عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
ترک خوبان گرچه از دست ملامت میکنیم
چون بهشتی صورتی دیدم قیامت میکنم
ذکر دل گر میکنم بر من گمان دل مبر
من حدیثی با تو از روز سلامت میکنم
میکنم عرض نیازی گر سگت را جان دهم
تا نپنداری که اظهار کرامت میکنم
مستم و دیوانه و حسن پری پیش نظر
لاجرم خود را برسوایی علامت میکنم
سجده بت کردم و آتش زدم در خانقه
کافرم گر هیچ پروا از ندامت میکنم
غرقه بحر غمم از اضطرابم چاره نیست
من نه بیصبری ز راه استقامت میکنم
گرچه درویشم چو اهلی همتی دارم بلند
زان سبب میل بتان سرو قامت میکنم
چون بهشتی صورتی دیدم قیامت میکنم
ذکر دل گر میکنم بر من گمان دل مبر
من حدیثی با تو از روز سلامت میکنم
میکنم عرض نیازی گر سگت را جان دهم
تا نپنداری که اظهار کرامت میکنم
مستم و دیوانه و حسن پری پیش نظر
لاجرم خود را برسوایی علامت میکنم
سجده بت کردم و آتش زدم در خانقه
کافرم گر هیچ پروا از ندامت میکنم
غرقه بحر غمم از اضطرابم چاره نیست
من نه بیصبری ز راه استقامت میکنم
گرچه درویشم چو اهلی همتی دارم بلند
زان سبب میل بتان سرو قامت میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
شرگشته ام و چاره تقدیر ندارم
در مانده تقدیرم و تدبیر ندارم
منصور فت گر بکشندم بسردار
از عشق تو جز ناله شبگیر ندارم
دیوانه بصد عقل من غمزده جانست
من غایتش اینست که زنجیر ندارم
زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه
من هم نه در ترکش ازین تیر ندارم
هر سرو که برخاست منش لاله باغم
کو داغ جوانی که من پیر ندارم
تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت
در سجده او شکر که تقصیر ندارم
اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش
خواب دگران را سر تعبیر ندارم
در مانده تقدیرم و تدبیر ندارم
منصور فت گر بکشندم بسردار
از عشق تو جز ناله شبگیر ندارم
دیوانه بصد عقل من غمزده جانست
من غایتش اینست که زنجیر ندارم
زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه
من هم نه در ترکش ازین تیر ندارم
هر سرو که برخاست منش لاله باغم
کو داغ جوانی که من پیر ندارم
تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت
در سجده او شکر که تقصیر ندارم
اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش
خواب دگران را سر تعبیر ندارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
دیده دریا چو شد از گریه چه تدبیر کنم
دل بطوفان نهم و چشم به تقدیر کنم
پیرم و مست جوانان ز خودم شرمی باد
که جوانان نکنند آنچه من پیر کنم
کس ره من ندهد در حی لیلی وش خویش
مگر اینصورت مجنون شده تغییر کنم
گفته یی درد دل خویش بگو پیش طبیب
بیش از آن درد دلم هست که تقریر کنم
من جز از سجده بت راه بطاعت نبرم
کافری باشم اگر دانم و تقصیر کنم
دوش در خواب سحر همدم خورشید شدم
مگر این خواب بدیدار تو تعبیر کنم
عاقلی به زمن ایخواجه طلب در غم دل
من بزنجیر دلم دل بچه زنجیر کنم
اسم اعظم مگرم ملک سلیمان بخشد
ورنه من چون تو پری را بچه تسخیر کنم
خواب راحت ز درت یافتم آنروز مباد
که ببد روزی ازین مرحله شبگیر کنم
کس ز صد حرف یکی ره نبرد چون اهلی
آیت حسن ترا کاینهمه تفسیر کنم
دل بطوفان نهم و چشم به تقدیر کنم
پیرم و مست جوانان ز خودم شرمی باد
که جوانان نکنند آنچه من پیر کنم
کس ره من ندهد در حی لیلی وش خویش
مگر اینصورت مجنون شده تغییر کنم
گفته یی درد دل خویش بگو پیش طبیب
بیش از آن درد دلم هست که تقریر کنم
من جز از سجده بت راه بطاعت نبرم
کافری باشم اگر دانم و تقصیر کنم
دوش در خواب سحر همدم خورشید شدم
مگر این خواب بدیدار تو تعبیر کنم
عاقلی به زمن ایخواجه طلب در غم دل
من بزنجیر دلم دل بچه زنجیر کنم
اسم اعظم مگرم ملک سلیمان بخشد
ورنه من چون تو پری را بچه تسخیر کنم
خواب راحت ز درت یافتم آنروز مباد
که ببد روزی ازین مرحله شبگیر کنم
کس ز صد حرف یکی ره نبرد چون اهلی
آیت حسن ترا کاینهمه تفسیر کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۶
آنکه شب روز طرب کرد ز روی چو مهم
گر بتابد رخ خود وای بروز سیهم
آفتابی که من از یک نگهش زنده شدم
چکنم گر نکند از کرم خود نگهم
زان ز نخدان من مسکین چو بچاه افتادم
دوست گر دست نگیرد که برآرد ز چهم
گرچه ره داد بخویشم مرو ایدل گستاخ
که غیورست و ز غیرت بدهد باز رهم
من چو زلف تو پریشان نه ز خویشم شب و روز
که پریشان تو کنی روز و شب و سال و مهم
دم نیارم زدن از خرمن طاعت ترسم
که کند خاک سیه آتش برق گنهم
چون گدای در آن شاه بتانم اهلی
نا امید از در بخشش نکند میل شهم
گر بتابد رخ خود وای بروز سیهم
آفتابی که من از یک نگهش زنده شدم
چکنم گر نکند از کرم خود نگهم
زان ز نخدان من مسکین چو بچاه افتادم
دوست گر دست نگیرد که برآرد ز چهم
گرچه ره داد بخویشم مرو ایدل گستاخ
که غیورست و ز غیرت بدهد باز رهم
من چو زلف تو پریشان نه ز خویشم شب و روز
که پریشان تو کنی روز و شب و سال و مهم
دم نیارم زدن از خرمن طاعت ترسم
که کند خاک سیه آتش برق گنهم
چون گدای در آن شاه بتانم اهلی
نا امید از در بخشش نکند میل شهم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
یکدم ایساقی جان می ده و مدهوش کنم
باشد این غم که مرا کشت فراموش کنم
خرقه پوشان ورع را خبر از عشق کجاست
حل این نکته ز مستان قباپوش کنم
من و خون خوردن از او گو مدهم لاله قدح
خون خورم به که می از دست خسان نوش کنم
مطربم سوی طرب خواند و ناصح بصلاح
مصلحت چیست دلا حرف کرا گوش کنم
گر برد بار سبوی می رندان دوشم
به که سجاده تقوی علم دوش کنم
بخت آن نیز ندارم که چو مجنون طلبم
نو غزالی و بیاد تو هم آغوش کنم
وقت آنست که چون اهلی از آن نرگس مست
سخنی گویم و یاران هم خاموش کنم
باشد این غم که مرا کشت فراموش کنم
خرقه پوشان ورع را خبر از عشق کجاست
حل این نکته ز مستان قباپوش کنم
من و خون خوردن از او گو مدهم لاله قدح
خون خورم به که می از دست خسان نوش کنم
مطربم سوی طرب خواند و ناصح بصلاح
مصلحت چیست دلا حرف کرا گوش کنم
گر برد بار سبوی می رندان دوشم
به که سجاده تقوی علم دوش کنم
بخت آن نیز ندارم که چو مجنون طلبم
نو غزالی و بیاد تو هم آغوش کنم
وقت آنست که چون اهلی از آن نرگس مست
سخنی گویم و یاران هم خاموش کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
سگ توییم و بر آن در شکسته حال خوشیم
سبوی بخت شکستیم و باسفال خوشیم
ترا شکست مباد ایمه تمام که ما
به دلشکستگی خویش چون هلال خوشیم
دو روز عمر بما گر وفا کند چون نوح
نه یک دو روز که باغم هزار سال خوشیم
خیال وصل تو خوشحال میکند ما را
وصال چون ندهد دست با خیال خوشیم
نگاه کن سوی مجنون وشان خویش که ما
بیک نگاه ز چشم تو ایغزال خوشیم
کمال عشق و محبت غمست ای اهلی
خوشیم باغم و در غایت کمال خوشیم
سبوی بخت شکستیم و باسفال خوشیم
ترا شکست مباد ایمه تمام که ما
به دلشکستگی خویش چون هلال خوشیم
دو روز عمر بما گر وفا کند چون نوح
نه یک دو روز که باغم هزار سال خوشیم
خیال وصل تو خوشحال میکند ما را
وصال چون ندهد دست با خیال خوشیم
نگاه کن سوی مجنون وشان خویش که ما
بیک نگاه ز چشم تو ایغزال خوشیم
کمال عشق و محبت غمست ای اهلی
خوشیم باغم و در غایت کمال خوشیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۴
ما پیش تیغ سربارادت نهاده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره ز سنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران ز آتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تا دم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن بمهرت از همه عالم زیاده ایم
قربانی توایم و بدین کار زاده ایم
بر ما چو شانه تیغ زبانها کشیده اند
تا یک گره ز سنبل زلفت گشاده ایم
گر دیگران ز آتش خشمت گریختند
ما همچو شمع تا دم مردن ستاده ایم
با ما چو چشم خویش تو در نقش بازیی
ما با تو همچو آینه یک لخت و ساده ایم
امشب که گریه نیست به آهیم مبتلا
از آب جسته ایم و در آتش فتاده ایم
ای ابر لطف مرحمتی کن که غنچه وار
پژمرده ایم و دل بشکفتن نهاده ایم
از ذره کمتریم چو اهلی بکوی تو
لیکن بمهرت از همه عالم زیاده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۵
چند نالم ز غم و شهر پر آوازه کنم
چون سگان ریش کهن را بزبان تازه کنم
شوقم اندازه حسن تو ندارد ایمه
کی توانم که نظر بر تو به اندازه کنم
چشم بستم ز تو و عشق نه آنست که من
تکیه بر ملک دل از بستن دروازه کنم
گر تو ای تازه خط از زلف نبخشی تاری
نسخه جان پریشان بچه شیرازه کنم
اهلی از عشق چو بلبل نکنم ناله که من
عشقبازی نه پی شهرت و آوازه کنم
چون سگان ریش کهن را بزبان تازه کنم
شوقم اندازه حسن تو ندارد ایمه
کی توانم که نظر بر تو به اندازه کنم
چشم بستم ز تو و عشق نه آنست که من
تکیه بر ملک دل از بستن دروازه کنم
گر تو ای تازه خط از زلف نبخشی تاری
نسخه جان پریشان بچه شیرازه کنم
اهلی از عشق چو بلبل نکنم ناله که من
عشقبازی نه پی شهرت و آوازه کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
شبی در آ ز در ایشمع و خانه روشن کن
چراغ طلعت خود نور دیده من کن
اگر چو خرمن گل در کنار من نایی
بیک دو بوسه مرا خوشه چین خرمن کن
سگ توام چو نیاری بگردنم دستی
کمند موی سیه باری ام بگردن کن
مرا ز بخت گران جان نصیب گلخن گشت
تو چون نسیم سبکروح گشت گلشن کن
ز دشمنان چه غم ایدل چو دوست با تو بود
زمانه گو همه آفاق با تو دشمن کن
دلیل زندگیش اهلی از رخ تو بود
بیا و بر همه چون آفتاب روشن کن
بعد ازین پا بر سر سنگ بلا خواهم زدن
هرچه خواهم دید بر وی پشت پا خواهم زدن
عاشق دیوانه را پروای خان و مان کجاست
گلخنی خواهم شد آتش در سرا خواهم زدن
من که نتوانم ز خوی نازک او آه زد
آه اگر یابم مجالی نعره ها خواهم زدن
خواهم آخر سر بپای بوته خاری نهاد
همچو مجنون خیمه در دشت فنا خواهم زدن
چند پیش او حریف او شود با من رقیب
بعد ازین اهلی بخونخوردن صلا خواهم زدن
چراغ طلعت خود نور دیده من کن
اگر چو خرمن گل در کنار من نایی
بیک دو بوسه مرا خوشه چین خرمن کن
سگ توام چو نیاری بگردنم دستی
کمند موی سیه باری ام بگردن کن
مرا ز بخت گران جان نصیب گلخن گشت
تو چون نسیم سبکروح گشت گلشن کن
ز دشمنان چه غم ایدل چو دوست با تو بود
زمانه گو همه آفاق با تو دشمن کن
دلیل زندگیش اهلی از رخ تو بود
بیا و بر همه چون آفتاب روشن کن
بعد ازین پا بر سر سنگ بلا خواهم زدن
هرچه خواهم دید بر وی پشت پا خواهم زدن
عاشق دیوانه را پروای خان و مان کجاست
گلخنی خواهم شد آتش در سرا خواهم زدن
من که نتوانم ز خوی نازک او آه زد
آه اگر یابم مجالی نعره ها خواهم زدن
خواهم آخر سر بپای بوته خاری نهاد
همچو مجنون خیمه در دشت فنا خواهم زدن
چند پیش او حریف او شود با من رقیب
بعد ازین اهلی بخونخوردن صلا خواهم زدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
چه حسن است این زهی خوبی مگر خورشید و ماه است این
چه عشق است این زهی محنت مگر قهر آله است این
مگر گر بد کنم آه دلت بر من کجا گیرد
حذرکن کاتش محض است جان من نه آه است این
چه ظلم است این که میتابی رخ از فریاد مظلومان
سگ فریاد خوانی نیست آخر داد خواه است این
بامید کف پای تو چشمم خاک ره گردید
بنه در چشم من پای همان دان خاک راه است این
ز غم خون شد دل اهلی اگر باور نمیداری
دو چشم خون فشان بنگر که بر حالش گواه است این
چه عشق است این زهی محنت مگر قهر آله است این
مگر گر بد کنم آه دلت بر من کجا گیرد
حذرکن کاتش محض است جان من نه آه است این
چه ظلم است این که میتابی رخ از فریاد مظلومان
سگ فریاد خوانی نیست آخر داد خواه است این
بامید کف پای تو چشمم خاک ره گردید
بنه در چشم من پای همان دان خاک راه است این
ز غم خون شد دل اهلی اگر باور نمیداری
دو چشم خون فشان بنگر که بر حالش گواه است این
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
میخواست شب که داغ نهد دلستان من
میساخت او فتیله و میسوخت جان من
گو استخوان من سگ کویت مخور که هست
پیکان زهر دار تو در استخوان من
خواهم زبان خویش برون آرم از دهان
تا نشنود حدیث تو کس از زبان من
بی پرتوی ز آتش دل در هوای تو
هرگز برون نشد نفسی از دهان من
تا جیب جان من نشود همچو غنچه چاک
ظاهر شود داغ نهان من
گر زین دل کباب حریفان نه آگهند
بویی نمی برند ز آه و فغان من
تا جان نسوخت شعله آهم نشد بلند
بی آتشی چراغ که افروخت جان من
اهلی به ناتوانی من گر نکرد رحم
گو رحم کن بحال دل ناتوان من
میساخت او فتیله و میسوخت جان من
گو استخوان من سگ کویت مخور که هست
پیکان زهر دار تو در استخوان من
خواهم زبان خویش برون آرم از دهان
تا نشنود حدیث تو کس از زبان من
بی پرتوی ز آتش دل در هوای تو
هرگز برون نشد نفسی از دهان من
تا جیب جان من نشود همچو غنچه چاک
ظاهر شود داغ نهان من
گر زین دل کباب حریفان نه آگهند
بویی نمی برند ز آه و فغان من
تا جان نسوخت شعله آهم نشد بلند
بی آتشی چراغ که افروخت جان من
اهلی به ناتوانی من گر نکرد رحم
گو رحم کن بحال دل ناتوان من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
شبی با نامرادان باش و ترک خود مرادی کن
درآ چون آفتاب از در شب و تا روز شادی کن
من آخر کشته خواهم شد برسوایی زعشق تو
اگر خواهی نهانم کش وگر خواهی منادی کن
دلا گر همدمی با نو غزالان آرزو داری
چو مجنون ترک مردم گیر و رو در کوه و وادی کن
تو میخواهی مراد و نامرادت دوست میخواهد
دلا چون این مراد اوست با ما نامرادی کن
نهاد چرخ کجرو با کسی کی راست میگردد
بمهر ظاهرش منگر حذر از کج نهادی کن
بنور عقل در عالم ره شادی که میباید
درین ظلمت سرا اهلی چراغ عقل هادی کن
درآ چون آفتاب از در شب و تا روز شادی کن
من آخر کشته خواهم شد برسوایی زعشق تو
اگر خواهی نهانم کش وگر خواهی منادی کن
دلا گر همدمی با نو غزالان آرزو داری
چو مجنون ترک مردم گیر و رو در کوه و وادی کن
تو میخواهی مراد و نامرادت دوست میخواهد
دلا چون این مراد اوست با ما نامرادی کن
نهاد چرخ کجرو با کسی کی راست میگردد
بمهر ظاهرش منگر حذر از کج نهادی کن
بنور عقل در عالم ره شادی که میباید
درین ظلمت سرا اهلی چراغ عقل هادی کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
گر با تو نیم دولتم ایشوخ بس است این
کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این
گفتی که شبت ناله بسی پست برآید
مارا نفسی نیست مگر هم نفس است این
پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت
ای مردمک دیده نه کار مگس است این
جز مردن و کشتن سخن از عشق نگویم
تا خلق نگویند که صاحب هوس است این
اهلی بدعا باز چه دارد اجل از خود
چون در شب هجران تو فریادرس است این
کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این
گفتی که شبت ناله بسی پست برآید
مارا نفسی نیست مگر هم نفس است این
پروانه تواند برخ شمع نظر دوخت
ای مردمک دیده نه کار مگس است این
جز مردن و کشتن سخن از عشق نگویم
تا خلق نگویند که صاحب هوس است این
اهلی بدعا باز چه دارد اجل از خود
چون در شب هجران تو فریادرس است این
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
وه که بازار کف عنان دل برون خواهد شدن
دل که بود آسوده دیگر غرق خون خواهد شدن
اینچنین کان روی زیبا در نظر آید مرا
چهره ام زرد و سرشکم لاله گون خواهد شدن
من نظر پوشم مبادا در دلم آید درون
گر حریف اینست در جان هم درون خواهد شدن
زین کشش گر مهر او دارد دل من دور نیست
گر ز کنج عافیت دیگر برون خواهد شدن
گر کشد زین دست اهلی حلقه زلف بتان
عاقبت سر حلقه اهل جنون خواهد شدن
دل که بود آسوده دیگر غرق خون خواهد شدن
اینچنین کان روی زیبا در نظر آید مرا
چهره ام زرد و سرشکم لاله گون خواهد شدن
من نظر پوشم مبادا در دلم آید درون
گر حریف اینست در جان هم درون خواهد شدن
زین کشش گر مهر او دارد دل من دور نیست
گر ز کنج عافیت دیگر برون خواهد شدن
گر کشد زین دست اهلی حلقه زلف بتان
عاقبت سر حلقه اهل جنون خواهد شدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
ای چرخ پی مجلس او ز آب و گل من
جامی کن و بنویس بر آن حال دل من
گر دانه غم کاری و گر تخم ملامت
جز سبزه مهرت ندهد ز آب و گل من
من بنده این داغ غلامی که تو گویی
برنامه آزادی ات اینک سجل من
بیم است که آید پری از شوق و بسوزد
پروانه صفت بر سر شمع چگل من
یک عاشق بیدل نتوان یافت چو اهلی
کش دل نبود جانب پیمان گسل من
جامی کن و بنویس بر آن حال دل من
گر دانه غم کاری و گر تخم ملامت
جز سبزه مهرت ندهد ز آب و گل من
من بنده این داغ غلامی که تو گویی
برنامه آزادی ات اینک سجل من
بیم است که آید پری از شوق و بسوزد
پروانه صفت بر سر شمع چگل من
یک عاشق بیدل نتوان یافت چو اهلی
کش دل نبود جانب پیمان گسل من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
موسم خزان ایگل در چمن گذاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
آفت جوانی بین چشم اعتباری کن
آخر ایکمان ابرو صید دل غنیمت دان
تا بکف کمان داری از کمان شکاری کن
صحبت جهانداران درد سر نمیارزد
جرعه یی بکف آور وز میان کناری کن
عاقلی هنر نبود کار رهروان عشق است
بی هنر چکار آید خیز و فکر کاری کن
همچو خضر اگر خواهی عمر جاودان اهلی
نقد زندگانی را صرف راه یاری کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
در دلم از تو گره به که گشاد از دگران
نامرادی ز تو خوشتر که مراد از دگران
گر بطالع ز حریفان تو یکذره کمیم
شکر ایزد که به مهریم ز یاد از دگران
خوبرویان همه در جلوه حسن اند ولی
کی شود عاشق غمگین تو شاد از دگران
تو مرا میکشی از جور فلک چون نالم
نتوان زد بجفاهای تو داد از دگران
از تو گر سر کشد ایچشمه حیوان اهلی
تشنه لب میرد و سیراب مباد از دگران
نامرادی ز تو خوشتر که مراد از دگران
گر بطالع ز حریفان تو یکذره کمیم
شکر ایزد که به مهریم ز یاد از دگران
خوبرویان همه در جلوه حسن اند ولی
کی شود عاشق غمگین تو شاد از دگران
تو مرا میکشی از جور فلک چون نالم
نتوان زد بجفاهای تو داد از دگران
از تو گر سر کشد ایچشمه حیوان اهلی
تشنه لب میرد و سیراب مباد از دگران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۶
او در دل و چون باد صبا در بدرم من
پرسم خبر از غیر و ز خود بیخبرم من
شکر بر طوطی فکن و گل سوی بلبل
آتش بمن انداز که مرغ دگرم من
خلقی همه نزدیک و تو مپسند که از دور
چون صورت دیوار بحسرت نگرم من
من مور ضعیفم دگران طایر بامش
رحمی بکن ای بخت که بیبال و پرم من
ایگل سر بازار توام در غم او نیست
گر یوسف عهدی که بهیچت نخرم من
بوی گل مقصود ز باد سحر آید
چون بلبل از آن مست نسیم سحرم من
چون اهلی اگر جامه دریدن دهدم دست
نامردم اگر جامه جان را ندرم من
پرسم خبر از غیر و ز خود بیخبرم من
شکر بر طوطی فکن و گل سوی بلبل
آتش بمن انداز که مرغ دگرم من
خلقی همه نزدیک و تو مپسند که از دور
چون صورت دیوار بحسرت نگرم من
من مور ضعیفم دگران طایر بامش
رحمی بکن ای بخت که بیبال و پرم من
ایگل سر بازار توام در غم او نیست
گر یوسف عهدی که بهیچت نخرم من
بوی گل مقصود ز باد سحر آید
چون بلبل از آن مست نسیم سحرم من
چون اهلی اگر جامه دریدن دهدم دست
نامردم اگر جامه جان را ندرم من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۳
از در کعبه نه تو گفتی که شوم کشته بپایش
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
از در کعبه چه حاصل به در یار نشین
روی بر دوست کن و پشت بدیوار نشین
گر دلت تیره بود رشته تسبیح چه سود
سینه صافی کن و در حلقه ز نار نشین
در صف میکده سجاده نگنجد ایشیخ
بفکن این بار غم از دوش و سبکبار نشین
اینزمان کان قد رعنا به خرامش برخاست
یکدم ای کبک خرامنده ز رفتار نشین
منکه با یار نشینم ز جهانم چه خبر
گو بطعنم همه بر خیز و در انکار نشین
وصل یوسف طلبی پرده ناموس بدر
چون زلیخا بدر آ بر سر بازار نشین
کار ما از صف مسجد نگشاید اهلی
یک قدم پیش نه و در صف خمار نشین
بر عمر وفا نیست تو بر عهد وفا کن
از در کعبه چه حاصل به در یار نشین
روی بر دوست کن و پشت بدیوار نشین
گر دلت تیره بود رشته تسبیح چه سود
سینه صافی کن و در حلقه ز نار نشین
در صف میکده سجاده نگنجد ایشیخ
بفکن این بار غم از دوش و سبکبار نشین
اینزمان کان قد رعنا به خرامش برخاست
یکدم ای کبک خرامنده ز رفتار نشین
منکه با یار نشینم ز جهانم چه خبر
گو بطعنم همه بر خیز و در انکار نشین
وصل یوسف طلبی پرده ناموس بدر
چون زلیخا بدر آ بر سر بازار نشین
کار ما از صف مسجد نگشاید اهلی
یک قدم پیش نه و در صف خمار نشین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
من زار و دل غمزده هم زار تر از من
در عشق تو کس نیست گرفتار از من
کار همه دشوار شد از عشق ولیکن
بر کس نبود عشق تو دشوار تر از من
بیمارم و غیر از دل خود نیست طبیبم
او نیز بصد مرتبه بیمار تر از من
خواهم که بعیاریت از دست برم جان
ترسم که بود چشم تو عیارتر از من
بر جان من آزار رقیبان تو بیشست
هرچند که کس نیست کم آزارتر از من
حال شب و سیر فلک از دیده من پرس
کس نیست درین دایره بیدارتر از من
اهلی همه کس در ره دل خوار شود لیک
خاری ز زمین سر نزند خوارتر از من
در عشق تو کس نیست گرفتار از من
کار همه دشوار شد از عشق ولیکن
بر کس نبود عشق تو دشوار تر از من
بیمارم و غیر از دل خود نیست طبیبم
او نیز بصد مرتبه بیمار تر از من
خواهم که بعیاریت از دست برم جان
ترسم که بود چشم تو عیارتر از من
بر جان من آزار رقیبان تو بیشست
هرچند که کس نیست کم آزارتر از من
حال شب و سیر فلک از دیده من پرس
کس نیست درین دایره بیدارتر از من
اهلی همه کس در ره دل خوار شود لیک
خاری ز زمین سر نزند خوارتر از من