عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۹
تا خاک صفت معتکف آن سر کویم
بی دردم اگر روضه فردوس بجویم
چون آن صنم موی میان رفت ز چشمم
از ناله چو نائی شده وز مویه چو مویم
گر شهره شهری شدم از شوق عجب نیست
چون رفت ز شهر آنکه من آشفته اویم
عیسی دم من چون سر بیمار ندارد
پیش که روم درد دل خود بکه گویم
کردم قدم از سر که روم راه هوایش
کین راه نشاید که بدین پای بپویم
تا روی نهم بر کف پایت دهدم دست
کز خاک سر کوی تو چون سبزه برویم
حیف است که اغیار برد میوه وصلت
وز باغ رخت من گل سیراب نبویم
گفتی که حسین از در ما چون نرود هیچ
من چون روم ای جان که گدای سر کویم
بی دردم اگر روضه فردوس بجویم
چون آن صنم موی میان رفت ز چشمم
از ناله چو نائی شده وز مویه چو مویم
گر شهره شهری شدم از شوق عجب نیست
چون رفت ز شهر آنکه من آشفته اویم
عیسی دم من چون سر بیمار ندارد
پیش که روم درد دل خود بکه گویم
کردم قدم از سر که روم راه هوایش
کین راه نشاید که بدین پای بپویم
تا روی نهم بر کف پایت دهدم دست
کز خاک سر کوی تو چون سبزه برویم
حیف است که اغیار برد میوه وصلت
وز باغ رخت من گل سیراب نبویم
گفتی که حسین از در ما چون نرود هیچ
من چون روم ای جان که گدای سر کویم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۰
در ره عشق تو با درد و الم ساخته ایم
سینه سوخته را مجمر غم ساخته ایم
ما دل آشفته لطف و کرم دوست نه ایم
عاشقانیم که با جور و ستم ساخته ایم
چشم ما لایق دیدار تو زانست که ما
سرمه دیده از آن خاک قدم ساخته ایم
بتمنای میان تو گذشته ز وجود
وز خیال دهنت برگ عدم ساخته ایم
قدم از دایره حکم تو بیرون ننهیم
زانکه عمریست که با حکم قدم ساخته ایم
شمع و من در شب هجران تو از آتش دل
تا سحر سوخته و هر دو بهم ساخته ایم
چون کریمی و سئوال از تو خلاف ادب ست
چاره خویش حوالت بکرم ساخته ایم
سینه سوخته را مجمر غم ساخته ایم
ما دل آشفته لطف و کرم دوست نه ایم
عاشقانیم که با جور و ستم ساخته ایم
چشم ما لایق دیدار تو زانست که ما
سرمه دیده از آن خاک قدم ساخته ایم
بتمنای میان تو گذشته ز وجود
وز خیال دهنت برگ عدم ساخته ایم
قدم از دایره حکم تو بیرون ننهیم
زانکه عمریست که با حکم قدم ساخته ایم
شمع و من در شب هجران تو از آتش دل
تا سحر سوخته و هر دو بهم ساخته ایم
چون کریمی و سئوال از تو خلاف ادب ست
چاره خویش حوالت بکرم ساخته ایم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۲
دو چشم کز هوس روی دوست تر داریم
اگر ز گریه شود چشمه دوستتر داریم
بهیچ باب از این در طریق رفتن نیست
کجا رویم از این در کدام در داریم
ببوستان رضایت شکفته همچو گلیم
چو لاله گرچه بسی داغ بر جگر داریم
اگر تو نیش زنی همچو شهد نوش کنیم
که از جراحت تو راحت جگر داریم
در آتشیم ز دست غمت ولیک خوشیم
که از حلاوت غمهای تو خبر داریم
صفا نماند بعالم بیا که از سر صدق
دل از تعلق آن تیره خاک برداریم
وداع همنفسان کن حسین و رخت ببند
که رفت قافله ما هم سر سفر داریم
اگر ز گریه شود چشمه دوستتر داریم
بهیچ باب از این در طریق رفتن نیست
کجا رویم از این در کدام در داریم
ببوستان رضایت شکفته همچو گلیم
چو لاله گرچه بسی داغ بر جگر داریم
اگر تو نیش زنی همچو شهد نوش کنیم
که از جراحت تو راحت جگر داریم
در آتشیم ز دست غمت ولیک خوشیم
که از حلاوت غمهای تو خبر داریم
صفا نماند بعالم بیا که از سر صدق
دل از تعلق آن تیره خاک برداریم
وداع همنفسان کن حسین و رخت ببند
که رفت قافله ما هم سر سفر داریم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۳
چمن شکفته و گلها ببار می بینم
ولیک بی رخ او گل چو خار می بینم
اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
هر آن دیار که خالی ز یار می بینم
گل امید من از باد هجر گشت زبون
خزان نگر که بوقت بهار می بینم
جراحت دل خود را مجوی مرهم از آنک
بهر که مینگرم دل فکار می بینم
ز درد هر که بنالید و از جفا بگریخت
ز روی اهل دلش شرمسار می بینم
دریغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
نه یار و مونس و نی غمگسار می بینم
اساس قصر بقا بایدت نهاد حسین
بنای عمر چو نااستوار می بینم
ولیک بی رخ او گل چو خار می بینم
اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
هر آن دیار که خالی ز یار می بینم
گل امید من از باد هجر گشت زبون
خزان نگر که بوقت بهار می بینم
جراحت دل خود را مجوی مرهم از آنک
بهر که مینگرم دل فکار می بینم
ز درد هر که بنالید و از جفا بگریخت
ز روی اهل دلش شرمسار می بینم
دریغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
نه یار و مونس و نی غمگسار می بینم
اساس قصر بقا بایدت نهاد حسین
بنای عمر چو نااستوار می بینم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۷
ماه من چون آگهی از ناله شبهای من
رحمتی کن بر دل بیچاره شیدای من
زآتش سودایت ای شمع جهان افروز دل
سوختم پروانه وار و نیستت پروای من
گر ز روی لطف خاکپای خود خوانی مرا
عرش و کرسی تاج سر سازند خاکپای من
آستینم بوسه جای خسروان دین بود
گر ز خاک آستان خویش سازی جای من
گر رود از دست من سرمایه سود دو کون
کم نخواهد شد ز جان سوخته سودای من
آبروئی میبرم از سجده خاک درت
تا شناسد روز محشر هر کسی سیمای من
آشنائی کرد با من عشق عالم سوز او
کله بر افلاک بندد آه دودآسای من
تا ز خاکپای تو روشن شده چشم حسین
جز تو در عالم ندیده دیده بینای من
رحمتی کن بر دل بیچاره شیدای من
زآتش سودایت ای شمع جهان افروز دل
سوختم پروانه وار و نیستت پروای من
گر ز روی لطف خاکپای خود خوانی مرا
عرش و کرسی تاج سر سازند خاکپای من
آستینم بوسه جای خسروان دین بود
گر ز خاک آستان خویش سازی جای من
گر رود از دست من سرمایه سود دو کون
کم نخواهد شد ز جان سوخته سودای من
آبروئی میبرم از سجده خاک درت
تا شناسد روز محشر هر کسی سیمای من
آشنائی کرد با من عشق عالم سوز او
کله بر افلاک بندد آه دودآسای من
تا ز خاکپای تو روشن شده چشم حسین
جز تو در عالم ندیده دیده بینای من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۸
ای سر کویت بلای روضه رضوان من
درد روح افزای عشقت راحت و درمان من
تا مرا با چون تو جانان آشنائی دست داد
گشت از غیر تو بیگانه ز غیرت جان من
شاهد معنی چو از جلباب صورت رخ نمود
نیست از غیر تو آگه جان معنی دان من
تا شدم مرآة عشق و عشق بر من جلوه کرد
من شدم حیران او و عالمی حیران من
من کیم ای عشق مطلق بنده فرمان تو
تو که باشی مر مرا سلطان من سلطان من
گر کنم اندیشه وصلت توئی اندیشه ام
ور بنالم از فراقت هم توئی افغان من
ساختم از سر قدم غواص دریاها شدم
گوهری چون تو برآمد ناگه از عمان من
غمزه ات ای عشق چون هردم کند غمازئی
آشکارا چون نگردد حالت پنهان من
آن من گردد سعادتها که در کونین هست
گر حسین خسته را گوئی که او هست آن من
درد روح افزای عشقت راحت و درمان من
تا مرا با چون تو جانان آشنائی دست داد
گشت از غیر تو بیگانه ز غیرت جان من
شاهد معنی چو از جلباب صورت رخ نمود
نیست از غیر تو آگه جان معنی دان من
تا شدم مرآة عشق و عشق بر من جلوه کرد
من شدم حیران او و عالمی حیران من
من کیم ای عشق مطلق بنده فرمان تو
تو که باشی مر مرا سلطان من سلطان من
گر کنم اندیشه وصلت توئی اندیشه ام
ور بنالم از فراقت هم توئی افغان من
ساختم از سر قدم غواص دریاها شدم
گوهری چون تو برآمد ناگه از عمان من
غمزه ات ای عشق چون هردم کند غمازئی
آشکارا چون نگردد حالت پنهان من
آن من گردد سعادتها که در کونین هست
گر حسین خسته را گوئی که او هست آن من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۹
از باده دوشینت بس بیخبریم ای جان
وز شکر شیرینت در شور و شریم ای جان
تا حسن تو شد ساقی در عشق شراب آورد
از نرگس خمارت سرمست و تریم ای جان
جز روی تو گر روئی در دیده ما آید
فردا بکدامین رو در تو نگریم ای جان
هر چند که ظاهر شد خاشاک بر و بحریم
دریای حقایق را صافی گهریم ای جان
هر ناوک دلدوزی کز قبضه عشق آید
گاهی هدفیم آنرا گاهی سپریم ای جان
از بهر نثار تو داریم بکف جانی
بنمای جمال خود تا جان سپریم ای جان
ای یار مسیحا دم از وصل بده مرهم
کز زخم فراق تو خسته جگریم ای جان
گفتی که حسین آخر زین در به نمی گردد
زین در به چه رو گردیم چون خاک دریم ای جان
وز شکر شیرینت در شور و شریم ای جان
تا حسن تو شد ساقی در عشق شراب آورد
از نرگس خمارت سرمست و تریم ای جان
جز روی تو گر روئی در دیده ما آید
فردا بکدامین رو در تو نگریم ای جان
هر چند که ظاهر شد خاشاک بر و بحریم
دریای حقایق را صافی گهریم ای جان
هر ناوک دلدوزی کز قبضه عشق آید
گاهی هدفیم آنرا گاهی سپریم ای جان
از بهر نثار تو داریم بکف جانی
بنمای جمال خود تا جان سپریم ای جان
ای یار مسیحا دم از وصل بده مرهم
کز زخم فراق تو خسته جگریم ای جان
گفتی که حسین آخر زین در به نمی گردد
زین در به چه رو گردیم چون خاک دریم ای جان
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۰
با کس حدیث عشق تو گفتن نمی توان
دریست در عشق که سفتن نمی توان
لب بسته همچو غنچه و دل خون چو لاله ام
بی باد رحمت تو شکفتن نمی توان
در دل هوای یار نیارم نگاهداشت
مهری درون ذره نهفتن نمی توان
آزار خاک پای تو ما را طریق نیست
زان رو به چهره راه تو رفتن نمی توان
از رحم تا دل تو بسوزد به حال من
احوال خویش پیش تو گفتن نمی توان
ترک کمان کشم به کمین می کشد ولی
ترک هوای عشق گرفتن نمی توان
گفتا حسین شب ز سر کوی ما برو
کز ناله های زار تو خفتن نمی توان
دریست در عشق که سفتن نمی توان
لب بسته همچو غنچه و دل خون چو لاله ام
بی باد رحمت تو شکفتن نمی توان
در دل هوای یار نیارم نگاهداشت
مهری درون ذره نهفتن نمی توان
آزار خاک پای تو ما را طریق نیست
زان رو به چهره راه تو رفتن نمی توان
از رحم تا دل تو بسوزد به حال من
احوال خویش پیش تو گفتن نمی توان
ترک کمان کشم به کمین می کشد ولی
ترک هوای عشق گرفتن نمی توان
گفتا حسین شب ز سر کوی ما برو
کز ناله های زار تو خفتن نمی توان
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
بازم به نازی شاد کن ای نازنین دلدار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سینه ی افکار من
ای آتش عشق خدا سوزان تن خاکی ما
وی صرصر وحدت بیا بر باد ده آثار من
در راه وحدت ای شمن زنار شد هستی من
شمشیر سبحانی بزن تا بگسلد زنار من
قدری که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من
تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خویشتن بیگانه ام باشد که باشی یار من
تیغی بکش تا سر نهم وز ذوق رویت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من
جنت نباشد گلشنی در ساحت گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل در جان آتش بار من
گر سر دل گویم دمی آشفته گردد عالمی
در این جهان کو محرمی تا بشنود اسرار من
بس کن حسین از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه ای باید که او نوشد دمی گفتار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سینه ی افکار من
ای آتش عشق خدا سوزان تن خاکی ما
وی صرصر وحدت بیا بر باد ده آثار من
در راه وحدت ای شمن زنار شد هستی من
شمشیر سبحانی بزن تا بگسلد زنار من
قدری که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من
تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خویشتن بیگانه ام باشد که باشی یار من
تیغی بکش تا سر نهم وز ذوق رویت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من
جنت نباشد گلشنی در ساحت گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل در جان آتش بار من
گر سر دل گویم دمی آشفته گردد عالمی
در این جهان کو محرمی تا بشنود اسرار من
بس کن حسین از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه ای باید که او نوشد دمی گفتار من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۳
اگر چه شد دل ریشم ز دست هجر تو خون
نشد خیال وصال تو از سرم بیرون
وفا و مهر تو از جان و دل همی ورزم
اگر چه میکشم از تو جفای گوناگون
ز عین جهل بود گر ز عشق برگردم
ز بار غم الف قدم ار شود چون نون
نماند طاقتم از هجر و صبر من کم شد
ولیک عشق تو هر لحظه میشود افزون
برفته از دل من نقش غیرت از غیرت
درون مسکن دل عشق تو نمود سکون
اگر نه بسته زنجیر طره ات گردم
خرد هر آینه نسبت کند مرا مجنون
ز بس که گریه کنان از در تو میگذرم
شده ست کوی تو از خون دیده ام گلگون
هزار کس چو حسین آمدند بر در تو
دمی ز خانه برون شو برای اهل درون
نشد خیال وصال تو از سرم بیرون
وفا و مهر تو از جان و دل همی ورزم
اگر چه میکشم از تو جفای گوناگون
ز عین جهل بود گر ز عشق برگردم
ز بار غم الف قدم ار شود چون نون
نماند طاقتم از هجر و صبر من کم شد
ولیک عشق تو هر لحظه میشود افزون
برفته از دل من نقش غیرت از غیرت
درون مسکن دل عشق تو نمود سکون
اگر نه بسته زنجیر طره ات گردم
خرد هر آینه نسبت کند مرا مجنون
ز بس که گریه کنان از در تو میگذرم
شده ست کوی تو از خون دیده ام گلگون
هزار کس چو حسین آمدند بر در تو
دمی ز خانه برون شو برای اهل درون
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۴
دور از رخ تو زیستن ای جان نمیتوان
از جان توان گذشت وز جانان نمیتوان
بار جفا و جور توانم کشید لیک
بار فراق و محنت هجران نمیتوان
دشوار دامن تو بدست من اوفتاد
با دیگران گذاشتن آسان نمیتوان
بی سرو قامت تو و گلبرگ عارضت
رفتن بسوی باغ و گلستان نمیتوان
بی لذت مشاهده حور از قصور
راضی شدن بروضه رضوان نمیتوان
گفتم که سر عشق بپوشم ز غیر دوست
لیکن ز دست دیده گریان نمیتوان
درد حبیب را بطبیبان مگو حسین
کز غیر او توقع درمان نمیتوان
از جان توان گذشت وز جانان نمیتوان
بار جفا و جور توانم کشید لیک
بار فراق و محنت هجران نمیتوان
دشوار دامن تو بدست من اوفتاد
با دیگران گذاشتن آسان نمیتوان
بی سرو قامت تو و گلبرگ عارضت
رفتن بسوی باغ و گلستان نمیتوان
بی لذت مشاهده حور از قصور
راضی شدن بروضه رضوان نمیتوان
گفتم که سر عشق بپوشم ز غیر دوست
لیکن ز دست دیده گریان نمیتوان
درد حبیب را بطبیبان مگو حسین
کز غیر او توقع درمان نمیتوان
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۵
ای رخت آرام جان عاشقان
وی قدت سرو روان عاشقان
تا تو ای آرام جان گشتی روان
شد روان از تن روان عاشقان
میبرد تا روز خواب از چشم من
هر شبی آه و فغان عاشقان
از سرشک خون و آه آتشین
فاش شد راز نهان عاشقان
نرخ در و قیمت گوهر شکست
دیده گوهرفشان عاشقان
ذکر روی و وصف موی تست و بس
روز و شب ورد زبان عاشقان
در وفاداری نخواهی یافتن
چون حسین اندر میان عاشقان
وی قدت سرو روان عاشقان
تا تو ای آرام جان گشتی روان
شد روان از تن روان عاشقان
میبرد تا روز خواب از چشم من
هر شبی آه و فغان عاشقان
از سرشک خون و آه آتشین
فاش شد راز نهان عاشقان
نرخ در و قیمت گوهر شکست
دیده گوهرفشان عاشقان
ذکر روی و وصف موی تست و بس
روز و شب ورد زبان عاشقان
در وفاداری نخواهی یافتن
چون حسین اندر میان عاشقان
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۶
ای فاش کرده عشق تو راز نهان من
بالای تو بلای دل ناتوان من
لعل حیات بخش تو آب حیات دل
یاقوت آبدار تو قوت روان من
ماه ملک صفاتی و حور فرشته خوی
آسایش روانی و آرام جان من
محبوب دلپذیری و معشوق ناگزیر
محصول عمر و مایه بخت جوان من
طوطی حدیث و قند لبی و شکر دهن
وز شکرت ستانده حلاوت زبان من
بس فارغی و بیخبر از حال من مگر
آگه نئی ز ناله و آه و فغان من
بادا نشان درد تو بر لوح دل اگر
بر نامه وجود بماند نشان من
دانی حسین جان تو کی میرسد بلب
آندم که میرسد بدهانت دهان من
بالای تو بلای دل ناتوان من
لعل حیات بخش تو آب حیات دل
یاقوت آبدار تو قوت روان من
ماه ملک صفاتی و حور فرشته خوی
آسایش روانی و آرام جان من
محبوب دلپذیری و معشوق ناگزیر
محصول عمر و مایه بخت جوان من
طوطی حدیث و قند لبی و شکر دهن
وز شکرت ستانده حلاوت زبان من
بس فارغی و بیخبر از حال من مگر
آگه نئی ز ناله و آه و فغان من
بادا نشان درد تو بر لوح دل اگر
بر نامه وجود بماند نشان من
دانی حسین جان تو کی میرسد بلب
آندم که میرسد بدهانت دهان من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۷
بدین کرشمه بهر جانبی نگاه مکن
بخون غمزدگان چشمها سیاه مکن
کدام عشوه گر و بیوفا ترا آموخت
که التفات بدین خسته گاه گاه مکن
منم که یاد تو پیوسته ورد جان من است
تو خواه یاد کن این خسته را و خواه مکن
بجرم آنکه محب توام چه می کشی ام
چو من گناه نکردم تو هم گناه مکن
چو دل بوصل تو بستم ندا رسید ز غیب
که ای گدا طلب قرب پادشاه مکن
دلا چو بار دهندت بر آستانه یار
به راستان که جز از آستان پناه مکن
حسین اگر قدمت ثابتست در ره عشق
هزار زخم بخور از حبیب و آه مکن
بخون غمزدگان چشمها سیاه مکن
کدام عشوه گر و بیوفا ترا آموخت
که التفات بدین خسته گاه گاه مکن
منم که یاد تو پیوسته ورد جان من است
تو خواه یاد کن این خسته را و خواه مکن
بجرم آنکه محب توام چه می کشی ام
چو من گناه نکردم تو هم گناه مکن
چو دل بوصل تو بستم ندا رسید ز غیب
که ای گدا طلب قرب پادشاه مکن
دلا چو بار دهندت بر آستانه یار
به راستان که جز از آستان پناه مکن
حسین اگر قدمت ثابتست در ره عشق
هزار زخم بخور از حبیب و آه مکن
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۸
باختیار نگشتم ز کوی دوست برون
ز آستانه لیلی کجا رود مجنون
بهشتم آن سر کوی رضای دل آرای
باختیار نگشت آدم از بهشت برون
چو آیدم ز کنار وداع جیحون یاد
شود کنار من از خون دیده ام جیحون
من از نصیحت عاقل صلاح نپذیرم
بگوش عشق فسانه بود هزار فسون
جنون ز سلسله ای کم شود ولیک مرا
از آن سلاسل مشگین زیاده گشت جنون
چو مهربانی تو بی تو صبر من کم شد
ولی چو حسن تو عشقم همی شود افزون
بیا بباده گلرنگ هیچ حاجت نیست
که همچو چشم تو مستم از آن لب میگون
بلو ح ماه تو منشور دلبری بنوشت
همان بنان که کشید از برای طغرانون
مگو حسین بوصل حبیب چون برسم
توان رسید بوصلش بقدرت بیچون
ز آستانه لیلی کجا رود مجنون
بهشتم آن سر کوی رضای دل آرای
باختیار نگشت آدم از بهشت برون
چو آیدم ز کنار وداع جیحون یاد
شود کنار من از خون دیده ام جیحون
من از نصیحت عاقل صلاح نپذیرم
بگوش عشق فسانه بود هزار فسون
جنون ز سلسله ای کم شود ولیک مرا
از آن سلاسل مشگین زیاده گشت جنون
چو مهربانی تو بی تو صبر من کم شد
ولی چو حسن تو عشقم همی شود افزون
بیا بباده گلرنگ هیچ حاجت نیست
که همچو چشم تو مستم از آن لب میگون
بلو ح ماه تو منشور دلبری بنوشت
همان بنان که کشید از برای طغرانون
مگو حسین بوصل حبیب چون برسم
توان رسید بوصلش بقدرت بیچون
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۹
ای غم سودای تو خلوت نشین جان من
درد روح افزای تو سرمایه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتی رفت بی تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خیال تو شبی مهمان من
گر بصورت گشته ام غایب ز جانان باک نیست
نیست غایب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کویت فراغت دارم از باغ بهشت
نیست غیر از کوی جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسین
گر رسد شعرت بگوش شاه معنی دان من
درد روح افزای تو سرمایه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتی رفت بی تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خیال تو شبی مهمان من
گر بصورت گشته ام غایب ز جانان باک نیست
نیست غایب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کویت فراغت دارم از باغ بهشت
نیست غیر از کوی جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسین
گر رسد شعرت بگوش شاه معنی دان من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۱
روزی اگر گذار تو افتد بخاک من
فریاد بشنوی ز دل دردناک من
لعلت حیات میدهد ای دوست باک نیست
گر غمزه تو سعی کند در هلاک من
در عشق تست جامه جانم هزار چاک
گر خلق بنگرند گریبان چاک من
در عشق روی و موی تو چون خاک گشته ام
نشگفت اگر دمد گل و ریحان ز خاک من
تاک وجود من عنب عشق بر دهد
بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من
مه را ز مهر نور فزاید از آن فزود
حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من
ای عشق تیغ برکش و قتل حسین کن
تا از میانه دور شود اشتراک من
فریاد بشنوی ز دل دردناک من
لعلت حیات میدهد ای دوست باک نیست
گر غمزه تو سعی کند در هلاک من
در عشق تست جامه جانم هزار چاک
گر خلق بنگرند گریبان چاک من
در عشق روی و موی تو چون خاک گشته ام
نشگفت اگر دمد گل و ریحان ز خاک من
تاک وجود من عنب عشق بر دهد
بنگر چه پاک اصل فتاد است تاک من
مه را ز مهر نور فزاید از آن فزود
حسن رخت ز مهر دل و جان پاک من
ای عشق تیغ برکش و قتل حسین کن
تا از میانه دور شود اشتراک من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۲
ای در همه عالم پنهان تو و پیدا تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی
ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی
با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو
از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی
برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو
ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو
گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی
این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو
از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان
وندر نظر عارف همواره هویدا تو
در میکده وحدت از عقل بتشویشیم
در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پای تو افشانم
گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو
با غمزه فتانت از بهر حسین الحق
انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی
ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی
با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو
از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی
برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو
ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو
گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی
این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو
از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان
وندر نظر عارف همواره هویدا تو
در میکده وحدت از عقل بتشویشیم
در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پای تو افشانم
گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو
با غمزه فتانت از بهر حسین الحق
انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۴
باز آتشی در جان من زد عشق شورانگیز تو
نو شد جراحتهای غم از غمزه خونریز تو
ای ماه مهرآموز من دمساز عالم سوز من
جانم وفاآموز شد از جور لطف آمیز تو
هر بی نوائی کو نهد در صف عشاق تو پا
کی سر تواند تافتن از زخم تیغ تیز تو
ناموس و پرهیز مرا تاراج کرده غمزه ات
فریاد ای هشیار دل زین مست بی پرهیز تو
بر رخ کشیده پرده ها مهر از حیا پیش رخت
در خط شده مشک خطا از خط عنبر بیز تو
ای دل نهاده جان بکف در کوی جانان نه قدم
کاندر بر سلطان ما این است دست آویز تو
گر بر دل و جانت حسین درتافتی خورشید عشق
طالع شد از مغرب زمین آن شمس انجم ریز تو
نو شد جراحتهای غم از غمزه خونریز تو
ای ماه مهرآموز من دمساز عالم سوز من
جانم وفاآموز شد از جور لطف آمیز تو
هر بی نوائی کو نهد در صف عشاق تو پا
کی سر تواند تافتن از زخم تیغ تیز تو
ناموس و پرهیز مرا تاراج کرده غمزه ات
فریاد ای هشیار دل زین مست بی پرهیز تو
بر رخ کشیده پرده ها مهر از حیا پیش رخت
در خط شده مشک خطا از خط عنبر بیز تو
ای دل نهاده جان بکف در کوی جانان نه قدم
کاندر بر سلطان ما این است دست آویز تو
گر بر دل و جانت حسین درتافتی خورشید عشق
طالع شد از مغرب زمین آن شمس انجم ریز تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۶
بر جگر آبم نماند از آتش سودای او
خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او
بستم از غیرت در دل را بروی غیر دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جای او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نیستم پروای طوبی با قد رعنای او
ساکنان عالم بالا نهند از روی فخر
سر بر آن خاکی که بنهد پای بر بالای او
سنبل اندر باغ پیچیده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زیبای او
گر ندیدی رسته از شکر نبات اینک ببین
سبزه خط بر لب شیرین شکرخای او
کلبه تاریک من خواهم که یکشب تا بروز
روشنائی یابد از روی جهان آرای او
گر ز دست من رود سرمایه سود دو کون
پای نتوانم کشیدن باز از سودای او
از سر کویش بجنت روی کی آرد حسین
نیست غیر از کوی جانان جنت المأوای او
خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او
بستم از غیرت در دل را بروی غیر دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جای او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نیستم پروای طوبی با قد رعنای او
ساکنان عالم بالا نهند از روی فخر
سر بر آن خاکی که بنهد پای بر بالای او
سنبل اندر باغ پیچیده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زیبای او
گر ندیدی رسته از شکر نبات اینک ببین
سبزه خط بر لب شیرین شکرخای او
کلبه تاریک من خواهم که یکشب تا بروز
روشنائی یابد از روی جهان آرای او
گر ز دست من رود سرمایه سود دو کون
پای نتوانم کشیدن باز از سودای او
از سر کویش بجنت روی کی آرد حسین
نیست غیر از کوی جانان جنت المأوای او