیدا کنم
ذوالفقار مهر او بیرون کشم چون از غلاف
شر ابلیس از سر فرزند آدم وا کنم
از حدیث جانفزایش یکسخن چون بشنوم
میتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم
از کتاب فضلش ار یکحرف آرم بر زبان
عالمی در مهر او آشفته و شیدا کنم
بسته گردد بر رخم درهای دوزخ یک بیک
در ثنای او دهانرا چون بحرفی وا کنم
میتوانم گشت واقف از رموز سرّ غیب
گر ز خاک رهگذارش دیده را بینا کنم
وقت آن شدفیض گیرم ز اهل دنیا عزلتی
لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم