عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
به نام گریه من فال می زند زنجیر
صلای شوخی اطفال می زند زنجیر
هوای گرم جنون خون به جوش می آرد
ز ناله ام رگ قیفال می زند زنجیر
ز بر قتازی دیوانگی غبار شدم
هنوز بر اثرم بال می زند زنجیر
غرور حسن جنون از کسی نمی آید
قلم به حرف خط و خال می زند زنجیر
جنون ز راز دلم اینقدر خبردار است
که دم ز نامه اعمال می زند زنجیر
ز نسبتی که به آن طره می رساند اسیر
چه لافها که ز اقبال می زند زنجیر
صلای شوخی اطفال می زند زنجیر
هوای گرم جنون خون به جوش می آرد
ز ناله ام رگ قیفال می زند زنجیر
ز بر قتازی دیوانگی غبار شدم
هنوز بر اثرم بال می زند زنجیر
غرور حسن جنون از کسی نمی آید
قلم به حرف خط و خال می زند زنجیر
جنون ز راز دلم اینقدر خبردار است
که دم ز نامه اعمال می زند زنجیر
ز نسبتی که به آن طره می رساند اسیر
چه لافها که ز اقبال می زند زنجیر
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۵ - مطرح کننده ایدآل
جناب برزگر! این ایدآل دهقانست:
نه ایدآل دروغ فلان و بهمان است!
ز منهم ارکه بپرسی تو، ایدآل، آنست
همین مقدمه انقلاب ایران است
ولیک حیف که برمرده می کنم تلقین!
در این محیط که بس مرده شوی دون دارد!
وزین قبیل عناصر ز حد فزون دارد!
عجب مدار اگر شاعری جنون دارد
به دل همیشه تقاضای «عید خون » دارد
چگونه شرح دهم ایدآل خود به ازین؟
نه ایدآل دروغ فلان و بهمان است!
ز منهم ارکه بپرسی تو، ایدآل، آنست
همین مقدمه انقلاب ایران است
ولیک حیف که برمرده می کنم تلقین!
در این محیط که بس مرده شوی دون دارد!
وزین قبیل عناصر ز حد فزون دارد!
عجب مدار اگر شاعری جنون دارد
به دل همیشه تقاضای «عید خون » دارد
چگونه شرح دهم ایدآل خود به ازین؟
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۱۰ - در پایان داستان
آتشین طبع تو عشقی که روانست چو آب
رخ دوشیزه فکر از چه فکنده است نقاب
در حجاب است سخن گر چه بود ضد حجاب
بس خرابی ز حجاب است که ناید به حساب
تو سزد بر دگران بدهی درس
سخن آزاد بگو هیچ مترس
شرم چه؟ مرد یکی، بنده و زن یک بنده
زن چه کردست که از مرد شود شرمنده؟
چیست این چادر و روبنده نازیبنده؟
گر کفن نیست بگو چیست پس از این روبنده؟
مرده باد آنکه زنان، زنده به گور افکنده
به جز از مذهب هر کس باشد
سخن اینجای، دگر بس باشد
با من ار یک دو سه گوینده، هم آواز شود
کم کم این زمزمه، در جامعه آغاز شود
با همین زمزمه ها، روی زنان باز شود
زن کند جامه شرم آر و سرافراز شود
لذت زندگی از جامعه احراز شود
ور نه تا زن به کفن سربرده:
نیمی از ملت ایران مرده!!
رخ دوشیزه فکر از چه فکنده است نقاب
در حجاب است سخن گر چه بود ضد حجاب
بس خرابی ز حجاب است که ناید به حساب
تو سزد بر دگران بدهی درس
سخن آزاد بگو هیچ مترس
شرم چه؟ مرد یکی، بنده و زن یک بنده
زن چه کردست که از مرد شود شرمنده؟
چیست این چادر و روبنده نازیبنده؟
گر کفن نیست بگو چیست پس از این روبنده؟
مرده باد آنکه زنان، زنده به گور افکنده
به جز از مذهب هر کس باشد
سخن اینجای، دگر بس باشد
با من ار یک دو سه گوینده، هم آواز شود
کم کم این زمزمه، در جامعه آغاز شود
با همین زمزمه ها، روی زنان باز شود
زن کند جامه شرم آر و سرافراز شود
لذت زندگی از جامعه احراز شود
ور نه تا زن به کفن سربرده:
نیمی از ملت ایران مرده!!
احمد شاملو : هوای تازه
بهار دیگر
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لبها دروغ میگویند
از دستهای تو راستی هویداست
و من از دستهای توست که سخن میگویم.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند.
از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم
من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم.
□
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم
من فریاد میزنم
و راحت میشوم.
□
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود.
با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم.
من زندگیام را خواب میبینم
من رؤیاهایم را زندگی میکنم
من حقیقت را زندگی میکنم.
□
از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی
چرا که هر شهید درختیست.
من از جنگلهای انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.
کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاههای شبزده
عشقِ تازه را اخطار کردی.
□
من هلهلهی شبگردانِ آواره را شنیدم
در بیستارهترینِ شبها
لبخندت را آتشبازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانهیِ ماست.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند
بگذار از جنگلهای بارانخورده از خرمنهای پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکدهی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
۱۳۳۴
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لبها دروغ میگویند
از دستهای تو راستی هویداست
و من از دستهای توست که سخن میگویم.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند.
از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم
من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم.
□
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم
من فریاد میزنم
و راحت میشوم.
□
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود.
با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم.
من زندگیام را خواب میبینم
من رؤیاهایم را زندگی میکنم
من حقیقت را زندگی میکنم.
□
از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی
چرا که هر شهید درختیست.
من از جنگلهای انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.
کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاههای شبزده
عشقِ تازه را اخطار کردی.
□
من هلهلهی شبگردانِ آواره را شنیدم
در بیستارهترینِ شبها
لبخندت را آتشبازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانهیِ ماست.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند
بگذار از جنگلهای بارانخورده از خرمنهای پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکدهی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
بدرود
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
□
دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست
من چشمهیی زاینده میخواهم.
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
□
خدایان نجاتم نمیدادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
کنارِ من قلبت آینهیی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...
۱۳۳۴
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
□
دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست
من چشمهیی زاینده میخواهم.
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
□
خدایان نجاتم نمیدادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
کنارِ من قلبت آینهیی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
آوازِ شبانه برای کوچهها
خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من!
خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ درهی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینهی کوچکِ آفتاب
در دریاچهی شور
شکست.
فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایهام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.
□
ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد
دریا جنبیده بود
پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند.
سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند.
من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست.
□
لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ
(من خفته بودم.)
ارومیهی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد،
(من عشقهایم را میشمردم)
تکتیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر مینگریستم)
صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند
مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.
پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود:
دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه میکردم)
برف، پایانناپذیر بود
اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود.
(من در کنارِ آتش میلرزیدم)
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را
نمیدانستم
اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود.
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند...
□
و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام
و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام.
دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند.
من برای روسبیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آنها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده
پیوند دهد...
□
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم
و در کوچههای پُرنفسِ قیام
فریاد میزنم.
من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای میدهم.
۱۳۳۱
خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ درهی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینهی کوچکِ آفتاب
در دریاچهی شور
شکست.
فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایهام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.
□
ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد
دریا جنبیده بود
پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند.
سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند.
من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست.
□
لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ
(من خفته بودم.)
ارومیهی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد،
(من عشقهایم را میشمردم)
تکتیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر مینگریستم)
صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند
مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.
پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود:
دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه میکردم)
برف، پایانناپذیر بود
اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود.
(من در کنارِ آتش میلرزیدم)
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را
نمیدانستم
اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود.
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند...
□
و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام
و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام.
دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند.
من برای روسبیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آنها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده
پیوند دهد...
□
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم
و در کوچههای پُرنفسِ قیام
فریاد میزنم.
من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای میدهم.
۱۳۳۱
احمد شاملو : هوای تازه
از مرز انزوا
چشمانِ سیاهِ تو فریبات میدهند
ای جویندهی بیگناه!
ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست.
و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنارِ حوضِ شکسته درختی بیبهار از نیروی عصارهی مدفونِ خویش میپوسد.
و ناپاکی آرامآرام رخسارهها را از تابش بازمیدارد.
عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزهاند.
دوستداشتن
از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد.
زیرِ سرتاقهای ویرانسرای مشترک،
زنانِ نفرتانگیز،
در حجابِ سیاهِ بیپردگیِ خویش
به غمنامهی مرگِ پیامآورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش میدهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمهجوی خویش اشک میریزند.
خدایِ مهربانِ بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم.
ای همسرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بیگناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُستهیی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستارهیی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایقِ بیسرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...
۱۳۳۵
ای جویندهی بیگناه!
ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست.
و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنارِ حوضِ شکسته درختی بیبهار از نیروی عصارهی مدفونِ خویش میپوسد.
و ناپاکی آرامآرام رخسارهها را از تابش بازمیدارد.
عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزهاند.
دوستداشتن
از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد.
زیرِ سرتاقهای ویرانسرای مشترک،
زنانِ نفرتانگیز،
در حجابِ سیاهِ بیپردگیِ خویش
به غمنامهی مرگِ پیامآورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش میدهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمهجوی خویش اشک میریزند.
خدایِ مهربانِ بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم.
ای همسرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بیگناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُستهیی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستارهیی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایقِ بیسرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
سرودِ مردی که تنها به راه میرود
۱
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پسِ دریچههای حماسهاش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبیخانهییست
و دریا را قلبها به حلقه کشیدهاند.
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تختهپارهی دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانهیی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش میگوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگآور که نامش طلسمِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین میزند:
«ــ کجایید، کجایید همسوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ستارگانش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترینِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمانِ زمین
بیستارهترینِ آسمانهاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر، بوسهیی به جانبِ زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
«ــ بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام...
بانوی من شایستهگیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
«ــ در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسههایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راستْراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تبوتابِ وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که میبویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و بهراستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پسِ دریچههای حماسهاش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبیخانهییست
و دریا را قلبها به حلقه کشیدهاند.
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تختهپارهی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تختهپارهی دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانهیی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش میگوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگآور که نامش طلسمِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین میزند:
«ــ کجایید، کجایید همسوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ستارگانش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترینِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمانِ زمین
بیستارهترینِ آسمانهاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار میکشد از دریچه به کوچه مینگرد:
از پنجرهی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه میافکند.
عابرِ منتظر، بوسهیی به جانبِ زن میفرستد
و در خانه، مردی با خود میاندیشد:
«ــ بانوی من بیگمان مرا دوست میدارد،
این حقیقت را من از بوسههای عطشناکِ لبانش دریافتهام...
بانوی من شایستهگیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید:
«ــ در کوچه میبارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسههایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راستْراهیِ کدامین همسفر اطمینان میتوان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تبوتابِ وسوسهیی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که میبویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و بهراستی
آن را که در این راه قدم بر میدارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴
احمد شاملو : باغ آینه
بر سنگفرش
یارانِ ناشناختهام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها...
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها...
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی
احمد شاملو : باغ آینه
طرح
احمد شاملو : باغ آینه
کوچه
به دکتر مجید حائری
دهلیزی لاینقطع
در میانِ دو دیوار،
و خلوتی
که بهسنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیزِ سکوت
میگذرد.
و آنگاه
آفتاب
و سایهیی منکسر،
نگران و
منکسر.
خانهها
خانهخانهها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
ــ شهرِ شطرنجی!
شهرِ شطرنجی!
□
دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آنگاه
سایهیی که از زوالِ آفتاب دَم میزند.
مردمی،
و فریادی از اعماق
ــ مُهره نیستیم!
ما مُهره نیستیم!
۱۳۳۸
دهلیزی لاینقطع
در میانِ دو دیوار،
و خلوتی
که بهسنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیزِ سکوت
میگذرد.
و آنگاه
آفتاب
و سایهیی منکسر،
نگران و
منکسر.
خانهها
خانهخانهها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
ــ شهرِ شطرنجی!
شهرِ شطرنجی!
□
دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آنگاه
سایهیی که از زوالِ آفتاب دَم میزند.
مردمی،
و فریادی از اعماق
ــ مُهره نیستیم!
ما مُهره نیستیم!
۱۳۳۸
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
رهگذران
سر در زیر از شاهراهِ متروک پیش میآمدند
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»
اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»
اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰
احمد شاملو : آیدا در آینه
من و تو...
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دیِ ۱۳۴۱
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دیِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : آیدا در آینه
تکرار
جنگلِ آینهها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگلِ آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
۲۵ اسفندِ ۱۳۴۱
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگلِ آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
۲۵ اسفندِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : آیدا در آینه
جاده، آن سویِ پُل
مرا دیگر انگیزهی سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
قطاری که نیمشبان نعرهکشان از دِهِ ما میگذرد
آسمانِ مرا کوچک نمیکند
و جادهیی که از گُردهی پُل میگذرد
آرزوی مرا با خود
به افقهای دیگر نمیبرد.
آدمها و بویناکیِ دنیاهاشان
یکسر
دوزخیست در کتابی
که من آن را
لغتبهلغت
از بَر کردهام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش.
بگذار تا مکانها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پُلِ دِه
که به خمیازهی خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانیهای جُستجو را
در شیبگاهِ گُردهی خویش
از کلبهی پابرجای ما
به پیچِ دوردستِ جاده
میگریزاند.
مرا دیگر
انگیزهی سفر نیست.
□
حقیقتِ ناباور
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیرِ زیستن
در خوابی پادرجایتر از مرگ،
از آن پیشتر که نومیدیِ انتظار
تلخترین سرودِ تهیدستی را باز خوانده باشد.
و انسان به معبدِ ستایشهای خویش
فرود آمده است.
□
انسانی در قلمروِ شگفتزدهی نگاهِ من
در قلمروِ شگفتزدهی دستانِ پرستندهام.
انسانی با همه ابعادش ــ فارغ از نزدیکی و بُعد ــ
که دستخوشِ زوایای نگاه نمیشود.
با طبیعتِ همهگانه بیگانهیی
که بیننده را
از سلامتِ نگاهِ خویش
در گمان میافکند
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمتِ او
تأثیر نیست
و نگاهها
در آستانِ رؤیتِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
میریزند...
□
انسان
به معبدِ ستایشِ خویش بازآمدهاست.
انسان به معبدِ ستایشِ خویش
بازآمدهاست.
راهب را دیگر
انگیزهی سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
قطاری که نیمشبان نعرهکشان از دِهِ ما میگذرد
آسمانِ مرا کوچک نمیکند
و جادهیی که از گُردهی پُل میگذرد
آرزوی مرا با خود
به افقهای دیگر نمیبرد.
آدمها و بویناکیِ دنیاهاشان
یکسر
دوزخیست در کتابی
که من آن را
لغتبهلغت
از بَر کردهام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش.
بگذار تا مکانها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پُلِ دِه
که به خمیازهی خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانیهای جُستجو را
در شیبگاهِ گُردهی خویش
از کلبهی پابرجای ما
به پیچِ دوردستِ جاده
میگریزاند.
مرا دیگر
انگیزهی سفر نیست.
□
حقیقتِ ناباور
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیرِ زیستن
در خوابی پادرجایتر از مرگ،
از آن پیشتر که نومیدیِ انتظار
تلخترین سرودِ تهیدستی را باز خوانده باشد.
و انسان به معبدِ ستایشهای خویش
فرود آمده است.
□
انسانی در قلمروِ شگفتزدهی نگاهِ من
در قلمروِ شگفتزدهی دستانِ پرستندهام.
انسانی با همه ابعادش ــ فارغ از نزدیکی و بُعد ــ
که دستخوشِ زوایای نگاه نمیشود.
با طبیعتِ همهگانه بیگانهیی
که بیننده را
از سلامتِ نگاهِ خویش
در گمان میافکند
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمتِ او
تأثیر نیست
و نگاهها
در آستانِ رؤیتِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
میریزند...
□
انسان
به معبدِ ستایشِ خویش بازآمدهاست.
انسان به معبدِ ستایشِ خویش
بازآمدهاست.
راهب را دیگر
انگیزهی سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
احمد شاملو : مرثیههای خاک
شامگاهی
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که با همهی جمع چه تنها نشستهای!
ــ تنها نشستهام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشستهام.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که چه ویران نشستهای!
ــ ویران؟
ویران نشستهام؟
آری،
و به چشماندازِ امیدآبادِ خویش مینگرم.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که تنها نشستهای
کنارِ دریچهی خُردت.
ــ آسمانِ من
آری
سخت تنگچشمانه به قالب آمد.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که اندُهگنانه نشستهای
کنارِ دریچهی خُردی که بر آفاقِ مغربی میگشاید.
ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد...
۱۳۴۸
که با همهی جمع چه تنها نشستهای!
ــ تنها نشستهام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشستهام.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که چه ویران نشستهای!
ــ ویران؟
ویران نشستهام؟
آری،
و به چشماندازِ امیدآبادِ خویش مینگرم.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که تنها نشستهای
کنارِ دریچهی خُردت.
ــ آسمانِ من
آری
سخت تنگچشمانه به قالب آمد.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که اندُهگنانه نشستهای
کنارِ دریچهی خُردی که بر آفاقِ مغربی میگشاید.
ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد...
۱۳۴۸
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ
شب و
رودِ بیانحنای ستارگان
که سرد میگذرد.
و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیدهی نفسگیرِ غوکان
تعزیتی میکنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای همآوازِ دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟
□
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟
۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ
شب و
رودِ بیانحنای ستارگان
که سرد میگذرد.
و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیدهی نفسگیرِ غوکان
تعزیتی میکنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای همآوازِ دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟
□
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟
۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰
احمد شاملو : دشنه در دیس
فراقی
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالیست.
فروردینِ ۱۳۵۴
رم
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالیست.
فروردینِ ۱۳۵۴
رم
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
بچههای اعماق
گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم
به علیرضا اسپهبد
در شهرِ بیخیابان میبالند
در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست،
آغشتهی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
باتلاقِ تقدیرِ بیترحم در پیش و
دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،
نفرینِ مادرانِ بیحوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
□
بر جنگلِ بیبهار میشکفند
بر درختانِ بیریشه میوه میآرند،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
با حنجرهی خونین میخوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
بچههای اعماق
بچههای اعماق
۱۳۵۴
به علیرضا اسپهبد
در شهرِ بیخیابان میبالند
در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست،
آغشتهی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
باتلاقِ تقدیرِ بیترحم در پیش و
دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،
نفرینِ مادرانِ بیحوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
□
بر جنگلِ بیبهار میشکفند
بر درختانِ بیریشه میوه میآرند،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
با حنجرهی خونین میخوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
بچههای اعماق
بچههای اعماق
۱۳۵۴