عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۸
تو مرا اگر نبخشی من و کنج نامرادی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که مارا
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی ز فرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که ز چشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که مارا
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی ز فرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که ز چشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۱
گر بغم شادی ز عشقش شادمانیها کنی
ور بناکامی بسازی کامرانیها کنی
سر نهی بر آستان دوست هر گه کز وفا
چونسگان عمری بکویش پاسبانیها کنی
پیش آنشاه بتان گر لاف نادانی زنی
به که اظهار کمال و نکته دانیها کنی
من نرنجم هرگز از بیمهریت ای آفتاب
گرچه با دشمن بر عمم مهربانیها کنی
طوطی جان را کنی ز آیینه رخ صید خود
خاصه کز شکر لبی شیرین زبانیها کنی
قصه کوته کن شهید عشق شو اهلی چو من
تا کی از فرهاد و مجنون قصه خوانیها کنی
ور بناکامی بسازی کامرانیها کنی
سر نهی بر آستان دوست هر گه کز وفا
چونسگان عمری بکویش پاسبانیها کنی
پیش آنشاه بتان گر لاف نادانی زنی
به که اظهار کمال و نکته دانیها کنی
من نرنجم هرگز از بیمهریت ای آفتاب
گرچه با دشمن بر عمم مهربانیها کنی
طوطی جان را کنی ز آیینه رخ صید خود
خاصه کز شکر لبی شیرین زبانیها کنی
قصه کوته کن شهید عشق شو اهلی چو من
تا کی از فرهاد و مجنون قصه خوانیها کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۴
با همهلطف و با منت اینهمه ناز و سرکش
با همه کس خوشی چرا با من خسته ناخوشی
غیر مرا که سوختی با همه ساختی به مهر
آب حیات مردمی در نظر من آتشی
ایدل و جان عاشقان گرم مران که خلق را
دل نبود بجای خود تا تو فراز ابرشی
بی غم جانگداز تو شاد نیم بزندگی
شادیم از تو بس بود این که مرا بغم کشی
پرتو حسن روی تو شمع فلک خجل کند
چون کنم آفتاب من وصف رخت به مهوشی
گرچه تو مست قربتی شکر خدا کن ایملک
کز می عشق آنصنم چاشنیی نمی چشی
اهلی اگر نشسته یی دست ز خود مجولبش
کاب حیات بخشدت پاکدلی و بیغشی
با همه کس خوشی چرا با من خسته ناخوشی
غیر مرا که سوختی با همه ساختی به مهر
آب حیات مردمی در نظر من آتشی
ایدل و جان عاشقان گرم مران که خلق را
دل نبود بجای خود تا تو فراز ابرشی
بی غم جانگداز تو شاد نیم بزندگی
شادیم از تو بس بود این که مرا بغم کشی
پرتو حسن روی تو شمع فلک خجل کند
چون کنم آفتاب من وصف رخت به مهوشی
گرچه تو مست قربتی شکر خدا کن ایملک
کز می عشق آنصنم چاشنیی نمی چشی
اهلی اگر نشسته یی دست ز خود مجولبش
کاب حیات بخشدت پاکدلی و بیغشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۰
باز دل میبردم عشوه سرو نازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
ناخنی باز بدل میزندم شهبازی
مرغ دل سر و قدی جست و ز طوبی بگذشت
طایر همت ما کرد عجب پروازی
کی شود همنفس و همدم ارباب وفا
سرو نازی که نگاهی نکند بی نازی
ایکه چشم تو زند مرغ دل صید به تیر
کس چو چشم تو ندید آهوی تیر اندازی
عاشقان در قدمت مور صفت کشته شدند
صد هزاران که نیامد ز یکی آوازی
اهلی از شمع محبت کسی افروخت چراغ
که چو پروانه سر مست بود جانبازی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۵
صوفی تو نیی صافی از عشق چه میلافی
کاین عشق نمی بندد بی آینه صافی
خوش آنکه طبیب من آمد بسر خسته
میداد ز لب شربت میخواند هوالشافی
گتم که تو چون عیسی گر مرده کنی زنده
حاجت بدعا نبود هرچند بود کافی
مشتاقترم هر دم ساقی به می وصلت
بر تشنه مستسقی دریا نبود وافی
اهلی به نسیم خود دل زنده کنش چون تو
هم گلبن مقصودی هم گلشن الطافی
کاین عشق نمی بندد بی آینه صافی
خوش آنکه طبیب من آمد بسر خسته
میداد ز لب شربت میخواند هوالشافی
گتم که تو چون عیسی گر مرده کنی زنده
حاجت بدعا نبود هرچند بود کافی
مشتاقترم هر دم ساقی به می وصلت
بر تشنه مستسقی دریا نبود وافی
اهلی به نسیم خود دل زنده کنش چون تو
هم گلبن مقصودی هم گلشن الطافی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۶
ایگل که غم عاشق مدهوش نداری
تا چند بنالیم و بما گوش نداری
افسرده دل امشب من از آنم که تو ایشمع
از گرمی می سر خوشی دوش نداری
ایطوطی دل آینه ات چون نبود صاف
فهم سخن از آن لب خاموش نداری
دوش از غم دل سوخت مرا شمع صفت اشک
امشب چه شد ایگریه که آن جوش نداری
چون آدمیان مست نیی ای پری ز عشق
زان باسک او دست در آغوش نداری
هوشی و دلی میطلبد قصه عشقش
اهلی چکنم من که تو خود هوش نداری
تا چند بنالیم و بما گوش نداری
افسرده دل امشب من از آنم که تو ایشمع
از گرمی می سر خوشی دوش نداری
ایطوطی دل آینه ات چون نبود صاف
فهم سخن از آن لب خاموش نداری
دوش از غم دل سوخت مرا شمع صفت اشک
امشب چه شد ایگریه که آن جوش نداری
چون آدمیان مست نیی ای پری ز عشق
زان باسک او دست در آغوش نداری
هوشی و دلی میطلبد قصه عشقش
اهلی چکنم من که تو خود هوش نداری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
پیش سگت چو اشک من لافد ز مردم زادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
آیینه با رخسار تو خود در مقابل چون کند
عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی
جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع
تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی
از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود
در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی
اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو
کز هرچه در عالم بود خوشتر بود آزادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
آیینه با رخسار تو خود در مقابل چون کند
عکس رخت بازی دهد آیینه را از سادگی
جان تا نسوزم پیش تو ننشینم از پا همچو شمع
تا زنده ام در خدمتت دارم بجان استادگی
از مطرب و ساقی و می بزمت به از جنت بود
در جنت اسباب طرب نبود بدین آمادگی
اهلی چه در بند غمی آزاده همچون سرو شو
کز هرچه در عالم بود خوشتر بود آزادگی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۸
گشاد خنده زنان چشم برمن آفت جانی
چه خنده یی چه نگاهی چه نرگسی چه دهانی
بچهره چشم فروزی بعشوه مرد گدازی
عجب ملیح بیانی غریب چرب زبانی
رخی چه نازک و دلجو قدی چه چابک و رعنا
نه رخ که ماه تمامی نه قد که سرو روانی
کجا ملاحت لیل کجا حلاوت شیرین
ازین شکر دهنی فتنه یی بلای جهانی
خموش اهلی ازین نکته تا کسی نبرد پی
که داد این سخن آشنا غریب نشانی
چه خنده یی چه نگاهی چه نرگسی چه دهانی
بچهره چشم فروزی بعشوه مرد گدازی
عجب ملیح بیانی غریب چرب زبانی
رخی چه نازک و دلجو قدی چه چابک و رعنا
نه رخ که ماه تمامی نه قد که سرو روانی
کجا ملاحت لیل کجا حلاوت شیرین
ازین شکر دهنی فتنه یی بلای جهانی
خموش اهلی ازین نکته تا کسی نبرد پی
که داد این سخن آشنا غریب نشانی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۰
همه جانی از لطافت همه عمر و زندگانی
بکه نسبتت کنم من که بهیچکس نمانی
بسماع چون درآیی من و صدهزار چون من
همه جان در آستینها که تو دست برفشانی
ز کمال لطف اگر جان بدرون دل کند جا
تو درون جان نشینی که لطیف تر ز جانی
ز حیات خود ملولم بکشم بیک نظاره
نه ز راه خشم لیکن بطریق مهربانی
شدم آنچنان چو مجنون بخیالت ایپری گم
که اجل بسوی من ره نبرد ز بی نشانی
تو بلب مسیحی اما نفسی که زنده ام من
مکشم بناز و بنشین پس ازین دگر تو دانی
ز جفای یار اهلی چه زبان کشی چو بلبل
که هزار چون تو آنگل بکشد به بیزبانی
بکه نسبتت کنم من که بهیچکس نمانی
بسماع چون درآیی من و صدهزار چون من
همه جان در آستینها که تو دست برفشانی
ز کمال لطف اگر جان بدرون دل کند جا
تو درون جان نشینی که لطیف تر ز جانی
ز حیات خود ملولم بکشم بیک نظاره
نه ز راه خشم لیکن بطریق مهربانی
شدم آنچنان چو مجنون بخیالت ایپری گم
که اجل بسوی من ره نبرد ز بی نشانی
تو بلب مسیحی اما نفسی که زنده ام من
مکشم بناز و بنشین پس ازین دگر تو دانی
ز جفای یار اهلی چه زبان کشی چو بلبل
که هزار چون تو آنگل بکشد به بیزبانی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۱
اگرچه چشم منی همنشین اغیاری
چه نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
اگر بصدق روی ره چو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدین خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
چه نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
اگر بصدق روی ره چو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدین خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح شاه اخی بیک گوید
باز شد وقت طرب آمد سوی گلزار گل
برگ عیش عندلیب آورد دیگر بار گل
صبحدم، خونین دل بلبل گشاید در چمن
چون بخندد غنچه و بنمایدش دیدار گل
گل درون پرده شب در خواب ناز و بامداد
میکند بلبل ترنم تا شود بیدار گل
خرده یی داروی بیهوشی است در جام شراب
تا رباید هوش بلبل را، زهی عیار گل
بارها از سینه اش افتد ز بس کز خار خار
میزند ناخن چو من بر سینه افگار گل
دید بلبل زخم خونین بر گل و از مهر سوخت
تا بخاکستر کند آن زخم را تیمار گل
بشکند یا قوت زرد و لعل تر باد صبا
تا کند معجون درد بلبل افکار گل
بلبل از خون جگر پرورد گلبن را بمهر
وین دمش از خون گواهی داد بر رخسار گل
هر زخم زر غنچه کز باد بهارش داد دست
برشکست و کرد بهر شهریار ایثار گل
بلبل از بال گشوده کرد موسیقار ساز
وز هوادف میزند در پای موسیقار گل
برگ گل آیینه اقبال مرغ عاشق است
غافل است از آه بلبل هرکه دارد خوار گل
صبحدم میخواند بلبل این غزل بر شاخسار
جامه را صدپاره کرد از ذوق این گفتار گل
ای تنت در نازکی نسرین و پیشش خار گل
نخل قدت شمع سبز و آتشین رخسار گل
بیر خت گر در چمن از بهر گل چیدن روم
زان چمن ناید بدستم غیر زخم خار گل
بسکه بازت پای در خون دل عاشق زده
هست نقش پای او بر بهله بلغار گل
شاه اخی بیک آفتاب دین و دولت کز شرف
خار راهش هست در چشم اولوالابصار گل
گر وزد بر طبله عطار باد لطف او
غنچه های خشک گردد در کف عطار گل
زنگ خورده تیغی ار ابش دهد از خون خصم
آورد چون شاخ سبز آن تیغ پر زنگار گل
بسکه از رشگ شمیم خلق او می میخورد
در دلش خون بسته همچون نافه تاتار گل
قصر گردون سای او را جام روزن آفتاب
گلشنش را چوب دراز طوبی و مسمار گل
تا دهان در ذکر دست درفشان او گشود
هر سحر دارد دهان پر لولو شهوار گل
ای ترا در سر ز جام حیدر کرار می
در کفت از آب روی احمد مختار گل
پیش تیر همتت همچون نشان کاغذی
دارد آماج فلک از انجم سیار گل
مینویسد بهر حفظت هیکلی زاسمای حق
زد بسرخی زان جهت صد دور در طومار گل
حامی دینی و از و همت پی اخفای نتن
عطر دارد در دهانچون مردم خمار گل
راستی را بایدش مانند خیری صد زبان
تا تواند کرد ذکر خلق تو تکرار گل
وقت گلگشت بجای پرنیان باد صبا
افکند در زیر پای توسن رهوار گل
نیست بی وجهی که گل مرغان بفریاد آورد
مطربان از بهر بزمت میکنند تکرار گل
گر وزد برمار گنج از گلشن لطفت نسیم
سنبل پیچان شود آن مار و جای مار گل
کلک من از خون دل هرگه نویسد نامه یی
بلبل خوش نغمه گویا هست در منقار گل
سرورا، گستاخیم هم از امید عفو تست
ورنه میدانم که کس نفروخت در گلزار گل
چون نویسد کلک اهلی مدح تو شاید اگر
آرد اوراق زر افشان بهر این اشعار گل
شعرم از معنی رنگین نخل گل بربسته است
ورنه هرگز گلبنی را نبود اینمقدار گل
میکنم ختم سخن ترسم که روتابی ازو
زانکه بی حرمت شود هرجا که شد بسیار گل
تا بود باغ فلک مرغ سحر خیزش ز مهر
وز کواکب باز آرد بر در و دیوار گل
گلبن عمرت بود تا هر سحر از آفتاب
آورد چون غنچه بیرون گنبد دوار گل
برگ عیش عندلیب آورد دیگر بار گل
صبحدم، خونین دل بلبل گشاید در چمن
چون بخندد غنچه و بنمایدش دیدار گل
گل درون پرده شب در خواب ناز و بامداد
میکند بلبل ترنم تا شود بیدار گل
خرده یی داروی بیهوشی است در جام شراب
تا رباید هوش بلبل را، زهی عیار گل
بارها از سینه اش افتد ز بس کز خار خار
میزند ناخن چو من بر سینه افگار گل
دید بلبل زخم خونین بر گل و از مهر سوخت
تا بخاکستر کند آن زخم را تیمار گل
بشکند یا قوت زرد و لعل تر باد صبا
تا کند معجون درد بلبل افکار گل
بلبل از خون جگر پرورد گلبن را بمهر
وین دمش از خون گواهی داد بر رخسار گل
هر زخم زر غنچه کز باد بهارش داد دست
برشکست و کرد بهر شهریار ایثار گل
بلبل از بال گشوده کرد موسیقار ساز
وز هوادف میزند در پای موسیقار گل
برگ گل آیینه اقبال مرغ عاشق است
غافل است از آه بلبل هرکه دارد خوار گل
صبحدم میخواند بلبل این غزل بر شاخسار
جامه را صدپاره کرد از ذوق این گفتار گل
ای تنت در نازکی نسرین و پیشش خار گل
نخل قدت شمع سبز و آتشین رخسار گل
بیر خت گر در چمن از بهر گل چیدن روم
زان چمن ناید بدستم غیر زخم خار گل
بسکه بازت پای در خون دل عاشق زده
هست نقش پای او بر بهله بلغار گل
شاه اخی بیک آفتاب دین و دولت کز شرف
خار راهش هست در چشم اولوالابصار گل
گر وزد بر طبله عطار باد لطف او
غنچه های خشک گردد در کف عطار گل
زنگ خورده تیغی ار ابش دهد از خون خصم
آورد چون شاخ سبز آن تیغ پر زنگار گل
بسکه از رشگ شمیم خلق او می میخورد
در دلش خون بسته همچون نافه تاتار گل
قصر گردون سای او را جام روزن آفتاب
گلشنش را چوب دراز طوبی و مسمار گل
تا دهان در ذکر دست درفشان او گشود
هر سحر دارد دهان پر لولو شهوار گل
ای ترا در سر ز جام حیدر کرار می
در کفت از آب روی احمد مختار گل
پیش تیر همتت همچون نشان کاغذی
دارد آماج فلک از انجم سیار گل
مینویسد بهر حفظت هیکلی زاسمای حق
زد بسرخی زان جهت صد دور در طومار گل
حامی دینی و از و همت پی اخفای نتن
عطر دارد در دهانچون مردم خمار گل
راستی را بایدش مانند خیری صد زبان
تا تواند کرد ذکر خلق تو تکرار گل
وقت گلگشت بجای پرنیان باد صبا
افکند در زیر پای توسن رهوار گل
نیست بی وجهی که گل مرغان بفریاد آورد
مطربان از بهر بزمت میکنند تکرار گل
گر وزد برمار گنج از گلشن لطفت نسیم
سنبل پیچان شود آن مار و جای مار گل
کلک من از خون دل هرگه نویسد نامه یی
بلبل خوش نغمه گویا هست در منقار گل
سرورا، گستاخیم هم از امید عفو تست
ورنه میدانم که کس نفروخت در گلزار گل
چون نویسد کلک اهلی مدح تو شاید اگر
آرد اوراق زر افشان بهر این اشعار گل
شعرم از معنی رنگین نخل گل بربسته است
ورنه هرگز گلبنی را نبود اینمقدار گل
میکنم ختم سخن ترسم که روتابی ازو
زانکه بی حرمت شود هرجا که شد بسیار گل
تا بود باغ فلک مرغ سحر خیزش ز مهر
وز کواکب باز آرد بر در و دیوار گل
گلبن عمرت بود تا هر سحر از آفتاب
آورد چون غنچه بیرون گنبد دوار گل
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شیخ نجم الدین مسعود گوید
الله الله مگر اینواقعه خواب است و خیال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح گوید
کهن داغ جگر را تازهمیسازد مگر لاله
که از داغش دمادم میرود آتش بسر لاله
ز بهر داغ سواد میکند فصدش حکیم دهر
از آن خون سیه ریز در درون طشت زر لاله
چه خون دل مجنون بجای باده در صحرا
درون آتش اندازد ز بهر او جگر لاله
ز فعل چرخ پر حیلت هرآنکس تو عجب دارد
که مه چون بر شفق گیرد گشاید چشم بر لاله
نهانست آفتاب گل مگر در غنچه کز هر سو
برافکندست طرف آفتابی را ز سر لاله
تو گویی جام مینایی بمیل از کوره آتش
برون می آرد از باد هوا چون شیشه گر لاله
بدان ماند که آتش در میان آتش افتاد
صبات میسازد از هر گوشه اش زوشن دگر لاله
چو مجنون آتش شیقش بموی سر در افتاد
از آن آتش ندارد از سر خودهم خبر لاله
خم زر بر سر مینا نهد نرگس که پر سازد
قدح بهر چراغ دیده اهل هنر لاله
نسیم نو بهار از باغ عیشش تاوزد دایم
فلک شد سبزه و اختر شکوفه شمع خور لاله
گهی از باد قهر او بخاک افتاده چتر گل
گه از فیض نسیم لطف او شد تا جور لاله
چو طفل مکتبی تعلیم تا گیرد ز کلک او
بآب ژاله شوید صبحدم لوح بصر لاله
دلیلش دود دل آمد که در تکرار درس او
بزیر کاسه شب دارد چراغی تا سحر لاله
اگر بی امر او از سر بپا برگی بیندازد
زند از دست نادانی بپای خود تبر لاله
و گر پا از حصار گلشن لطفش نهد بیرون
خورد بر پهلو از خار بیابان نیشتر لاله
دل کوه از نهیب قهر او خونست از آن دایم
بجای خون برون میآمد از کوه کمر لاله
الا ای دیده تابان تو آن خورشید تابانی
که از فیضت بر آرد لعل سیراب از حجر لاله
چمن اسباب بزمت تامهیا کرده گلها را
ز بهر عطر در مجمر فکنده عود تر لاله
چو در بستان نگون از باد گردد لاله ها را سر
ز بهر مجلس عیش تو فانوسی است هر لاله
برنگ گردن اسب تو خواهد دوخت ز انجامه
سقر لاط سیاه و شرخ را در یکدگر لاله
ز بس کز خون خصمت لاله گون گشتست فرش خاک
برآرد گرد باد اکنون ز خاک دشت و در لاله
ز بهر جان بد خواه تو همچون مالک دوزخ
بگرز آهنین گویا برون جست از سقر لاله
چو خواهد سوی ملک عدم با دشمنت آخر
نگه میدارد آبش برگ را بهر سفر لاله
بدفع چشم زخمت از سواد چشم و تخم مهر
سپند کشته سوزد بر سر هر رهگذر لاله
جهاندارا، او صاف تو اهلی لاله زاری گفت
که پروردش بآب دیده و خون جگر لاله
از آن پر گل کنار گلشن مدح تواش کردم
که دایم بر کنار باغ روید بیشتر لاله
چو من دارد کنار چاک لاله ودنه بایستی
که بودی دامنش از ابر لطفت پر گهر لاله
مگر همطالع من شد که از بخت سیه چون من
تنور افتاده نانی یافت قسمت از قدر لاله
همیشه تا فروغ مهر گردد بر شفق پیدا
فروزان تر از آن شبنم که باشد صبح در لاله
چراغ دولتت باد از دم روشندلان پیدا
کزین بهتر نیابد گلشن اهل نظر لاله
که از داغش دمادم میرود آتش بسر لاله
ز بهر داغ سواد میکند فصدش حکیم دهر
از آن خون سیه ریز در درون طشت زر لاله
چه خون دل مجنون بجای باده در صحرا
درون آتش اندازد ز بهر او جگر لاله
ز فعل چرخ پر حیلت هرآنکس تو عجب دارد
که مه چون بر شفق گیرد گشاید چشم بر لاله
نهانست آفتاب گل مگر در غنچه کز هر سو
برافکندست طرف آفتابی را ز سر لاله
تو گویی جام مینایی بمیل از کوره آتش
برون می آرد از باد هوا چون شیشه گر لاله
بدان ماند که آتش در میان آتش افتاد
صبات میسازد از هر گوشه اش زوشن دگر لاله
چو مجنون آتش شیقش بموی سر در افتاد
از آن آتش ندارد از سر خودهم خبر لاله
خم زر بر سر مینا نهد نرگس که پر سازد
قدح بهر چراغ دیده اهل هنر لاله
نسیم نو بهار از باغ عیشش تاوزد دایم
فلک شد سبزه و اختر شکوفه شمع خور لاله
گهی از باد قهر او بخاک افتاده چتر گل
گه از فیض نسیم لطف او شد تا جور لاله
چو طفل مکتبی تعلیم تا گیرد ز کلک او
بآب ژاله شوید صبحدم لوح بصر لاله
دلیلش دود دل آمد که در تکرار درس او
بزیر کاسه شب دارد چراغی تا سحر لاله
اگر بی امر او از سر بپا برگی بیندازد
زند از دست نادانی بپای خود تبر لاله
و گر پا از حصار گلشن لطفش نهد بیرون
خورد بر پهلو از خار بیابان نیشتر لاله
دل کوه از نهیب قهر او خونست از آن دایم
بجای خون برون میآمد از کوه کمر لاله
الا ای دیده تابان تو آن خورشید تابانی
که از فیضت بر آرد لعل سیراب از حجر لاله
چمن اسباب بزمت تامهیا کرده گلها را
ز بهر عطر در مجمر فکنده عود تر لاله
چو در بستان نگون از باد گردد لاله ها را سر
ز بهر مجلس عیش تو فانوسی است هر لاله
برنگ گردن اسب تو خواهد دوخت ز انجامه
سقر لاط سیاه و شرخ را در یکدگر لاله
ز بس کز خون خصمت لاله گون گشتست فرش خاک
برآرد گرد باد اکنون ز خاک دشت و در لاله
ز بهر جان بد خواه تو همچون مالک دوزخ
بگرز آهنین گویا برون جست از سقر لاله
چو خواهد سوی ملک عدم با دشمنت آخر
نگه میدارد آبش برگ را بهر سفر لاله
بدفع چشم زخمت از سواد چشم و تخم مهر
سپند کشته سوزد بر سر هر رهگذر لاله
جهاندارا، او صاف تو اهلی لاله زاری گفت
که پروردش بآب دیده و خون جگر لاله
از آن پر گل کنار گلشن مدح تواش کردم
که دایم بر کنار باغ روید بیشتر لاله
چو من دارد کنار چاک لاله ودنه بایستی
که بودی دامنش از ابر لطفت پر گهر لاله
مگر همطالع من شد که از بخت سیه چون من
تنور افتاده نانی یافت قسمت از قدر لاله
همیشه تا فروغ مهر گردد بر شفق پیدا
فروزان تر از آن شبنم که باشد صبح در لاله
چراغ دولتت باد از دم روشندلان پیدا
کزین بهتر نیابد گلشن اهل نظر لاله
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۵
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۱