عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود
ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود
نوای عیش ز یاران همنفس باشد
چو همنفس نبود عیش را نوا نبود
ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد
به از موافقت یار باوفا نبود
کسی نماند که با او دمی بشاید زد
که همدمی خسان از خطر جدا نبود
مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد
که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود
نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او
نه همدمی است که در طبح او جفا نبود
ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر؟
درین زمانه که با دوستان صفا نبود
ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد؟
چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود
به نزد عقل مراد دلست حاصل عمر
ز بی مرادی دل عمر جز هبا نبود
چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر
چو باد تند بود لاله را بقا نبود
درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد
که جای داروی دل کام اژدها نبود
کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق
که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود
کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای
که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود
مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز
مراد با دل من یکدم آشنا نبود
ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش
کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود
خدای عاقبت کار ما به خیر کناد
که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود
ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود
نوای عیش ز یاران همنفس باشد
چو همنفس نبود عیش را نوا نبود
ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد
به از موافقت یار باوفا نبود
کسی نماند که با او دمی بشاید زد
که همدمی خسان از خطر جدا نبود
مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد
که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود
نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او
نه همدمی است که در طبح او جفا نبود
ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر؟
درین زمانه که با دوستان صفا نبود
ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد؟
چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود
به نزد عقل مراد دلست حاصل عمر
ز بی مرادی دل عمر جز هبا نبود
چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر
چو باد تند بود لاله را بقا نبود
درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد
که جای داروی دل کام اژدها نبود
کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق
که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود
کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای
که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود
مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز
مراد با دل من یکدم آشنا نبود
ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش
کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود
خدای عاقبت کار ما به خیر کناد
که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
کام روان باد دل شهریار
بر همه کافی به جهان کامگار
عز فلک داور او رنگ بخش
حرز ملک خسرو دیهیم دار
بخت چو تختش شده خدمت پذیر
چرخ چو دهرش شده رفعت شمار
جامه جان را لطفش طول و عرض
دیبه دل را سخنش پود و تار
قرصه مشرق به عموم سخا
نقره مغرب به کمال عیار
بام فلک کرده به تعظیم ننگ
فجر هنر کرده به تأیید عار
دیده دولت که گل دولتش
برکشد از دیده خورشید خار
گر نبود نور کف پای او
زود شود دیده خورشید خوار
ای ابدت همچو ازل پیش رو
وی قدرت همچو قضا پیشکار
چتر ترا ولوله در آسمان
رخش ترا زلزله در کوهسار
جود یسار تو فلک را یمین
بذل یمین تو جهان را یسار
آب کفت داده سخا را نما
حلم زمین داده دلت را وقار
جز به قیاس تو به تقسیم عقل
نقطه وهمی نپذیرد شمار
گر چه دهد عقل به اغیار ملک
هست چو بر کتف یهودی غیار
عقل شناساد که در غار ملک
نیست به از دوست شه یار غار
گر نشدی قدر تو معمار ملک
بسته شدی در به رخ انتظار
ور نشدی رای تو محراب چرخ
رایت ایام شدی سنگسار
هشت بهشت آب وفای تو یافت
بی اثر هفت و شش و پنج و چار
لاجرم آب و گل و نار و هواش
نامیه عمر ابد داد بار
میخ که و بیخ قمر بشکند
گر ز دو چیز تو برند اعتبار
خاک به حزم تو به هنگام حلم
چرخ به عزم تو به هنگام کار
انجم هشتم تویی از فخر و فر
پنجم ارکان تویی از کار و بار
بر همه کافی به جهان کامگار
عز فلک داور او رنگ بخش
حرز ملک خسرو دیهیم دار
بخت چو تختش شده خدمت پذیر
چرخ چو دهرش شده رفعت شمار
جامه جان را لطفش طول و عرض
دیبه دل را سخنش پود و تار
قرصه مشرق به عموم سخا
نقره مغرب به کمال عیار
بام فلک کرده به تعظیم ننگ
فجر هنر کرده به تأیید عار
دیده دولت که گل دولتش
برکشد از دیده خورشید خار
گر نبود نور کف پای او
زود شود دیده خورشید خوار
ای ابدت همچو ازل پیش رو
وی قدرت همچو قضا پیشکار
چتر ترا ولوله در آسمان
رخش ترا زلزله در کوهسار
جود یسار تو فلک را یمین
بذل یمین تو جهان را یسار
آب کفت داده سخا را نما
حلم زمین داده دلت را وقار
جز به قیاس تو به تقسیم عقل
نقطه وهمی نپذیرد شمار
گر چه دهد عقل به اغیار ملک
هست چو بر کتف یهودی غیار
عقل شناساد که در غار ملک
نیست به از دوست شه یار غار
گر نشدی قدر تو معمار ملک
بسته شدی در به رخ انتظار
ور نشدی رای تو محراب چرخ
رایت ایام شدی سنگسار
هشت بهشت آب وفای تو یافت
بی اثر هفت و شش و پنج و چار
لاجرم آب و گل و نار و هواش
نامیه عمر ابد داد بار
میخ که و بیخ قمر بشکند
گر ز دو چیز تو برند اعتبار
خاک به حزم تو به هنگام حلم
چرخ به عزم تو به هنگام کار
انجم هشتم تویی از فخر و فر
پنجم ارکان تویی از کار و بار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
دوش که شد ماه نهان در غبار
آن مه نو روی نمود آشکار
طالع دولت شده بی اطلاع
اختر خوبی زده بی اختیار
سنبل تر بافته بر سنبله
گوشه شب تافته بر گوشوار
بوی گلش فتنه صد گلستان
فتنه لبش آفت صد قندهار
بر گهر از لعل بر آورده سر
بر قمر از زلف فرو هشته قار
یک نفس و صد سخن رشگ سوز
یک نظر و صد مژه اشگبار
گفت که ای غمزده اشتیاق
گفت که ای شیفته روزگار
غمزدگان را نه چنین است رسم
شیفتگان را نه چنین است کار
من ز برت دور و تو از من صبور
شاد زی ای عاشق پرهیزگار
تا کی ازین دوری بی داوری
تا کی ازین خرده بی اعتذار
یار به صد غمزه ملامت شمر
من به صد اندیشه غرامت شمار
هم ز تو آوازه خود شرمگین
هم تو ز اندیشه خود شرمسار
او شده بر زخم دلم تنگدست
زخمه غم ریخته بر من هزار
من شده در پرده دل تنگ عیش
راز سرایان به غزل زار زار
وای من خسته ز هجران یار
از غم دل دور نه دل در کنار
بار جفا بر من و من مستمند
سوز عنا در دل و دل سوگوار
جفت دل و دل به تقاضای جفت
یار تن و تن به تمنای یار
تن ز دل و دل ز هوس در زیان
او ز من و من ز طرب برکنار
محنت جان یافته محنت نشان
انده دل ساخته انده گسار
کار من از سوزش سودای او
شب به شب و روز به روز انتظار
دود نفس در دل و دل دود رنگ
خون جگر در لب و لب خون گذار
گل شده و دیده ز غم پر گلاب
می شده و سر ز هوس بر خمار
گه دل آزرم من اندوه جوی
گاه نه آزرم و دل اندوه خوار
این منم این از غم جانان خویش
با جگر خسته و جان فگار
این چه دلست این که منم زو به درد
وین چه گلست این که منم زو به خار
روی طرب نیست ازین پس مرا
روی من و خاک در شهریار
مفتخر اهل هنر سیف دین
آنکه بدو کرد جهان افتخار
داعیه همتش ایمان پذیر
آینه دولتش آیین نگار
ای به علو سابقه آسمان
وی به شرف عاطفه کردگار
قهر ترا حکم قضا قهرمان
ناز ترا امر قدر پرده دار
دولت تو هست بهار وجود
وآن عدد عار به نقش بهار
آن به جران رود شود دست سود
این به جهان دیر شود پایدار
گر چه کند خیل بهاران به باغ
بر لب جوی و طرف جویبار
پایگه سلطنت از پیلگوش
کوکبه معرکه از کوکنار
تاج نشاط از طبق ارغوان
تخت نشاط از ورق جویبار
سبزه تر نیزه جوشن حریر
غنچه تر حربه آتش گذار
صفحه نرگس چو لباس قلم
رسته گلبن چو گروه سوار
برق و سحاب آینه پیل مست
بید و سمن مقرعه و ذوالفقار
چون بر سد حله باد خزان
آنهمه اشکال کند تار و مار
در شکند عرصه گه اعتراض
زار کند کارگه کارزار
بخت جوان تو که عبد بقاست
هست درین ملک قدیمی شعار
رفته به تمهید قضا و قدر
با ازلش تا به ابد زینهار
گر چه جهان رخنه شود در عدم
ور چه فلک خسته شود در گذار
کم نشود جاه ترا احتشام
کم نشود قدر ترا اقتدار
شیر گشاینده سگ خاص تست
داغ تو بر وی چو سگ داغ دار
از نظر خوان کرم چون شکار
رد مکنش گر چه نگیرد شکار
بنده شاهست به عذر آمده
همت شاهانه برو بر گمار
خواه بخوان خواه بران از کرم
خواه مخوان خواه به عفوت سپار
تا نشود خرده خردان بزرگ
عفو بزرگان نشود آشکار
تا بود اندیشه فردا و دی
تا بود ار کارش پیرار و پار؟
باد به مهر تو قمر را مسیر
باد به کام تو فلک را مدار
فهم تو بر ستر فلک مطلع
وهم تو بر سر ملک هوشیار
آن مه نو روی نمود آشکار
طالع دولت شده بی اطلاع
اختر خوبی زده بی اختیار
سنبل تر بافته بر سنبله
گوشه شب تافته بر گوشوار
بوی گلش فتنه صد گلستان
فتنه لبش آفت صد قندهار
بر گهر از لعل بر آورده سر
بر قمر از زلف فرو هشته قار
یک نفس و صد سخن رشگ سوز
یک نظر و صد مژه اشگبار
گفت که ای غمزده اشتیاق
گفت که ای شیفته روزگار
غمزدگان را نه چنین است رسم
شیفتگان را نه چنین است کار
من ز برت دور و تو از من صبور
شاد زی ای عاشق پرهیزگار
تا کی ازین دوری بی داوری
تا کی ازین خرده بی اعتذار
یار به صد غمزه ملامت شمر
من به صد اندیشه غرامت شمار
هم ز تو آوازه خود شرمگین
هم تو ز اندیشه خود شرمسار
او شده بر زخم دلم تنگدست
زخمه غم ریخته بر من هزار
من شده در پرده دل تنگ عیش
راز سرایان به غزل زار زار
وای من خسته ز هجران یار
از غم دل دور نه دل در کنار
بار جفا بر من و من مستمند
سوز عنا در دل و دل سوگوار
جفت دل و دل به تقاضای جفت
یار تن و تن به تمنای یار
تن ز دل و دل ز هوس در زیان
او ز من و من ز طرب برکنار
محنت جان یافته محنت نشان
انده دل ساخته انده گسار
کار من از سوزش سودای او
شب به شب و روز به روز انتظار
دود نفس در دل و دل دود رنگ
خون جگر در لب و لب خون گذار
گل شده و دیده ز غم پر گلاب
می شده و سر ز هوس بر خمار
گه دل آزرم من اندوه جوی
گاه نه آزرم و دل اندوه خوار
این منم این از غم جانان خویش
با جگر خسته و جان فگار
این چه دلست این که منم زو به درد
وین چه گلست این که منم زو به خار
روی طرب نیست ازین پس مرا
روی من و خاک در شهریار
مفتخر اهل هنر سیف دین
آنکه بدو کرد جهان افتخار
داعیه همتش ایمان پذیر
آینه دولتش آیین نگار
ای به علو سابقه آسمان
وی به شرف عاطفه کردگار
قهر ترا حکم قضا قهرمان
ناز ترا امر قدر پرده دار
دولت تو هست بهار وجود
وآن عدد عار به نقش بهار
آن به جران رود شود دست سود
این به جهان دیر شود پایدار
گر چه کند خیل بهاران به باغ
بر لب جوی و طرف جویبار
پایگه سلطنت از پیلگوش
کوکبه معرکه از کوکنار
تاج نشاط از طبق ارغوان
تخت نشاط از ورق جویبار
سبزه تر نیزه جوشن حریر
غنچه تر حربه آتش گذار
صفحه نرگس چو لباس قلم
رسته گلبن چو گروه سوار
برق و سحاب آینه پیل مست
بید و سمن مقرعه و ذوالفقار
چون بر سد حله باد خزان
آنهمه اشکال کند تار و مار
در شکند عرصه گه اعتراض
زار کند کارگه کارزار
بخت جوان تو که عبد بقاست
هست درین ملک قدیمی شعار
رفته به تمهید قضا و قدر
با ازلش تا به ابد زینهار
گر چه جهان رخنه شود در عدم
ور چه فلک خسته شود در گذار
کم نشود جاه ترا احتشام
کم نشود قدر ترا اقتدار
شیر گشاینده سگ خاص تست
داغ تو بر وی چو سگ داغ دار
از نظر خوان کرم چون شکار
رد مکنش گر چه نگیرد شکار
بنده شاهست به عذر آمده
همت شاهانه برو بر گمار
خواه بخوان خواه بران از کرم
خواه مخوان خواه به عفوت سپار
تا نشود خرده خردان بزرگ
عفو بزرگان نشود آشکار
تا بود اندیشه فردا و دی
تا بود ار کارش پیرار و پار؟
باد به مهر تو قمر را مسیر
باد به کام تو فلک را مدار
فهم تو بر ستر فلک مطلع
وهم تو بر سر ملک هوشیار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای لعل تو دستگیر شکر
وی جزع تو پایمرد عبهر
هم جزع ترا سپهر در دام
هم لعل ترا ستاره در بر
واداشته ای مه فلک را
در چنبر زلف لاله پرور
هرماه نحیف از آن شود ماه
تا بو که برون جهد ز چنبر
کس را ز تو نیست از تر و خشک
الا لب خشک و دیده تر
طفلی تو و بر لبت حلالست
خون دل ما چو شیر مادر
یک روز بخند با حریفان
تا خون گرید زرشگ شکر
یک راه بر آی گرد مجلس
تا خاک کند ستاره بر سر
بر نه به لبم لب، ار ندیدی
در چشمه آتش آب کوثر
دریاب مجیر را که چون او
با عشق تو کم شود مجاور
هر چند که آمدند با تو
نه چرخ و سه روح و چار گوهر
با فر خدایگان به آمد
از هشت بهشت هفت کشور
فهرست جلال و شاه اعظم
قانون کمال و سعد اکبر
جم ملکت و جام بین منوچهر
افلاطون فکر و آسمان فر
عیسی نفسی که پای عرشش
از قمه کرسی است برتر
عالم به سجل و خط تأیید
ملکی است به نام او مقرر
اقبال ازل به طوع و رغبت
در شکل کلاه اوست مضمر
سبحان الله که مشکل عقل
چون گشت بنانش را مسخر
در خطه عفو او درختی است
چون طوبی سبز و سایه گستر
در ورطه خشم او نهنگی است
آتش دندان و اژدها خور
زیر تتق سپهر چون او
کم دید عروس ملک شوهر
در صحن سرای کبریایش
نزهتگاهی است گوی اغبر
در بزم جلال جانفزایش
نرگس دانی است چرخ اخضر
در نسخت بیت های مدحش
از بهر شرف شود مکرر
روزی که شوند تنگ میدان
از حادثه قضا دو لشکر
در آتش حمله های گردان
چون برگ سمن شود سمندر
ز آسیب اجل گسسته بینی
جوهر ز عرض عرض ز جوهر
از خاک کنند باد پایان
این گنبد آبگون مزور
چون بید بنان شود بعینه
بازوی یلان ز تیر و خنجر
سر کیسه گشاده نسر طایر
تا کاسه سر برد بدو در
صف های کشیده همچو طومار
در هم شکنند همچو دفتر
در معرکه رند استخوان رند
از پرده دل شود توانگر
در پنجره عدم جهد روح
از ناوک پنجه دو صفدر
بر سوگ شود سیاه جامه
این کهنه عروس سبز چادر
بر یغلق شاه بینی آن روز
جبریل امین فگنده شهپر
گردون چو نثار بر رکباش
دامن دامن فشانده اختر
آواز بلند کرده کیوان
کای میوه شاخ طوس و نوذر
رایات تو تا ابد چنین باد
منصور و مؤید و مظفر
ای ملک تو بر ازل مقدم
وی نسل تو از ابد مؤخر
خاقان لقبی نه یاسمین ملک
سلطان نسبی نه نرگس افسر
هر روز برید اهل مشرق
باشد بر شاه قرص انور
یعنی که چو سنجر از میان شد
برفست کسی به جای سنجر
سوگند به صانعی که گردون
در حلقه حکم اوست مضطر
پاکی که ازوست مرکز خاک
چون مهره فتاده در مششدر
کان خضر صفت تویی که گیری
آفاق به تیغ چون سکندر
مگذار که داعیان اقبال
مانند ز تو چو حلقه بر در
خواند همه شب ثنای جانت
الحمد چو قل هوالله از بر
با لطف تو زود خواهد آمد
آذار به دستبوس آذر
با خشم تو زود خواهد افروخت
از پیرهن بنفشه آذر
زنهارم ده که خاطرم را
زین بیش سخن نشد میسر
گر بنده به رسم خدمت شاه
نامد چو سخنوران دیگر
معذور بود که بزم خسرو
دریا صفت است و بنده لنگر
خود زشت بود که گاو ریشی
آید ببر تو رخت بر خر
در بزم تو باد پیش ناهید
از قرصه آفتاب ساغر
مدح تو نوشته تا قیامت
فربه سخنان به کلک لاغر
وی جزع تو پایمرد عبهر
هم جزع ترا سپهر در دام
هم لعل ترا ستاره در بر
واداشته ای مه فلک را
در چنبر زلف لاله پرور
هرماه نحیف از آن شود ماه
تا بو که برون جهد ز چنبر
کس را ز تو نیست از تر و خشک
الا لب خشک و دیده تر
طفلی تو و بر لبت حلالست
خون دل ما چو شیر مادر
یک روز بخند با حریفان
تا خون گرید زرشگ شکر
یک راه بر آی گرد مجلس
تا خاک کند ستاره بر سر
بر نه به لبم لب، ار ندیدی
در چشمه آتش آب کوثر
دریاب مجیر را که چون او
با عشق تو کم شود مجاور
هر چند که آمدند با تو
نه چرخ و سه روح و چار گوهر
با فر خدایگان به آمد
از هشت بهشت هفت کشور
فهرست جلال و شاه اعظم
قانون کمال و سعد اکبر
جم ملکت و جام بین منوچهر
افلاطون فکر و آسمان فر
عیسی نفسی که پای عرشش
از قمه کرسی است برتر
عالم به سجل و خط تأیید
ملکی است به نام او مقرر
اقبال ازل به طوع و رغبت
در شکل کلاه اوست مضمر
سبحان الله که مشکل عقل
چون گشت بنانش را مسخر
در خطه عفو او درختی است
چون طوبی سبز و سایه گستر
در ورطه خشم او نهنگی است
آتش دندان و اژدها خور
زیر تتق سپهر چون او
کم دید عروس ملک شوهر
در صحن سرای کبریایش
نزهتگاهی است گوی اغبر
در بزم جلال جانفزایش
نرگس دانی است چرخ اخضر
در نسخت بیت های مدحش
از بهر شرف شود مکرر
روزی که شوند تنگ میدان
از حادثه قضا دو لشکر
در آتش حمله های گردان
چون برگ سمن شود سمندر
ز آسیب اجل گسسته بینی
جوهر ز عرض عرض ز جوهر
از خاک کنند باد پایان
این گنبد آبگون مزور
چون بید بنان شود بعینه
بازوی یلان ز تیر و خنجر
سر کیسه گشاده نسر طایر
تا کاسه سر برد بدو در
صف های کشیده همچو طومار
در هم شکنند همچو دفتر
در معرکه رند استخوان رند
از پرده دل شود توانگر
در پنجره عدم جهد روح
از ناوک پنجه دو صفدر
بر سوگ شود سیاه جامه
این کهنه عروس سبز چادر
بر یغلق شاه بینی آن روز
جبریل امین فگنده شهپر
گردون چو نثار بر رکباش
دامن دامن فشانده اختر
آواز بلند کرده کیوان
کای میوه شاخ طوس و نوذر
رایات تو تا ابد چنین باد
منصور و مؤید و مظفر
ای ملک تو بر ازل مقدم
وی نسل تو از ابد مؤخر
خاقان لقبی نه یاسمین ملک
سلطان نسبی نه نرگس افسر
هر روز برید اهل مشرق
باشد بر شاه قرص انور
یعنی که چو سنجر از میان شد
برفست کسی به جای سنجر
سوگند به صانعی که گردون
در حلقه حکم اوست مضطر
پاکی که ازوست مرکز خاک
چون مهره فتاده در مششدر
کان خضر صفت تویی که گیری
آفاق به تیغ چون سکندر
مگذار که داعیان اقبال
مانند ز تو چو حلقه بر در
خواند همه شب ثنای جانت
الحمد چو قل هوالله از بر
با لطف تو زود خواهد آمد
آذار به دستبوس آذر
با خشم تو زود خواهد افروخت
از پیرهن بنفشه آذر
زنهارم ده که خاطرم را
زین بیش سخن نشد میسر
گر بنده به رسم خدمت شاه
نامد چو سخنوران دیگر
معذور بود که بزم خسرو
دریا صفت است و بنده لنگر
خود زشت بود که گاو ریشی
آید ببر تو رخت بر خر
در بزم تو باد پیش ناهید
از قرصه آفتاب ساغر
مدح تو نوشته تا قیامت
فربه سخنان به کلک لاغر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش
دریا نشسته خشک لب از دامن ترش
طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی
کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش
سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری
آب دهان جنسی مصرست در خورش
نشگفت اگر چو زیبق از ایدر بجست از آنک
در کوزه فقاع همی کردم اندرش
تربد به شکل زیبق و بر آبدان گریخت
زانکس که داشت آتش خاطر برابرش
آن مستحاضه خو که شب از اختر و شهاب
جز دوک و بادریسه نیاورد بر درش
با سحرم ار زبانش چو صامت گرفته شد
شاید که رنگ از آب گرفته است خنجرش
بر پای سر نهاده چو چنبر نشسته ام
تا بینم از فلک چو رسن سر به چنبرش
سیمرغ وار گر دم عزلت زند چه سود
کز بام کعبه کاه رباید کبوترش
چون کوزه کهن شده بی آب ماند از آنک
در کار آب کاسه صفت بود ساغرش
یعنی چو پشت آینه خیزد سیاه روی
گر طبع تیره آینه سازد سکندرش
در طیلسان به صورت و شکل این رباب دست
ساز زنی است مطربه در زیر چادرش
تا همچو اسب ناخنه برداشتست باز
او ناخنی نگشته به گوهر ز استرش
این سبز خیمه همچو رسن تاب می رود
تا طیلسان طناب کند گرد حنجرش
تا طبع من ز مادر روح القدس بزاد
ریح العقیم شد سخن طبع ابترش
نامش به ننگ تهمت مریم شکست از آنک
گنگ آمد از مشیمه، مسیح سخنورش
روح الامینش همچو کمان گوشه گشته یافت
زان بر خدنگ خاطر من بست شهپرش
این هندوی خصی که بجز دزدی سخن
هرگز نگشت بکر معانی مسخرش
مهر عروس عزلت اگر ملک جم دهد
هم زشت نام وزانیه خیزد ز بسترش
چون طشت زرد گوش شدست این کبود چشم
زان کافتابه زر سرخست بی مرش
بینم بزودی ار چه ز جان دست شسته ام
چون آفتابه بی سر ازین طشت اخضرش
این گربه چشم تا بد من گفت همچو سگ
می بین چو شیر با همه نامردی ابخرش
انگشتری جم نپذیرد شکست از آنک
پیروزه دروغ بر آورد عبهرش
نامردمیش عادت از آن شد که از نخست
خر مهره بود مردمک نور گسترش
عیسی نطق نیست مگر عیسوی که هست
از مهر بسته پیش بصر مهره خرش
چون نی زبان کشید ولی طوطی سخن
در لب نداشت یک شکر از طبع منکرش
و آخر چو نی شکست از آن کس که در جهان
عنابیست خانه دلها ز شکرش
خوش سوختم به آتش لفظش چو عود از آنک
یک دست دل سیه شده دیدم چو مجمرش
دستی چو دست آینه بی پنجه و اهل فضل
انگشت بر نهاده به حرف مزورش
قلاب نقد من شد و هنگام زاد ز آن
دستی بریده از پی این زاد مادرش
دادم به مار مهره عزلت دو کون از آنک
در کام زهر افعی جهلست مضمرش
حل کرده ام به آه چو یخ طلق عافیت
تا در شوم به آتش کین چون سمندرش
صفش به باد سحر بر درم که او
ذره است هم به باد درد صف لشکرش
این زرد و سرد چون زر و زیبق که از خسی
کس برنداشت رنگ مگر زیبق از زرش
ریش مرا نمک شد و گردون کاسه شکل
یک جو نمک نیافت به دیگ سخن درش
ز اول ردی و معجب و ملعونش خواست حق
زان آفرید ناقص و کوتاه و اشقرش
دعوی کند به قطبی و بینام همچو قطب
گردش نگشته کس بجز از نعش دخترش
با دست چون رباب سر از جام می بتافت
تا کرد چون قنینه فلک دست بر سرش
خون جگر دهم به جهان سپید دست
تا ندهد او به دست سیه عشوه دیگرش
با من قران کند که عطارد ز رشگ من
بگرفت دفتین و فرو شست دفترش
طفلی شکسته نام چه سنجد به نزد آنک
کمتر ز سنجدست همه ملک سنجرش
این قرص آسمان که تنور زمانه تافت
داند که من نیم ز پی نان، جری خورش
گردون که قرص ماه بسی شب خورد ز بخل
چون من کسی نواله نسازد از اخترش
دانم یقین که ثابته ناخوش کلیجه ایست
هر چند بینم از ره صورت مزعفرش
هر شب ز بهر عقد عروسان طبع من
گردد فلک سبیکه و شب گوی عنبرش
زان خون دل که دهر مرا در شکم فگند
دادم ز سینه نافه مشگ معطرش
چون ناف کعبه سینه کند بر همه جهان
آهو وشی که مشگ دهد ناف خاطرش
شش گوشه جهان سخن با منست از آنک
بگذشت پنج نوبتم از هفت کشورش
نقش سخن نخواند کس از کعبتین خاک
تا ره نیافت مهره من در مششدرش
تا شخص من چو دایره فربه شد از هنر
گردون چو خط و نقطه ز من کرد و لاغرش
چوگانی ضمیر مرا لک ببست از آنک
میدانگهی نیافت درین گوی اغبرش
خصم مرا گذشته ز زوبین و طعنه نیست
یک نکته در کیابی لفظ مبترش
بر پای خویش تیشه زند تا به رغم من
بیند زمانه همدم پور درو گرش
چون اره گر همه لب و دندان شود به نطق
بینی نهاده بر خط من سر چو مسطرش
می خواندش زمنه براهیم کعبه کن
تا خواند پور آزر شروان برادرش
گر نیست بر خلاف خلیل الله ای عجب
ریحان طبع من ز چه معنی شد آذرش
چون می بریخت آب رخش معنیی که هست
چرخ پیاله رنگ یکی جرعه ز اخضرش
یعنی امام مطلق داور نشان حق
کاندر حرم خلیفه به حق خواند داورش
خضر علوم افضل موسی صفا که هست
ملک سکندر آینه از عکس پیکرش
گوهر ز سنگ می شکند وین عجب که هست
سنگ آسیای چرخ شکسته ز گوهرش
این هفت گوژپشت خشن پوش در خطند
از چار بالش سیه و شکل محضرش
دست سیاه او شب آبستن است از آنک
انصاف زای کرد فلک تا به محشرش
زان مسندش بزرگ شکم شد که حامله است
نسبت نکرد خلق چو مریم به شوهرش
تا ذات اوست قابله این عروس شرع
عیسی صفت بود بچه ماده و ترش
هست او بلال صورت و سلطان نه فلک
در رشگ پنج نوبت الله اکبرش
خاتون شرع تا رخ خود دید و شکل او
مهرش قبول کرد که خالی است در خورش
نه مدرسه است کعبه ثانی و دست او
پیدا به صورت حجرالاسود از درش
سقفش به قدر گنبد اعظم شمر که هست
قطب و مجره رنگسه و جفت معبرش
هم کعبه هم بهشت شد از بهر آنک هست
ادریس درس گوی و محمد مجاورش
گر کعبه نیست زمزمش اندر میانه چیست؟
ور خلد نیست سدره چرا هست همرش؟
خورشید وقت صبح کشد صد هزار میل
تا توتیا برد ز تراب مطهرش
زانگه که پادشاهی حق در حریم اوست
دارالخلافه خواند سپهر مدورش
بغداد، گنجه، مدرسه دارالخلافه است
افضل ز فضل و مرتبه یحیی و جعفرش
کوثر عرق گرفته و طوبیست سرنگون
زان حوض آب و آن شجر سایه گسترش
من در عذاب دوزخم از طعنه خسان
تا دور ماندم از بر طوبی و کوثرش
سرو اندرو ز تاختن دی مسلم است
کافضل شد آفتاب و حمل شکل منبرش
منبر حمل صفت شد واو آفتاب و جمع
پروین و آن دو دوحه عالی دو پیکرش
در صحن اوست بر که مگر چشمه خضر
کز حادثات دهر نیابی مکدرش
گردد چو صبحدم همه تن حلقه و شکن
چون زلف یار من ز نسیم معطرش
چشم مرا بس آن شکن دلفریب او
گر یار نشکند سر زلف معنبرش
به بد ز عالم از پی این گشت چار سو
کامد به چشم، عالم شش سو محقرش
در صحن او به شکل مه چارده شبه است
نارنج و صحن مدرسه از لطف خاورش
کیمخت خاک هست چو نارنجی قمر
از عکس شاخهای نرنج بر آورش
یا همچو رنگ روی من اندر فراق آنک
بر من ستم کند سر زلف ستمگرش
چون مه در آب و همچو سمندر در آتشم
تا دید چشم من مه نوبر صنوبرش
پرورده ام به خون جگر تا همی خورد
خون دلم دو شکر یاقوت پرورش
در عشق او ز آتش دل فارغم از آنک
خود دیده می کشد به سرشگ مقطرش
چون چشمه خضر شود آتش بر آنکه هست
ورد زبان، ثنای امام مطهرش
مالک رکاب ملکت شرع افضل آنکه نیست
خورشید جز خریطه کش راش انورش
شاگرد فیض حق شد و در چشمه حیات
هر صبحدم معلم خضرست رهبرش
هارونی ثناش کند موسی کلیم
تا خود مجیر کیست؟ که باشد ثناگرش
شاید که جان برد نه ثنا بر درش از آن
کو یاور حق است که حق باد یاورش
دریا نشسته خشک لب از دامن ترش
طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی
کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش
سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری
آب دهان جنسی مصرست در خورش
نشگفت اگر چو زیبق از ایدر بجست از آنک
در کوزه فقاع همی کردم اندرش
تربد به شکل زیبق و بر آبدان گریخت
زانکس که داشت آتش خاطر برابرش
آن مستحاضه خو که شب از اختر و شهاب
جز دوک و بادریسه نیاورد بر درش
با سحرم ار زبانش چو صامت گرفته شد
شاید که رنگ از آب گرفته است خنجرش
بر پای سر نهاده چو چنبر نشسته ام
تا بینم از فلک چو رسن سر به چنبرش
سیمرغ وار گر دم عزلت زند چه سود
کز بام کعبه کاه رباید کبوترش
چون کوزه کهن شده بی آب ماند از آنک
در کار آب کاسه صفت بود ساغرش
یعنی چو پشت آینه خیزد سیاه روی
گر طبع تیره آینه سازد سکندرش
در طیلسان به صورت و شکل این رباب دست
ساز زنی است مطربه در زیر چادرش
تا همچو اسب ناخنه برداشتست باز
او ناخنی نگشته به گوهر ز استرش
این سبز خیمه همچو رسن تاب می رود
تا طیلسان طناب کند گرد حنجرش
تا طبع من ز مادر روح القدس بزاد
ریح العقیم شد سخن طبع ابترش
نامش به ننگ تهمت مریم شکست از آنک
گنگ آمد از مشیمه، مسیح سخنورش
روح الامینش همچو کمان گوشه گشته یافت
زان بر خدنگ خاطر من بست شهپرش
این هندوی خصی که بجز دزدی سخن
هرگز نگشت بکر معانی مسخرش
مهر عروس عزلت اگر ملک جم دهد
هم زشت نام وزانیه خیزد ز بسترش
چون طشت زرد گوش شدست این کبود چشم
زان کافتابه زر سرخست بی مرش
بینم بزودی ار چه ز جان دست شسته ام
چون آفتابه بی سر ازین طشت اخضرش
این گربه چشم تا بد من گفت همچو سگ
می بین چو شیر با همه نامردی ابخرش
انگشتری جم نپذیرد شکست از آنک
پیروزه دروغ بر آورد عبهرش
نامردمیش عادت از آن شد که از نخست
خر مهره بود مردمک نور گسترش
عیسی نطق نیست مگر عیسوی که هست
از مهر بسته پیش بصر مهره خرش
چون نی زبان کشید ولی طوطی سخن
در لب نداشت یک شکر از طبع منکرش
و آخر چو نی شکست از آن کس که در جهان
عنابیست خانه دلها ز شکرش
خوش سوختم به آتش لفظش چو عود از آنک
یک دست دل سیه شده دیدم چو مجمرش
دستی چو دست آینه بی پنجه و اهل فضل
انگشت بر نهاده به حرف مزورش
قلاب نقد من شد و هنگام زاد ز آن
دستی بریده از پی این زاد مادرش
دادم به مار مهره عزلت دو کون از آنک
در کام زهر افعی جهلست مضمرش
حل کرده ام به آه چو یخ طلق عافیت
تا در شوم به آتش کین چون سمندرش
صفش به باد سحر بر درم که او
ذره است هم به باد درد صف لشکرش
این زرد و سرد چون زر و زیبق که از خسی
کس برنداشت رنگ مگر زیبق از زرش
ریش مرا نمک شد و گردون کاسه شکل
یک جو نمک نیافت به دیگ سخن درش
ز اول ردی و معجب و ملعونش خواست حق
زان آفرید ناقص و کوتاه و اشقرش
دعوی کند به قطبی و بینام همچو قطب
گردش نگشته کس بجز از نعش دخترش
با دست چون رباب سر از جام می بتافت
تا کرد چون قنینه فلک دست بر سرش
خون جگر دهم به جهان سپید دست
تا ندهد او به دست سیه عشوه دیگرش
با من قران کند که عطارد ز رشگ من
بگرفت دفتین و فرو شست دفترش
طفلی شکسته نام چه سنجد به نزد آنک
کمتر ز سنجدست همه ملک سنجرش
این قرص آسمان که تنور زمانه تافت
داند که من نیم ز پی نان، جری خورش
گردون که قرص ماه بسی شب خورد ز بخل
چون من کسی نواله نسازد از اخترش
دانم یقین که ثابته ناخوش کلیجه ایست
هر چند بینم از ره صورت مزعفرش
هر شب ز بهر عقد عروسان طبع من
گردد فلک سبیکه و شب گوی عنبرش
زان خون دل که دهر مرا در شکم فگند
دادم ز سینه نافه مشگ معطرش
چون ناف کعبه سینه کند بر همه جهان
آهو وشی که مشگ دهد ناف خاطرش
شش گوشه جهان سخن با منست از آنک
بگذشت پنج نوبتم از هفت کشورش
نقش سخن نخواند کس از کعبتین خاک
تا ره نیافت مهره من در مششدرش
تا شخص من چو دایره فربه شد از هنر
گردون چو خط و نقطه ز من کرد و لاغرش
چوگانی ضمیر مرا لک ببست از آنک
میدانگهی نیافت درین گوی اغبرش
خصم مرا گذشته ز زوبین و طعنه نیست
یک نکته در کیابی لفظ مبترش
بر پای خویش تیشه زند تا به رغم من
بیند زمانه همدم پور درو گرش
چون اره گر همه لب و دندان شود به نطق
بینی نهاده بر خط من سر چو مسطرش
می خواندش زمنه براهیم کعبه کن
تا خواند پور آزر شروان برادرش
گر نیست بر خلاف خلیل الله ای عجب
ریحان طبع من ز چه معنی شد آذرش
چون می بریخت آب رخش معنیی که هست
چرخ پیاله رنگ یکی جرعه ز اخضرش
یعنی امام مطلق داور نشان حق
کاندر حرم خلیفه به حق خواند داورش
خضر علوم افضل موسی صفا که هست
ملک سکندر آینه از عکس پیکرش
گوهر ز سنگ می شکند وین عجب که هست
سنگ آسیای چرخ شکسته ز گوهرش
این هفت گوژپشت خشن پوش در خطند
از چار بالش سیه و شکل محضرش
دست سیاه او شب آبستن است از آنک
انصاف زای کرد فلک تا به محشرش
زان مسندش بزرگ شکم شد که حامله است
نسبت نکرد خلق چو مریم به شوهرش
تا ذات اوست قابله این عروس شرع
عیسی صفت بود بچه ماده و ترش
هست او بلال صورت و سلطان نه فلک
در رشگ پنج نوبت الله اکبرش
خاتون شرع تا رخ خود دید و شکل او
مهرش قبول کرد که خالی است در خورش
نه مدرسه است کعبه ثانی و دست او
پیدا به صورت حجرالاسود از درش
سقفش به قدر گنبد اعظم شمر که هست
قطب و مجره رنگسه و جفت معبرش
هم کعبه هم بهشت شد از بهر آنک هست
ادریس درس گوی و محمد مجاورش
گر کعبه نیست زمزمش اندر میانه چیست؟
ور خلد نیست سدره چرا هست همرش؟
خورشید وقت صبح کشد صد هزار میل
تا توتیا برد ز تراب مطهرش
زانگه که پادشاهی حق در حریم اوست
دارالخلافه خواند سپهر مدورش
بغداد، گنجه، مدرسه دارالخلافه است
افضل ز فضل و مرتبه یحیی و جعفرش
کوثر عرق گرفته و طوبیست سرنگون
زان حوض آب و آن شجر سایه گسترش
من در عذاب دوزخم از طعنه خسان
تا دور ماندم از بر طوبی و کوثرش
سرو اندرو ز تاختن دی مسلم است
کافضل شد آفتاب و حمل شکل منبرش
منبر حمل صفت شد واو آفتاب و جمع
پروین و آن دو دوحه عالی دو پیکرش
در صحن اوست بر که مگر چشمه خضر
کز حادثات دهر نیابی مکدرش
گردد چو صبحدم همه تن حلقه و شکن
چون زلف یار من ز نسیم معطرش
چشم مرا بس آن شکن دلفریب او
گر یار نشکند سر زلف معنبرش
به بد ز عالم از پی این گشت چار سو
کامد به چشم، عالم شش سو محقرش
در صحن او به شکل مه چارده شبه است
نارنج و صحن مدرسه از لطف خاورش
کیمخت خاک هست چو نارنجی قمر
از عکس شاخهای نرنج بر آورش
یا همچو رنگ روی من اندر فراق آنک
بر من ستم کند سر زلف ستمگرش
چون مه در آب و همچو سمندر در آتشم
تا دید چشم من مه نوبر صنوبرش
پرورده ام به خون جگر تا همی خورد
خون دلم دو شکر یاقوت پرورش
در عشق او ز آتش دل فارغم از آنک
خود دیده می کشد به سرشگ مقطرش
چون چشمه خضر شود آتش بر آنکه هست
ورد زبان، ثنای امام مطهرش
مالک رکاب ملکت شرع افضل آنکه نیست
خورشید جز خریطه کش راش انورش
شاگرد فیض حق شد و در چشمه حیات
هر صبحدم معلم خضرست رهبرش
هارونی ثناش کند موسی کلیم
تا خود مجیر کیست؟ که باشد ثناگرش
شاید که جان برد نه ثنا بر درش از آن
کو یاور حق است که حق باد یاورش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
امن الرقیب نوائب الایام
فسرت و عم عجائب الایام
ما شبت من کبر و شیب هامتی
صرف الهوی و شوائب الایام
لدغ المقارب لا یوترغب ما
حمل الشتاء مناکب الایام
اشتیت من نعی الزمان و بعده
فی الضیر راد عقارب الایام
اسقی شواربه و مادری العلی
لما تعاطی شارب الایام
یا لیت شعری هل تری منتوفة
طرز الظلام و شارب الایام
لا تصف ان کنت النحاح فمن صفا
کدرت علیه مشارب الایام
وارکب مطاالافلاک تنج فانه
و سنان یعثر راکب الایام
اطربت من نعسی الزمان لاننی
مذعض قلبی ناشب الایام
صیرت مثل العود جسمی شاحبا
فجرت علیه مضارب الایام
لا تعذلنی بالمشیب فاننی
طفل عذبه غرائب الایام
ان لاح فی شعری البیاض فانه
نقع اثار مواکب الایام
هب ان راسی محلس و لطا لما
هزم الشاب کتائب الایام
کتب السواد علی البیاض و هیهنا
بالضد یکتب کاتب الایام
حتام یعقص ثم یعتقل بعده
فرع الدجی و ترائب الایام
اغربت کآلعنقاء من مسرة
اذحف عنی غارب الایام
فالان عندی واحد ان بدلت
بالمشرقین مغارب الایام
و ان اختفیت فعرق عدوی نابص
اذ عرانی غارب الایام
احجمت عن طلب المواهب موقتا
ان تسترد مواهب الایام
عدم النجاح فلم یلن لسمیدع
جنب المثالب جانب الایام
مالی وغیل الدهر اذ غلبت به
غلب الاسود ثعالب الایام
افحمت و الافحام لیس بشیمتی
حتی یسیر رکائب الایام
لکن اذاالغربان ینعق فی اللوی
خرست هناک عنادب الایام
حل الهوی ان حاک فیک ملامه
و اعجز فدونک عائب الایام
فالیوم لایسمحن الا نظرة
مثل الحباب جنائب الایام
تبغی المنی سفها و فی طلب المنی
فقد السواد ذوائب الایام
ان تبت عن جرح الانام فتوبتی
اهدت الی توائب الایام
قالوا و ما اثمر الصدق مقالهم
ان المجیر لتائب الایام
انی لیبغاء تعطش بعد ان
سدت علیه مذاهب الایام
مهلا سیروی الحلب عن بحر الندی
ان لم یصده مخالب الایام
بحر خضم لم یزل بفتائه
یحظی و یرجو خائب الایام
قطب المحامد افضل بن محمد
صفو الانام و صاحب الایام
نهر السحائب جوده و قد انجلت
عن اصغریه سحائب الایام
ان کفت الایام ارزاق الوری
فالکف منه نائب الایام
و لقد غلطت فعن فواضل سیبه
یعطی و یطلق راتب الایام
هو سیف حق لاتزال کلیلة
عن صفحتیه قواضب الایام
فبد سته زاد الزمان مفاخرا
و قد اضمحل معائب الایام
حاکی الغیاهب لونه و نعشت
بمن احتواه غیاهب الایام
و لرایه انکشف الغیوب کانما
نقضت لدیه حقائب الایام
شمس الشریعه یستضیی بنوره
بدر العلی و کواکب الایام
اعو لایام هبته مراتبا
واقول زاد مراتب الایام
من کان معتمدا لمصاب رایه
لم یدن منه مصائب الایام
الدهر طاطا راسه عن حکمه
وسعت الیه رغائب الایام
ثقلت و خف بجوده و لمنه
یجب الغریم و غارب الایام
نعماه تنعش نعش یحیی برمک
من جدلته سوالب الایام
نصبت له بوسادة قرشیه
منها استعیر مناصب الایام
یا زین دین الله زدت مکارما
نفضت بهن مثالب الایام
بمکانک المیمون یمدح دائما
بعد الهجاء عواقب الایام
اذ لم تلد دنیاک مثلک فاعذرن
ان لم یلدن نجائب الایام
اتعیب ایاما وقتک مکارها
لانال طولک عائب الایام
ایامنا شنئت عداک کانما
نفر العداة ربائب الایام
انفذت فیک خریدة عربیه
یصبو الیها خاطب الایام
و نظمت مدحک کالعقود مردفا
لم یغن عنه کواعب الایام
و ترکت اسلوبی القدیم فانه
نسجت علیه عناکب الایام
لا زلت مغشی الفناء و من ابی
قامت علیه نوادب الایام
فسرت و عم عجائب الایام
ما شبت من کبر و شیب هامتی
صرف الهوی و شوائب الایام
لدغ المقارب لا یوترغب ما
حمل الشتاء مناکب الایام
اشتیت من نعی الزمان و بعده
فی الضیر راد عقارب الایام
اسقی شواربه و مادری العلی
لما تعاطی شارب الایام
یا لیت شعری هل تری منتوفة
طرز الظلام و شارب الایام
لا تصف ان کنت النحاح فمن صفا
کدرت علیه مشارب الایام
وارکب مطاالافلاک تنج فانه
و سنان یعثر راکب الایام
اطربت من نعسی الزمان لاننی
مذعض قلبی ناشب الایام
صیرت مثل العود جسمی شاحبا
فجرت علیه مضارب الایام
لا تعذلنی بالمشیب فاننی
طفل عذبه غرائب الایام
ان لاح فی شعری البیاض فانه
نقع اثار مواکب الایام
هب ان راسی محلس و لطا لما
هزم الشاب کتائب الایام
کتب السواد علی البیاض و هیهنا
بالضد یکتب کاتب الایام
حتام یعقص ثم یعتقل بعده
فرع الدجی و ترائب الایام
اغربت کآلعنقاء من مسرة
اذحف عنی غارب الایام
فالان عندی واحد ان بدلت
بالمشرقین مغارب الایام
و ان اختفیت فعرق عدوی نابص
اذ عرانی غارب الایام
احجمت عن طلب المواهب موقتا
ان تسترد مواهب الایام
عدم النجاح فلم یلن لسمیدع
جنب المثالب جانب الایام
مالی وغیل الدهر اذ غلبت به
غلب الاسود ثعالب الایام
افحمت و الافحام لیس بشیمتی
حتی یسیر رکائب الایام
لکن اذاالغربان ینعق فی اللوی
خرست هناک عنادب الایام
حل الهوی ان حاک فیک ملامه
و اعجز فدونک عائب الایام
فالیوم لایسمحن الا نظرة
مثل الحباب جنائب الایام
تبغی المنی سفها و فی طلب المنی
فقد السواد ذوائب الایام
ان تبت عن جرح الانام فتوبتی
اهدت الی توائب الایام
قالوا و ما اثمر الصدق مقالهم
ان المجیر لتائب الایام
انی لیبغاء تعطش بعد ان
سدت علیه مذاهب الایام
مهلا سیروی الحلب عن بحر الندی
ان لم یصده مخالب الایام
بحر خضم لم یزل بفتائه
یحظی و یرجو خائب الایام
قطب المحامد افضل بن محمد
صفو الانام و صاحب الایام
نهر السحائب جوده و قد انجلت
عن اصغریه سحائب الایام
ان کفت الایام ارزاق الوری
فالکف منه نائب الایام
و لقد غلطت فعن فواضل سیبه
یعطی و یطلق راتب الایام
هو سیف حق لاتزال کلیلة
عن صفحتیه قواضب الایام
فبد سته زاد الزمان مفاخرا
و قد اضمحل معائب الایام
حاکی الغیاهب لونه و نعشت
بمن احتواه غیاهب الایام
و لرایه انکشف الغیوب کانما
نقضت لدیه حقائب الایام
شمس الشریعه یستضیی بنوره
بدر العلی و کواکب الایام
اعو لایام هبته مراتبا
واقول زاد مراتب الایام
من کان معتمدا لمصاب رایه
لم یدن منه مصائب الایام
الدهر طاطا راسه عن حکمه
وسعت الیه رغائب الایام
ثقلت و خف بجوده و لمنه
یجب الغریم و غارب الایام
نعماه تنعش نعش یحیی برمک
من جدلته سوالب الایام
نصبت له بوسادة قرشیه
منها استعیر مناصب الایام
یا زین دین الله زدت مکارما
نفضت بهن مثالب الایام
بمکانک المیمون یمدح دائما
بعد الهجاء عواقب الایام
اذ لم تلد دنیاک مثلک فاعذرن
ان لم یلدن نجائب الایام
اتعیب ایاما وقتک مکارها
لانال طولک عائب الایام
ایامنا شنئت عداک کانما
نفر العداة ربائب الایام
انفذت فیک خریدة عربیه
یصبو الیها خاطب الایام
و نظمت مدحک کالعقود مردفا
لم یغن عنه کواعب الایام
و ترکت اسلوبی القدیم فانه
نسجت علیه عناکب الایام
لا زلت مغشی الفناء و من ابی
قامت علیه نوادب الایام
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
تا دار ملک زان سوی عالم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
در بر دو یک نهادم و با کم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
در بر دو یک نهادم و با کم بساختم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
هر شب که سر به جیب تحیر فرو برم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر بر آورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم
گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم
گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم
دست خسان دگر حجرالاسودم مدان
اکنون که من به کعبه عزلت مجاورم
نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من
از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم
خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب
دارد سپهر آینه اندر برابرم
غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک
مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم
ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست
باور کنم که من همه تریاق اکبرم
گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست
کز دل شکسته بند طلسم سکندرم
نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند
کامد عروس وار قناعت به بسترم
طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند
وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم
پروین شدست بیدق زرین آسمان
بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم
خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک
بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست
مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم
وز دست صبح پیرهن خویش بر درم
کلکم، عجب مدار اگر درد سرکشم
شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم
همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک
در کار فقر راست تر از خط مسطرم
در راه من یکی است اثیر و هوا که من
وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم
گردون تنور سینه من دید تافته
آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم
همچون نمک گداخت تن من در آب خشم
وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم
فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک
آن مهره ام که بسته بند مششدرم
با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم
با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم
هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان
اجرا ستان و نان خور این قرص انورم
پرگار وار حرصم از این پس چو لب گشاد
بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم
بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار
کابی که آب روی برد نیست در خورم
بس پر بهاست عمر و لیکن شکسته به
آن جام گوهری که درو خون خود خورم
آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد
از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم
بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام
وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم
از تیر طعنه های حسودان سرد مهر
پیکان تفته شد نفس گرم در برم
آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!
هم با زبان ماده و هم با دل نرم
چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟
من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم
زان اشگشان چو زیبق ناسوده شد به شکل
کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم
بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز
چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم
زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور
به زانکه مار منت هر خام پرورم
من از تب نیاز نکردم کبود لب
تا در ضمان این فلک سبز چادرم
خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین
کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر بر آورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم
گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم
گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم
دست خسان دگر حجرالاسودم مدان
اکنون که من به کعبه عزلت مجاورم
نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من
از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم
خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب
دارد سپهر آینه اندر برابرم
غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک
مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم
ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست
باور کنم که من همه تریاق اکبرم
گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست
کز دل شکسته بند طلسم سکندرم
نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند
کامد عروس وار قناعت به بسترم
طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند
وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم
پروین شدست بیدق زرین آسمان
بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم
خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک
بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست
مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم
وز دست صبح پیرهن خویش بر درم
کلکم، عجب مدار اگر درد سرکشم
شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم
همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک
در کار فقر راست تر از خط مسطرم
در راه من یکی است اثیر و هوا که من
وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم
گردون تنور سینه من دید تافته
آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم
همچون نمک گداخت تن من در آب خشم
وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم
فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک
آن مهره ام که بسته بند مششدرم
با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم
با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم
هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان
اجرا ستان و نان خور این قرص انورم
پرگار وار حرصم از این پس چو لب گشاد
بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم
بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار
کابی که آب روی برد نیست در خورم
بس پر بهاست عمر و لیکن شکسته به
آن جام گوهری که درو خون خود خورم
آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد
از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم
بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام
وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم
از تیر طعنه های حسودان سرد مهر
پیکان تفته شد نفس گرم در برم
آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!
هم با زبان ماده و هم با دل نرم
چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟
من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم
زان اشگشان چو زیبق ناسوده شد به شکل
کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم
بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز
چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم
زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور
به زانکه مار منت هر خام پرورم
من از تب نیاز نکردم کبود لب
تا در ضمان این فلک سبز چادرم
خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین
کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
سرو امل به باغ عدم تازه گشت هان
پایی برون نه از در دروازه جهان
عزلت گزین که از غم این چار میخ دهر
گردون هشت خانه به عزلت دهد امان
از عاج و آبنوس جهان دل ببر که نیست
جز دو دو شعله حاصل ازین چوب و استخوان
بفروش چار شهر طبیعت به نیم جو
بگذر ز هفت سقف مقرنس به یک زمان
افعی فقر گر بزند بر دلت مترس
کوراست زهر و مهره به یک جای در دهان
از ماجرای دهر چو مردان کناره کن
کورا به خرده توده خاکست در میان
سیمرغ وار سایه ز عالم ببر چنانک
ندهد کی ز تو چهل اندر چهل نشان
جان ده برای یکشبه وحدت کزین حریف
گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان
دست از مداد و کاغذ شام و سحر بدار
تا چون قلم به دست نیابی سیه زبان
از جوی خاک تیره مجو آب عافیت
در کام اژدها مطلب شاخ ارغوان
نیکی زرنگ و بوی زمانه مبین از آنک
لذت شکر دهد به حقیقت نه زعفران
ایمن مشو که کشتی خاک آرمیده شد
می بین چو باد رفتن این سبز بادبان
خون خور به جای لقمه برین خوان که مشگ ناب
خون می دهد به نافه آهو نه آب و نان
خوش خفته ای که هندوی شب پاسبان تست
ای طفل طبع دزد چه گیری به پاسبان؟
هم آشیان مرغ مسیح ار نیی مباش
بگسل ز آشیانه این تیره آشیان
بحری است موج زن ز حوادث قضای خاک
یا در سفینه باش چو نوح ار نه بر کران
رویین تنی شو از پی محنت کشی که نیست
این شش جهات عالم دون کم ز هفتخوان
خواهی که خلوه خانه عزلت کنی بکف
چون حلفه باش بر در این قلعه هوان
با تشنگی بساز که در شط کاینات
با هر دو قطره آب، نهنگی است جانستان
چون آستین دو سر مشو اندر ره رضا
تا پایمال فتنه نمانی چو آستان
ایمن مبین ز آتش غم خطه وجود
خالی مدان ز مار سیه صحن گلستان
زن پرورست عالم و زن شد سپهر و نعش
همسان بادریسه و هم شکل دوکدان
از تاب فقرت ار بن ناخن شود کبود
انگشت در مزن به سیه کاسه جهان
در راه باش و دان که به جز رهروان نیند
هم اژدها به همت و هم گنج شایگان
در چار سوی خاک ز خود رسته شو به حق
زان کز مکان دور فلک رسته شد مکان
پای از رکاب خاک برون آر چون مسیح
تا آفتاب صدق شود با تو همعنان
راحت طمع مدار که عقلت به دست نفس
ماهی در آتش است و سمندر در آبدان
بی پای مار فتنه مگو چون رسد به من
می دان که پای او همه در سینه شد نهان
ماریست زهردار جهان زو ببر که هست
هم دیدنش مضرت و هم صحبتش زیان
هر صبحدم که مهد زر اندود آفتاب
بر روی این حدیقه نیلی شود روان
زی تو برید کنگره عرش را نداست
کامد خدنگ حادثه غافل مباش هان
پس دین بدست کن نه سپید و کبود دهر
کز تیر او سپر کند ایمن نه پرنیان
عالم مخر به گوهر عمر ار چه خوب روست
کین خوب یوسفی است به هفده درم گران
سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت
غازی نگردد ار چه بر آید به ریسمان
قرآن شناس، ماه دل شیروان کنون
کاخر زمان چو صبح قیامت گشاد ران
ماهی است صد هزار فلک در رکاب او
هر دل که با ثوابت قرآن کند قران
شاهی که تا به مرکز خاک از در قدم
در بیست و هشت هودج تاریک شد روان
او در نقاب مانده و مکیش جلوه گر
او بسته لب نشسته و هندوش ترجمان
زان گشت بوستان الهی الف که اوست
مانند سرو آخته در صحن بوستان
موی سیه نشان جوانی است، شکل او
زان شد سیه که سرو نکوتر بود جوان
دوشیزگان نه فلک ار گوی زر شدند
شاید که با وتاست به صورت چو صولجان
آن جیم سرفگنده که جانها فدای اوست
می بین و جز کبوتر عنقا دلش مدان
شک نیست کو کبوتر عرشیست، نقطه اش
چون دانه ای که پیش کبوتر بود عیان
خاتون حجره قدم اندر نقاب حرف
او را شناس و بر سر او ساز جان فشان
هر کس که پیش نون کمان وار او بخفت
در گردنش چو لام الف آمد زه کمان
بود آفتاب مطلق و عالم ضعیف چشم
آورد با خود از مدد حرف سایبان
می دان که عکس دایره عشر مصحف است
هر روی شسته ای که تو بینی بر آسمان
مهمان رسیده بود درین دامگاه دیو
ام القراش منزل و طاهاش میزبان
نور هدی که شاه قدم داد خلعتش
بر سر عمامه اش آمد و بر دوش طیلسان
جنی چو انس کرد سماعش به گوش دل
تا یافت انس و جان ز معانیش انس و جان
ای پیش کوی سطوت تو حفره جحیم
وی پس رو هدایت تو روضه جنان
فیض تو گشت صیقل جانهای تیره روی
زخم تو گشت مرهم دلهای ناتوان
آمد مجیر بر در فضل تو عذر خواه
دل بر گرفته از خود و بر کف نهاده جان
خونش به ناخن آر و دلش آنچنان شکن
کانگشت کش بود به شکست تو جاودان
عزلت گزید ز اهل زمانه به عون تو
یارب! تو کن به رحمت بی منتش ضمان
او را به دست صحبت اغیار وا مده
لیکن ز دست نفس بهیمیش واستان
پایی برون نه از در دروازه جهان
عزلت گزین که از غم این چار میخ دهر
گردون هشت خانه به عزلت دهد امان
از عاج و آبنوس جهان دل ببر که نیست
جز دو دو شعله حاصل ازین چوب و استخوان
بفروش چار شهر طبیعت به نیم جو
بگذر ز هفت سقف مقرنس به یک زمان
افعی فقر گر بزند بر دلت مترس
کوراست زهر و مهره به یک جای در دهان
از ماجرای دهر چو مردان کناره کن
کورا به خرده توده خاکست در میان
سیمرغ وار سایه ز عالم ببر چنانک
ندهد کی ز تو چهل اندر چهل نشان
جان ده برای یکشبه وحدت کزین حریف
گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان
دست از مداد و کاغذ شام و سحر بدار
تا چون قلم به دست نیابی سیه زبان
از جوی خاک تیره مجو آب عافیت
در کام اژدها مطلب شاخ ارغوان
نیکی زرنگ و بوی زمانه مبین از آنک
لذت شکر دهد به حقیقت نه زعفران
ایمن مشو که کشتی خاک آرمیده شد
می بین چو باد رفتن این سبز بادبان
خون خور به جای لقمه برین خوان که مشگ ناب
خون می دهد به نافه آهو نه آب و نان
خوش خفته ای که هندوی شب پاسبان تست
ای طفل طبع دزد چه گیری به پاسبان؟
هم آشیان مرغ مسیح ار نیی مباش
بگسل ز آشیانه این تیره آشیان
بحری است موج زن ز حوادث قضای خاک
یا در سفینه باش چو نوح ار نه بر کران
رویین تنی شو از پی محنت کشی که نیست
این شش جهات عالم دون کم ز هفتخوان
خواهی که خلوه خانه عزلت کنی بکف
چون حلفه باش بر در این قلعه هوان
با تشنگی بساز که در شط کاینات
با هر دو قطره آب، نهنگی است جانستان
چون آستین دو سر مشو اندر ره رضا
تا پایمال فتنه نمانی چو آستان
ایمن مبین ز آتش غم خطه وجود
خالی مدان ز مار سیه صحن گلستان
زن پرورست عالم و زن شد سپهر و نعش
همسان بادریسه و هم شکل دوکدان
از تاب فقرت ار بن ناخن شود کبود
انگشت در مزن به سیه کاسه جهان
در راه باش و دان که به جز رهروان نیند
هم اژدها به همت و هم گنج شایگان
در چار سوی خاک ز خود رسته شو به حق
زان کز مکان دور فلک رسته شد مکان
پای از رکاب خاک برون آر چون مسیح
تا آفتاب صدق شود با تو همعنان
راحت طمع مدار که عقلت به دست نفس
ماهی در آتش است و سمندر در آبدان
بی پای مار فتنه مگو چون رسد به من
می دان که پای او همه در سینه شد نهان
ماریست زهردار جهان زو ببر که هست
هم دیدنش مضرت و هم صحبتش زیان
هر صبحدم که مهد زر اندود آفتاب
بر روی این حدیقه نیلی شود روان
زی تو برید کنگره عرش را نداست
کامد خدنگ حادثه غافل مباش هان
پس دین بدست کن نه سپید و کبود دهر
کز تیر او سپر کند ایمن نه پرنیان
عالم مخر به گوهر عمر ار چه خوب روست
کین خوب یوسفی است به هفده درم گران
سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت
غازی نگردد ار چه بر آید به ریسمان
قرآن شناس، ماه دل شیروان کنون
کاخر زمان چو صبح قیامت گشاد ران
ماهی است صد هزار فلک در رکاب او
هر دل که با ثوابت قرآن کند قران
شاهی که تا به مرکز خاک از در قدم
در بیست و هشت هودج تاریک شد روان
او در نقاب مانده و مکیش جلوه گر
او بسته لب نشسته و هندوش ترجمان
زان گشت بوستان الهی الف که اوست
مانند سرو آخته در صحن بوستان
موی سیه نشان جوانی است، شکل او
زان شد سیه که سرو نکوتر بود جوان
دوشیزگان نه فلک ار گوی زر شدند
شاید که با وتاست به صورت چو صولجان
آن جیم سرفگنده که جانها فدای اوست
می بین و جز کبوتر عنقا دلش مدان
شک نیست کو کبوتر عرشیست، نقطه اش
چون دانه ای که پیش کبوتر بود عیان
خاتون حجره قدم اندر نقاب حرف
او را شناس و بر سر او ساز جان فشان
هر کس که پیش نون کمان وار او بخفت
در گردنش چو لام الف آمد زه کمان
بود آفتاب مطلق و عالم ضعیف چشم
آورد با خود از مدد حرف سایبان
می دان که عکس دایره عشر مصحف است
هر روی شسته ای که تو بینی بر آسمان
مهمان رسیده بود درین دامگاه دیو
ام القراش منزل و طاهاش میزبان
نور هدی که شاه قدم داد خلعتش
بر سر عمامه اش آمد و بر دوش طیلسان
جنی چو انس کرد سماعش به گوش دل
تا یافت انس و جان ز معانیش انس و جان
ای پیش کوی سطوت تو حفره جحیم
وی پس رو هدایت تو روضه جنان
فیض تو گشت صیقل جانهای تیره روی
زخم تو گشت مرهم دلهای ناتوان
آمد مجیر بر در فضل تو عذر خواه
دل بر گرفته از خود و بر کف نهاده جان
خونش به ناخن آر و دلش آنچنان شکن
کانگشت کش بود به شکست تو جاودان
عزلت گزید ز اهل زمانه به عون تو
یارب! تو کن به رحمت بی منتش ضمان
او را به دست صحبت اغیار وا مده
لیکن ز دست نفس بهیمیش واستان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
نامزد غمی ز دهر ای دل سر گرفته هان
زیر میا نه خوش نشین چون غم تست بیکران
صدمه آه من ببین سوخته چنبر فلک
لؤلؤ روی من نگر ساخته گنج شایگان
در طلب جفای من چرخ دو اسبه می دود
زرده شام زیر دست ابلق صبح زیر ران
چیست به عهد من جهان صرعی سنگ در بغل؟
کیست به بخت من فلک مست خدنگ در کمان؟
دهر ز بس که می خورد، آب به کاسه سرم
بر سر خوانش می خورم خون جگر به جای نان
بزم زمانه را منم ساخته دست، مجلسی
دیده پیاله رخ طبق خون می و سینه جرعه دان
طوبی خاطر مرا سایه نشین شود فلک
گر نکند چو سایه ام بسته چاه امتحان
راست چو چشم سوزنم از دل تنگ تا مرا
گنبد بادریسه وش تافت به شکل ریسمان
مرغ فراخ سینه ام دانه دل غذای من
کز دل دانه ای مرا تنگ تر آید آشیان
خاص من است ملک دل لیک به خطه هوس
نقد سخن مراست بس لیک به سکه هوان
پرده چنگ شد جهان با من و من چو چنگ ازو
او همه پیچ در سخن من همه هیچ در زبان
نی غلطم که در زبان هست مرا ز بهر دل
حرز ثنای پادشه سیحه مدیح پهلوان
رایض توسن زمان سایس فتنه زمین
مالک هشتمین فلک صاحب هفتمین قران
خسرو مشتری بقا کسری آسمان عطا
عیسی مریم آستین خضر سکندر آستان
نصرت دین محمد آنک از قبل ثنای او
گشت جماد آب و گل ناطق کامل البیان
منشی حضرت قدر خوانده در اول الوجود
از پی نظم عالمش مهدی آخرالزمان
تاج فرست و باج خواه اوست ز خسروان و بس
باج ز چین و کاشغر تاج سوی تکین و خان
مقطع چارمین فلک از شغب سه نوبتش
یاوگی است در بدر شب گم و روز ناتوان
سینه کند به خنجرش ناف زمین هر آینه
خنده زند به پشتیش روز ظفر بر ارغوان
مردم دیده کش خرد خرد بزرگ بین نهد
گفته که سخنوریش اینت بزرگ خرده دان
هست جهان به چار حد ترک درم خرید او
زر بهاش را فلک کرده ز شش جهت ضمان
بهر قلاده سگش کوکب مشرقی شود
همچو درست مغربی از افق فلک عیان
سحر نماست مصریش مصر گشاست هندیش
مصری کلک ملک ده، هندی تیغ جان ستان
از پی میم مملکت زان سر رمح چون الف
قله کوه قاف را کاف کد گه طعان
سایه به هر که افگند ار همه ذره ای بود
قرصه آفتاب را بس نکند به سایبان
گاه سخن داوطلب از لب اوست جان و دل
وقت سخا گرفت کن از کف اوست بحر و کان
گنبد اطلس از فزع تا حریر چین شود
چون ز دل عدو کند تیغ به رنگ پرنیان
رست ز چاه حادثه یوسف دین به عون او
جست ز گرگ گرسنه میش به موسی شبان
ملک عراق را ز بد گشت لواش حارسی
بچه شیر را نمک داد ز خیل مور امان
عالم نقره دید کو باده کش است و سیم کش
بر سر خاک حکم او کرد چو آب، زر روان
کم زده بیش دست او بیش بهاییی بهار
آمده عشر جود او نقد خزانه خزان
شعبده دان چربدست اوست که بیخ ملک را
کرد به برگ گندنا تازه چو شاخ ضیمران
ضلم چو سکه بر قفا، سیلی گرم می خورد
تا به طراز و سکه بر هست ز نام او نشان
از پی پاس یک علم ساخت سه رمح و پرچمی
خود ز دو چوب هندوی ساخته اند پاسبان
هست ز جمع خسروان خانه خدای مملکت
همچو مسیح از انبیا قله نشین آسمان
از غم آنکه ریخت او خون ستمگران چو می
لاغر جان چو شیشه شد قالب چرخ شیشه سان
ساخت ز چرخ و آفتاب از پی خود سپر کشی
زان چو سپر کش و سپر هست به صورت این و آن
بهر کیایی درش شد شب دیلمی کله
کتف ز ماه در سپر کف ز شهاب بر سنان
دشمن جاهش ار شود همدم عود نایژه
عالم آبنوسیش دود بر آرد از میان
وارث ملک چون شود دشمن او به زرق و زر
مفتی شهرکی شود مور و مگس به طیلسان؟
مانده عدوی گاو دل از فزع بلارکش
چون سگ سقف مرده تن چون خر ساز بی روان
زرده شام رنگ او ز ابلق صبح بگذرد
گر افق فلک کند رای به حلبة الرهان
نعل در آتش از سمش صخره قله احد
ریخته چون جو از رهش خرمن راه کهکشان
رخنه کند به جفته ای طاق سپهر نیلگون
در شکند به صدمه ای قبه قصر اردوان
ساعد زهره از سمش رشگ بریست غصه خور
طره حور بر دمش شیفته ایست نشره خوان
در فگند به شیهه ای چون دم صور اولین
مصحف مشتری زبر زخمه زهره از بنان
چرخ فراخ دایره حلقه تنگ اوست و بس
ماه نوش جناغ زین شکل مجره اش عنان
زیر رواق نه فلک دیده نهفت نیم شب
دیده به پیک یک نظر سر حد هر دو قیروان
هست به حومة الوغا شاه و سمند و موقعش
صرصر و قلزم و فلک، رستم و رخش و سیستان
ای ز صدای مدح تو گوش زمانه پرطنین
وی ز شرار تیغ تو دیده فتنه پردخان
مصحف کبریات را هست ز آسمان ورق
بند و ده آیت زرش کف خضیب و فرقدان
گشت زرشگ خاتمت اشگ حسود لعل وش
کرد چو موم چرخ را مهر تو نرم و مهربان
عقد جلال و مجد تو بسته فیض لم یزل
پایه جاه و قدر تو قبه صدر لامکان
هست ز بزم عشرتت در دل کاسه فلک
ماه و شفق برمته عکس شراب و ظل خوان
در ندب شهنشهی هفده تویی عدو یکی
دست تمامیش ببر گوشه رقعه برفشان
بر سر چرخ سای تو کس نرسید جز کله
وز دل رمز دان تو هیچ نرست جز گمان
قاهر کامران تویی وز قبل ثنای تو
خطه نظم و نثر را هست مجیر قهرمان
ماند ممالک سخن زیر نگین طبع او
همچو سجل خسروی در کف شاه کامران
همت کس به گرد او در نرسد به شاعری
بر سر قبه فلک کس نشود به نردبان
هست ز جام فکرتش قابل فیض جرعه بر
هست به خوان خاطرش وارد غیب میهمان
ژاژ بنظم کرده را همسر سحر او منه
لاشه سالخورده را همتک رخش او مدان
ای ز کمال لطف تو بادیه بوستان شده
باد به شکل بادیه پیش عدوت بوستان
گرچه نگاهبان در، زحمت خلق کرده ای
باد همیشه بر دلت رحمت حق نگاهبان
شاه سکندر آیتی وز پی حفظ مملکت
همچو خضر کرامتت باد حیات جاودان
زیر میا نه خوش نشین چون غم تست بیکران
صدمه آه من ببین سوخته چنبر فلک
لؤلؤ روی من نگر ساخته گنج شایگان
در طلب جفای من چرخ دو اسبه می دود
زرده شام زیر دست ابلق صبح زیر ران
چیست به عهد من جهان صرعی سنگ در بغل؟
کیست به بخت من فلک مست خدنگ در کمان؟
دهر ز بس که می خورد، آب به کاسه سرم
بر سر خوانش می خورم خون جگر به جای نان
بزم زمانه را منم ساخته دست، مجلسی
دیده پیاله رخ طبق خون می و سینه جرعه دان
طوبی خاطر مرا سایه نشین شود فلک
گر نکند چو سایه ام بسته چاه امتحان
راست چو چشم سوزنم از دل تنگ تا مرا
گنبد بادریسه وش تافت به شکل ریسمان
مرغ فراخ سینه ام دانه دل غذای من
کز دل دانه ای مرا تنگ تر آید آشیان
خاص من است ملک دل لیک به خطه هوس
نقد سخن مراست بس لیک به سکه هوان
پرده چنگ شد جهان با من و من چو چنگ ازو
او همه پیچ در سخن من همه هیچ در زبان
نی غلطم که در زبان هست مرا ز بهر دل
حرز ثنای پادشه سیحه مدیح پهلوان
رایض توسن زمان سایس فتنه زمین
مالک هشتمین فلک صاحب هفتمین قران
خسرو مشتری بقا کسری آسمان عطا
عیسی مریم آستین خضر سکندر آستان
نصرت دین محمد آنک از قبل ثنای او
گشت جماد آب و گل ناطق کامل البیان
منشی حضرت قدر خوانده در اول الوجود
از پی نظم عالمش مهدی آخرالزمان
تاج فرست و باج خواه اوست ز خسروان و بس
باج ز چین و کاشغر تاج سوی تکین و خان
مقطع چارمین فلک از شغب سه نوبتش
یاوگی است در بدر شب گم و روز ناتوان
سینه کند به خنجرش ناف زمین هر آینه
خنده زند به پشتیش روز ظفر بر ارغوان
مردم دیده کش خرد خرد بزرگ بین نهد
گفته که سخنوریش اینت بزرگ خرده دان
هست جهان به چار حد ترک درم خرید او
زر بهاش را فلک کرده ز شش جهت ضمان
بهر قلاده سگش کوکب مشرقی شود
همچو درست مغربی از افق فلک عیان
سحر نماست مصریش مصر گشاست هندیش
مصری کلک ملک ده، هندی تیغ جان ستان
از پی میم مملکت زان سر رمح چون الف
قله کوه قاف را کاف کد گه طعان
سایه به هر که افگند ار همه ذره ای بود
قرصه آفتاب را بس نکند به سایبان
گاه سخن داوطلب از لب اوست جان و دل
وقت سخا گرفت کن از کف اوست بحر و کان
گنبد اطلس از فزع تا حریر چین شود
چون ز دل عدو کند تیغ به رنگ پرنیان
رست ز چاه حادثه یوسف دین به عون او
جست ز گرگ گرسنه میش به موسی شبان
ملک عراق را ز بد گشت لواش حارسی
بچه شیر را نمک داد ز خیل مور امان
عالم نقره دید کو باده کش است و سیم کش
بر سر خاک حکم او کرد چو آب، زر روان
کم زده بیش دست او بیش بهاییی بهار
آمده عشر جود او نقد خزانه خزان
شعبده دان چربدست اوست که بیخ ملک را
کرد به برگ گندنا تازه چو شاخ ضیمران
ضلم چو سکه بر قفا، سیلی گرم می خورد
تا به طراز و سکه بر هست ز نام او نشان
از پی پاس یک علم ساخت سه رمح و پرچمی
خود ز دو چوب هندوی ساخته اند پاسبان
هست ز جمع خسروان خانه خدای مملکت
همچو مسیح از انبیا قله نشین آسمان
از غم آنکه ریخت او خون ستمگران چو می
لاغر جان چو شیشه شد قالب چرخ شیشه سان
ساخت ز چرخ و آفتاب از پی خود سپر کشی
زان چو سپر کش و سپر هست به صورت این و آن
بهر کیایی درش شد شب دیلمی کله
کتف ز ماه در سپر کف ز شهاب بر سنان
دشمن جاهش ار شود همدم عود نایژه
عالم آبنوسیش دود بر آرد از میان
وارث ملک چون شود دشمن او به زرق و زر
مفتی شهرکی شود مور و مگس به طیلسان؟
مانده عدوی گاو دل از فزع بلارکش
چون سگ سقف مرده تن چون خر ساز بی روان
زرده شام رنگ او ز ابلق صبح بگذرد
گر افق فلک کند رای به حلبة الرهان
نعل در آتش از سمش صخره قله احد
ریخته چون جو از رهش خرمن راه کهکشان
رخنه کند به جفته ای طاق سپهر نیلگون
در شکند به صدمه ای قبه قصر اردوان
ساعد زهره از سمش رشگ بریست غصه خور
طره حور بر دمش شیفته ایست نشره خوان
در فگند به شیهه ای چون دم صور اولین
مصحف مشتری زبر زخمه زهره از بنان
چرخ فراخ دایره حلقه تنگ اوست و بس
ماه نوش جناغ زین شکل مجره اش عنان
زیر رواق نه فلک دیده نهفت نیم شب
دیده به پیک یک نظر سر حد هر دو قیروان
هست به حومة الوغا شاه و سمند و موقعش
صرصر و قلزم و فلک، رستم و رخش و سیستان
ای ز صدای مدح تو گوش زمانه پرطنین
وی ز شرار تیغ تو دیده فتنه پردخان
مصحف کبریات را هست ز آسمان ورق
بند و ده آیت زرش کف خضیب و فرقدان
گشت زرشگ خاتمت اشگ حسود لعل وش
کرد چو موم چرخ را مهر تو نرم و مهربان
عقد جلال و مجد تو بسته فیض لم یزل
پایه جاه و قدر تو قبه صدر لامکان
هست ز بزم عشرتت در دل کاسه فلک
ماه و شفق برمته عکس شراب و ظل خوان
در ندب شهنشهی هفده تویی عدو یکی
دست تمامیش ببر گوشه رقعه برفشان
بر سر چرخ سای تو کس نرسید جز کله
وز دل رمز دان تو هیچ نرست جز گمان
قاهر کامران تویی وز قبل ثنای تو
خطه نظم و نثر را هست مجیر قهرمان
ماند ممالک سخن زیر نگین طبع او
همچو سجل خسروی در کف شاه کامران
همت کس به گرد او در نرسد به شاعری
بر سر قبه فلک کس نشود به نردبان
هست ز جام فکرتش قابل فیض جرعه بر
هست به خوان خاطرش وارد غیب میهمان
ژاژ بنظم کرده را همسر سحر او منه
لاشه سالخورده را همتک رخش او مدان
ای ز کمال لطف تو بادیه بوستان شده
باد به شکل بادیه پیش عدوت بوستان
گرچه نگاهبان در، زحمت خلق کرده ای
باد همیشه بر دلت رحمت حق نگاهبان
شاه سکندر آیتی وز پی حفظ مملکت
همچو خضر کرامتت باد حیات جاودان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
خسرو زرین سپر دوش شد اندر کمان
تافت چو نیم آینه جرم مه از قیروان
بود سیه شش جهات همچو ز آب آینه
سرخ بر آم د دو قطب همچو زآتش سنان
دست فلک زان نهاد آینه بر طاق قوس
کز یرقان دید پر، چشم عروس خزان
طاق پل اکنون و آب آینه دان در غلاف
شهپر طاوس و برف آینه در پرنیان
تو ز کمان شد به شکل آینه گون برگ سبز
تا سپر زرنگار حربه کشید از کمان
آینه دستی است شاخ پنجه بریده زبن
شعبده کاری است چرخ بیضه نما از دخان
برف که زال زرست غنچه جوان روی ازوست
ز آهک فرتوت دان کاینه ماند جوان
کار بهار و خزان بر صفت آینه است
کز پس پشت صفاش هست کدورت عیان
چشمه خورگر ز خاک بیش نهان شد رواست
کان بصفا آینه است وین بصفت ناتوان
آینه زین روی بس خاصه درین ربع خاک
جبهت کهف امم قدوه آخر زمان
تافت چو نیم آینه جرم مه از قیروان
بود سیه شش جهات همچو ز آب آینه
سرخ بر آم د دو قطب همچو زآتش سنان
دست فلک زان نهاد آینه بر طاق قوس
کز یرقان دید پر، چشم عروس خزان
طاق پل اکنون و آب آینه دان در غلاف
شهپر طاوس و برف آینه در پرنیان
تو ز کمان شد به شکل آینه گون برگ سبز
تا سپر زرنگار حربه کشید از کمان
آینه دستی است شاخ پنجه بریده زبن
شعبده کاری است چرخ بیضه نما از دخان
برف که زال زرست غنچه جوان روی ازوست
ز آهک فرتوت دان کاینه ماند جوان
کار بهار و خزان بر صفت آینه است
کز پس پشت صفاش هست کدورت عیان
چشمه خورگر ز خاک بیش نهان شد رواست
کان بصفا آینه است وین بصفت ناتوان
آینه زین روی بس خاصه درین ربع خاک
جبهت کهف امم قدوه آخر زمان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
ای ز لبت لاله را آب خوشی در دهان
آتش روی تو بس آینه عقل و جان
گشت ز عکس رخت سینه خاک آینه
شد ز خیال لبت چشم فلک گلستان
بهر تو چون آینه، دل شده ام جمله تن
زانکه نشاید نهاد با تو دلی در میان
آینه خواه و ببین زلف و لب ار بایدت
هندوی آتش نشین طوطی شکرفشان
جعد تو رسمی نوست بر رخ چون آفتاب
زانکه کس از شب نکرد آینه را سایبان
ساده چو آیینه ای، سوده چو خاکسترم
چون ز منی تازه روی رو مکنم هان و هان
با تو چو یک رو شدم بر صفت آینه
پس تو چو شانه مباش با چو منی صد زبان
در غمت ار خون خورم آه نکنم در رخت
زانکه تو دانی کز آه آینه بیند زیان
دست بدستت فگند، حسن تو چون آینه
پای بپایم سپرد، عشق تو چون آستان
به که خیال تو هست ساخته با چشم من
کاینه با آبنوس ساخته به بی گمان
جان به کفم تا کنم بر تو به عیدی نثار
کاینه دیدن به عید خوش نشود رایگان
غالیه دل تویی زان رخ چون آینه
قافله سالار شرع مفتی صاحبقران
حاکم حیدر قضا عالم جم مرتبه
آینه جان و عقل عاقله انس و جان
افضل عیسی نفس کاینه آسا به نطق
کشف همه مشکلات کرده ز گیتی ضمان
دهر که بد عیب جوی بر صف آینه
راست چو مقراض بست در ره حکمش میان
محرم دست سیاه ذات وی آمد نه خصم
زانکه به دست سیاه آینه شد داستان
فتنه که چون شانه برد موی به شوخی ز سر
همچو از آیینه کور کرد ز صدرش کران
خصم ورا طمطراق کس نکند بی سبب
آینه را دست زر بر ندهد بی بیان
آینه بوسی نهاد بر کف او لاجرم
ساخت ز بیجاده طوق یافت ز زر طیلسان
نیز نبیند سه روح مثل وی از چار طبع
خود نبود در دو کون آینه از استخوان
صدمه حکمش شکست شیشه آن طایفه
کاینه آسا بدند دم خور و رشوت ستان
خاک در اوست صبح ورنه ربودی فلک
آینه ش از روی دست ابلقش از زیر ران
تا کف او آینه است یعنی بدهد ز دست
هر تر و خشکی که هست در شکم بحر و کان
تنگ بود با ثناش نه ورق چرخ از آنک
کس به یکی آینه بر نکشد هفتخوان
هست دلش جام جم آینه نامش مکن
زانکه به زخمه به است باربد از پاسبان
از در او کن طلب منهج حق زان سبب
کاینه از چین نکوست عود ز هندوستان
ای دلت از نه فلک ساخته نیم آینه
وی ز دلت هشت خلد یافته صد میزبان
آینه چون مرد را باز نماید به مرد
دهر دو رو را بدو باز نمودی چنان
عالم شش گوشه راست قهر تو کاری عظیم
معجب یک چشم راست آینه باری گران
خصم تو چون آینه دارد روی آهنین
گر به بزرگی کند ذات ترا امتحان
خاک تو یعنی مجیر سوخت دل از زنگ غم
کز صفت آینه خاطرش آمد به جان
کرد لب دل کبود آینه آسا ز تب
پس به همین نیشکر یافت از آن تب امان
آینه گون قرص خور دید که ننهاد کس
تازه چنین تره ای بر سر این تیره خوان
گر چه سخنور بسی است فرق تو کن زان سبب
کاینه و کفچه اند پیش خرد این و آن
سخره هر عامه را هم سخن من منه
چنبر دف را به طنز آینه چین مخوان
تا که بود خشک مغز پیش خرد آینه
خصم تو تر دیده باد در صف ذل و هوان
خاطر تو کز صفاش آینه خاکسترست
باد ز زنگ فنا تا به ابد بی نشان
آتش روی تو بس آینه عقل و جان
گشت ز عکس رخت سینه خاک آینه
شد ز خیال لبت چشم فلک گلستان
بهر تو چون آینه، دل شده ام جمله تن
زانکه نشاید نهاد با تو دلی در میان
آینه خواه و ببین زلف و لب ار بایدت
هندوی آتش نشین طوطی شکرفشان
جعد تو رسمی نوست بر رخ چون آفتاب
زانکه کس از شب نکرد آینه را سایبان
ساده چو آیینه ای، سوده چو خاکسترم
چون ز منی تازه روی رو مکنم هان و هان
با تو چو یک رو شدم بر صفت آینه
پس تو چو شانه مباش با چو منی صد زبان
در غمت ار خون خورم آه نکنم در رخت
زانکه تو دانی کز آه آینه بیند زیان
دست بدستت فگند، حسن تو چون آینه
پای بپایم سپرد، عشق تو چون آستان
به که خیال تو هست ساخته با چشم من
کاینه با آبنوس ساخته به بی گمان
جان به کفم تا کنم بر تو به عیدی نثار
کاینه دیدن به عید خوش نشود رایگان
غالیه دل تویی زان رخ چون آینه
قافله سالار شرع مفتی صاحبقران
حاکم حیدر قضا عالم جم مرتبه
آینه جان و عقل عاقله انس و جان
افضل عیسی نفس کاینه آسا به نطق
کشف همه مشکلات کرده ز گیتی ضمان
دهر که بد عیب جوی بر صف آینه
راست چو مقراض بست در ره حکمش میان
محرم دست سیاه ذات وی آمد نه خصم
زانکه به دست سیاه آینه شد داستان
فتنه که چون شانه برد موی به شوخی ز سر
همچو از آیینه کور کرد ز صدرش کران
خصم ورا طمطراق کس نکند بی سبب
آینه را دست زر بر ندهد بی بیان
آینه بوسی نهاد بر کف او لاجرم
ساخت ز بیجاده طوق یافت ز زر طیلسان
نیز نبیند سه روح مثل وی از چار طبع
خود نبود در دو کون آینه از استخوان
صدمه حکمش شکست شیشه آن طایفه
کاینه آسا بدند دم خور و رشوت ستان
خاک در اوست صبح ورنه ربودی فلک
آینه ش از روی دست ابلقش از زیر ران
تا کف او آینه است یعنی بدهد ز دست
هر تر و خشکی که هست در شکم بحر و کان
تنگ بود با ثناش نه ورق چرخ از آنک
کس به یکی آینه بر نکشد هفتخوان
هست دلش جام جم آینه نامش مکن
زانکه به زخمه به است باربد از پاسبان
از در او کن طلب منهج حق زان سبب
کاینه از چین نکوست عود ز هندوستان
ای دلت از نه فلک ساخته نیم آینه
وی ز دلت هشت خلد یافته صد میزبان
آینه چون مرد را باز نماید به مرد
دهر دو رو را بدو باز نمودی چنان
عالم شش گوشه راست قهر تو کاری عظیم
معجب یک چشم راست آینه باری گران
خصم تو چون آینه دارد روی آهنین
گر به بزرگی کند ذات ترا امتحان
خاک تو یعنی مجیر سوخت دل از زنگ غم
کز صفت آینه خاطرش آمد به جان
کرد لب دل کبود آینه آسا ز تب
پس به همین نیشکر یافت از آن تب امان
آینه گون قرص خور دید که ننهاد کس
تازه چنین تره ای بر سر این تیره خوان
گر چه سخنور بسی است فرق تو کن زان سبب
کاینه و کفچه اند پیش خرد این و آن
سخره هر عامه را هم سخن من منه
چنبر دف را به طنز آینه چین مخوان
تا که بود خشک مغز پیش خرد آینه
خصم تو تر دیده باد در صف ذل و هوان
خاطر تو کز صفاش آینه خاکسترست
باد ز زنگ فنا تا به ابد بی نشان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲
مهره عمرم ربود شعبده آسمان
کشت چراغ دلم شمع سپهرالامان
بر سر پایم گداخت سفره خاکی چو شمع
با سر دستم فگند تیر فلک چون کمان
سرد بود همچو صبح بزم حریفان غم
گر ننهندم چو شمع شب همه شب در میان
خصم خودم زانکه چرخ گر کندم بر درخت
سر بدر آرد چو شمع از دهنم ریسمان
شمع دل کس نیم پس چه سبب همچو شمع
مرده نفس می زنم بر لب این خاکدان
سوختم از خود چنانک می شوم از باد صبح
همچو سر شمع از آب عاجز و فریاد خوان
روشنی کار من جز پی محنت مبین
راستی قد شمع جز پی سوزش مدان
دهر مرا کمچو شمع بی گنه آویخته است
گر بفروشد بلاست ور بگدازد هوان
گر چه به تن فربهم کم نخورم خون که شمع
از بهی و فربهی بیش بود بر زیان
از در این شش جهات چون روم اکنون که کرد
پای به بندم چو شمع گردش این هفتخوان
زنده شوم همچو شمع از پس مردن چو هست
مستع سحر من صاحب هفتم قران
کهف امم فخر دین زنگی خضر آستین
قطب و دل شمع شرع موسی طور آستان
خسرو سلطان جناب کز حسد او چو شمع
صد رهه بر خود گریست عالم نامهربان
فتنه به حاجب چه خواست غیبتش از صدر ملک؟
زانکه بود شمع دزد خواب خوش پاسبان
ظلم که بنشسته بود تو بر تو همچو شمع
با تف شمشیر او سوخت ز سر تا میان
از لب خویش آسمان دندان سازد چو شمع
تا همه ساید بر آنک تافت ز حکمش عنان
غم ز چه گیرد به کار خصم ورا شمع وار
زانکه چو زر ریاست بر محکم امتحان
برد چو شمع از میان ظلمت ظلم ای عجب
قدرت قدرش که هست در ره دین قهرمان
ای به تو ناحق چو شمع دیده به طفلی عذاب
وی ز تو دولت چو سرو گشته به پیری جوان
هست چو شمع به روز جرم عطارد زرشگ
تا گه توقیع دید کلک تو اندر بنان
ساخت به کردار شمع در ره عشقت مجیر
هم ز دل، آتشکده هم ز دو رخ زعفران
از سر اعجاز طبع، شمع صفت در ثنات
ز آتش خاطر نمود چشمه آب روان
خاطر او آتشست گر چه درو طعنه زد
آنکه هنوزش چو شمع می دود آب از دهان
ز آتش غم جست باز همچو براتی شمع
یا به خودش در پذیر یا ز خودش وارهان
تا که به شب هست شمع محرم اسرار خلق
بر دل پاک تو باد سر الهی عیان
شمع جلال ترا باد به نیک اختری
پرتوش از باختر تافته تا قیروان
کشت چراغ دلم شمع سپهرالامان
بر سر پایم گداخت سفره خاکی چو شمع
با سر دستم فگند تیر فلک چون کمان
سرد بود همچو صبح بزم حریفان غم
گر ننهندم چو شمع شب همه شب در میان
خصم خودم زانکه چرخ گر کندم بر درخت
سر بدر آرد چو شمع از دهنم ریسمان
شمع دل کس نیم پس چه سبب همچو شمع
مرده نفس می زنم بر لب این خاکدان
سوختم از خود چنانک می شوم از باد صبح
همچو سر شمع از آب عاجز و فریاد خوان
روشنی کار من جز پی محنت مبین
راستی قد شمع جز پی سوزش مدان
دهر مرا کمچو شمع بی گنه آویخته است
گر بفروشد بلاست ور بگدازد هوان
گر چه به تن فربهم کم نخورم خون که شمع
از بهی و فربهی بیش بود بر زیان
از در این شش جهات چون روم اکنون که کرد
پای به بندم چو شمع گردش این هفتخوان
زنده شوم همچو شمع از پس مردن چو هست
مستع سحر من صاحب هفتم قران
کهف امم فخر دین زنگی خضر آستین
قطب و دل شمع شرع موسی طور آستان
خسرو سلطان جناب کز حسد او چو شمع
صد رهه بر خود گریست عالم نامهربان
فتنه به حاجب چه خواست غیبتش از صدر ملک؟
زانکه بود شمع دزد خواب خوش پاسبان
ظلم که بنشسته بود تو بر تو همچو شمع
با تف شمشیر او سوخت ز سر تا میان
از لب خویش آسمان دندان سازد چو شمع
تا همه ساید بر آنک تافت ز حکمش عنان
غم ز چه گیرد به کار خصم ورا شمع وار
زانکه چو زر ریاست بر محکم امتحان
برد چو شمع از میان ظلمت ظلم ای عجب
قدرت قدرش که هست در ره دین قهرمان
ای به تو ناحق چو شمع دیده به طفلی عذاب
وی ز تو دولت چو سرو گشته به پیری جوان
هست چو شمع به روز جرم عطارد زرشگ
تا گه توقیع دید کلک تو اندر بنان
ساخت به کردار شمع در ره عشقت مجیر
هم ز دل، آتشکده هم ز دو رخ زعفران
از سر اعجاز طبع، شمع صفت در ثنات
ز آتش خاطر نمود چشمه آب روان
خاطر او آتشست گر چه درو طعنه زد
آنکه هنوزش چو شمع می دود آب از دهان
ز آتش غم جست باز همچو براتی شمع
یا به خودش در پذیر یا ز خودش وارهان
تا که به شب هست شمع محرم اسرار خلق
بر دل پاک تو باد سر الهی عیان
شمع جلال ترا باد به نیک اختری
پرتوش از باختر تافته تا قیروان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
خورشید ملک پرور و بهرام کامران
برجیس سعد گستر و کیوان حکمران
کیوان رزم پیشه و برجیس بزم ساز
بهرام کینه گستر و خورشید صف ستان
خورشید چرخ داور و بهرام دادگر
برجیس داد پرور و کیوان دادخوان
کیوان روز منظر و برجیس جیش دار
بهرام چرخ قدرت و خورشید خوش عنان
خورشید لیک انور و بهرام لیک رام
برجیس لیک ثابت و کیوان ولی جوان
کیوان جود گستر و برجیس نور پاش
بهرام فتح بخشش و خورشید زرفشان
خورشید نجم زیور و بهرام نور زین
برجیس عمر مایه و کیوان قدردان
کیوان آب صورت و برجیس شمع تاب
بهرام مهر پیشه و خورشید روح سان
مهر سپهر خنجر و ماه شهاب رمح
بدر سماک نیزه و تیر زحل سنان
قطب سماش رایت و جرم سهاش تیر
شکل بنات ترکش و قوس قزح کمان
طغرای آسمان به خط اکتحال چرخ
بر نامه مروت او هست رو بخوان
شیر عدو شکار صف آشوب، سیف دین
بدر ستاره جیش سرافراز ارسلان
شیری که گر سمند به دریا در افگند
از هفت بحر گرد بر آرد به هفتخوان
ور باد مرکبش به ثریا در اوفتد
چون کاه ریخته شود اجرام کهکشان
بور سیاهش ار که به دریا فرو رود
ماهی در آب جیحون گردد چو استخوان
بر بحر قیروان اگر افتد حسام او
چون قیر ناب تیره شود بحر قیروان
شاها ز حادثات فلک در کشیده ام
آورد رنج حادثه کار دلم به جان
از دوری جناب تو دور از تو بوده ام
دل گشته ناشکیبا تن مانده ناتوان
بی همت سبک روت از رنج دیر باز
راحت قدم گرفته ز بیماری گران
در دست درد تا که ز آسیب و آفتم
پایی بدین جهان و بد و پانی بدان جهان
از ضعف تن بر آمده وز غم فرو شده
زانو فراز گردن و سر زیر گر دران
تن موی وار و موی ز تن ریخته چنانک
الا به موی خلق ندید از تنم نشان
یک موی امید مانده میان حیات و مرگ
جانی درین میانجی جان بسته بر میان
نفس و نفس گداخته و بسته آنچنانک
بر مایه یقین فگنی سایه گمان
کشتی جان به ساحل صحت نمی رسد
گو بر امید، حاصل جان ساز بادبان
منت خدای را که رهاندم به شکر شاه
جان از زیان مرگ به هم یاری زبان
آورده ام ز غایت اخلاص و بندگی
این تحفه نفیس به پیش شه جهان
در سایه سعادت جان باد جای تو
تا آفتاب را ز سحابست سایبان
رایت چراغ دولت عمرت بنای دین
پایت بر اوج رفعت و قدرت بر آسمان
تا نام ملک و ملک بود در جهان فراخ
در ملک خود بیاسا در ملک خود بمان
برجیس سعد گستر و کیوان حکمران
کیوان رزم پیشه و برجیس بزم ساز
بهرام کینه گستر و خورشید صف ستان
خورشید چرخ داور و بهرام دادگر
برجیس داد پرور و کیوان دادخوان
کیوان روز منظر و برجیس جیش دار
بهرام چرخ قدرت و خورشید خوش عنان
خورشید لیک انور و بهرام لیک رام
برجیس لیک ثابت و کیوان ولی جوان
کیوان جود گستر و برجیس نور پاش
بهرام فتح بخشش و خورشید زرفشان
خورشید نجم زیور و بهرام نور زین
برجیس عمر مایه و کیوان قدردان
کیوان آب صورت و برجیس شمع تاب
بهرام مهر پیشه و خورشید روح سان
مهر سپهر خنجر و ماه شهاب رمح
بدر سماک نیزه و تیر زحل سنان
قطب سماش رایت و جرم سهاش تیر
شکل بنات ترکش و قوس قزح کمان
طغرای آسمان به خط اکتحال چرخ
بر نامه مروت او هست رو بخوان
شیر عدو شکار صف آشوب، سیف دین
بدر ستاره جیش سرافراز ارسلان
شیری که گر سمند به دریا در افگند
از هفت بحر گرد بر آرد به هفتخوان
ور باد مرکبش به ثریا در اوفتد
چون کاه ریخته شود اجرام کهکشان
بور سیاهش ار که به دریا فرو رود
ماهی در آب جیحون گردد چو استخوان
بر بحر قیروان اگر افتد حسام او
چون قیر ناب تیره شود بحر قیروان
شاها ز حادثات فلک در کشیده ام
آورد رنج حادثه کار دلم به جان
از دوری جناب تو دور از تو بوده ام
دل گشته ناشکیبا تن مانده ناتوان
بی همت سبک روت از رنج دیر باز
راحت قدم گرفته ز بیماری گران
در دست درد تا که ز آسیب و آفتم
پایی بدین جهان و بد و پانی بدان جهان
از ضعف تن بر آمده وز غم فرو شده
زانو فراز گردن و سر زیر گر دران
تن موی وار و موی ز تن ریخته چنانک
الا به موی خلق ندید از تنم نشان
یک موی امید مانده میان حیات و مرگ
جانی درین میانجی جان بسته بر میان
نفس و نفس گداخته و بسته آنچنانک
بر مایه یقین فگنی سایه گمان
کشتی جان به ساحل صحت نمی رسد
گو بر امید، حاصل جان ساز بادبان
منت خدای را که رهاندم به شکر شاه
جان از زیان مرگ به هم یاری زبان
آورده ام ز غایت اخلاص و بندگی
این تحفه نفیس به پیش شه جهان
در سایه سعادت جان باد جای تو
تا آفتاب را ز سحابست سایبان
رایت چراغ دولت عمرت بنای دین
پایت بر اوج رفعت و قدرت بر آسمان
تا نام ملک و ملک بود در جهان فراخ
در ملک خود بیاسا در ملک خود بمان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵
جمال روی ترا رشوه می گزارد ماه
به رو نمای تو جان رفت نیز رشوه مخواه
منم منم که ز جور تو آگهی دارم
تویی تویی که ز حال دلم نیی آگاه
عجب مدار که بر من بتاخت لشکر غم
هر آینه سپه آید چو بر نشیند شاه
چو ماه سی شبه پنهان شدم ز دیده خلق
به درد عشق تو ای چارده شبه شده ماه
من از تو دور و ز پیوند من دلت دورست
حدیث دوری دل می رود نه دوری راه
سیاه شد دلم از غم چو دید بر رخ تو
غبار تیره پراکند زیر زلف سیاه
به دود آه من آیینه تو تیره شدست
بلی که آینه تاری شود ز دوده آه
مباد روزی کز کرده تو ناله کنم
به پیش خسرو ایران سیف دین آله
زهی ضمیر تو از حال روزگار، خبیر
زهی یقین تو از سر اختران آگاه
تویی که از نفست خوشدلی پذیرد بزم
تویی که از قدمت مرتبت ستاند گاه
در آن زمین که سم مرکبت گذر سازد
به جای خار بر آید ز خاره مهر گیاه
هوای عدل تو در اعتدال هست چنان
که کهربا نتواند درو ربودن کاه
خطاب صبح ز دیوان آفتاب اینست
به حضرت تو که یا سیدا و یا مولاه
به طوع عدل تو با باز بر زند تیهو
به داغ لطف تو بر شیر نر زند روباه
شها روایت این شعر رسم تهنیه نیست
شکایتی است ز بخت و شفاعتی است به شاه
اگر چه نور به خورشید بردن از جهل است
روا بود که به دریاست بازگشت میاه
به خدمت تو شناسای روزگار شدم
به اعتراف خرد در جراید افواه
ترا به هر قدمی صد هزار چون من هست
منم که جز تو ندارم، حدیث شد کوتاه
اگر تهاون خدمت شدست چندین وقت
نبود از آنکه روانم نبود طاعت خواه
ولی کراهیت پادشام دور افگند
که دور با دل نازنینش از اکراه
همیشه عز و جلال و علا و مرتبتش
به کام بخت فزون باد بر فزونی جاه
یکی ز وقت به وقت و یکی ز روز به روز
یکی ز سال به سال و یکی ز ماه به ماه
به رو نمای تو جان رفت نیز رشوه مخواه
منم منم که ز جور تو آگهی دارم
تویی تویی که ز حال دلم نیی آگاه
عجب مدار که بر من بتاخت لشکر غم
هر آینه سپه آید چو بر نشیند شاه
چو ماه سی شبه پنهان شدم ز دیده خلق
به درد عشق تو ای چارده شبه شده ماه
من از تو دور و ز پیوند من دلت دورست
حدیث دوری دل می رود نه دوری راه
سیاه شد دلم از غم چو دید بر رخ تو
غبار تیره پراکند زیر زلف سیاه
به دود آه من آیینه تو تیره شدست
بلی که آینه تاری شود ز دوده آه
مباد روزی کز کرده تو ناله کنم
به پیش خسرو ایران سیف دین آله
زهی ضمیر تو از حال روزگار، خبیر
زهی یقین تو از سر اختران آگاه
تویی که از نفست خوشدلی پذیرد بزم
تویی که از قدمت مرتبت ستاند گاه
در آن زمین که سم مرکبت گذر سازد
به جای خار بر آید ز خاره مهر گیاه
هوای عدل تو در اعتدال هست چنان
که کهربا نتواند درو ربودن کاه
خطاب صبح ز دیوان آفتاب اینست
به حضرت تو که یا سیدا و یا مولاه
به طوع عدل تو با باز بر زند تیهو
به داغ لطف تو بر شیر نر زند روباه
شها روایت این شعر رسم تهنیه نیست
شکایتی است ز بخت و شفاعتی است به شاه
اگر چه نور به خورشید بردن از جهل است
روا بود که به دریاست بازگشت میاه
به خدمت تو شناسای روزگار شدم
به اعتراف خرد در جراید افواه
ترا به هر قدمی صد هزار چون من هست
منم که جز تو ندارم، حدیث شد کوتاه
اگر تهاون خدمت شدست چندین وقت
نبود از آنکه روانم نبود طاعت خواه
ولی کراهیت پادشام دور افگند
که دور با دل نازنینش از اکراه
همیشه عز و جلال و علا و مرتبتش
به کام بخت فزون باد بر فزونی جاه
یکی ز وقت به وقت و یکی ز روز به روز
یکی ز سال به سال و یکی ز ماه به ماه
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
خوش است حسن تو تا دل ز یار بستاند
چو دل ستد ز دل و جان قرار بستاند
تویی و عشوه آن روی چون بهار که او
خراج نیکوی از نوبهار بستاند
غمت به هر دو جهان چون دهم که سرد بود
کسی که گل بدهد نوک خار بستاند
مگر ز من گله کردی که نستدم ز تو جان
اگر تو نستدهای انتظار بستاند
بهای حسن تو بنهاده ایم گوهر عمر
بده که گر ندهی روزگار بستاند
غمت خوش است ولیک از زمانه می ترسم
که او چو غم بدهد غمگسار بستاند
مجیر خسته تیر فراق باد آن روز
که جان نداده دل از دست یار بستاند
چو دل ستد ز دل و جان قرار بستاند
تویی و عشوه آن روی چون بهار که او
خراج نیکوی از نوبهار بستاند
غمت به هر دو جهان چون دهم که سرد بود
کسی که گل بدهد نوک خار بستاند
مگر ز من گله کردی که نستدم ز تو جان
اگر تو نستدهای انتظار بستاند
بهای حسن تو بنهاده ایم گوهر عمر
بده که گر ندهی روزگار بستاند
غمت خوش است ولیک از زمانه می ترسم
که او چو غم بدهد غمگسار بستاند
مجیر خسته تیر فراق باد آن روز
که جان نداده دل از دست یار بستاند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
با که گشایم نفس کاهل صفایی نماند؟
در همه روی زمین بسته گشایی نماند
بر چمن روزگار پی چه نهم کاندرو؟
نوش نهالی نرست مهر گیایی نماند
قافله خرمی زان سوی عالم گذشت
وز پی واماندگان بانگ درایی نماند
دل طلب یار کرد باز بترکش گرفت
دید که در هیچ کس هیچ وفایی نماند
بر سر کوی جهان انس مگیر ای مجیر!
کز همه دل خستگان جنس تو جایی نماند
در همه روی زمین بسته گشایی نماند
بر چمن روزگار پی چه نهم کاندرو؟
نوش نهالی نرست مهر گیایی نماند
قافله خرمی زان سوی عالم گذشت
وز پی واماندگان بانگ درایی نماند
دل طلب یار کرد باز بترکش گرفت
دید که در هیچ کس هیچ وفایی نماند
بر سر کوی جهان انس مگیر ای مجیر!
کز همه دل خستگان جنس تو جایی نماند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بلبلان رخت به باغ افگندند
زاغ را بار سفر می بندند
دل لاله به عبیر آلودند
دهن باد به مشگ آگندند
باغ با باد صبا هم سخن است
چه سخن همدم و هم سوگندند؟
صبح و گل خنده زنانند به هم
هر دو بر کار جهان می خندند
سوگوارست بنفشه که هنوز
سوسن و یاسمن اندر بندند
تازه رویند ریاحین الحق
عاقلان جز که چنین نپسندند
تازه رویی به تا چند از غم
چون درین دایره روزی چندند
می شتابند وشاقان چمن
تا به سلطان جهان پیوندند
ارسلان آنکه دل و همت او
بیخ فتنه ز جهان بر کندند
زاغ را بار سفر می بندند
دل لاله به عبیر آلودند
دهن باد به مشگ آگندند
باغ با باد صبا هم سخن است
چه سخن همدم و هم سوگندند؟
صبح و گل خنده زنانند به هم
هر دو بر کار جهان می خندند
سوگوارست بنفشه که هنوز
سوسن و یاسمن اندر بندند
تازه رویند ریاحین الحق
عاقلان جز که چنین نپسندند
تازه رویی به تا چند از غم
چون درین دایره روزی چندند
می شتابند وشاقان چمن
تا به سلطان جهان پیوندند
ارسلان آنکه دل و همت او
بیخ فتنه ز جهان بر کندند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۵
عهدیست تا نصیبه ما از جهان غم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است