عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۶
در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم
وز خاک پای عاشقان بر فرق سر افسر کنم
آیم بدریای قدم وز فرق سر سازم قدم
در بحر چون غوطی خورم دامن پر از گوهر کنم
در دار ضرب کبریا از عشق جویم کیمیا
مس وجود خویش را بگدازم آنگه زر کنم
شمع ار نگوید ترک سر نورش نگردد بیشتر
من نیز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم
چون از محیا آن ستد هر دم حمیائی دهد
من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم
رخساره گلگون او چون باده پیمائی کند
من عقل زاهد رنگ را مست می احمر کنم
سری که در سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم
در هر جمیلی حسن تو آشفته میدارد مرا
می جز یکی نبود اگر من شیشه را دیگر کنیم
ای عشق بر درگاه خود ره ده حسین خسته را
تا شاهی هر دو جهان از خدمت این در کنم
وز خاک پای عاشقان بر فرق سر افسر کنم
آیم بدریای قدم وز فرق سر سازم قدم
در بحر چون غوطی خورم دامن پر از گوهر کنم
در دار ضرب کبریا از عشق جویم کیمیا
مس وجود خویش را بگدازم آنگه زر کنم
شمع ار نگوید ترک سر نورش نگردد بیشتر
من نیز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم
چون از محیا آن ستد هر دم حمیائی دهد
من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم
رخساره گلگون او چون باده پیمائی کند
من عقل زاهد رنگ را مست می احمر کنم
سری که در سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم
در هر جمیلی حسن تو آشفته میدارد مرا
می جز یکی نبود اگر من شیشه را دیگر کنیم
ای عشق بر درگاه خود ره ده حسین خسته را
تا شاهی هر دو جهان از خدمت این در کنم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۷
ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم
در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم
چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من
چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم
یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان
هر چند بی سرمایه ام باری خریداری کنم
تدبیر کار عاشقان زور و زر و زاری بود
چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاری کنم
من آن نیم کز بیم سر پای از ره یاری کشم
در ره چو بنهادم قدم سر در سر یاری کنم
گویند جستجوی تو در راه او بیحاصل است
زین به چه باشد حاصلم کو را طلبکاری کنم
دوشم خیال دلستان گفت ای حسین ناتوان
بستان دل از هر دو جهان تا لطف دلداری کنم
در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم
چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من
چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم
یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان
هر چند بی سرمایه ام باری خریداری کنم
تدبیر کار عاشقان زور و زر و زاری بود
چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاری کنم
من آن نیم کز بیم سر پای از ره یاری کشم
در ره چو بنهادم قدم سر در سر یاری کنم
گویند جستجوی تو در راه او بیحاصل است
زین به چه باشد حاصلم کو را طلبکاری کنم
دوشم خیال دلستان گفت ای حسین ناتوان
بستان دل از هر دو جهان تا لطف دلداری کنم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۹
ز روی لطف اگر ای مه شبی آئی بمهمانم
سر و جان گرامی را بخاک پایت افشانم
غباری کز سر کویت نسیم صبحدم آرد
بخاک پای تو کان را درون دیده بنشانم
بگاه جلوه حسنت توانم باختن جانرا
ولیکن دیده از رویت گرفتن باز نتوانم
چو من از عشق تو داغی چو لاله بر جگر دارم
نباشد رغبتی هرگز بگلشنهای رضوانم
ترا خون ریختن زیبد که زخمت مرهم جانست
مرا جان باختن شاید که من مشتاق جانانم
حدیث جنت و دوزخ کنند ارباب دین و دل
چو من حیران جانانم نه این دانم نه آن دانم
چو عید اکبر از وصلت حسین بینوا یابد
زهی دولت اگر سازی به تیغ عشق قربانم
سر و جان گرامی را بخاک پایت افشانم
غباری کز سر کویت نسیم صبحدم آرد
بخاک پای تو کان را درون دیده بنشانم
بگاه جلوه حسنت توانم باختن جانرا
ولیکن دیده از رویت گرفتن باز نتوانم
چو من از عشق تو داغی چو لاله بر جگر دارم
نباشد رغبتی هرگز بگلشنهای رضوانم
ترا خون ریختن زیبد که زخمت مرهم جانست
مرا جان باختن شاید که من مشتاق جانانم
حدیث جنت و دوزخ کنند ارباب دین و دل
چو من حیران جانانم نه این دانم نه آن دانم
چو عید اکبر از وصلت حسین بینوا یابد
زهی دولت اگر سازی به تیغ عشق قربانم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۰
ما سر بر آستان در یار می نهیم
پا در حریم کعبه احرار می نهیم
هر لحظه صد گناه و خطا می کنیم باز
چشم امید بر کرم یار می نهیم
چون کاف کوه قاف شکافد اگر نهند
باری که ما بر این دل افکار می نهیم
چون شادی وصال تو ما را نداد دست
دل بر غم فراق تو ناچار می نهیم
اول بآب دیده خود غسل می کنیم
آنگاه بر درت لب و رخسار می نهیم
تا سر بر آستانت نهادیم پای فقر
بر هفت فرق گنبد دوار می نهیم
ز انفاس تست مجلس ما مشگبوی و ما
تهمت بناف آهوی تاتار می نهیم
روی خلاص هست ز بند بلا حسین
چون دل بدان دو طره طرار می نهیم
پا در حریم کعبه احرار می نهیم
هر لحظه صد گناه و خطا می کنیم باز
چشم امید بر کرم یار می نهیم
چون کاف کوه قاف شکافد اگر نهند
باری که ما بر این دل افکار می نهیم
چون شادی وصال تو ما را نداد دست
دل بر غم فراق تو ناچار می نهیم
اول بآب دیده خود غسل می کنیم
آنگاه بر درت لب و رخسار می نهیم
تا سر بر آستانت نهادیم پای فقر
بر هفت فرق گنبد دوار می نهیم
ز انفاس تست مجلس ما مشگبوی و ما
تهمت بناف آهوی تاتار می نهیم
روی خلاص هست ز بند بلا حسین
چون دل بدان دو طره طرار می نهیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۱
ای از فروغ روی تو روشن سرای چشم
وی خاک آستان درت توتیای چشم
بیگانه ز آشنایم و از خویش بیخبر
تا شد خیال روی توام آشنای چشم
رفتی ز پیش چشم و نشستی درون دل
گوئی گرفت خاطرت از تنگنای چشم
شبهای تیره ره بحریمت نبرد می
گر نیستی فروغ رخت رهنمای چشم
بهر نثار پای خیال تو روز و شب
پر در و گوهر است مرا درجهای چشم
گر خون چشم من غم تو ریخت باک نیست
شادم بدین که داد لبت خونبهای چشم
تا آتش دلم بخیال تو کم رسد
پیوسته آب میزنم اندر فضای چشم
در رهگذار سیل فنا پایدار نیست
زانرو فتاده است خلل در بنای چشم
کحل است خاکپای تو ای حوروش کز او
دارد حسین خسته امید شفای چشم
وی خاک آستان درت توتیای چشم
بیگانه ز آشنایم و از خویش بیخبر
تا شد خیال روی توام آشنای چشم
رفتی ز پیش چشم و نشستی درون دل
گوئی گرفت خاطرت از تنگنای چشم
شبهای تیره ره بحریمت نبرد می
گر نیستی فروغ رخت رهنمای چشم
بهر نثار پای خیال تو روز و شب
پر در و گوهر است مرا درجهای چشم
گر خون چشم من غم تو ریخت باک نیست
شادم بدین که داد لبت خونبهای چشم
تا آتش دلم بخیال تو کم رسد
پیوسته آب میزنم اندر فضای چشم
در رهگذار سیل فنا پایدار نیست
زانرو فتاده است خلل در بنای چشم
کحل است خاکپای تو ای حوروش کز او
دارد حسین خسته امید شفای چشم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۲
وقتی نظر بطلعت منظور داشتم
با آن پری فراغتی از حور داشتم
شبها ز عکس چهره چون آفتاب او
مانند ماه مشعله نور داشتم
او شاه ملک حسن و من از مهر روی او
رأی منیر و رأیت منصور داشتم
با پسته دهان و لب او فراغتی
از فکر نقل و باده انگور داشتم
دردا که آن طبیب مسیحا نفس نکرد
اندیشه ای که عاشق رنجور داشتم
آیا بود که نزد من آید ز روی مهر
ماهی که بر رخش نظر از دور داشتم
از اشک سرخ و چهره زردم فسانه شد
رازی که در دل از همه مستور داشتم
می یافت قوت روح ز یاقوت او حسین
نظمی از آن چو لؤلؤ منثور داشتم
با آن پری فراغتی از حور داشتم
شبها ز عکس چهره چون آفتاب او
مانند ماه مشعله نور داشتم
او شاه ملک حسن و من از مهر روی او
رأی منیر و رأیت منصور داشتم
با پسته دهان و لب او فراغتی
از فکر نقل و باده انگور داشتم
دردا که آن طبیب مسیحا نفس نکرد
اندیشه ای که عاشق رنجور داشتم
آیا بود که نزد من آید ز روی مهر
ماهی که بر رخش نظر از دور داشتم
از اشک سرخ و چهره زردم فسانه شد
رازی که در دل از همه مستور داشتم
می یافت قوت روح ز یاقوت او حسین
نظمی از آن چو لؤلؤ منثور داشتم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۳
بی تو چون طره تو حال مشوش دارم
همچو زلف تو وطن بر سر آتش دارم
بشکر خنده شیرین لب میگون بگشا
که هوای شکر و باده بی غش دارم
پای بر فرق فلک می نهم از روی شرف
تا که از خاک سر کوی تو مفرش دارم
گر چو مجنون بجنون شهره شهرم چه عجب
زانکه سودای تو ای لیلی مهوش دارم
ای جفا کیش ز آه دلم اندیش که من
تیر آهی نه که از ناوک ارمش دارم
روز و شب در هوس نقش گل رخسارت
خانه دیده بگلگونه منقش دارم
محنت و رنج و عنا و غم و اندوه و بلا
سود و سرمایه ز سودای تو هر شش دارم
شده ام همدم جمعی که پریشان حالند
همچو زلف تو از آنحال مشوش دارم
من بیاری دهان و لب قندت چو حسین
شعر شیرین روان پرور دلکش دارم
همچو زلف تو وطن بر سر آتش دارم
بشکر خنده شیرین لب میگون بگشا
که هوای شکر و باده بی غش دارم
پای بر فرق فلک می نهم از روی شرف
تا که از خاک سر کوی تو مفرش دارم
گر چو مجنون بجنون شهره شهرم چه عجب
زانکه سودای تو ای لیلی مهوش دارم
ای جفا کیش ز آه دلم اندیش که من
تیر آهی نه که از ناوک ارمش دارم
روز و شب در هوس نقش گل رخسارت
خانه دیده بگلگونه منقش دارم
محنت و رنج و عنا و غم و اندوه و بلا
سود و سرمایه ز سودای تو هر شش دارم
شده ام همدم جمعی که پریشان حالند
همچو زلف تو از آنحال مشوش دارم
من بیاری دهان و لب قندت چو حسین
شعر شیرین روان پرور دلکش دارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۴
گر چه از دست غمت حال پریشان دارم
نکنم ترک غم عشق تو تا جان دارم
جان چه باشد که از او دل نتوانم برداشت
من که در سر هوس صحبت جانان دارم
از مقیمان مقام سر کویت چو شدم
کافرم گر هوس روضه رضوان دارم
این همه شور من از شکر شیرین تو است
وین همه گریه از آن پسته خندان دارم
بادم سرد و رخ زرد و دل غم پرورد
نتوانم که دمی درد تو پنهان دارم
ماجرای دل من دیده بمردم بنمود
زان شکایت همه از دیده گریان دارم
از خیالت شب دوشینه شکایت کردم
که طبیبی ز تو من حال پریشان دارم
بکرشمه نظری کرد بسوی من و گفت
تو کدامی که چو تو خسته فراوان دارم
روی بنما و بدان قامت رعنا بخرام
که هوای سمن و سرو خرامان دارم
کم مبادا نفسی درد تو از جان حسین
که من خسته هم از درد تو درمان دارم
نکنم ترک غم عشق تو تا جان دارم
جان چه باشد که از او دل نتوانم برداشت
من که در سر هوس صحبت جانان دارم
از مقیمان مقام سر کویت چو شدم
کافرم گر هوس روضه رضوان دارم
این همه شور من از شکر شیرین تو است
وین همه گریه از آن پسته خندان دارم
بادم سرد و رخ زرد و دل غم پرورد
نتوانم که دمی درد تو پنهان دارم
ماجرای دل من دیده بمردم بنمود
زان شکایت همه از دیده گریان دارم
از خیالت شب دوشینه شکایت کردم
که طبیبی ز تو من حال پریشان دارم
بکرشمه نظری کرد بسوی من و گفت
تو کدامی که چو تو خسته فراوان دارم
روی بنما و بدان قامت رعنا بخرام
که هوای سمن و سرو خرامان دارم
کم مبادا نفسی درد تو از جان حسین
که من خسته هم از درد تو درمان دارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۵
در نامه حدیث دل درویش نویسم
یا قصه سوز جگر خویش نویسم
از هجر انیسان نکوخواه بنالم
با وصف جلیسان بداندیش نویسم
نزدیک تو شرح غم دوری بفرستم
یا خود ستم دور جفاکیش نویسم
دانم که دلت بر من بیچاره بسوزد
گر نکته ای از سوز دل خویش نویسم
ترسم که کند دشمن من طعنه ات ای دوست
در نامه اگر نام ترا پیش نویسم
کو همنفسی تا بر سلطان برساند
سطری چو حسین ار من درویش نویسم
یا قصه سوز جگر خویش نویسم
از هجر انیسان نکوخواه بنالم
با وصف جلیسان بداندیش نویسم
نزدیک تو شرح غم دوری بفرستم
یا خود ستم دور جفاکیش نویسم
دانم که دلت بر من بیچاره بسوزد
گر نکته ای از سوز دل خویش نویسم
ترسم که کند دشمن من طعنه ات ای دوست
در نامه اگر نام ترا پیش نویسم
کو همنفسی تا بر سلطان برساند
سطری چو حسین ار من درویش نویسم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۶
تا بسودای تو از راه دراز آمده ایم
ناز میکن که بصد گونه نیاز آمده ایم
نازنینی تو اگر ناز کنی میرسدت
ما گدایان بنیاز از پی ناز آمده ایم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو در ساخته و از همه باز آمده ایم
سینه پرداخته از غیر ز غیرت آنگاه
در حریم حرمت محرم راز آمده ایم
گر بیابیم طواف حرم کعبه رواست
کز سر صدق و صفا سوی حجاز آمده ایم
از تو شاهی و ز ما بندگی درگاهت
بهر حاجت بدر بنده نواز آمده ایم
طاق ابروی تو طاق است بخوبی زانرو
تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ایم
باز کن پرده ز رخ زانکه در خانه دل
کرده بر غیر تو ای دوست فراز آمده ایم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسین
سالها سوخته با سوز و گداز آمده ایم
ناز میکن که بصد گونه نیاز آمده ایم
نازنینی تو اگر ناز کنی میرسدت
ما گدایان بنیاز از پی ناز آمده ایم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو در ساخته و از همه باز آمده ایم
سینه پرداخته از غیر ز غیرت آنگاه
در حریم حرمت محرم راز آمده ایم
گر بیابیم طواف حرم کعبه رواست
کز سر صدق و صفا سوی حجاز آمده ایم
از تو شاهی و ز ما بندگی درگاهت
بهر حاجت بدر بنده نواز آمده ایم
طاق ابروی تو طاق است بخوبی زانرو
تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ایم
باز کن پرده ز رخ زانکه در خانه دل
کرده بر غیر تو ای دوست فراز آمده ایم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسین
سالها سوخته با سوز و گداز آمده ایم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
ما ای صنم هوای تو از سر گرفته ایم
چون شمع ز آتش دل خود در گرفته ایم
دل برگرفته ایم ز هستی خویشتن
زان پس هوای همچو تو دلبر گرفته ایم
بهر غذای طوطی طبع سخن گذار
از پسته تو طعمه شکر گرفته ایم
تا گوشوار گوش دل و جان خود کنیم
از لعل دلپذیر تو گوهر گرفته ایم
با عاقلان گذاشته آئین عقل را
با عاشقان طریقه دیگر گرفته ایم
درس جنون بمدرسه عشق کرده گوش
زنجیر آن دو زلف معنبر گرفته ایم
تا چشم نیم مست تو خمار عشق شد
ما دمبدم صراحی و ساغر گرفته ایم
هردم ببوی آن لب میگون بمصطبه
جام لبالب از می احمر گرفته ایم
دانسته ایم ما که سهی سرو را برست
چون قد دلفریب تو در برگرفته ایم
منصوروار دل ز بر خود بریده ایم
تا چون حسین عشق تو از سر گرفته ایم
چون شمع ز آتش دل خود در گرفته ایم
دل برگرفته ایم ز هستی خویشتن
زان پس هوای همچو تو دلبر گرفته ایم
بهر غذای طوطی طبع سخن گذار
از پسته تو طعمه شکر گرفته ایم
تا گوشوار گوش دل و جان خود کنیم
از لعل دلپذیر تو گوهر گرفته ایم
با عاقلان گذاشته آئین عقل را
با عاشقان طریقه دیگر گرفته ایم
درس جنون بمدرسه عشق کرده گوش
زنجیر آن دو زلف معنبر گرفته ایم
تا چشم نیم مست تو خمار عشق شد
ما دمبدم صراحی و ساغر گرفته ایم
هردم ببوی آن لب میگون بمصطبه
جام لبالب از می احمر گرفته ایم
دانسته ایم ما که سهی سرو را برست
چون قد دلفریب تو در برگرفته ایم
منصوروار دل ز بر خود بریده ایم
تا چون حسین عشق تو از سر گرفته ایم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۸
من که بر جان و دل از درد تو داغی دارم
با سر کوی تو از روضه فراغی دارم
از خیال قد چون سرو و رخ گل رنگت
راستی در نظر آراسته باغی دارم
چون تو در انجمن آئی مه تابان چکنم
پیش خورشید چه پروای چراغی دارم
حال دل بی تو خرابست تو دانی ز دلم
من رسولم بخدا رسم بلاغی دارم
من بفریاد رقیب از سر کویت نروم
شاهبازم چه غم از بانگ کلاغی دارم
من که بر روی تو از طره ات آشفته ترم
نیست عیبی اگر آشفته دماغی دارم
یادگارم ز تو این است که من همچو حسین
بر دل از آتش سودای تو داغی دارم
با سر کوی تو از روضه فراغی دارم
از خیال قد چون سرو و رخ گل رنگت
راستی در نظر آراسته باغی دارم
چون تو در انجمن آئی مه تابان چکنم
پیش خورشید چه پروای چراغی دارم
حال دل بی تو خرابست تو دانی ز دلم
من رسولم بخدا رسم بلاغی دارم
من بفریاد رقیب از سر کویت نروم
شاهبازم چه غم از بانگ کلاغی دارم
من که بر روی تو از طره ات آشفته ترم
نیست عیبی اگر آشفته دماغی دارم
یادگارم ز تو این است که من همچو حسین
بر دل از آتش سودای تو داغی دارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۹
شکیبم از رخ جانان نمی شود چکنم
جدا شدن ز تو ای جان نمی شود چکنم
شراب اشک و کباب جگر مهیا شد
ولی خیال تو مهمان نمی شود چکنم
هزار جهد نمودم که راز نگشایم
ز دست دیده گریان نمی شود چکنم
بر آن شدم که دگر آه آتشین نزنم
ز سوز سینه بریان نمی شود چکنم
میسرم نشود سر عشق پوشیدن
فروغ مهر چو پنهان نمی شود چکنم
بصد نیاز دهم جان برای عشوه و ناز
چو این معامله آسان نمی شود چکنم
دوای درد دل خود ز من مجوی حسین
علاج عشق بدرمان نمی شود چکنم
جدا شدن ز تو ای جان نمی شود چکنم
شراب اشک و کباب جگر مهیا شد
ولی خیال تو مهمان نمی شود چکنم
هزار جهد نمودم که راز نگشایم
ز دست دیده گریان نمی شود چکنم
بر آن شدم که دگر آه آتشین نزنم
ز سوز سینه بریان نمی شود چکنم
میسرم نشود سر عشق پوشیدن
فروغ مهر چو پنهان نمی شود چکنم
بصد نیاز دهم جان برای عشوه و ناز
چو این معامله آسان نمی شود چکنم
دوای درد دل خود ز من مجوی حسین
علاج عشق بدرمان نمی شود چکنم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۰
ما بار تن ز کوی وصال تو می بریم
وز بهر توشه عشق جمال تو میبریم
تا دوست را ز دوست بود یادگارئی
دل با تو میدهیم و خیال تو میبریم
دلهای ما بدام بلا میشود اسیر
هردم که نام دانه خال تو میبریم
چون مصریان بضاعت ما تنگ شکر است
زیرا که نکته ای ز مقال تو میبریم
مانند خضر چاشنی چشمه حیات
از لفظ همچو آب زلال تو میبریم
ننگ وجود خویشتن از روی مسکنت
از خاک آستان جلال تو میبریم
جانا حسین هست مقیم درت ولیک
بار بدن ز بیم ملال تو می بریم
وز بهر توشه عشق جمال تو میبریم
تا دوست را ز دوست بود یادگارئی
دل با تو میدهیم و خیال تو میبریم
دلهای ما بدام بلا میشود اسیر
هردم که نام دانه خال تو میبریم
چون مصریان بضاعت ما تنگ شکر است
زیرا که نکته ای ز مقال تو میبریم
مانند خضر چاشنی چشمه حیات
از لفظ همچو آب زلال تو میبریم
ننگ وجود خویشتن از روی مسکنت
از خاک آستان جلال تو میبریم
جانا حسین هست مقیم درت ولیک
بار بدن ز بیم ملال تو می بریم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۳
ما جگرسوختگان با غم دلدار خوشیم
سینه مجروح ولی با الم یار خوشیم
ای حکیم از پی آزادی ما رنجه مشو
زانکه در داغ غم عشق گرفتار خوشیم
در علاج دل بیچاره ما رنج مبر
که چو چشم خوش او خسته و بیمار خوشیم
ما که سودا زدگان سر بازار غمیم
سود و سرمایه اگر رفت ببازار خوشیم
دیگران گر بتماشای جمال تو خوشند
ما شب و روز بیک وعده دیدار خوشیم
آتش افروز و بغم سوز و بزخمی بنواز
که جگر خسته و دل سوخته و زار خوشیم
عندلیبان دل آشفته گلزار توئیم
بامید گل اگر زخم زند خار خوشیم
کی ز آزار تو بیزار شود جان حسین
زخم چون از تو رسد با همه آزار خوشیم
سینه مجروح ولی با الم یار خوشیم
ای حکیم از پی آزادی ما رنجه مشو
زانکه در داغ غم عشق گرفتار خوشیم
در علاج دل بیچاره ما رنج مبر
که چو چشم خوش او خسته و بیمار خوشیم
ما که سودا زدگان سر بازار غمیم
سود و سرمایه اگر رفت ببازار خوشیم
دیگران گر بتماشای جمال تو خوشند
ما شب و روز بیک وعده دیدار خوشیم
آتش افروز و بغم سوز و بزخمی بنواز
که جگر خسته و دل سوخته و زار خوشیم
عندلیبان دل آشفته گلزار توئیم
بامید گل اگر زخم زند خار خوشیم
کی ز آزار تو بیزار شود جان حسین
زخم چون از تو رسد با همه آزار خوشیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۴
گر برود هزار جان با غم عشق او خوشم
من که بعشق زنده ام منت جان چرا کشم
خضر ز آب زندگی خوش نزید چنانکه من
از هوس جمال او زنده در آب و آتشم
من که ز عشق مردنم هر نفس آرزو بود
بهر لقای جاودان آب حیات می چشم
سر نطع نیستی پای نیاز اگر نهم
روح قدس بیفکند بر سر سدره مفرشم
باده عشق میبرد درد سر خمار عقل
ساقی عاشقان بده زان می ناب بیغشم
شش جهة است چون قفس جای در او نمی کنم
طایر لامکانیم من نه اسیر این ششم
آتش اشتیاق تو سوخت دل حسین را
شمع صفت ولیک من با همه سوز دلخوشم
من که بعشق زنده ام منت جان چرا کشم
خضر ز آب زندگی خوش نزید چنانکه من
از هوس جمال او زنده در آب و آتشم
من که ز عشق مردنم هر نفس آرزو بود
بهر لقای جاودان آب حیات می چشم
سر نطع نیستی پای نیاز اگر نهم
روح قدس بیفکند بر سر سدره مفرشم
باده عشق میبرد درد سر خمار عقل
ساقی عاشقان بده زان می ناب بیغشم
شش جهة است چون قفس جای در او نمی کنم
طایر لامکانیم من نه اسیر این ششم
آتش اشتیاق تو سوخت دل حسین را
شمع صفت ولیک من با همه سوز دلخوشم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۵
سرگشته در این بادیه تا چند بپوئیم
ای کعبه مقصود ترا از که بجوئیم
ما شیفته باد صبائیم شب و روز
باشد که نسیمی ز ریاض تو ببوئیم
گر در حرمت محرم اسرار نباشیم
باری نه بس است این که گدای سر کوئیم
در دین وفا سجده ما نیست نمازی
تا چهره بخون دل آشفته نشوئیم
بر هستی ما سنگ فنائی بزن ای عشق
چون غرقه بحریم چه محتاج سبوئیم
رقص و طرب ما همه از زخم تو باشد
کاندر خم چوگان رضای تو چو گوئیم
ما همچو حسین از غمت آشفته سرشتیم
معذور همی دار گر آشفته بگوئیم
ای کعبه مقصود ترا از که بجوئیم
ما شیفته باد صبائیم شب و روز
باشد که نسیمی ز ریاض تو ببوئیم
گر در حرمت محرم اسرار نباشیم
باری نه بس است این که گدای سر کوئیم
در دین وفا سجده ما نیست نمازی
تا چهره بخون دل آشفته نشوئیم
بر هستی ما سنگ فنائی بزن ای عشق
چون غرقه بحریم چه محتاج سبوئیم
رقص و طرب ما همه از زخم تو باشد
کاندر خم چوگان رضای تو چو گوئیم
ما همچو حسین از غمت آشفته سرشتیم
معذور همی دار گر آشفته بگوئیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۶
بیا بیا که من اندر جهان ترا دارم
جفا مکن که بجان بنده وفا دارم
اگر ز کوی تو گردی بمن رساند باد
بخاک پای تو کان را چه توتیا دارم
مرا به تیغ جفا گر کشند ممکن نیست
که دست مهر ز فتراک دوست وادارم
بجور روی نه پیچم ز آستانه یار
که سالهاست که سر بر در رضا دارم
طبیب درد سرم گو مده برای علاج
که من ز درد غم عشق او دوا دارم
گدای درگه ارباب فقر تا شده ام
هزار گونه فراغت ز پادشا دارم
ز گرد کبر و ریا دامن دل افشاندم
که روی در حرم خاص کبریا دارم
مس وجود بکوشش کنم زر خالص
چو از حیات گرانمایه کیمیا دارم
حسین از کرم ایزدی مشو نومید
که من ز مرحمت او امیدها دارم
جفا مکن که بجان بنده وفا دارم
اگر ز کوی تو گردی بمن رساند باد
بخاک پای تو کان را چه توتیا دارم
مرا به تیغ جفا گر کشند ممکن نیست
که دست مهر ز فتراک دوست وادارم
بجور روی نه پیچم ز آستانه یار
که سالهاست که سر بر در رضا دارم
طبیب درد سرم گو مده برای علاج
که من ز درد غم عشق او دوا دارم
گدای درگه ارباب فقر تا شده ام
هزار گونه فراغت ز پادشا دارم
ز گرد کبر و ریا دامن دل افشاندم
که روی در حرم خاص کبریا دارم
مس وجود بکوشش کنم زر خالص
چو از حیات گرانمایه کیمیا دارم
حسین از کرم ایزدی مشو نومید
که من ز مرحمت او امیدها دارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۷
شبی اگر بکشد درد آرزوی توام
نسیم صبح دهد زندگی ببوی توام
تن از هوای لحد خاک تیره گشت و هنوز
ز دل نمیرود ای جان هوای روی توام
مرا چه زهره که لاف از غلامی تو زنم
غلام حلقه بگوش سگان کوی توام
در آن امید که روزی وصال دریابم
گذشت عمر گرامی بجستجوی توام
کشان کشان ببهشتم برند و من نروم
که دل نمیکشد ای دوست جز بسوی توام
حدیث جنت و دوزخ کنند مردم لیک
مرا از آن چه خبر چون بگفتگوی توام
در آرزوی تو عمرم گذشت همچو حسین
هنوز واله و شیدا از آرزوی توام
نسیم صبح دهد زندگی ببوی توام
تن از هوای لحد خاک تیره گشت و هنوز
ز دل نمیرود ای جان هوای روی توام
مرا چه زهره که لاف از غلامی تو زنم
غلام حلقه بگوش سگان کوی توام
در آن امید که روزی وصال دریابم
گذشت عمر گرامی بجستجوی توام
کشان کشان ببهشتم برند و من نروم
که دل نمیکشد ای دوست جز بسوی توام
حدیث جنت و دوزخ کنند مردم لیک
مرا از آن چه خبر چون بگفتگوی توام
در آرزوی تو عمرم گذشت همچو حسین
هنوز واله و شیدا از آرزوی توام
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۸
با درد غم عشق تو درمان نشناسم
آشفته یارم سر و سامان نشناسم
جان و دل من سوخته آتش عشق است
من سوخته دل روضه رضوان نشناسم
من طوطی شکر شکن مجلس انسم
بلبل چو نیم باغ و گلستان نشناسم
شادی طلبان از غم جانان بگریزند
من شادی جان جز غم جانان نشناسم
پروانه صفت سوختن طایر جان را
چون عارض تو شمع شبستان نشناسم
عمریست که در روضه جان ایگل خندان
جز قامت تو سرو خرامان نشناسم
جز موی سمن سای تو در روی دلارام
اندر شب تیره مه تابان نشناسم
عشقست کز او زنده جاوید شود جان
جز عشق دگر چشمه حیوان نشناسم
گفتی که حسین از همه کس سینه بپرداز
والله که در او غیر تو ای جان نشناسم
آشفته یارم سر و سامان نشناسم
جان و دل من سوخته آتش عشق است
من سوخته دل روضه رضوان نشناسم
من طوطی شکر شکن مجلس انسم
بلبل چو نیم باغ و گلستان نشناسم
شادی طلبان از غم جانان بگریزند
من شادی جان جز غم جانان نشناسم
پروانه صفت سوختن طایر جان را
چون عارض تو شمع شبستان نشناسم
عمریست که در روضه جان ایگل خندان
جز قامت تو سرو خرامان نشناسم
جز موی سمن سای تو در روی دلارام
اندر شب تیره مه تابان نشناسم
عشقست کز او زنده جاوید شود جان
جز عشق دگر چشمه حیوان نشناسم
گفتی که حسین از همه کس سینه بپرداز
والله که در او غیر تو ای جان نشناسم