عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۷
از غم تو بدل گریغش نیست
هر چه دارد ز تو دریغش نیست
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۰
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نپسیچید
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای دل ، ز شراب عشق گشتی سرمست
کز رنج خمار او به جان نتوان رست
گر از دل من چنین فرو داری دست
در روز ز دست تو به شب باید جست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
در عشق تو چشمم از جهان دوخته باد
وز مهر تو جان چو مهر افروخته باد
در آتش سودای تو دل همچو سپند
در پیش تو بهر چشم بد سوخته باد
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ای مه ، به کف ابر زبون خواهی شد
وی برگ سمن ، بنفشه گون خواهی شد
ای رایت نیکویی ، نگون خواهی شد
در چشم منست آنکه تو چون خواهی شد
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
یک چند بدام عشق بودم بگداز
باز این دلم آن گداز می جوید باز
با این دل عشق بستۀ صحبت ساز
عیشیست مرا تیره و کاریست دراز
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
زان بر دو لبت ز بوسه مرزوق نیم
کز حسن و جمال چون تو ممشوق نیم
می طعنه زنی که تو مرا خوب نه ای
من عاشقم ، ای نگار ، معشوق نیم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
سر بر خط عشق تو نهادیم دگربار
در دام بلای تو فتادیم دگربار
تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش
خون جگر از دیده گشادیم دگربار
از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم
برکف قدحِ باده نهادیم دگربار
سرمایه و پیرایهٔ ما صبر و خرد بود
صبر و خرد از دست بدادیم دگربار
پیمودن با دست سخنهای من و تو
بستوهی و ما بر سر بادیم دگربار
هرچند که بودیم زهجران تو غمگین
امروز به دیدار تو شادیم دگربار
وصل تو چشیدیم و فراق تو کشیدیم
گویی که بمردیم و بزدایم دگربار
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او
باز نشکیبم همی یکساعت از دیدار او
گر مرا بینی عجب مانی فرو درکار من
تا دگر باره چرا عاجز شدم درکار او
هر شبی‌ گویم‌ که مهمان آرمش ا‌برخوان‌ا خویش
تا مگرگیرم زمانی بهره ازگفتار او
بازگویم کز دو چشم من جهان پرگل شود
چون زمین پرگل شود مشکل شود رفتار او
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
با لشکر عشق تو مباهات خوش است
با حلقهٔ زلف تو مناجات خوش است
شطرنج‌که در عشق تو بازیم همی
ما برد نخواهیم که شَهمات خوش است
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
در عشق تو زیر و بم هم‌آواز منند
اندیشه و باد سرد دمساز من اند
خاموشی و صبر خازن راز من اند
رنگ رخ و آب دیده غماز من اند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
چون باز خیال تو پر و بال زند
در جان رهی عشق تو چنگال زند
آن کس‌ که نه از وصال تو نال زند
شاید که ز چشم خویش قیقال زند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
چون بر دل و سر نهم دو دست ای دلبر
می پیش من آوری‌ که بستان و بخور
جانا زکف تو چون ستانم ساغر
دستی بر دل نهاده دستی بر سر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
در عشق تو بی‌روان نَوان بودم دوش
آشفته دل و رمیده جان بودم دوش
مرغی که به تیغ نیم بسمل گردد
دور از بر تو راست چنان بودم دوش
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
چشمی دارم ز اشک پیمانهٔ عشق
جانی دارم ز سوز پروانهٔ عشق
هر روز منم مقیم درخانهٔ عشق
هشیار همه جهان و دیوانهٔ عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی می برم سویدا را
پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را
بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را
عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را
نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
عشق پیدا می کند تنها مرا
یار بر در می زند عذرا مرا
عقل کو تا از جنونم واخرد؟
وارهاند زین همه سودا مرا
عشق اگر سودا نکردی بر سرم
عقل کی بگذاشتی تنها مرا
مصلحت اندیش من در دست عشق
کاشکی بگذاشتی حالا مرا
عاقبت روزی ببیند در مراد
چشم شب بیدار خون پالا مرا
گوییا هر دم به دم در می کشند
تیره شب های نهنگ آسا مرا
صبر اگر بگریزد از من عیب نیست
عشق می آرد به سر غوغا مرا
عقل مسکین از جهان شد برکنار
کاش بودی طاقت او را مرا
تا کی از جور ملامت گر که کرد
در میان انجمن رسوا مرا
قسمت من بین و روزی رقیب
روز عید او را، شب یلدا مرا
با حبیبم گفته بوده ست آن لئیم
بیش از این طاقت نماند اینجا مرا
از درون شهر و درگاه حرم
یا نزاری را برون بر یا مرا
دشمنم را خود غرض این است و بس
تا ز وامق افکند عذرا مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ما را به روی دوست همه رنج راحت است
مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است
حسن جمال و روی نکوخوش بود ولیک
آن جاست ذوق عشق که صاحب ملاحت است
می در فراق مونس بیدل بود که می
سرمایهی سخاوت و اصل سماحت است
پس بیش تر خلایق عالم مباحی اند
گر رخصت خواص به می از اباحت است
بر اهل دل ملامت و تشنیع شرط نیست
این جا به جای حسن مروت قباحت است
در دامن شکیب کشیدم به صبر پای
سیر محققانه نه کار سیاحت است
دعوی مکن نزاری و دم درکش و خموش
این جا که را محل و مجال فصاحت است
صعب است نامرادی و ناکامی و فراق
دیدار دوستان سبب استراحت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
آه مِن حُبّکَ مِن حُبّکَ آه این چه قضاست
بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست
آتش عشق به هر بیشه که در می‌افتد
پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست
گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست
رستخیز آمد و طوفان ملامت برخاست
غم مستغرق دریا نخورد بر ساحل
از کسی پرس که هم بستر خوابش دریاست
کس نداند که مرا با تو چه کار افتاده ست
گر بداند نکند عیب وگر کرد سزاست
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
از ملامت نگریزیم که خود شیوه ماست
به ملامت گر و تشنیع زن و عیب نمای
خاک بر فرقم اگر یک سر مویم پرواست
گر مرا عشق ز خلقیّت خود برهاند
چه بماند همه معشوق که در عین بقاست
چو حجاب است هم از پیش مگر برخیزد
بیش از این هیچ ندارم ز نزاری درخواست
راز خاصان نتوان کرد چنین فاش خموش
زان که در حوصله عام نمی گنجد راست