عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
دیوانه گشتم بی آن پریوش
دارم چو زلفش حالی مشوش
از اشک دیده وز سوز سینه
خشتست بالین خاکست مفرش
بی نقش رویت رخسار زردم
از اشک گلگون گشته منقش
دور از تو گوئی ای نور دیده
گاهی در آبم گاهی در آتش
تا کی گذارم ای مونس جان
بی تو حیاتی چون مرگ ناخوش
در کوی محنت دل گشته قربان
تیر غمت را جان گشته ترکش
عقل و دل و دین مال و تن و جان
بی تو نخواهم پیوند این شش
عاشق نخواهد جز درد دردت
گر رند خواهد صهبای بی غش
چشم حسین از نقش خیالت
مانند جنت باغی است دلکش
دارم چو زلفش حالی مشوش
از اشک دیده وز سوز سینه
خشتست بالین خاکست مفرش
بی نقش رویت رخسار زردم
از اشک گلگون گشته منقش
دور از تو گوئی ای نور دیده
گاهی در آبم گاهی در آتش
تا کی گذارم ای مونس جان
بی تو حیاتی چون مرگ ناخوش
در کوی محنت دل گشته قربان
تیر غمت را جان گشته ترکش
عقل و دل و دین مال و تن و جان
بی تو نخواهم پیوند این شش
عاشق نخواهد جز درد دردت
گر رند خواهد صهبای بی غش
چشم حسین از نقش خیالت
مانند جنت باغی است دلکش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۴
ای ستمگر که نداری خبر از بیدل خویش
ز آتش هجر مسوزان دل ریشم زین بیش
از هلاک چو منی کی بود اندیشه تو را
پادشا را چه تفاوت ز هلاک درویش
من نگویم که دوای دل ریشم فرمای
راضیم گر بزنی زخم دگر بر دل ریش
نیست در وصل تو ما را هوس روضه و حور
نیست در عشق تو ما را سر بیگانه و خویش
دیگران را اگر از تیر بلا بیمی هست
هست در کوی تو قربان شدنم مذهب و کیش
ناوک غمزه ی تو آنچه کند بر دل من
تیغ قصاب ستمگر نکند بر تن میش
آنکه از طره ی مشکین تو بوئی برده ست
عنبر و غالیه بویا عرق گل اندیش
همچو مورم کمر بندگیت بسته هنوز
گرچه صدبار مگس وار براندیم از پیش
گشت چون خانه ی زنبور دل ریش حسین
غمزه ی شهد لبی بس که بر او زد سر نیش
ز آتش هجر مسوزان دل ریشم زین بیش
از هلاک چو منی کی بود اندیشه تو را
پادشا را چه تفاوت ز هلاک درویش
من نگویم که دوای دل ریشم فرمای
راضیم گر بزنی زخم دگر بر دل ریش
نیست در وصل تو ما را هوس روضه و حور
نیست در عشق تو ما را سر بیگانه و خویش
دیگران را اگر از تیر بلا بیمی هست
هست در کوی تو قربان شدنم مذهب و کیش
ناوک غمزه ی تو آنچه کند بر دل من
تیغ قصاب ستمگر نکند بر تن میش
آنکه از طره ی مشکین تو بوئی برده ست
عنبر و غالیه بویا عرق گل اندیش
همچو مورم کمر بندگیت بسته هنوز
گرچه صدبار مگس وار براندیم از پیش
گشت چون خانه ی زنبور دل ریش حسین
غمزه ی شهد لبی بس که بر او زد سر نیش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۷
شوریده کرد حالم لعل شکر نثارش
آشفته ساخت کارم زلفین بی قرارش
ما را ز عشق رویش آن آتشی ست در دل
کآفاق را به یک دم سوزد یکی شرارش
از یار اگر چه دوریم شادیم از آنکه باری
بر سینه داغ حسرت داریم یادگارش
از روی اهل همت بالله که شرم دارم
هنگام وصل جانان گر جان کنم نثارش
با من چگونه ورزد یاری و مهربانی
یاری که نیست هرگز در ملک حسن یارش
آن سرو لاله عارض از دیده رفت و دارم
چون لاله داغ بر دل دور از گل عذارش
من دسته گل خود دادم ز دست لیکن
در پای جان من ماند آسیب زخم خارش
گلزار کامرانی بی گل چو نیست خرم
جان را چه حاصل ای دل از باغ نوبهارش
چشم حسین دارد شکل خیال قدش
جوئی ست پر ز آب و سرویست در کنارش
آشفته ساخت کارم زلفین بی قرارش
ما را ز عشق رویش آن آتشی ست در دل
کآفاق را به یک دم سوزد یکی شرارش
از یار اگر چه دوریم شادیم از آنکه باری
بر سینه داغ حسرت داریم یادگارش
از روی اهل همت بالله که شرم دارم
هنگام وصل جانان گر جان کنم نثارش
با من چگونه ورزد یاری و مهربانی
یاری که نیست هرگز در ملک حسن یارش
آن سرو لاله عارض از دیده رفت و دارم
چون لاله داغ بر دل دور از گل عذارش
من دسته گل خود دادم ز دست لیکن
در پای جان من ماند آسیب زخم خارش
گلزار کامرانی بی گل چو نیست خرم
جان را چه حاصل ای دل از باغ نوبهارش
چشم حسین دارد شکل خیال قدش
جوئی ست پر ز آب و سرویست در کنارش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
دوست در خانه و ما را خبری نیست دریغ
طالع دلشدگان را اثری نیست دریغ
بر همه تافته مهر رخ منظور ولیک
بهر نظاره کسی را نظری نیست دریغ
همه آفاق پر از پرتو خورشید و هنوز
شب امید دلم را سحری نیست دریغ
خواستم سر نهم و عذر قدومش خواهم
لایق خاک قدمهاش سری نیست دریغ
بنده بس معتقد و خادم و دولت خواهست
این قدر هست که او را هنری نیست دریغ
طوطی طبع من از شکر تو شیرین کام
کز مقالات تو او را شکری نیست دریغ
می پرد سوی تو از شوق دل و جان حسین
لیک بر بازوی او بال و پری نیست دریغ
طالع دلشدگان را اثری نیست دریغ
بر همه تافته مهر رخ منظور ولیک
بهر نظاره کسی را نظری نیست دریغ
همه آفاق پر از پرتو خورشید و هنوز
شب امید دلم را سحری نیست دریغ
خواستم سر نهم و عذر قدومش خواهم
لایق خاک قدمهاش سری نیست دریغ
بنده بس معتقد و خادم و دولت خواهست
این قدر هست که او را هنری نیست دریغ
طوطی طبع من از شکر تو شیرین کام
کز مقالات تو او را شکری نیست دریغ
می پرد سوی تو از شوق دل و جان حسین
لیک بر بازوی او بال و پری نیست دریغ
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای ناوک بلای ترا سینه ها هدف
در یتیم عشق ترا جان ما صدف
در راه اشتیاق تو ای کعبه مراد
هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلی حسن و تو وانگهی
چندین هزار عاشق جوینده هر طرف
از شوق رو به پیش تو قربان کنند جان
عشاق گرد کعبه کویت کشیده صف
من آستین ز هر دو جهان برفشانده ام
تا آستان عشق ترا کرده ام کنف
در خلوتی که جلوه گه چون تو یوسفی ست
دوشیزگان عالم غیبی بریده کف
ای دل حجاب تن مطلب زانکه هست حیف
دریای پر ز گوهر و محبوب زیر کف
گر داغ بندگی تو ای شه برم بخاک
بس باشدم بروز قیامت همین شرف
از میر و شحنه باک ندارد کسیکه کرد
همچون حسین بندگی خواجه نجف
در یتیم عشق ترا جان ما صدف
در راه اشتیاق تو ای کعبه مراد
هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلی حسن و تو وانگهی
چندین هزار عاشق جوینده هر طرف
از شوق رو به پیش تو قربان کنند جان
عشاق گرد کعبه کویت کشیده صف
من آستین ز هر دو جهان برفشانده ام
تا آستان عشق ترا کرده ام کنف
در خلوتی که جلوه گه چون تو یوسفی ست
دوشیزگان عالم غیبی بریده کف
ای دل حجاب تن مطلب زانکه هست حیف
دریای پر ز گوهر و محبوب زیر کف
گر داغ بندگی تو ای شه برم بخاک
بس باشدم بروز قیامت همین شرف
از میر و شحنه باک ندارد کسیکه کرد
همچون حسین بندگی خواجه نجف
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
میبرد قد تو از سرو خرامان رونق
پیش روی تو ندارد مه تابان رونق
از می لعل تو یابد دل غمدیده نشاط
وز گل روی تو دارد چمن جان رونق
گل بعهد تو نیارد شدن از پرده برون
زانکه او را نبود پیش تو چندان رونق
رونق جمله جهان گر چه زمان جویا شد
نیست بی روی تو در مجمع خوبان رونق
چه شود مجلس ارباب نظر گر یکشب
گیرد از روی تو ای شمع شبستان رونق
عالم از نور مه و مهر چه رونق گیرد
گیرد از نور رخت دیده من آن رونق
حسن اشعار حسین از صفت تست آری
دارد از نعت نبی گفته حسان رونق
پیش روی تو ندارد مه تابان رونق
از می لعل تو یابد دل غمدیده نشاط
وز گل روی تو دارد چمن جان رونق
گل بعهد تو نیارد شدن از پرده برون
زانکه او را نبود پیش تو چندان رونق
رونق جمله جهان گر چه زمان جویا شد
نیست بی روی تو در مجمع خوبان رونق
چه شود مجلس ارباب نظر گر یکشب
گیرد از روی تو ای شمع شبستان رونق
عالم از نور مه و مهر چه رونق گیرد
گیرد از نور رخت دیده من آن رونق
حسن اشعار حسین از صفت تست آری
دارد از نعت نبی گفته حسان رونق
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۴
ای غمزه ات کشیده خدنگی بکین دل
ترک کمانکش تو گرفته کمین دل
ز کشت عمر خویش ندانم چه بر خورد
آنکو نکاشت تخم غمت در زمین دل
مقبول حضرتست چنان مقبلی که او
داغ غلامی تو نهد بر جبین دل
جان باختن بروی تو ای دوست کیش ماست
قربان شدن به تیغ هوای تو دین دل
من فارغم ز روضه رضوان از آنکه هست
خاک در سرای تو خلد برین دل
آید بحشر خاتم دولت بدست من
چون باشدم ز مهر تو مهر نگین دل
آندم که دل بناز ز اسرار دم زند
گر هست جبرئیل نباشد امین دل
آیینه جمال خدائی و در رخت
جز حق ندیده دیده دیدار بین دل
همچون حسین عقل طریق جنون گرفت
تا عشق دوست کرد مرا همنشین دل
ترک کمانکش تو گرفته کمین دل
ز کشت عمر خویش ندانم چه بر خورد
آنکو نکاشت تخم غمت در زمین دل
مقبول حضرتست چنان مقبلی که او
داغ غلامی تو نهد بر جبین دل
جان باختن بروی تو ای دوست کیش ماست
قربان شدن به تیغ هوای تو دین دل
من فارغم ز روضه رضوان از آنکه هست
خاک در سرای تو خلد برین دل
آید بحشر خاتم دولت بدست من
چون باشدم ز مهر تو مهر نگین دل
آندم که دل بناز ز اسرار دم زند
گر هست جبرئیل نباشد امین دل
آیینه جمال خدائی و در رخت
جز حق ندیده دیده دیدار بین دل
همچون حسین عقل طریق جنون گرفت
تا عشق دوست کرد مرا همنشین دل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
ز حد گذشت فراق تو ای فرشته خصال
بیا و تشنه دلان را بده زلال وصال
ز من بریدی و رفتی ولیک پیوسته
خیال روی تو میگرددم بگرد خیال
اگر نه از سر کوی تو میکند گذری
چرا حیات دهد مرده را نسیم شمال
فنای خویش همی خواهم از خدا که مرا
ز عمر باقی خود هست بی رخ تو خلال
ز بار غم الف قدم ار چو دال شود
گر از تو روی به پیچم بود ز عین ضلال
چگونه شیفته ماه عارضت نشوم
که نیست در همه عالم ترا نظیر و مثال
من از تو چشم مودت نمی توانم داشت
که هست از تو امید وفا خیال محال
مباد ماه عذار ترا خسوف و محاق
مباد مهر جمال ترا کسوف و زوال
در آرزوی وصالت حسین دلخسته
ز مویه گشت چو موی و ز ناله گشت چو نال
بیا و تشنه دلان را بده زلال وصال
ز من بریدی و رفتی ولیک پیوسته
خیال روی تو میگرددم بگرد خیال
اگر نه از سر کوی تو میکند گذری
چرا حیات دهد مرده را نسیم شمال
فنای خویش همی خواهم از خدا که مرا
ز عمر باقی خود هست بی رخ تو خلال
ز بار غم الف قدم ار چو دال شود
گر از تو روی به پیچم بود ز عین ضلال
چگونه شیفته ماه عارضت نشوم
که نیست در همه عالم ترا نظیر و مثال
من از تو چشم مودت نمی توانم داشت
که هست از تو امید وفا خیال محال
مباد ماه عذار ترا خسوف و محاق
مباد مهر جمال ترا کسوف و زوال
در آرزوی وصالت حسین دلخسته
ز مویه گشت چو موی و ز ناله گشت چو نال
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۶
ای که با سوز غم عشق تو می سازد دل
تا بکی ز آتش سردای تو بگذارد دل
گر چه عار آیدم از شاهی ملک در جهان
بغلامی تو امروز همی نازد دل
روح قدسی بجنیبت کشی من آید
علم عشق تو روزیکه برافرازد دل
شهسوارا پی درمان دلم رنجه مشو
که دو اسبه ز پی درد تو می تازد دل
آنچنان در غم عشق تو شدم مستغرق
که بشادی نتواند که بپردازد دل
گر چه در چنگ غمت عود صفت میسوزم
هیچ نقشی بجز از درد تو ننوازد دل
زان سبب نام دل خود بزبان میآرم
که تو میسوزی و با سوز تو میسازد دل
گر نه امید لقای تو بود روز جزا
حاشا لله که بجنت نظر اندازد دل
آشکارا نظر از خلق جهان دوخت حسین
که نهانی نظری با تو همی بازد دل
تا بکی ز آتش سردای تو بگذارد دل
گر چه عار آیدم از شاهی ملک در جهان
بغلامی تو امروز همی نازد دل
روح قدسی بجنیبت کشی من آید
علم عشق تو روزیکه برافرازد دل
شهسوارا پی درمان دلم رنجه مشو
که دو اسبه ز پی درد تو می تازد دل
آنچنان در غم عشق تو شدم مستغرق
که بشادی نتواند که بپردازد دل
گر چه در چنگ غمت عود صفت میسوزم
هیچ نقشی بجز از درد تو ننوازد دل
زان سبب نام دل خود بزبان میآرم
که تو میسوزی و با سوز تو میسازد دل
گر نه امید لقای تو بود روز جزا
حاشا لله که بجنت نظر اندازد دل
آشکارا نظر از خلق جهان دوخت حسین
که نهانی نظری با تو همی بازد دل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۷
چون تیره گشت روزم بی آن چراغ محفل
بگذار تا بسوزم چون شمع ز آتش دل
بی روی نازنینان از جان چسود ای جان
بی وصل همنشینان از زندگی چه حاصل
سازم بداغ دردش زانروی می نگردد
داغش جدا ز جانم دردش ز سینه زایل
کام دلم زمانه از دست برد بیرون
یارب مباد هرگز کار زمانه حاصل
آن نور هر دو دیده وان راحت دل و جان
از دیده رفت لیکن در دل گزیده منزل
سر قضا چه پرسی زینجاست مست و واله
جان هزار زیرک عقل هزار عاقل
گر وصل دوست جوئی بگذر حسین از خود
ورنه کجا توانی گشتن بدوست واصل
بگذار تا بسوزم چون شمع ز آتش دل
بی روی نازنینان از جان چسود ای جان
بی وصل همنشینان از زندگی چه حاصل
سازم بداغ دردش زانروی می نگردد
داغش جدا ز جانم دردش ز سینه زایل
کام دلم زمانه از دست برد بیرون
یارب مباد هرگز کار زمانه حاصل
آن نور هر دو دیده وان راحت دل و جان
از دیده رفت لیکن در دل گزیده منزل
سر قضا چه پرسی زینجاست مست و واله
جان هزار زیرک عقل هزار عاقل
گر وصل دوست جوئی بگذر حسین از خود
ورنه کجا توانی گشتن بدوست واصل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۹
تا من خیال عارض تو نقش بسته ام
نقش هوا ز لوح دل خویش شسته ام
جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت
وز دام آن سلاسل مشکین نجسته ام
چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد
از بند علم و وسوسه ی عقل رسته ام
تا دست محنت تو گریبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستی گسسته ام
ای مونس شکسته دلان کن عنایتی
از روی مرحمت که بسی دل شکسته ام
تو آفتاب دولت و من تیره روزگار
تو عیسی زمانه و من سینه خسته ام
خاکم به باد دادی و جانم بسوختی
جرمم همین که دل به هوای تو بسته ام
بنمای ماه دولت خود تا به دولتت
آید دو اسبه طالع بخت خجسته ام
شد سالها که در طلب وصل چون حسین
من بر امید وعده ی فردا نشسته ام
نقش هوا ز لوح دل خویش شسته ام
جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت
وز دام آن سلاسل مشکین نجسته ام
چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد
از بند علم و وسوسه ی عقل رسته ام
تا دست محنت تو گریبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستی گسسته ام
ای مونس شکسته دلان کن عنایتی
از روی مرحمت که بسی دل شکسته ام
تو آفتاب دولت و من تیره روزگار
تو عیسی زمانه و من سینه خسته ام
خاکم به باد دادی و جانم بسوختی
جرمم همین که دل به هوای تو بسته ام
بنمای ماه دولت خود تا به دولتت
آید دو اسبه طالع بخت خجسته ام
شد سالها که در طلب وصل چون حسین
من بر امید وعده ی فردا نشسته ام
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۰
ما که در بادیه ی عشق تو سرگردانیم
کعبه ی کوی تو را قبله ی دل ها دانیم
چشم ما گر همه با ناوک محنت دوزند
دیده بر دوختن از دیده ی تو نتوانیم
کوی تو کعبه و دیدار تو عید اکبر
کیش ما این که در آن عید تو را قربانیم
عوض کوی تو گر روضه ی رضوان بدهند
هم به خاک سر کوی تو که ما نستانیم
داغ ها بر جگر ماست چو لاله لیکن
به نسیمی ز وصال تو گل خندانیم
ما گدای در یاریم ولیکن چو حسین
اندر اقلیم وفاداری او سلطانیم
کعبه ی کوی تو را قبله ی دل ها دانیم
چشم ما گر همه با ناوک محنت دوزند
دیده بر دوختن از دیده ی تو نتوانیم
کوی تو کعبه و دیدار تو عید اکبر
کیش ما این که در آن عید تو را قربانیم
عوض کوی تو گر روضه ی رضوان بدهند
هم به خاک سر کوی تو که ما نستانیم
داغ ها بر جگر ماست چو لاله لیکن
به نسیمی ز وصال تو گل خندانیم
ما گدای در یاریم ولیکن چو حسین
اندر اقلیم وفاداری او سلطانیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
دل بیچاره ام گم شد به کوی یار می جویم
دل گم گشته خود را از آن دلدار می جویم
ز گلشن های روحانی چنین بلبل که من دارم
قفس چون بشکند او را در آن گلزار می جویم
چو چشم او به عیاری روان و قلب می دزدد
من بیدل متاع خود از آن عیار می جویم
چو دانستم که آن عیسی پی تیمار می آید
دل آشفته ی خود را کنون بیمار می جویم
چنان با سوز عشق او خوشستم دل که در محشر
به جای شربت کوثر حریق نار می جویم
اگر گه گه ز بی خویشی نظر در عالم اندازم
از او آیینه می سازم در او دیدار می جویم
چنان بختی که در خوابش شهنشاهان همی یابند
چو رهبر بخت بیدارش من بیدار می جویم
حسین این تاج داری ها مرا کی در نظر آید
سر سودائی خود را به زیر دار می جویم
دل گم گشته خود را از آن دلدار می جویم
ز گلشن های روحانی چنین بلبل که من دارم
قفس چون بشکند او را در آن گلزار می جویم
چو چشم او به عیاری روان و قلب می دزدد
من بیدل متاع خود از آن عیار می جویم
چو دانستم که آن عیسی پی تیمار می آید
دل آشفته ی خود را کنون بیمار می جویم
چنان با سوز عشق او خوشستم دل که در محشر
به جای شربت کوثر حریق نار می جویم
اگر گه گه ز بی خویشی نظر در عالم اندازم
از او آیینه می سازم در او دیدار می جویم
چنان بختی که در خوابش شهنشاهان همی یابند
چو رهبر بخت بیدارش من بیدار می جویم
حسین این تاج داری ها مرا کی در نظر آید
سر سودائی خود را به زیر دار می جویم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۳
منم که با تو زمانی وصال می بینم
به جای وصل همانا خیال می بینم
به راستان که بهشتم بهشت را تا من
بر آستان تو خود را مجال می بینم
توئی به لطف درآمیخته به من یا من
میان جان و بدن اتصال می بینم
تو هر جفا که کنی در وصال خورسندم
که در فراق صبوری محال می بینم
سزای افسر شاهی دنیی و عقبی ست
سری که در قدمت پایمال می بینم
مگر به شان تو نازل شده ست آیت حسن
که در تو غایت حسن و جمال می بینم
اگر چه بلبل باغ معانیم خود را
به وصف لاله روی تو لال می بینم
به بحر عشق فرو رو حسین و حال طلب
که غیر عشق همه قیل و قال می بینم
به جای وصل همانا خیال می بینم
به راستان که بهشتم بهشت را تا من
بر آستان تو خود را مجال می بینم
توئی به لطف درآمیخته به من یا من
میان جان و بدن اتصال می بینم
تو هر جفا که کنی در وصال خورسندم
که در فراق صبوری محال می بینم
سزای افسر شاهی دنیی و عقبی ست
سری که در قدمت پایمال می بینم
مگر به شان تو نازل شده ست آیت حسن
که در تو غایت حسن و جمال می بینم
اگر چه بلبل باغ معانیم خود را
به وصف لاله روی تو لال می بینم
به بحر عشق فرو رو حسین و حال طلب
که غیر عشق همه قیل و قال می بینم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۶
ای گشته مست عشقت روز الست جانم
مستی جان بماند روزی که من نمانم
هر ذره ای ز خاکم سرمست عشق باشد
چون ذره ها برآید از خاک استخوانم
فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
من مست عشق جانان فارغ ز این و آنم
گفتی به غیر منگر گر طالب حبیبی
والله که در دو گیتی غیر از تو من ندانم
از روی مهربانی ای مه بیا خرامان
تا نقد جان و دل را در پای تو فشانم
چون هیچ کس نشانی با خود نیافت از تو
در جستن نشانت از خویش بی نشانم
اسرار عشق جانان دانم حسین لیکن
چون محرمی ندارم گفتن نمیتوانم
مستی جان بماند روزی که من نمانم
هر ذره ای ز خاکم سرمست عشق باشد
چون ذره ها برآید از خاک استخوانم
فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
من مست عشق جانان فارغ ز این و آنم
گفتی به غیر منگر گر طالب حبیبی
والله که در دو گیتی غیر از تو من ندانم
از روی مهربانی ای مه بیا خرامان
تا نقد جان و دل را در پای تو فشانم
چون هیچ کس نشانی با خود نیافت از تو
در جستن نشانت از خویش بی نشانم
اسرار عشق جانان دانم حسین لیکن
چون محرمی ندارم گفتن نمیتوانم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۰
دو دیده بر سر راه امید می دارم
که کی بود که رسد قاصدی ز دلدارم
کراست زهره که آرد ز یار من خبری
و یا ز من ببرد خدمتی سوی یارم
چگونه نامه نویسم به خدمت تو که من
ز بیم مدعیان دم زدن نمی آرم
ز خون دیده شود روی زرد من گلگون
شب فراق چو از روز وصل یاد آرم
اگر کشند مرا دشمنان به جور و جفا
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
چه کردم ای صنم بی وفا چه دیدستی
ز من که رفتی و ماندی بزاری زارم
که کی بود که رسد قاصدی ز دلدارم
کراست زهره که آرد ز یار من خبری
و یا ز من ببرد خدمتی سوی یارم
چگونه نامه نویسم به خدمت تو که من
ز بیم مدعیان دم زدن نمی آرم
ز خون دیده شود روی زرد من گلگون
شب فراق چو از روز وصل یاد آرم
اگر کشند مرا دشمنان به جور و جفا
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
چه کردم ای صنم بی وفا چه دیدستی
ز من که رفتی و ماندی بزاری زارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۱
چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانیم
بیا که روی تو بینیم و جان برافشانیم
جمال صورت جان بر در تو تا دیدیم
در آن کمال که صورت نگاشت حیرانیم
ورای حسن ترا دلفریبی و ناز است
که ما بجان و دل ای دوست طالب آنیم
اگر چه سوخته آتش فراق توایم
به یمن وصل تو از هجر داد بستانیم
به تحفه گر ز درت آورد صبا گردی
به خاکپای تو کو را بدیده بنشانیم
هدایتی چو ز کشاف هیچ کشف نگشت
کنون بمکتب عشق تو تخته میخوانیم
از آنزمان که غلام کمینه تو شدیم
حسین وار در اقلیم عشق سلطانیم
بیا که روی تو بینیم و جان برافشانیم
جمال صورت جان بر در تو تا دیدیم
در آن کمال که صورت نگاشت حیرانیم
ورای حسن ترا دلفریبی و ناز است
که ما بجان و دل ای دوست طالب آنیم
اگر چه سوخته آتش فراق توایم
به یمن وصل تو از هجر داد بستانیم
به تحفه گر ز درت آورد صبا گردی
به خاکپای تو کو را بدیده بنشانیم
هدایتی چو ز کشاف هیچ کشف نگشت
کنون بمکتب عشق تو تخته میخوانیم
از آنزمان که غلام کمینه تو شدیم
حسین وار در اقلیم عشق سلطانیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۲
من کیستم که طالب دیدار او شوم
یا چیست نقد من که خریدار او شوم
او یوسف عزیز و مرا دست بس تهی
شرم آیدم که بر سر بازار او شوم
در مصر عشق طوطی شیرین سخن منم
تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم
او پادشاه مملکت حسن و من گدا
یارب چگونه محرم اسرار او شوم
یاری که در زمانه بخوبیش یار نیست
هست آرزوی خام که من یار او شوم
بر بوی پرسشی ز لب آن مسیح دم
آن دولت از کجاست که بیمار او شوم
با اینهمه فداش کنم جان خویشتن
باری ز مخلصان هوادار او شوم
گر باغ وصل همچو منی را مجال نیست
از دور بلبل گل رخسار او شوم
آزادی دو کون چو از بندگی اوست
خواهم که چون حسین گرفتار او شوم
یا چیست نقد من که خریدار او شوم
او یوسف عزیز و مرا دست بس تهی
شرم آیدم که بر سر بازار او شوم
در مصر عشق طوطی شیرین سخن منم
تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم
او پادشاه مملکت حسن و من گدا
یارب چگونه محرم اسرار او شوم
یاری که در زمانه بخوبیش یار نیست
هست آرزوی خام که من یار او شوم
بر بوی پرسشی ز لب آن مسیح دم
آن دولت از کجاست که بیمار او شوم
با اینهمه فداش کنم جان خویشتن
باری ز مخلصان هوادار او شوم
گر باغ وصل همچو منی را مجال نیست
از دور بلبل گل رخسار او شوم
آزادی دو کون چو از بندگی اوست
خواهم که چون حسین گرفتار او شوم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۳
روزی که من بداغ غمت از جهان روم
بد مهرم ار ز کوی تو سوی جنان روم
در چشم من چو خار نماید گل چمن
بی تو ز بوستان بسوی دوستان روم
در هر طرف گلی است هوا جوی بلبلی
من بلبلی نیم که بهر گلستان روم
از تو حجاب من همگی از من است و بس
برخیزد این حجاب چو من از میان روم
جانم نشانه ساز و در او تیر غم نشان
باشد بدین نشانه بر بی نشان روم
من مرغ عالم ملکوتم عجب مدار
با بال عشق گر بسوی آسمان روم
بگشا حسین پای دل و جان ز قید تن
تا من شبی بجانب آن جان جان روم
بد مهرم ار ز کوی تو سوی جنان روم
در چشم من چو خار نماید گل چمن
بی تو ز بوستان بسوی دوستان روم
در هر طرف گلی است هوا جوی بلبلی
من بلبلی نیم که بهر گلستان روم
از تو حجاب من همگی از من است و بس
برخیزد این حجاب چو من از میان روم
جانم نشانه ساز و در او تیر غم نشان
باشد بدین نشانه بر بی نشان روم
من مرغ عالم ملکوتم عجب مدار
با بال عشق گر بسوی آسمان روم
بگشا حسین پای دل و جان ز قید تن
تا من شبی بجانب آن جان جان روم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۴
ای شهریار حسن ترا تا شناختیم
اعلام عشق بر سر عالم فراختیم
یکدل شدیم و یک صفت و یک روش کنون
باز آمدیم از همه و با تو ساختیم
تا بر محک عشق نمائیم کم عیار
در بوته بلای تو عمری گداختیم
ره در قمارخانه عشقت بیافتیم
تا هر چه بود در ره سودا بباختیم
از مصر تاختن به یکی تاختن رسید
اسبی که در طریق هوای تو تاختیم
تا یار در دیار دل ما نزول کرد
شمشیر منع بر سر اعیار آختیم
گفتا چو سوخت عود دل از عشق ما حسین
ما در کنار خویش چو چنگش نواختیم
اعلام عشق بر سر عالم فراختیم
یکدل شدیم و یک صفت و یک روش کنون
باز آمدیم از همه و با تو ساختیم
تا بر محک عشق نمائیم کم عیار
در بوته بلای تو عمری گداختیم
ره در قمارخانه عشقت بیافتیم
تا هر چه بود در ره سودا بباختیم
از مصر تاختن به یکی تاختن رسید
اسبی که در طریق هوای تو تاختیم
تا یار در دیار دل ما نزول کرد
شمشیر منع بر سر اعیار آختیم
گفتا چو سوخت عود دل از عشق ما حسین
ما در کنار خویش چو چنگش نواختیم