تنهایی اش را ریخت بی تو توی فنجان
جا ماند طعم بی قراری زیر دندان
با خود به یاد آورد یک یک لحظه ها را
آن راه رفتن، گم شدن در زیر باران
آن چشم های سرخ از مهتاب بیدار
آن نامه های غرق در غم های پنهان
آن اشک های خشک از بارانِ یکریز
آن وعده ها، قول و قرارِ توی میدان
آن شمع های خیس و آن در های بسته
تاریک و نمناک و گرفته، مثل زندان
با آن پریشان گوییِ شب ها که می گفت:
دل کندن از یادش برایم نیست آسان
از بس برایت گفت از حال خرابش
آشفته شد در کوچهها حال درختان
رز های پژمرده و سوسن های بی رنگ
می ریخت هی گلبرگهاشان توی گلدان
بی تو برایش لحظه ها دیگر نرفتند
خسته شدند از انتظارت مهر و آبان
بعد از تمام اعترافاتش برایت
پرسید که آیا ندارد جای جبران؟