عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
از شرم گناه شاید از خون گریم
از ابر بهار بر خود افزون گریم
اشگی باید که نامه‌ام شسته شود
چون عمر وفا نمی‌کند چون گریم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را
کمند طره شستت، ببرد تابم را
چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم
دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را
نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر
عمارتی بکن این خانه خرابم را
نسیم صبح من، از مشرق امید دمید
ز خواب صبح در آرید آفتابم را
فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز
نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را
بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده
به پیش مردم از این پس مریز آبم را
سواد طره تو، نامه سیاه من است
نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را
منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر
قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را
دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی
سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را
خطایی ار زمن آمد، تو التفات مکن
چو اعتبار خطای من و صوابم را؟
حجاب نیست میان من و تو غیر از من
جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را
هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان
نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را
مگر به ناله من نرم می‌شود، دل کوه؟
که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا
گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا
کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا
به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا
زبانه می‌زند، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا
ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا
غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را
آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را
مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را
صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟
کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا
همه خون می‌خورم وز آنچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟
ناله در سنگ اثر می‌کند، اما چه کنم
چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را
طایر! در قفس بی‌دری افتادی اگر
راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را
راه بیرون شو اگر، می‌طلبی رو بدرش
که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را
ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
بی‌گل رویت ندارد، رونقی بستان ما
بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح
عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
چیست یاران، چاره غمهای بی‌پایان ما؟
دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر
چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما
در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود
می‌شنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما
بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجز است
چون تحمل می‌کند گویی دل سلمان ما؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
از بار فراق تو مرا، کار خراب است
دریاب، که کار من از این بار، خراب است
پرسید، که حال بیمار تو چون است؟
چون است میپرسید، که بیمار خراب است
کی چشم تو با حال من افتد که شب و روز؟
او خفته و مست است و مرا کار خراب است
هشیار سری، کز می سودای تو مست، است
آباد دلی، کز غم دلدار خراب است
من مستم و فارغ ز غم محتسب امروز
کو نیز چو من، بر سر بازار، خراب است
تنها نه منم، مست، ز خمخانه عشقت
کز جرعه جامش، در و دیوار خراب است
سلمان ز می جام الست، است چنین مست
تا ظن نبری کز خم خمار، خراب است
زاهد چه دهی پند مرا؟ جامی ازین می
درکش که دماغ تو ز پندار خراب است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست
تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست
غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست
پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار
به دست و پای من رند بی سر و پا نیست
خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست
من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست
تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست
دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست
حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز
بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست
خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست
من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم
جواب داد، که سلمان به جز مدارا نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست
صبرست، دوای من و دردا، که مرا نیست
از هیچ طرف راه ندارم، که ز زلفت
بر هیچ طرف نیست، که دامی، ز بلا نیست
عشق است، میان دل و جان من و بی‌عشق
حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست
زاهد دهدم، توبه، ز روی تو، زهی روی
هیچش، ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست
مهری و وفایی که تو را نیست، مرا هست
صبری و قراری که تو را هست مرا نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
می‌کشم دردی که درمانیش، نیست
می‌روم راهی که پایانیش نیست
هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست
بندگان دارد بسی سلطان غم
لیک چون من بند فرمانیش نیست
هر که جان در ره جانانی نباخت
یا ز دل دورست یا جانیش نیست
خود دل مجموع، در عالم که دید
کز عقب آه پریشانیش نیست
چشم ترکت کو سیه دل کافری است
هیچ رحمی، بر مسلمانیش نیست
چشم آن انسان که عاشق نیست هست
راست چون عینی که انسانیش نیست
هر که چون سلمان به زلف کافرت
نیستش اقرار، ایمانیش نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
اگر غمی است مرا بر دل، از غمش غم نیست
مباد شاد، بدین غم، دلی که خرم نیست
همه جهان، به غمش خرمند و مسکین ما
کزان صنم به غمی، قانعیم و آن هم نیست
حسد برم که چرا دیگری خورد، غم تو
مرا به دولت عشق تو گر چه غم، کم نیست
مرا که زخم جفا خورده‌ام، دوا فرما
به ضربتی دگرم، کاحتیاج مرهم نیست
دلم که دست به حبل المتین زلف تو زد
ز ملک کوته عمرش، چه غم، که محکم نیست
مجوی محرم و همدم طلب مکن، سلمان
که در دیار تو، محرم نماند و همدم نیست
مگو به باد، غم دل که باد را در دل
اگر چه آمد و شد هست، لیک محرم نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت؟
شد بپایان عمر و پایانی ندارد سرگذشت
چون نویسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت
باز سودایت چه بر طومار و بر دفتر گذشت
جانم آمد، بر لب و کشتیش بر خشک اوفتاد
آه من تا بحر نیلی رفت و زان برتر گذشت
هر خدنگی کامد، از مشکین کمان ابروت
در دل مسکین من، پیکان بماند و سرگذشت
ناوکی کز دست شستت جست، آمد بر دلم
از نسیم نوبهاری، بر دلم خوشتر گذشت
در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان
نیست جز خاک درت، چون می‌توان زان در گذشت
خاک بر سر می‌کنم، چون باد و می‌گریم چو ابر
گرچه ابرت از فراز بام و باد از در گذشت
شمع را در گیر، امشب تا بگوید روشنت
کز خیالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند
صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم
که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند
هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را
چه می‌پیچم درین سودا مرا چون او نمی‌خواند
اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را
محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند
سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندر میدان؟
قلم کو می‌رود چون آب، بر جا خشک می‌ماند
به مشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید
چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند
نهاده چشم بر راه است سلمان تا کجا بادی
ز راهش خیزد از گرد رهش بر دیده بنشاند؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟
دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند
در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر
هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟
این قدر دانم که همچون شمع می‌کاهم دگر
هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم
تازه می‌گردد هوای هر سحرگاهم دگر
زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت
بعد از نیم زندگانی بس نمی‌خواهم دگر
همچو خاکم بر سر راه صبوری معتکف
باد بر بوی تو خواهد بردن از راهم دگر
یار گندمگون خرمن سوز سنبل موی من
جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر
ساقیا از آب رز یک جرعه بر خاکم فشان
هان که درخواهد گرفتن آتشین آهم دگر
در ازل خاک وجود من به می گل کرده‌اند
منع می‌خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور
سایه‌وار از آفتابی ناگهان افتاده دور
ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر
برکناری وز میان مردمان افتاده دور
رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است
بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور
چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟
جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم، بی‌برگ چون شاخ درخت
کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور
بی‌خم ابروی او پیوسته نالان می‌روم
راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور
من چو پیکان زیر پی، پیموده‌ام روی زمین
بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور
ما نمی‌بینیم عالم جز به نور طلعتت
گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟
چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
چاره‌ای اکنون به جز مردن نمی‌دانم چو شمع
می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز
گر چه خواهد کشت می‌دانم به پایانم چو شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
سرگذشت خود همه شب باز می‌دانم چو شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
بند بر پای و رسن در گردن خود کرده‌ام
گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
احتراز از دود من می‌کن که هر شب تا به روز
در بن محراب‌ها سوزان و گریانم چو شمع
رحمتی آخر که من می‌میرم و بر سر مرا
نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
مدعی گوید که سلمان او تو را دم می‌دهد
گو دمم می‌ده که من خود مرده آنم چو شمع
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
تو می‌روی و من خسته باز می‌مانم
چگونه بی تو بمانم، عجب همی مانم
تو باد پای عزیمت، چو باد می‌رانی
من آب دیده گلگون چو آب می‌رانم
تو آفتاب منیزی که می‌روی ز سرم
فتاده بر سر ره من به سایه می‌مانم
شکسته بسته زلف توام روا داری
فرو گذاشتن آخر چنین پریشانم؟
بدست لطف عنان را کشیده‌دار که من
ز پای بوس رکاب تو باز می‌مانم
نه پای عزم و نه جای نشست در منزل
بمانده‌ام ره بیرون شدن نمی‌دانم
دریغ روز جوانی که می‌رود عمرم
فسوس عمر گرامی که می‌رود جانم
تو آن نه‌ای که کنی گاگاه سلمان را
به نامه یاد و من این نانوشته می‌خوانم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
ترک من می‌آیی و دلها به یغما می‌بری
روی پنهان می‌کنی، دل آشکارا می‌بری
دی دل من برده‌ای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا می‌بری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا می‌بری
کفر زلفت را به دین من می‌خرم زیرا به دین
سر فرو می‌آورد، لیکن تو در پا می‌بری
من نمی‌دانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما می‌بری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما می‌بری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا می‌بری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف می‌آری به صد زنجیر و آنجا می‌بری
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۸
خسروا یاد می‌کنم هر دم
به سر تخت خسروی سوگند
که به همراهی مواکب شاه
هست چون دیده‌ام دل اندر بند
چشم زخمی رسید ناگاهم
درد چشمم ز راه باز افکند
خواستیم تا کنم به دیده و دل
خدمتت منع کرد بخت نژند
دل به کلی ز خویش برکندم
دیده را بر نمی‌توانم کند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷۹
ای مرغ جان طلب کن ازین آتشین قفس
راه برون شدن که تو را هم قفس نماند
زان دوستان خاصی که دیدید در دیار
دردا که در دیار وفا هیچ کس نماند
یاران نازنین همه رفتند و هیچ یک
زان همرهان به طالع من باز پس نماند
گوش دارا، مدار درین کاروان سرا
کاینجا به غیر ناله زار جرس نماند
آب بهار عیش و گل بخت ما بریخت
زین هر دو یادگار به جز خار و خس نماند
یاری که دم توان زد ازو بود صدر دین
دم درکش ای زمانه که جای نفس نماند
سرمایه امید من او بود در جهان
رفت و امید من به جهان زین سپس نماند
شد عمر خوار در نظر ما که بعد ازو
ما را به وصل هیچ عزیزی هوس نماند
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۴
نفس من اگر چه جانبخش است
جگرم غرق خون چو مشک بود
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود