عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
از دل نالم یا ز فلک یا ز فراق
یا آنکه شدم ز صبر و از طاقت طاق
جانم به لب آمد از جفای گردون
وز صحبت دوستان با شَید و نفاق
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
وقتست که بر سرم کنی باران گل
زیرا که ز باغ رو کند پنهان گل
آمد به جهان باغ تا عیش کند
کوتاهی عمر دید و شد گریان گل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
پیوسته ز گردش فلک می نرهیم
وز جور زمانه زنک می نرهیم
جور فلک و زمانه هم سهلترست
از مردم بی نان و نمک می نرهیم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
زنهار که دل منه تو بر حال جهان
تا خود چه توان برد ز احوال جهان
رو همدم خویش باش در گوشه ی صبر
تا خود به کجا می رسد احوال جهان
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
با خصم بگو چند کنی مکر و فسون
تا چند کشم جفای هر سفله دون
ما معتکف پرده اسرار شدیم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
از عمر عزیز حاصلم چیست بگو
غمخوار مرا در این جهان کیست بگو
نه روز و نه روزگار و نه خان و نه مان
تا چند بدین نوع توان زیست بگو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۱
ما ها همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین نه آفتاب فلکی
تو آدمیی و دیگران آدمیند
نی نی تو که خط سبز داری ملکی
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۰
هرچند جهان کرد شهان را در گل
شاهان جهانند جهان را مایل
سلطان بختم هر دو جهان کرد خراب
این گشته جگر کباب و آن سوخته دل
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هر کسی را که چو من دیده خونباری هست
می توان یافت که در پای دلش خاری هست
دلخراش است دگر ناله ی مرغان چمن
در خم دام مگر تازه گرفتار هست
قفس ایکاش که بر شاخ گلی آویزند
بلبلی را که بدان حسرت گلزاری هست
مایه ی ریزش او می رسد از عالم غیب
هر کرا همچو صدف دست گهرباری هست
نیست از ضعف مرا قوت گفتار طبیب
من گرفتم که برش قوت گفتاری هست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
کاروان عشق را بانگ درای دیگرست
گوش ما بر ناله دردآشنای دیگرست
بر دل تنگم در فیضی است هر زخم ستم
بر تنم هر داغ باغ دلگشای دیگرست
شمع ما را از نسیم صبحدم اندیشه نیست
روشنائی، محفل ما را ز جای دیگرست
زندگی بی آه و اشگم نیست ممکن همچو شمع
در دیار عاشقان آب و هوای دیگرست
صید لاغر را کنند آزاد، حیرانم چرا
هر قدم در راه من دام بلای دیگرست
هر چه می کاهد ز تن، بر روح افزاید طبیب
در جهان نیستی نشو و نمای دیگرست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
خط بر رخ یار خوش نباشد
در گلشن و خار، خوش نباشد
رعناست اگر چه سرو آزاد
پیش قد یار خوش نباشد
تو با دل شاد زی که ما را
جز جان فگار خوش نباشد
هر چند خوشست باده اما
با رنج خمار خوش نباشد
تو با دل خوش نشین که ما را
جز ترک دیار خوش نباشد
زین بیش که میکنی تغافل
از یار به یار خوش نباشد
برغرقه، کران خوشست و مارا
زین بحر کنار خوش نباشد
بی عشق صنم بفتوی ما
از دیر گذار خوش نباشد
سرگشته او کجا و آرام
در چرخ قرار خوش نباشد
آن را که طبیب روز خوش نیست
غیر از شب تار خوش نباشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر که از خون جگر چون لاله ساغر می کشد
منت احسان کی از چرخ ستمگر می کشد
زآستان بی نیازی تا کف خاکی بجاست
کی سر ما خاکساران ناز افسر می کشد
میرود گرد یتیمی، کی بشستن از گهر؟
منت خشگی دلم از دیده تر می کشد
عزت دنیا هماغوشست با حسن سلوک
رشته هموار سر از جیب گوهر می کشد
با ضعیفان دشمنی، دارد خطرها در کمین
انتقام شمع را از شعله، صرصر می کشد
منت صیقل مرا بر دل گران آمد طبیب
زنگ را آئینه من سنگ در بر می کشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آنان که در طلب به پی دل نمی رسند
صد سال اگر روند بمنزل نمی رسند
این ظلم دیگرست که صیاد پیشگان
یکبار بر جراحت بسمل نمی رسند
در حیرتم که قافله اشگ و آه من
هر چند می روند بمنزل نمی رسند
غافل ز دل مباش که خورشید و مه طبیب
در روشنی بآئینه دل نمی رسند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هرگز بیاد ما زر و گوهر نمی رسد
ما را بیغیر یار بخاطر نمی رسد
اشگی بدیده کی رسد از گرمی جگر
از شیشه این شراب بساغر نمی رسد
در پیش ما که بی سروسامان عالمیم
دردسری بمنت افسر نمی رسد
دل معرفت ز عشق پذیرد که آینه
روشنگری چو نیست بجوهر نمی رسد
تا کی طبیب شکوه کنی از جفای دهر
شرح غم فراق بآخر نمی رسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
قسمتم گرمی بازار نگردد هرگز
کس خریدار من زار نگردد هرگز
ای خوش آن می که چو هشیار کشد ز آن گردد
آنچنان مست که هشیار نگردد هرگز
من و آن گوهر ارزنده که پیرامن آن
بس گرانست خریدار نگردد هرگز
ای خوش آن دام که اندیشه آزادی آن
در دل مرغ گرفتار نگردد هرگز
غیر یاری که مرا بازستاند از من
به که با من دگری یار نگردد هرگز
گو میندیش زمن خصم که بخت سیهم
پاسبانیست که بیدار نگردد هرگز
فاش شد راز دل افسوس ز غمازی اشگ
مدعی محرم اسرار نگردد هرگز
از شکر خنده طبیب آنکه نمک ریخت بدل
مرهم سینه افگار نگردد هرگز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چه دامست این که هر مرغی که می گردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرگشودنهای گلزارش
عجب نبود ز خاکش تا قیامت بوی خون آید
بیابانی که آب از دیده من می خورد خارش
ندارد آگهی از محنت شبهای مهجوران
کسی کو شب براحت خفته باشد در بر یارش
مگیر از ساقی دوران قدح گر زندگی خواهی
که از زهر جفا لبریز باشد جام سرشارش
درین بستان بود طبع من آن طوطی که می ریزد
بجای شهد زهر و جای شکر خون منقارش
طبیب از دولت وصل تو کامش کی شود حاصل
همان بهتر که باشد با غم هجری سرو کارش
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ما غمزدگان چون زدل آهنگ برآریم
صد چشمه خون از جگر سنگ برآریم
مرغان همه در ناله و این طرفه که ما را
رخصت نه که در دام تو آهنگ برآریم
جائی ننشینیم بجز گوشه بامت
گر بال و پری از قفس تنگ برآریم
آگاه توانیم شد از راز دو گیتی
وقتی که سر از بانگ نی و چنگ برآریم
این دلشکنان زآینه خارا نشناسند
ظلمست که ما آینه از زنگ برآریم
بردی تو ستم پیشه دل از ما بصد افسون
تا باز زچنگت بچه نیرنگ برآریم
مرغی بخوش الحانی من نیست درین باغ
بازاغ روا نیست که آهنگ برآریم
دانش چو درین عهد طبیب آفت جانست
زنهار که ما نام بفرهنگ برآریم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
شدیم پیرو بدل داغ آن جوان مانده
دمید صبح و همان شمع در میان مانده
کسی که رفت به منزل کجا بیاد آرد
زواپسی که بدنبال کاروان مانده
زطایران کهن آشیان این گلشن
غنیمت است که مشت پری نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندلیب و نه گلچین نه باغبان مانده
طبیب وقت تو خوش باد کز حکایت عشق
بیادگار بسی از تو داستان مانده
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
از می لعل بکف تا دو سه جامی داری
نوش کن نوش که خوش عیش مدامی داری
بنده ای همچو منت نیست بهیچم مفروش
خبرت نیست که ارزنده غلامی داری
می روم هر نفس از خود، من ای باد صبا
می توان یافت که از دوست پیامی داری
کی ز قید تو توان رست که در صید گهت
هر طرف می نگرم دانه و دامی داری
نیست اکنون چو ترا قوت رفتار طبیب
زین چه حاصل که بکویش دو سه گامی داری
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در خطاب بفلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر گوید
چیست آن پیکر سیمین که نگردد یکبار
به مراد دل دانا و به کام هشیار
نکند واهمه ادراک شتابش زدرنگ
نکند باصره ادراک مسیرش ز قرار
نه به یک حال ثباتش چو خیال زیرک
نه به یک جای قرارش چو گمان هشیار
گاه بر فرق نهد افسر زرین چوکیان
گاه بندد به میان برهمن آسا زنار
نبود موسی و تابد زجیبش خورشید
نبود مریم و آسوده مسیحش به کنار
گاه چون ابرو بود در ره صبح آب فشان
گاه چون برق بود از سر خشم آتش بار
یکی افراخته کاخی و درو هفت امیر
هر یکی تکیه به مسند زده از استکبار
یانه خونخواره طلسمی که سر تا جوران
در وی آویخته از کنگره ی برج حصار
دهمش صرح ممرد لقب و نی غلطم
که بود در نظرم مجمره ی آتش بار
گاه خوانند جفا پیشه سپهرش به مثل
گه نمایند خطابش فلک کج رفتار
ازچه رو بی هنران ای فلک دون پرور
همه در راحت و ارباب هنر در آزار
این جفا بین که من و غیر دو دلبر طلبیم
گشته آواره یکی خفته یکی در بر یار
طرفه بنگر که دو غواص به امید گهر
دم فرو بسته در آیند به بحری زخار
این یکی دست تهی مرده به ساحل افتد
آن رسد با در شهوار سلامت بکنار
این چه حالست که در بادیه شق دو تن
کرده از شوق به همراهی هم ترک دیار
این یکی خنده زنان رفته به سر منزل وصل
وان یکی گریه کنان مانده در اطلال و فقار
این سخن با که توان گفت که در گلشن وصل
دو کس آیند که چینند گلی از گلزار
آن یکی بی تعبی گل به گریبان ریزد
وان کشد رنج و به دامانش در آویزد خار
بلعجب بین تو که خوش نغمه ی مرغان چمن
کآشیانی به کف آورده ز مشتی خس و خار
شاهبازیش در آید ز کمین بال فشان
کند این طایر فر خنده ناکام شکار
حاش لله طبیب اینهمه افسانه مگوی
آسمان کیست کزو شکوه کند بس هشیار
شوی آن به، تو ازین نغمه سرائی خاموش
کنی آن به، تو ازین ترک ادب استغفار
کاین همه فعل حکیمی است که بی مصلحتش
نه دلی خون شود از درد و نه جانی افگار
گربه تیغم بزند فرق من و مقدم دوست
گرچه زارم بکشد دست من و دامن یار
نبود دوست که از دوست برآید بخروش
نبود یار که از یار برآرد زنهار
همدمان دست فشانید که رفتم از بزم
همرهان پای بکوبید که بر بستم بار
بر زمین بوس امیری که بدریوزه جاه
بر درش خاک نشین است سپهر دوار
داور کشور دین تاج شرف شاه نجف
گوهر بحر یقین کهف امم فخر کبار
ای خوش آن طایفه ای را که تو باشی سرخیل
وی خوش آن قافله ای را که تو باشی سالار
ای امیری که رسول مدنی در صف حرب
چه زابطال مهاجر چه ز خیل انصار
یاوری خواست اگر یافت ز تو استمداد
ناصری خواست اگر، جست ز تو استظهار
قصر جاه تو رسیدست بجائی که بود
کمترین پایه ایوان وی این هفت حصار
خوان جود تو کشیدست بحدی که زمین
کرده تنگی زبس افزون ز حسابست و شمار
نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود
آن نهالی که دهد جود برو احسان بار
در بر رفعت شان تو فلک در چه حساب؟
در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار؟
روز احسان چو دهی بار کرم، دست و دلت
ای کرم پیشه احسان روش جود شعار
نبود بحر وبود بحر صفت لؤلؤ خیز
نبود ابرو بودا بر صفت گوهر بار
در بر دست گهرپاش تو ای ابر کرم
پیش تکمین گران سنگ تو ای کوه وقار
بحر و اظهار سخاوت بچه در و چه گهر
کوه و دعوی متانت بچه وزن وچه عیار
اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم
بود آن روز که خورشید صفت شعشعه بار
نه فلک داشت محاطی ز زمین ساکن
نه زمین داشت محیطی ز سپهر سیار
از پی خمیه دین آمده رمح تو ستون
وز پی خانه شرع آمده تیغ تو حصار
ضربت تیغ تو با دشمن تو وقت نبرد
طعنه رمح تو با خصم تو گاه پیکار
می کند آنچه کند آتش سوزان با حس
می کند آنچه کند برق درخشان با خار
عجبی نیست بدر یوزه اگر بگشاید
پیش تمکین گران سنگ تو دامن کهسار
نبود دور که از فیض بهار عهدت
گر ز احجاز چو اشجار برآید اثمار
حبذا ذات شریف تو که از ایجادش
در جهان قدرت خود کرد خداوند اظهار
هرچه مقبول تو مختار خداوند جلیل
هرچه مختار تو مقبول رسول مختار
هرچه در عرصه هستی ست ترا باد فدا
هرچه در عالم ایجاد ترا باد نثار
تو چو بیضائی و اولاد تو همچون انجم
تو چو دریائی و اسباط تو همچون انهار
بسکه آوازه عدلت بجهان پیچیدست
جز ز خصم تو بگوشی نرسد ناله زار
گر زرخ جود تو برقع نگشادی نشدی
نه تهی کیسه معادن نه تهی کاس بحار
منظر قدر ترا غرفه نیابد منظر
منبر جاه ترا پایه نیاید بشمار
سگ کوی تو زند خنده بآهوی خطا
خاک پای تو زند طعنه بمشگ تاتار
بر ده در عهد رفاهیت عدلت نرگس
فتنه را خواب گرانی که نگردد بیدار
روزگاریست جنابا که جفا پیشه سپهر
که گذشته ست مرا از ستمش کار زکار
داردم غرقه دریای غم و جز کرمت
زورقی نیست کزین ورطه ام آرد بکنار
دلم از کاوش غم خون و ندارم چاره
غمم از حوصله افزون و نیابم غمخوار
محرمی نه که کنم شرح غم خویش اعلام
مونسی نه که کنم درد دل خود اظهار
همدمی نیست درین بادیه ام جز خاره
همرهی نیست درین مرحله ام غیر از خار
بجلال تو خدیوا که ز بس حیرانم
نقطه سان در خم این دایره بی پرگار
نه ز هم باز شناسد خردم لعل ز سنگ
نه ز هم باز شناسد نظرم گل از خار
نغمه عیش نداند دلم از ناله غمر
نوحه جغد نداند دلم از بانگ هزار
ای خوش آن دولت جاوید که باشد ز نشاط
اندر آن منزل فرخنده و آن طرفه دیار
کار من زمزمه چون مرغ چمن در گلشن
کار من قهقهه چون کبک دری در کهسار
تا درین مرحله پر خطر حادثه خیز
شود از جنبش افلاک پدیدار آثار
گیرد اعدای ترا کلفت ذلت بمیان
آرد احباب ترا عشرت دولت بکنار
دشمنان تو نیابند محل جز گلخن
دوستان تو نیابند مکان جز گلزار
بدسگالان ترا جامه بود نیلی فام
نیکخواهان ترا حله بود زرین تار