عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۶ - حدیث لاجبر ولا تفویض بل امر بین الامرین
هست امر بین امرین ای پسر
نشنو از من بلکه بشنو از خبر
ان ما فی البیت یشبه صاحبه
خواه زیبا باشد و خواهی تبه
هرچه اندر خانه ای فرزانه است
سربسر مانند صاحبخانه است
بود آدم هست چون ای محترم
نی وجود صرف نی صرف عدم
هستیی با نیستی آمیخته
در میان این دو طرحی ریخته
هست امری در میان هست و نیست
من نمی دانم ولی آن امر چیست
گر وجود است این فنا او را چراست
ور عدم این های و هوها از کجاست
همچنین علمش نه علم است ای همال
علم آن باشد که دارد ذوالجلال
جهل هم نبود چه جهل است ای جناب
آنچه او را بود پیش از اکتساب
دارد امری لیک نی علم و نه جهل
هرچه می خواهی بگو امریست سهل
همچنین دان اقتدار و اختیار
بر دهان جبریان پنبه فشار
اختیارش آنچه می دانی بود
یعنی از اوصاف امکانی بود
وصف امکانی تو دانی چیست آن
نفی ضد است آن حقیقت نیست آن
قدرت و علم و حیات و اختیار
جمله را مثال وجود او شمار
جمله امر بین امرین است و بس
نسبتش با وصف عنقا و مگس
چیست دانی ای برادر اقتدار
آنکه در دست تو باشد اختیار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۷ - توجیه دیگر از برای حدیث لاجبر ولا تفویض
فعل را خواهی کنی و خواه نه
جز تورا در فعل و ترکش راه نه
کس نه بتواند بپیچد پنجه ات
یا ز منع فعل سازد رنجه ات
با تو باشد اختیار و اختیار
اختیارت را بود بیخ استوار
ورنه آن قدرت نباشد جان من
با چنین قدرت دم از قدرت مزن
اختیارت چون به دست دیگری ست
اختیارت اختیار ای دوست نیست
باشد او از تو بگیرد اختیار
هم نماید از تو سلب اقتدار
عاجز و زار و زبون گرداندت
از فرازی سرنگون گرداندت
یا فرستد مانعی در کار تو
سست سازد همت ستوار تو
یا بگرداند از آن میل دلت
یا بیارد پیش شغل شاغلت
این نباشد اختیار و جبر نیز
هست امر بین امرین ای عزیز
گر کنی فعل از تو باشد ای عمو
با شعور و با اراده مو به مو
دست تو بگرفته شاه دستگیر
آن نباشد جبر ای مرد خبیر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۸ - وجه سوم در بیان جبر و اختیار
از ره دیگر هم ای فرخنده یار
هست امر بین امرین اختیار
دان ره کمیت و مقدار دان
کار هم کفیار و هم فقیار دان
آنچه باشد مورد تکلیف تو
اختیار تو در آن تشریف تو
خواجه حکم شرع خواهی کم و وضع
اندر آنها نیست جبر و دفع و منع
وآنچه جز این جمله دست دیگری ست
اختیاری بندگان را نیست نیست
هم حیات از او بود هم مرگ ازو
بینوایی زو نوا و برگ ازو
درد از او باشد و درمان ازو
هم علاج سینه ی سوزان ازو
عزت از او ذلت و خواری ازو
صحت از او رنج و بیماری ازو
غصه از او غم ازو شادی ازو
هم خرابی زو و آبادی ازو
محنت از او رنج ازو راحت ازو
فقر ازو و گنج ازو ذلت ازو
سوز از او باشد و ماتم ازو
تو ازو و من از او عالم ازو
تخت از او و تاج از او و سر از اوست
جان فدای آنکه سرتاسر از اوست
می نجنبد ذره ای بی امر او
جملگی مرهون لطف و قهر او
گوش ازو دندان ازو لیک ای عمو
گوش را دندان گرفتن نیست ازو
نیک بنگر قاضیا این کار نیست
اینهمه تأخیرت اندر حکم چیست
آدمی را حکم تو زنده کند
زنده را جاوید پاینده کند
حکم تو از حکم حق دارد سبق
زنده سازد مردگان را حکم حق
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۰ - بقیه حکایت قاضی و خصم مردی که گوش او مجروح بود
گفت قاضی گوش او را ای عمو
از چه رو دندان گرفتی گوش او
گفت خصم ای قاضی با داد و دین
افتورا گوید نکردم من چنین
عرش را ثابت کن آنگه نقش کن
ورنه بگذر ترک نقش و عرش کن
مدعی را گفت قاضی کو شهود
اندرین مطلب بیاور زود زود
گفت ای قاضی بغیر از این دو تن
هیچکس اینجا نبوده بی سخن
گر کسی بوده است کو گوید که بود
ورنه بشمارد دیت را این عنود
گفت قاضی هی چه می گویی بگو
دیگری غیر از خود و او را بگو
گفت غیر از او و من ای مؤتمن
دیگری آنجا نبود از مرد و زن
گوش خود بگرفت با دندان خویش
کرد آن را پاره پاره ریش ریش
گفت قاضی این چه ژاژ است و فشار
پیش چون من این سخنها واگذار
او نه اشتر تا تواند گوش خویش
هم به دندان خود کند مجروح و ریش
گردنش گر گردن اشتر بدی
آنچه گفتی ممکن و در خور بدی
جمله گفتند از کهین و از مهین
آفرین بر فکر قاضی آفرین
غیر اشتر یا شترمرغ ای شگفت
کی تواند گوش خود دندان گرفت
خصم گفتا بنگر ای عاجزنواز
گردنش چون گردن اشتر دراز
گرنه اشتر تا بگیرد گوش خویش
همچو اشتر لیک باشد گردنیش
گرنه ابلیس اند این قوم خسیس
گردنی دارند لیکن چون بلیس
همچو شیطان زین سبب گردن کشند
در تلاطم روز و شب چون آتشند
هست ازین گردن درازیهایشان
شرحه شرحه گوش جسم و گوش جان
خون جان از گوش و گردنشان نهان
ناله جان شان رود تا آسمان
عذرها آرند بدتر از گناه
حالمان گردیده از شیطان تباه
هرچه کردند از گناه و خوی بد
لعن بر شیطان کنند افزون ز حد
نسبت آن را به شیطان می کنند
خود بری از ذنب و عصیان می کنند
رو رو ای شیطان کمین شاگرد تو
هست شیطان خفته زیر ورد تو
گرچه شیطان را بود گردن طویل
غافلی از گردن خود ای جلیل
گر همی جویی رهایی از فتن
تیغ برکش گردن خود را بزن
هی بزن این گردن ای گردن دراز
گردنی کوته بجو با آن بساز
هین ببین این گردن نفس لعین
از زمین بر رفته تا عرش برین
ورنه می بینی بهم پیچیده است
گردن خود را به تو دزدیده است
نفس تو باشد سلجقانی سترگ
کاسه ای دارد بسی زفت و بزرگ
گردن و سر کرده در کاسه نهان
چون برآرد می کشد تا کهکشان
هان و هان غافل مشو زین سنگ پشت
کو هزاران چون تورا این سنگ کشت
پیش تو از ابلهی و کودنی
نیست پیدا زان سری و گردنی
باش تا پیدا شود صیدی ز دور
بین که گردن می کشد چون لندهور
گردنی چون رود نیل عسقلان
درکشد از ایروان تا قیروان
درکشد هم سعد را هم نحس را
هم ببلعد مرد صاحب نفس را
ای که گویی نفسم آرامیده است
سخت می بینم تورا بلعیده است
در درون این سلجقانی اسیر
کاسه هایش بر سرت بالا و زیر
مار ضحاکست نفس کافرت
سر برآورده است از دوش و سرت
طعمه می جوید تورا این تند یار
نی دمی آرام گیرد نی قرار
تا تورا بلعد کشد اندر گلو
یا بکوبی هم سر و هم دم او
در تلاطم تا بود لوامه است
با تواش صد جنگ و صد هنگامه است
عقل مار افتاد و نفست اژدها
روز و شب دارند با هم ماجرا
گر تو کوبیدی سر او می کند
ترک جنگ و مطمئنه می شود
ور تورا بلعید و عقلت را شکست
وای تو نفست کنون اماره است
تا نبلعیده تورا ای مرد خوب
سنگ برگیر و سر آن را بکوب
سنگ چبود ترک خواهشهای او
کنده ای نقوی زدن بر پای او
سنگ چبود یاد آن یار قدیم
تطمئن القلب بالذکر الحکیم
یاد او شاخی است انسش بار و بر
انس نخل دوستی آن را ثمر
دوستی افسون هر ارقم بود
دوستی تریاق جمله سم بود
آتشی باشد خس و خاشاک سوز
هرهوا و هر هوس را پاک سوز
تیشه ای باشد هوس را ریشه زن
خار بنهای هوا را بیخ کن
دوستی تیغی بود فولاد دم
صد طناب رشته را برد ز هم
دوستی ترکی بود تاراج گر
نی گذارد خانه نی سامان نه سر
هرچه غیر از دوست چون اختر بود
دوستی خورشید غارتگر بود
دوستی باد مراد است و هوا
موج توفانست و گرداب بلا
غیر طور عقل باشد طور عشق
کی تواند کس بفهمد غور عشق
طور عشق ای جان ورای طورهاست
عشق را هم لطفها هم جورهاست
لطف عشق از جان شیرین خوشتر است
جور او از لطف او شیرینتر است
مذالفت العشق ودعت الرسوم
طابت الاکدار صالحت الخصوم
عشق را با رسم و عادت کار نیست
بسته ی این عالم پندار نیست
مذانست العشق فارقت المنی
لیس غیر العشق للعاشق هوی
یا مریض العشق لاتبغی الدواء
ان داء العشق داء کل داء
یا ندیمی یا خلیلی بالاله
خلنی والعشق ما اطلب سواه
یا ندیمی فی اللیالی الغاسقه
قل حکایات القلوب العاشقه
یا سمیری قل حکایات العقول
لاتقل دعها لارباب العقول
دع اقاصیص القرون الخالیه
او حکایات العظام البالیه
یا ندیمی طال لیلی بالسهر
لم یصح دیک ولی یدلو السحر
قم وحدثنی حدیث العاشقین
من روایات الثقات الصادقین
قم وحدثنی احادیث الحبیب
ما تقل لی عن بعید او قریب
قم ترنم یا حبیبی بالعجل
واتبع ما قاله شیخ الجبل
بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
شمه ای از حال یاران بازگو
قصه ای زان دلبر طناز گو
قصه ی آن زلف عنبربو بگو
شب دراز است ای ندیم قصه جو
حال آن چشمان بیمار سقیم
با دل بیمار من گو ای ندیم
تیره بنگر کلبه ی تاریک من
برکن از خورشید رخسارش سخن
شب دراز است ای رفیق نیکخو
قصه ی فرهاد و شیرین را بگو
آب لب خندان شیرین باز کن
قصه ی فرهاد و شیرین ساز کن
باز شیرین بر سر جور و جفاست
نازهای خشم آلودش به جاست
باز رویش شمع بزم حسرت است
بزم خسرو را ز رویش پرتو است
عشرت او باز در مشکوی اوست
روی شبدیزش بسوی کوی اوست
می کشد فرهاد مسکین جام خون
تیشه آیا می زند بر بیستون
باز اندر قله های بیستون
یا ز دستش تیشه افتاده کنون
گر کنون در بیستون فرهاد نیست
پس بگو این ناله و فریاد چیست
سخت می آید به گوش من روان
ناله ها از بیستون ای دوستان
ناله ای کز جز دل ناشاد نیست
این بغیر از ناله ی فرهاد نیست
می درخشد برقی از آن کوهسار
سخت می آید به چشمم آن شرار
برق اگر نه از تیشه ی فرهاد خاست
پس بگوییدم که این برق از کجاست
گر تن فرهاد مسکین خاک شد
کی زجانش عشق شیرین پاک شد
عشق خود شهباز و رحمانی بود
آشیانش جان روحانی بود
تن اگر شد خاک جان خود زنده است
منزل دلدار را جوینده است
پا نهاده هر کجا روزی به ناز
جان در آنجا در طواف است و نیاز
شد چه از شیرین و فرهادت فراغ
رو ز لیلی و ز مجنون کن سراغ
بازگو احوال مجنون عرب
تا من دیوانه آیم در طرب
ای ندیم احوال مجنون بازگو
زانکه من دیوانه ام دیوانه جو
باز باشد چشم مجنون خون فشان
لیلی اندر حی چمد دامن کشان
باز مجنون سر برد با دام و دد
باز وحشیشان بهر سو می رمد
باز با گوران و آهویان دشت
هست روزان و شبان در سیر و گشت
بسته آیا بر بنی عامر هنوز
ناله اش خواب شب و آرام روز
باز لیلی بر سر خشم است و ناز
یا در صلح و عنایت کرده باز
آیدم در گوش جان از کوی نجد
ناله ها گاهی بحسرت گه به وجد
دل هزاران ناله ها پرخون بود
این اثر از ناله ی مجنون بود
بوی جان می آید از اتلال نجد
ساعتی با من بگو احوال نجد
ای خوشا نجد و خوشا یاران نجد
ای دریغا آن وفاداران نجد
بازگو با من از ایشان ای ندیم
زنده فرما امشب این عظیم رمیم
ورنه بگشاید تورا امشب زبان
گوش ده تا من بگویم داستان
تا بگویم داستان راستان
در نشاط آرم زمین تا آسمان
ای ندیم امشب به چشمم خواب نیست
در سرم هوش و دلم را تاب نیست
شور در دریای جانم اوفتاد
برق اندر آشیانم اوفتاد
نیم عقلم بود آنهم شد ز دست
نیم هوشم بود گشتم مست مست
این چه شور است ای خدا درجان من
حبذا این موج بی پایان من
گریه آمد نوح را آواز کن
کز پی توفان سفینه ساز کن
در دلم عشق آتشی افروخته
هرچه غیر از یاد جانان سوخته
عشق می گیرد عنان از دست من
تا چه سازد بر تن نی بست من
ای خدا فریاد از این خون گشته دل
داد از این دیوانه ی طاقت گسل
عشق سرکش کار من را ساخته
سخت شوری بر سرم انداخته
عشق هرجا خرمن و خرگاه زد
عقل از آنجا رفت و پا بر راه زد
عشق بی پرواست چون پروا کند
کی ز عقل و جان و سر پروا کند
لاابالی وار هرجایی رسید
هرچه آنجا دید در آتش کشید
عشق چبود آشنا بیگانه کن
فیلسوفان را همه دیوانه کن
نی شناسد سر ز پا نی پا ز سر
نی بود در قید دختر نی پسر
نی ز سر پروا کند نی تن نه جان
نی شناسد خانه و نی خانمان
گر سر فرزند جوید از پدر
بردش از خنجر بیداد سر
سر به کف گیرد که ای جانان من
این سر فرزند من این جان من
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۵ - حکایت مرد روستایی ساده که تخم منار کاشت
روستایی از دهی آمد به شهر
دید شهری هر طرف با زیب و فر
دید بازار و دکان و چارسوی
هم در آن میدانها پر هایهوی
چشم او افتاد ناگه بر منار
برکشیده سر به آن نیلی حصار
نیم راهش منزل تیر نگاه
زان نگه هم از سر افتادی کلاه
کوته از اوجش کمند واهمه
بامش از ذکر ملک پر همهمه
دید آن را روستا حیران بماند
پای آن ایستاد و صد لاحول خواند
گه نظر کردی به بالا گه به زیر
گاه گفتی انه رب قدیر
یارب این را بهر چه افراشتند
تخم آن را در چه عهدی کاشتند
چیست این آیا برای چیست این
این چنین اعجوبه کار کیست این
سر به جیب فکرت و اندیشه برد
هم به دریای تفکر غوطه خورد
روستا با خود درین فکر و نظر
رندکی را اوفتاد آنجا گذر
روستا را اندر آنجا دید باز
گاه بیند در نشیب و گه فراز
یافتش حیران کار آن منار
با خیال خود ز حیرت در قمار
باطن از ظاهر بلی پیدا بود
حال دل را رنگ رو گویا بود
هرکسی را از برون سوی درون
راهها باشد ز حد و حصر فزون
مرد دانا از یکی گفتار تو
پی برد بر قدر و بر مقدار تو
نزد مرد هوشمند نکته دان
قدر کس از یک سخن گردد عیان
ناتمامی و تمامی را تمام
می برد پی از قعود و از قیام
جنبش چشم و نگاه مردمک
مرعیار مرد را باشد محک
هم ز رفت و آمد و گفت و شنید
مرد دانا عقل و هوش مرد دید
می شود بر این پزشکان بی تلاش
حال جان از نبض و از قاروره فاش
آه بیجا و نگاه نیم چشم
لب مکیدن گه به مهر و گه به خشم
ره نماید سوی صوفی مرد را
باخبر کن مرد عالم گرد را
اشک یاقوتی و رخسار گهی
می دهد از عشق عاشق آگهی
همچنین آگه شد آن رند لبیب
در مناره حیرت مرد غریب
آمد و گفت ای برادر کیستی
این چنین حیران و زار از چیستی
گفت حیران مانده ام ای هوشمند
من در این اعجوبه ی بالا بلند
حیرتی دارم که آیا چیست این
از برای چیست، کار کیست این
گفت باشد نردبان آسمان
سر برآورده ز عهد باستان
هر دعایی می رود بالا از این
روزی خلق آید از این بر زمین
زین سبب این خطه آباد است خوش
نی چو آن ده واژگون و رو ترش
گفت بادا بر تو صد احسنت و زه
کاش بودی نردبانی هم به ده
گفت آسان باشد این ای بازیار
تخم آن بستان و اندر ده بکار
تا به یک سالت دهد بر نردبان
نردبانی برشده بر آسمان
هم رود بالا نماز و روزه تان
هم بیاید روزی هر روزه تان
چون شنید آن روستایی این سخن
چنگ زد در دامن آن بوالحسن
کی تو خضر راستی در این دیار
رهنمایی کن مرا تخم منار
داد او را روستا یک مشت زر
رند دادش یک کف بذرالجزر
هین برو این تخم فرخنده بکار
تا ببار آرد تورا در ده منار
روستایی شد روان تا روستا
اهل روستایش سراسر در ثنا
جمله می گفتند شاید ای کریم
در نثار مقدمت گر جان دهیم
عرصه ای را اندر آن ده پاک کرد
تخم زردک را در آنجا خاک کرد
روز دادش آب و شبها پاس داشت
پاسش از هر دیده ی خناس داشت
سبز گشت و سر زد این در دفین
لیک بارش پهن گشتی در زمین
هرچه او را تربیت می کرد بیش
پهن تر گشتی بروبارش ز پیش
روزها شد بار آن از جا نخاست
یک منار آنجا نشد از خاک راست
سال رفت و تخم آن در خاک ماند
از غم و حسرت دل او چاک ماند
دی رسید و کشته او بر نداد
گاو در دریا شد و عنبر نداد
بهمن آمد برف بارید و تگرگ
میوه ای سر بر نکرد از زیر برگ
هر گیاهی را عیان آمد بهار
شد خزان و کشت او نامد ببار
این چنین پژمرده این حاصل چراست
آفت این حاصل آیا از کجاست
بیل زد دور گزربن را شکافت
آن گزر را در زمین بنهفته یافت
آن گزر را دید بر شکل منار
رو به مرکز می رود وارونه وار
گفت اینک این چغاله نردبان
این چغاله نردبان کرزمان
این چغاله نردبان ای اهل ده
این منار از آن منار شهر به
لیک وارون رسته است و می رود
رو به پشت گاو ماهی تا ابد
ای دریغا تخم وارون کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
ای دریغا تخممان نابود شد
اجتهاد و سعیمان مردود شد
طالع ما سرنگون افتاده چون
لاجرم شد کشته ی ما سرنگون
می رود زین نردبان زین پس یقین
روزی ما تا زمین هفتمین
هم دعا و طاعت ما سرنگون
می رود تا اسفل السافل کنون
همچنانکه طاعت و اعمال ما
وین نماز و روزه چل سال ما
می نیفزاید بجز بعد و شقا
می نبگشاید دری بر روی ما
نی سروری بخشد و نی حالتی
نی رسد دل را شفا و راحتی
نی ضیائی می رساند نی صفا
نی یکی از دردهامان را دوا
ای دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریق داد رفت
ای دریغا مایه مان سودی نداد
شعله ها کردیم و جز دودی نداد
عمر ناقد ضاع فی قیل و قال
فی نکال او ملال او خیال
یا اخلائی ذرونی حالیا
لیتنی راویت قلباً بالیا
یا احبائی دعونی ساعة
لیت ابغی من همومی راحة
واگذاریدم دمی با درد خویش
با دل خونین غم پرورد خویش
سالها با هم نشستیم ای مهان
گفتنیها گفته شد فاش و نهان
ای بسی محفل بهم آراستیم
پس نشستیم و بسی برخاستیم
شمعها شبها بسی افروختیم
داستان از یکدگر آموختیم
گر بد و گر نیک بس باشد کنون
پا نهید از خلوتم اکنون برون
نی شما را داستان تازه ایست
نی مرا دوران بی اندازه ایست
نی ز صحبتمان مرا کاری گشود
نی شما را صحبت من داد سود
صحبت بیهوده آخر تا بچند
بیش از این بر ریش ما و خود مخند
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
روز رفت و صبح رفت و شام رفت
نیمروزی ماند اگر از روزگار
رو رو ای همدم مرا با خود گذار
تا گذارم سر به دشت و کوهسار
تا بگریم گاه گاهی زار زار
تا حساب روزگار خود کنم
یکنظر در کار و بار خود کنم
تابکی گه ناز این گه ناز آن
محفلم خالی کنید ای دوستان
محفلم تار است از روی شما
سینه تنگ از خلق و از خوی شما
هر سری را یکهوای دیگر است
این من بیچاره را خود یکسر است
یکسر و سودای یک عالم کجا
لوحی و صد رنگ ضد هم کجا
چون نشاید جمع این اضداد کرد
خویش را باید ز بند آزاد کرد
بند بگسل جان من آزاد شو
فارغ از هم بستن اضداد شو
ورنه باشی روز و شب در زیر بار
نی تورا کاری گشاید نه از تو کار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۸ - بقیه داستان ابراهیم و قربانی کردن فرزند خود اسماعیل را
آستین بالا فکند و با طرب
چهره خندان و تبسم بر دو لب
با قد خم گشته و موی سفید
کارد محکم بر گلویش می کشید
شد بلند از حلقه ی کروبیان
غلغل احسنت در هفت آسمان
در تماشا سربسر خیل ملک
سر برآوردند ز آفاق فلک
سرکشیدند از صوامع قدسیان
در قصور بی قصور لامکان
نغمه ی احسنت و بانگ آفرین
شورشی انداخت در چرخ برین
در تماشا جمله زان پیر صفا
درکشیدن کارد بر نای وقفا
هرچه خنجر می کشیدش بر گلو
می نبرید آن سر مویی ازو
نی برید و نی رگی هم ریش شد
خاطر آن باوفا پرغیش شد
گفتش اسماعیل کی جان پدر
چونکه بر رخسار من داری نظر
مهر روی من مگر زان سوی تو
می رباید قوت بازوی تو
قوت تن از نشاط دل بود
روح حیوانی ز دل حاصل بود
چونکه روح افسرده دل افسرده شد
روح چون افسرده شد دل مرده شد
از دل افسرده نشاط تن رود
با دل غمناک شادی کی بود
چون شود افسرده دل بی گفتگو
می شود افسرده پا و دست او
بلکه یک افسرده دل در محفلی
می کند افسرده آنجا هر دلی
ای پدر بر خاک نه رخسار من
تا نبیند دیده ات دیدار من
بر قفایم خنجر خونریز نه
بیش از این در امر حق مهلت مده
اینچنین کرد و بسی خنجر کشید
آن کشیدن را اثر نامد پدید
گفت نوک خنجرت را ای پدر
بر قفای من فرو بر زودتر
نوک خنجر بر قفای او فشرد
نی فرو شد نی سر مویی سترد
شد خلیل الله به خنجر خشمناک
خنجر افکند از غضب از کف به خاک
کین چه حال استت که اکنون شد پدید
شد کجا سر و انزلنا الحدید
گو چه شد آن آب آتش خای تو
آن لب تیز و دم بُرّای تو
آلت قهری چه شد قهاری ات
ابر خونباری چه شد خونباری ات
گفت معذورم بدار ای بوالکرم
گر نه در دست تو فرمان می برم
تو همی گویی ببر لیکن ز غیب
آیدم هر دم ندا بی شک و ریب
حق همی گوید مبر این نای را
خون مریز آن فرق فرقدسای را
آلتم من بی خبر از کار خود
نی ز خود آرام و نی هنگار خود
گر بگوید حق ببر افلاک را
چاک سازم هم فلک هم خاک را
ور بفرماید مبران آن جناب
نی هوا را می شکافم من نه آب
نی من تنها چنینم ای خبیر
جمله ذرات عالم دان اسیر
پیش حکم حق همه گوشند و چشم
تا چه فرمانشان رسد از مهر و خشم
گر بگوید چرخ را آرام گیر
تا ابد گردد فراموشش مسیر
ور بفرماید زمین کز جا جهد
گام اول بر سر گردون نهد
آب ز امرش آن یکی را جان دهد
وان دگر را بردم ثعبان دهد
گاه از لطفش شود عین الحیات
گه ز قهرش بحر توفان ممات
باد ز امرش گاه گرداند بساط
عالی و سافل دهد گاه اختلاط
گر ز لطفش لقمه ی نانی دهد
لقمه ی نان بنده را جانی دهد
ور دهد از قهر گیرد در گلو
تا به صد خاری ستاند جان او
هر سبب را از مسبب دان اثر
آن سببها را طلسمی در نظر
راست گویم ای رفیق مهربان
جز بهانه نیست اسباب جهان
با مسبب این سببها هیچ نیست
جاهلان را غیر تاب و پیچ نیست
صد سبب را گر کند بیفایده
بی سبب گاهی دهد صد عایده
صد کلیدت گاه نگشاید دری
گه گشاید بی کلیدت کشوری
گه سبب سازد گهی سوزد سبب
از سبب بگذر مسبب را طلب
دست از این اسباب بیحاصل بدار
دامن لطف مسبب دست آر
گر سبب باید سبب ساز تو اوست
بی سبب هم چاره پرداز تو اوست
اندرین وادی خرد سودایی است
عقل حیرانست و سوفسطایی است
عالمی می سوزد و سوزنده کو
مردگانند اینهمه آن زنده کو
آتشی پیداست افزونده کو
سوزد و می سازد این سازنده کو
می کند می سازد این معمار کو
اینهمه خوابند آن بیدار کو
می درد می دوزد این خیاط کیست
این دریدن دوختن از بهر چیست
می درو می دوز دکان تو است
می کن و می ساز ایوان تو است
می کش و می بخش اسیران توایم
هر چه می خواهی بکن آن توایم
در خرابی هات صد آبادی است
در قفای هر غمت صد شادی است
چون تو کشتی در عوض صد جان دهی
وه چه جان صد جان جاویدان دهی
ای خوشا آن کشتن و انداختن
وان دریدنها و ویران ساختن
در پس هر کشتنی صد زندگی ست
هر دریدن را دو صد دوزندگی ست
کرد ویران پس عمارت می کند
وان عمارت را زیارت می کند
آه اگر باشد دریدنها ز خود
می نگیرد بخیه اینها تا ابد
آه از آن ویرانی کز خود بود
تا ابد نام عمارت نشنود
مژده ی احیاء عندالرب از آن
بهر این اخلد الی الارض مهان
این حکایت مدتی خواهد مدید
بهر اسماعیل قربانی رسید
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۹ - رجوع به حکایت جوان خارکن که مایل به دختر پادشاه بود
صد گلستانش شکفتن ساز کرد
صدهزاران گلشنش در باز کرد
آهوئی را صید کرد از دشت چین
ملک چینش آمد اندر آستین
رخنه ای دید و نظر کرد اندران
پس گشودش زان چمن در باغبان
یکنظر کرد اول اندر حال خویش
زانچه را دارد کنون و داشت پیش
زان نظر بگشوده شد چشمی دگر
چشمی از چشم نخستین تیزتر
تا از آن دیده سبب را جست دید
کز چه شد آن انتقاض و آن مزید
دید کامد آن مزید از بیحساب
از نمودن خویش را بر آن جناب
از هیولاهای آن طاعات توست
صورت اعمال بی نیات توست
زین نظر هم شد گشاده روزنی
کز وی افتادش به دل صد روشنی
کانکه آنها بخشد از صورتگری
پس چه بخشد گر برش معنی بری
صورت خدمت دهد شاهنشهی
معنیش را پس چه باشد فرهی
اسم خدمتکاریش را این سزاست
رسم آن را پس چه مزد اندر قفاست
خود از آن خوانی و از آنی خدا
پادشاهی می دهد مزد و عطا
گر از آن باشی ندانم چون کند
زانچه می فهمد خرد افزون کند
گفتی از آنم نبودی لیک از آن
نام خود بر او نهادی آن زمان
آنچه می بینی عطا دارد و صله
کرد شاهان را برت در سلسله
پادشاهی چیست پیش آنچه داد
جان فدای داد آن سلطان داد
وین قدم چون سوی دل بنهاد پیش
پیش آمد زان طرف بنواز بیش
تاکنون روزن به روزن میفزود
این زمان یکباره صد روزن گشود
بلکه صد دروازه اکنون شد پدید
چیست دروازه حصار از هم درید
از میان برخاست دیوار حصار
گلشن و گلزار گردید آشکار
برقها چخماغ در پنبه فکند
ناگهان صد شعله از آن شد بلند
ذره ذره آفتاب از هر کنار
شد نمایان صبحدم از کوهسار
ناگهان خورشید سر زد از افق
نور او انداخت عالم را تتق
کرد خورشید جهان آرا ظهور
عرصه ی غبرا شد آکنده ز نور
سیل کم کم رخنه ها وا کرد خورد
شهر را ناگه بیکبار آب برد
از شکاف تنگ بست تخته ها
آب در کشتی درآمد قطره ها
چونکه سنگین گشت کشتی چون حباب
شد فرو ناگاه سرتا پا در آب
رخنه ها در سینه ی آن نوجوان
گشت دروازه به پهنای جهان
آن شررها شعله ی جوال شد
قطره ها هم بحر مالامال شد
آفتاب از مشرق دل سرکشید
سیل آمد شهر را در بر کشید
جذبه ای از جذبه های حق رسید
پرده ی پندار را از هم درید
شاهد عزت در آغوشش گرفت
باده ی عشرت ز سر هوشش گرفت
یک مرقع شاهدی عالم شکار
وانمود از رخنه ی برقع عذار
چون حریف بزم را کرد امتحان
پرده برقع برافکند از میان
قطره قطره می چکاندش در گلو
در گلویش ریخت پس خم و سبو
سینه اش خلوتسرای راز شد
دیده اش از خواب غفلت باز شد
کرد پی این خنگ ناهموار را
شق نمود این پرده ی پندار را
از هوا و از هوس از پیش و پس
پشته پشته چیده بود از خار و خس
آتشی آمد خس و خارش بسوخت
پس از آن آتش چراغش برفروخت
جای خاروخس دمیدش گلستان
گلستانها رشک گلزار جنان
عشق شیرین کار شد او را دلیل
بردش از آتش به گلشن چون خلیل
عشق شیرین کار بنمودش مجاز
پس ببردش تا حقیقت ترکتاز
بل بود عشق مجازی ای عمو
تا حقیقت می روی بی گفتگو
عشق باشد لیک اگرسودای تو
نی هواهای هوس پیمای تو
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۴
به این امید دادم جان، که روزی بلکه یار آید
که جان بهر نثار راهش آن روزم به کار آید
مکن از گریه ی شام و سحر منع من ای همدم
که اشک از چشم من در هجر او بی اختیار آید
شراب ارغوانی نوش وانگه هرچه خواهی کن
که کار مست لایعقل کجا از هوشیار آید
خزان عمر را نبود بهاری در قفا افسوس
وگرنه هر خزانی را ز پی فصل بهار آید
شوم فارغ ز سودای بهشت، اندیشه ی دوزخ
پس از مردن گرم آن شمع یک شب بر مزار آید
کنار خود ز خون دل گلستان آنچنان کردم
که شاید روزی آن سرو روانم در کنار آید
منم آن بلبل بی خود ز یاد گل که از گلشن
ندانم کی رود فصل خزان و کی بهار آید
سر کویی که باشد در گدایی پادشاه آنجا
کجا بیچاره ای مثل صفایی در شمار آید
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۷
شد جوان دوران و سر زد سبزه و آمد بهار
وقت غم بگذشت ساقی خیز و ساغر را بیار
شیوه ی دین داری و عقل است یاران را قرین
می کشی و عشق بازی و جنون ما را شعار
عاشقان و کوی یار و میکده نعم المقر
زاهدان و خانقاه و مدرسه بئس القرار
دست ما و دامن ساقی الی یوم النشور
پای ما و گوشه ی میخانه تا روز شمار
وصل لیلایت هوس باشد، جنون را پیشه کن
عاقلان را بر سر کوی محبت نیست بار
شد به محمل آن شه محمل نشین، داد از فراق
وعده ی ایام وصلم داد، آه از انتظار
جانم از تن می رود، ای کاروان آهسته ران
دل ز دستم شد، خدا را ساربان محمل بدار
من ز بخت خویش دانم آنچه آید بر سرم
شکوه ای ما را نه از یاراست نی از روزگار
مژده ی وصلم چو منصور آید ار روزی، روم
پای کوبان، سر به کف، کف بر دهن تا پای دار
در تن عشاق جانا جان گرانی می کند
پنجه ی عاشق کشی از آستین بیرون بیار
گر به بالینم شبی آیی به پرسش جان من
نیم جانی دارم ار لایق بود سازم نثار
چون در این کشور متاع عشق را نبود رواج
رخت خود باید برون بردن «صفایی» زین دیار
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل اول - در بیان بعضی مقدمات نافعه، از بیان حالات نفس و منفعت فضایل اخلاق و مضرت رذایل آن
بدان که کلید سعادت دو جهانی، شناختن نفس خویشتن است، زیرا که شناختن آدمی خویش را اعانت بر شناختن آفریدگار خود می نماید چنانکه حق تعالی می فرماید: «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» یعنی «زود باشد که بنمائیم به ایشان آثار قدرت کامله خود را در عالم و در نفسهای ایشان، تا معلوم شود ایشان را که اوست پروردگار حق ثابت» و از حضرت رسول صل الله علیه و آله و سلم منقول است که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» یعنی «هر که بشناسد نفس خود را، پس به تحقیق که بشناسد پروردگار خود را» و خود این ظاهر و روشن است که هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت دیگری چون تواند رسید؟ زیرا که هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟
تو که در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی؟
ملا احمد نراقی : باب اول
تأثیر شناختن نفس در تهذیب اخلاق
و نیز شناختن خود، موجب شوق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق و باعث سعی در دفع رذائل می گردد، زیرا که آدمی بعد از آنکه حقیقت خود را شناخت و دانست که حقیقت او جوهری است از عالم ملکوت، که به این عالم جسمانی آمده باشد، که به این فکر افتد که چنین جوهری شریف را عبث و بی فایده به این عالم نفرستاده اند، و این گوهر قیمتی را به بازیچه در صندوقچه بدن ننهاده اند، و بدین سبب در صدد تحصیل فوائد تعلق نفس به بدن برمی آید، و خود را به تدریج به سر منزل شریفی که باید می رساند.
و گاه است که گوئی من خود را شناخته ام، و به حقیقت خود رسیده ام زنهار، زنهار، که این نیست مگر از بی خبری و بی خردی عزیز من چنین شناختن را کلید سعادت نشاید، و این شناسائی تو را به جائی نرساند، که سایر حیوانات نیز با تو در این شناختن شریکند، و آنها نیز خود را چنین شناسند زیرا که تو از ظاهر خود نشناسی مگر سر و روی و دست و پای و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانی مگر این قدر که چون گرسنه شوی غذای طلبی، و چون بر کسی خشمناک شوی در صدد انتقام برآئی، و چون شهوت بر تو غلبه کند مقاربت خواهش نمائی و امثال اینها، و همه حیوانات با تو در اینها برابرند.
پس هرگاه حقیقت تو همین باشد، از چه راه بر سباع و بهائم، مفارخت می کنی؟ و به چه سبب خود را نیز از آنها بهتر می دانی؟ و اگر تو همین باشی به چه سبب خداوند عالم تو را بر سایر مخلوقات ترجیح داده و فرموده: «و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا» یعنی «ما تفضیل دادیم فرزندان آدم را بر بسیاری از مخلوقات خود و حال اینکه در این صفات و عوارض، بسیاری از حیوانات بر تو ترجیح دارند.
پس باید که حقیقت خود را طلب کنی تا خود چه چیزی، و چه کسی، و از کجا آمده ای، و به کجا خواهی رفت و به این منزلگاه روزی چند به چه کار آمده ای، تو را برای چه آفریده اند و این اعضا و جوارح را به چه سبب به تو داده اند، و زمام قدرت و اختیار را به چه جهت در کف تو نهاده اند؟
و بدانی که سعادت تو چیست، و از چیست، و هلاکت تو چیست.
و بدانی که این صفات و ملکاتی که در تو جمع شده است بعضی از آنها صفات بهایم اند، و برخی صفات سباع و درندگان، و بعضی صفات شیاطین، و پاره ای صفات ملائکه و فرشتگان.
و بشناسی که کدام یک از این صفات، شایسته و سزاوار حقیقت تو است، و باعث نجات و سعادت تو، تا در استحکام آن بکوشی و کدام یک عاریت اند و موجب خذلان و شقاوت، تا در ازاله آن سعی نمایی.
و بالجمله آنچه در آغاز کار و ابتدای طلب، بر طلب سعادت و رستگاری لازم است آن است که سعی در شناختن خود، و پی بردن به حقیقت خود نماید، که بدون آن به سر منزل مقصود نتوان رسید.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل دوم - ترکیب انسان از جسم و نفس
اگر خواهی خود را بشناسی، بدان که هر کسی را از دو چیز آفریده اند یکی این بدن ظاهر، که آن را تن گویند، و مرکب است از گوشت و پوست و استخوان و رگ و پی و غیر اینها و آن از جنس مخلوقات همین عالم محسوس است، که عالم جسمانیات است، و اصل آن مرکب از عناصر چهارگانه است که «خاک، آب، باد و آتش» است، و آن را به همین چشم ظاهری می توان دید.
و یکی دیگر «نفس» است که آن را روح و جان و عقل و دل نیز گویند، و آن جوهری است «مجرد» از عالم ملکوت، و گوهری است بس عزیز از جنس فرشتگان و «عقول قدسیه»، و دری است بس گرانمایه از سنخ مجردات، که خدای تعالی به جهت مصالحی چند که شمه ای از آن مذکور خواهد شد به قدرت کامله خود ربطی میان آن و این بدن ظاهری قرار داده و او را مقید به قید علاقه این بدن و محبوس در زندان تن نموده، تا وقتی معین و اجلی موعود، که قطع علاقه نفس از بدن می شود رجوع به عالم خود می کند.
و این نفس را به چشم ظاهر نتوان دید بلکه دیده نمی شود مگر به بصیرت باطنیه و هرگاه حدیث نفس یا روح، یا جان، یا دل، یا عقل مذکور شد همین جزء اراده می شود، بلکه هرگاه انسان و آدم نیز گفته شود، به غیر از این، چیز دیگر مراد نیست، زیرا چنانکه مذکور خواهد شد حقیقت انسان و آدمی همین است.
پس بدن، آلتی است از نفس که باید به آن حالت به اموری چند که مأمور است قیام نماید و بدان که شناختن حقیقت «بدن»، امری است سهل و آسان، زیرا دانستی که آن از جنس مادیات است و شناخت حقایق مادیات، چندان صعوبتی ندارد و اما «نفس»، چون که از جنس مجردات است به حقیقت او رسیدن و او را به کنه، شناختن در این عالم میسر نیست.
«رو مجرد شو مجرد را ببین».
و از این جهت بود که بعد از آنکه حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم شرح حقیقت او را خواستند حضرت بیان نفرمود، خطاب رسید که «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی» یعنی «از تو از حقیقت روح سوال می کنند، بگو که «روح» از امور پروردگار است و از عالم امر است».
و بیش از این رخصت نیافت که بیان کند.
بلی هرگاه نفس انسانی خود را کامل نموده باشد، بعد از قطع علاقه از بدن و حصول تجرد از برای آن می تواند شد که آن را بشناسد بلکه هرگاه در این عالم نیز کسی نفس خود را کامل نموده باشد و بخواهد به سرحد کمال برساند و علاقه او از بدن کم شود، دور نیست که تواند فی الجمله معرفت به نفس بهم رساند.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل سوم - راه شناختن نفس
بدان که آنچه گفتم آدمی را غیر از همین بدن مادی و صورت حسی، جزوی دیگر هست مجرد، که آن را «نفس» می گویند، اگر چه فهمیدن و دانستن آن صعوبت دارد و لیکن هرگاه کسی به نظر تحقیق، تامل کند این مطلب بر او ظاهر و روشن می شود، زیرا که هر که ساحت دل خود را از غبار عالم طبیعت پاک کند و علایق و شهوات حیوانیت را اندکی از خود دور نماید و آئینه دل را از زنگ کدورات این عالم فی الجمله جلائی دهد و گاه گاهی در دل را بر روی اغیار نابکار ببندد و با محبوب حقیقی خلوتی نماید و با حضور قلب، متوجه به عالم انوار شود و با نیت خالص مشغول به مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهی تفکر در عجایب ملک و «ملکوت» پادشاه لایزال نماید و زمانی تامل در غرایب جمال و جبروت قادر ذوالجلال کند، البته از برای او حالتی نورانی و «بهجتی» عقلی حاصل می شود، که به سبب آن یقین می کند که ذات او از این عالم جسمانی نیست، بلکه از عالم دیگر است.
و راهی دیگر که به سبب آن بتوان دانست که آدمی را غیر از این بدن، جزئی دیگر است که از جنس بدن نیست، «خواب» است، که در خواب، راه حواس بسته شود و بدن از حرکت بازماند و چشم از دیدن، و گوش از شنیدن بسته، و تن در گوشه ای ساکن و بی حس شود و با وجود این، در آن وقت آدمی در آفاق و اطراف عالم مشغول سیر کردن باشد، و با انصاف خلایق در گفتن و شنودن بلکه اگر نفس را فی الجمله صفائی باشد در عالم ملکوت راه یابد، و از آنجا امور آیند را ببیند و بشناسد و بر مغیبات، مطلع شود، به نوعی که هرگز در بیداری و در وقتی که این بدن در نهایت هوشیاری است نتواند بدان رسید و راه دیگر آنکه آدمی را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنها پی می برد به حقایق اشیاء و می فهمد اموری چند را که نه از این عالم است و نه می داند که از کجا این امور داخل قلب او شده و از کجا فهمیده و دانسته بلکه گاه است که در یک لحظه، فکر او از مشرق به مغرب و از «ثری» تا «ثریا» رود، با آنکه تن او در عالم خاک محبوس و ایستاده.
و بالجمله این مطلب امری است که بر هر که اندکی تأمل نماید، مخفی و پوشیده نمی ماند و در کتاب الهی و اخبار ائمه معصومین علیهم السلام در مقامات متعدده اشاره به آن شده، مثل قول خدای تعالی که خطاب به سید رسل صلی الله علیه و سلم می فرماید: «قل الروح من امر ربی» یعنی: «بگو در جواب کسانی که سوال می کنند از تو از حقیقت روح انسان، که «روح» از جمله کارهای الهی است و از عالم امر است» «الا له الخلق و الامر» یعنی «عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» هر چه به مساحمت و «کمیت» درآید آن را «عالم خلق» گویند و روح انسانی چون مجرد است آن را مقدار و کمیت نباشد.
و دیگر می فرماید: «یا الیتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه».
یعنی: ای نفس قدسی مطمئن و آرام یافته به یاد خدا به سوی پروردگارت بازگرد در حالی که هم تو از او خشنودی و هم او از تو خشنود است.
و دیگر می فرماید: «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» و از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» یعنی «هر که شناخت نفس خود را، پس می شناسد پروردگار خود را» و معلوم است که شناختن این بدن جسمانی که امری است سهل و آسان، چندان مدخلیتی در معرفت پروردگار ندارد.
و از حضرت امیر المومنین علیه السلام مروی است که فرمودند: «خلق الانسان ذا نفس ناطقه» یعنی «انسان خلق کرده شد صاحب نفسی که به سبب آن ادراک معقولات می کند».
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل چهارم - حقیقت و ماهیت آدمی
چون که دانستی که هر کسی مرکب است از نفس و بدن، پس بدان که حقیقت آدمی و آنچه به سبب آن بر سایر حیوانات ترجیح دارد همان «نفس» است که از جنس ملائکه مقدسه است و «بدن» امری است عاریت، و حکم مرکب از برای نفس دارد، که بدان مرکب سوار شده و از عالم اصلی و موطن حقیقی به این دنیا آمده، تا از برای خود تجارتی کند و سودی اندوزد، و خود را به انواع کمالات بیاراید، و اکتساب صفات حمیده و اخلاق پسندیده نماید، و باز مراجعت به وطن خود نماید یا هر بدنی حکم شهری را دارد از شهرهای اقلیم آفرینش، که پادشاه کشور هستی که حضرت آفریدگار است، هر بدنی را اقطاع روحی که از زادگاه عالم تجرد است مقرر فرموده تا از منافع و مداخل آن شهر تهیه خود را دیده، و مسافرت به عالم قدس کند و سزاوار خلوت خانه انس گردد و در این بدن شریک است با سایر حیوانات، زیرا که هر حیوانی را نیز بدنی است محسوس و مشاهده، مرکب از دست، پا، چشم، گوش، سر، سینه و سایر اعضاء به این سبب بر هیچ حیوانی فضیلتی ندارد، و آنچه باعث افضلیت آدمی بر سایر حیوانات می شود، آن جزء دیگر است، که «نفس ناطقه» باشد که حیوانات دیگر این جزء نیست.
و بدان که بدن، امری است فانی و بی بقاء که بعد از مردن از هم ریخته می شود، و اجزای آن از یکدیگر متفرق می گردد و خراب می شود، تا باز وقتی که به امر پروردگار اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده کرده شود.
اما «نفس»، امری است باقی، که اصلا و مطلقا از برای آن فنائی نیست، و بعد از مفارقت آن از این بدن و خرابی تن، از برای آن خرابی و فنائی نیست و نخواهد بود و از این روست که خداوند می فرماید: «و لا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» یعنی «گمان نکنی که آن کسانی که در راه خدا کشته شدند و جان خود را درباختند مرده هستند، بلکه ایشان زنده اند نزد پروردگارشان و روزی داده می شوند».
و دیگر می فرماید: «ارجعی الی ربک» یعنی «ای نفس، رجوع و بازگشت کن به نزد پروردگار خود همچنانکه در اول از نزد او سبحانه آمدی».
و نیز از این روست که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم در روز بدر به شهدای بدر ندا می فرمود: «هل وجدتم ما وعد ربکم حقا» یعنی «ای کشته شدگان در راه خدا! آیا آنچه را که پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راست یافتید؟» آنگاه بعضی از اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! ایشان مرده اند چگونه آواز می دهی ایشان را؟ حضرت فرمود: «انهم اسمع منکم» یعنی «ایشان از شما شنواترند و فهم و ادراک ایشان الآن از شما بیشتر است» و ظاهر است که شنیدن ایشان در آو وقت نه به همان بدنی بود که در صحرای بدر افتاده بود، بلکه به نفس مجرده باقیه بود.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل پنجم - سیر به عالم بالا با جنبه روحانی
از آنچه مذکور شد دانسته شد که از برای انسان دو جنبه است یکی جنبه «روحانیت»، که مناسبت دارد به سبب آن با ارواح طیبه و ملائکه مقدسه و دیگری جنبه «جسمانیت» که مشابهت دارد به جهت آن با حیوانات، از بهائم و سباع و به واسطه آن جزء جسمانی چند روزی در این عالم هستی زیست می نماید و مقام می کند.
سپس به واسطه جزء روحانی مسافرت به عالم اعلی می کند و در آنجا همیشه مقام می سازد و مصاحبت می کند با ساکنان عالم قدس، به شرطی که در مدت اقامت در دنیا میل به آن عالم نموده همه روزه در ترقی باشد، تا جانب جزء روحانی بر جسمانی غالب شود، و کدورات عالم طبیعت را از خود بیفشاند و در او آثار روحانیت پیدا گردد.
و چون چنین باشد می رسد به جائی که با وجود اینکه در این دنیا هست، هر لحظه از سیر به عالم بالا با جنبه روحانی «مبادی فیاضه» کسب فیوضات می کند، و دل او به نور الهی روشن می شود و هر چه علاقه او از جسم و جسمانیات کمتر می گردد، روشنائی دل و صفای خاطرش زیاد می شود، تا زمان مفارقت از این دنیا رسد تمامی پرده های ظلمانی طبیعت از پیش دیده بصیرتش برداشته می شود، و حجابهای عوایق هیولانیه از چهره نفسش دور می گردد، و در آن وقت از دل او جمیع اندوه ها و الم ها بیرون می رود، و از همه حسرت ها و محنت ها فارغ می شود، و می رسد به سرور ابدی و راحت سرمدی هر لحظه او را از اشعه جمال ازل نوری تازه، و هر دم او را از موائد احسان لم یزل فیضی بی اندازه حاصل می گردد و باشد که با وجود بقای در دنیا، هرگاه ریشه جمیع علایق دنیویه را از زمین دل برکند، پیش از ارتحال به عالم بقاء، این حالات از برای او حاصل شود، و در این هنگام مال و عیال بر خود کل و وبال می بیند، مگر به قدر ضرورت بلکه از تن و بدن خود دلگیر می شود و طالب سفر آخرت می گردد، و به زبان حال می گوید:
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
بدن او مقیم خطه خاک، و دل او مصاحب سکان عالم افلاک، بجز مراد خدا را نجوید و سخنی که نه از برای اوست نگوید، و راهی که نه به سوی اوست نپوید، تا برسد به مجاورت ملأ اعلا، و محرم گردد در محفل قرب مولی و بیابد آنچه را که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و به هیچ خاطری خطور نکرده و ببیند آنچه را که در کتاب الهی اشاره به آن شده که «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین» یعنی «هیچ کس نمی داند آنچه ذخیره شده است از برای ایشان از چیزهائی که دیده ها را روشن می کند».
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل ششم - لذت و الم جسم و روح
چون که دانستی که آدمی را روحی و بدنی است که هر کسی مرکب است از این دو، باید بدانی که هر یک از این دو جزء را المی و لذتی و محنتی و راحتی و مرضی و صحتی است .
و آلام و محنتهای بدن عبارت است از امراض و بیماریهای که عارض بدن می گردد، و جسم را لاغر و نحیف می کند، و آن را از درک لذات جسمانیه باز می دارد، و با مسامحه در معالجه به هلاکت منجر می شود و علم طب موضوعی است از برای بیان این امراض و معالجات آنها.
و آلام و بیماریهای روح عبارت است از اخلاق ذمیمه و صفات رذیله، که موجب هلاکت و بدبختی روح است، و باز می دارد آن را از درک لذات روحانیه، و رسیدن به سعادت ابدیه و آن را محروم می گرداند از مرافقت محرمان خلوتخانه انس، و مجاورت عالم قدس.
و صحت و راحت روح، عبارت است از اتصاف به اوصاف قدسیه و ملکات ملکیه، که موجب قرب حضرت باری، و باعث نجات و رستگاری است و تفصیل این امراض و معالجات آنها در علم اخلاق است که در این کتاب بیان می شود.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل هفتم - مفاسد بیماری نفس و فوائد صحت آن
زنهار ای جان برادر تا حدیث بیماری روح را سهل نگیری، و معالجه آن را بازیچه نشماری، و مفاسد اخلاق رذیله را اندک ندانی، و صحت روح را به صحت بدن قیاس نکنی و چگونه عاقل چنین قیاس کند، و حال آنکه مقصود از صحت بدن از برای کسانی که از روح و صلاح و فساد آن فراموش کرده اند، نیست مگر زندگانی پنج روزه دنیا، و زیست کردن در این عاریت سرا و بر مرض آن مفسده ای مترتب نمی شود مگر بازماندن از لذات خسیسه جماع و غذا و امثال این ها و اما اخلاق ذمیمه که بیماری روح از آنها است، بازمی دارد آدمی را از رسیدن به لذت سعادت ابد، و پادشاهی سرمد و هر یک از آنها پرده ای است ظلمانی، که مانع اشراقات انوار الهیه، و عایق فیوضات نفحات رحمانیه است، و مسامحه در معالجات آنها آدمی را به هلاکت دائمه و شقاوت ابدیه می رساند و صحت روح و اتصاف آن به محاسن اخلاق باعث زندگانی ابدی و حیات حقیقی است.
و بعد از آنکه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاک، و به صفات ارجمند به ترتیب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فیضهای غیر متناهیه رب الارباب، بلکه به سبب آن رفع حجاب می شود و صور جمیع موجودات در آئینه دلش ظاهر می شود، و در این هنگام موجودی می شود تام الوجود، ابدی الحیات، سرمدی البقا، قامتش سزاوار خلعت خلافت الهیه، و تارکش لایق تاج سلطنت و ریاست معنویه و می رسد به بهجتها و لذتهائی که هیچ دیده ای مانند آن ندیده، و به خاطر هیچ آفریده ای نگذشته و از این رو است که سید رسل فرموده «لو لا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا إلی ملکوت السموات و الارض» یعنی «اگر نه این می بود که لشگر شیاطین اطراف دلهای بنی آدم را فراگرفته اند، هر آئینه مشاهده می کردند حقایق موجودات عوالم علویه و سفلیه را، و مطلع می شدند بر آثار قدرت کامله حق سبحانه و تعالی در آنها همچنان که تطهیر نفس از جمیع صفات خبیثه، مورث رفع جمیع پرده های ظلمانیه، و کشف حقایق جمیع موجودات امکانیه می گردد و همچنین ازاله بعضی از آنها نیز باعث صفائی و روشنایی در نفس می شود و بالجمله به قدری که آئینه نفس از زنگ کدورات عالم طبیعت پاک می شود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهر می گردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار می شود و به این سبب خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: «ان لی مع الله حالات لا یحتملها ملک مقرب و لا نبی مرسل» یعنی «مرا با خدای تعالی حالاتی چند است که هیچ ملک مقربی و پیغمبر مرسلی طاقت و توانائی آن را ندارد» و هر کسی که در مقام سلوک را سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نماید به قدر استعداد و قابلیت خود برمی‌خورد به آنچه می رسد به او از الطاف ربانیه و فیوضات رحمانیه، و لیکن فهم ما ادراک فوق رتبه خود را نمی کند اگرچه باید از بابت ایمان به بعثت، تصدیق و اقرار به آن نماید همچنان که ما ایمان داریم به نبوت و خواص پیغمبری و لیکن حقیقت آنها را نمی شناسیم و عقول قاصره ما احاطه به کنه آنها نمی کند، چنانچه احاطه ندارد جنین به عالم طفل، و طفل نمی داند عالم ممیز را، و مییز عامی نمی فهمد عالم علماء را، و علماء نمی شناسند عالم انبیاء و اولیاء را
و به حکم عنایت ازلیه درهای رحمتهای غیر متناهیه الهیه بر روی هر کسی گشاده، و بخل و ضنت از برای احدی نشده، و لیکن رسیدن به آنها موقوف است به اینکه آئینه دل صیقل داده شود، و از کدورات عالم طبیعت پاک شود، و زنگ اخلاق ذمیمه از آن زدوده گردد پس حرمان از انوار فیوضات الهیه، و دوری از اسرار ربوبیه، نه از بخل مبدأ فیاض است، «تعالی شأنه عن ذلک» بلکه از پرده های ظلمانیه ذمایم صفات و عوایق جسمانیه است که بدن آدمی را احاطه نموده است.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست و مخفی نماند که آنچه از علوم و معارف و اسرار که آدمی به واسطه تطهیر نفس و تصفیه آن می فهمد، نه مانند این علومی است که از مزاوله کتب رسمیه و ادله عقلیه گرفتاران عالم طبیعت و محبوسان زندان وهم و شهوت می فهمند، بلکه آنها علوم حقیقیه نورانیه اند که از انوار الهیه و الهامات حقه ربانیه مستفاد شده اند و چندان ظهور و جلا و نورانیت و صفا از برای آنها هست که قابل شک و شبهه نیستند، و این علمی است که حضرت فرمودند:
«انما هو نور یقذفه الله فی قلب من یرید»، «یعنی علم، نوری است که حق تعالی می افکند آن را در هر دلی که می خواهد» و حضرت امیر مومنان علیه السلام در کلمات بسیار، اشاره به این علم فرموده اند، و آن جمله در وصف راستین از علما می فرمایند: «هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره، و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان أرواحها معلقه بالمحل الاعلی»، یعنی «علم به ایشان هجوم آورده است، ایشان به بصیرت و بینائی و به حقیقت روح و یقین رسیده اند، و نرم و آسان شده است از برای ایشان، آنچه سخت و مشکل است بر دیگران از اهل عیش و تنعم در دنیا، و یار و انیس شده اند، آنچه وحشت می کنند از آن جاهلان، و زندگانی می نمایند در دنیا به بدنهایی که روح آنها تعلق به عالم اعلی دارد».
و در مکان دیگر می فرماید: «قد أحیی عقله و أمات نفسه، حتی دق جلیله و لطف غلیظه، و برق له لامع کثیر البرق، فأبان له الطریق، و سلک به السبیل»، یعنی: «زنده کردن دل خود را و میرانید نفس خود را، تا آنکه ناهمواری و درشتی او لطیف و هموار شد و درخشید از برای او نوری درخشنده پس ظاهر و هویدا کرد از برای او راه حق را، و برد او را در راه، تا رسانید او را به مطلوب» ولیکن، مادامی که صفحه دل از نقوش اخلاق ذمیمه پاک نگردد، این قسم علم و معرفت در آن مرتسم نشود، زیرا که علوم و معارف، عبادت باطنی است، همچنان که نماز، طاعت ظاهر است و همچنان که تا ظاهر از جمیع نجاسات ظاهر، پاک نباشد نماز صحیح متحقق نمی شود، همچنین تا از باطن، جمیع نجاسات باطنیه را که صفات خبیثه است زایل نکنی، نور علم صحیح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمی تابد و چگونه می تواند شد که دل ناپاک، منزل علوم حقه شود، و حال اینکه افاضه علوم بر دلها از عالم «لوح محفوظ» به وساطت ملائکه مقدسه است که وسائط فیض الهی هستند.
ملا احمد نراقی : باب اول
علم بدون تزکیه، علم نیست
و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «و لا تدخل الملائکه بیتا فیه کلب» یعنی «ملائکه داخل نمی شود بر خانه ای که در آن سگ باشد» پس، هرگاه خانه دل مملو از صفات رذیله که سگان درنده هستند باشد، چگونه ملائکه که حمله علوم و معارفند داخل می شوند؟ و از اینجا معلوم می شود که کسانی که عمر خود را صرف تحصیل علم از طریق مجادلات کلامیه و استدلالات فکریه نموده اند، و از تزکیه نفس از صفات ذمیمه غافل مانده اند، بلکه دلهای ایشان متعلق به قاذورات دنیای دنیه، و نفوس ایشان منقاد قوه غضبیه و شهویه است، از حقیقت علم بی خبر، و سعی ایشان بی ثمر است و آنچه را تحصیل کرده اند و علم پندارند، برخلاف واقع است، زیرا که علم حقیقی را بهجت و سرور و صفا و نوری است، و دلی را که نور علم واقعی در آن داخل شد مستغرق لجه عظمت خداوند جلیل، و محو مشاهده جمال جمیل می شود، و التفات به غیر او نمی کند و غایت همت اکثر این اشخاص تحصیل زخارف دنیا، و حصول منصب و جاه و شهرت در بلاد، و تسخیر قلوب عباد است و نه همین است که صفات خبیثه و اخلاق رذیله، مانع از طلوع انوار علوم حقیقیه از مطلع فیوضات الهیه باشد و بس، بلکه بدون تزکیه نفس و تصفیه قلب، عبادات ظاهر را اثری، و طاعات بدنیه را ثمری نیست و چه فایده مترتب می شود بر آراستن ظاهر و کاستن باطن قال الله سبحانه: «ان الصلوه تنهی عن الفحشاء و المنکر» یعنی «نماز، باز می دارد. نمازگزاران را از اعمال زشت و منکر» اگر نماز با خباثت باطن و اخلاق سیئه مقبول خداوند بی نیاز بودی، پس چرا می بینی اکثر مردم را که هر روز نماز پنجگانه بجا می آورند، و هر ساعت چندین منکر و معصیت از ایشان صادر می شود؟ و حضرت فرمودند: «الصلوه معراج المومن» یعنی «به واسطه نماز مومن عروج می کند به معارج قرب پروردگار» پس اگر آنچه می کنیم نماز باشد، چرا بجز تنزل و هبوط از خود نمی یابیم؟
گرنه موش دزد در انبان ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
اول ای جان دفع شر موش کن
بعد از آن در جمع گندم جوش کن
«و مثال کسانی که مواظبت بر عبادات جسمیه می کنند، و صفای دل و پاکی آن و ظلمت نفس و ناپاکی آن را فراموش کرده اند، و التفاتی به آن نمی کنند مانند قبور مردگان است که ظاهر آن را زینت نمایند، و در باطن آن مردار گندیده پنهان است یا مثل خانه ای است ظلمانی و تاریک که چراغی بر بام آن نهند یا چون مرد دهقانی است که تخمی افکند و آن تخم سبز شود، و با آن گیاهی که زرع را تباه می کند بروید، و آن شخص سر آن گیاه را قطع کند و از بیخ آن غافل ماند، تا آنکه قوت گیرد و همه محصول آن را فاسد و خشک نماید یا شبیه شخصی است که بدن او را جرب فراگرفته باشد، و طیب حاذق امر فرماید که دوائی بنوشد که ماده جرب را از باطن قلع نماید، و طلائی را بر ظاهر بدن بمالد که اثر آن را از ظاهر دفع کند، و او دوا را ترک کند و به طلا اکتفا نماید، و هر چه به طلا دفع شود، از چشمه باطن اضعاف آن منفجر گردد تا او را هلاک سازد.
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل نهم - فایده علم اخلاق و برتری آن بر سایر علوم
چون که شناختی که حیات ابد، و سعادت سرمد، از برای انسان موقوف است به دفع اخلاق ذمیمه و اوصاف رذیله، و کسب ملکات ملکیه و صفات قدسیه، و این میسر نمی شود مگر به شناختن رذائل صفات و فضائل ملکات، و تمیز نیک و بد آنها از یکدیگر، و دانستن معالجاتی که در علم اخلاق از برای تهذیب نفس مقرر است، معلوم می شود که شرف این علم از سایر علوم برتر، و ثمر و فایده اش بیشتر است.
و چگونه چنین نباشد، و حال آنکه شرافت هر علمی به شرافت موضوع آن است و موضوع این علم، نفس ناطقه انسانیه است، که اشرف انواع کائنات و افضل طوایف ممکنات است، و به واسطه این علم از حضیض مرتبه بهائم به اوج عالم ملائکه عروج می نماید.
بلی، از برای بنی نوع انسان و عرضی است عریض، اول آن فروتر از عالم چهارپایان، و آخرش برتر از اقلیم فرشتگان در حق اولش فرموده: «ان هم الا کالانعام بل هم اضل سبیلا» یعنی «نیستند ایشان مگر مانند چهارپایان، بلکه پست رتبه تر و گمراه ترند» و به این جهت می گویند: «یا لیتنی کنت ترابا» یعنی: «کاش که من خاک بودمی» و در شأن آخرش رسیده «لولاک لما خلقت الأفلاک» یعنی «اگر مقصود تو نبودی آسمان ها را خلق نکردمی».
ای نقد اصل و فرع ندانم چه گوهری
کز آسمان تو برتر و از خاک کمتری
و به این جهت است که سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرموده: «انی و زنت بأمتی فرجحت بهم» یعنی «مرا با تمام امت موازنه نمودند من بر همه راجح آمدم» و این، خود ظاهر و روشن است که این تفاوت و اختلاف در میان افراد این نوع، نه از جهت جسمیت و لواحق آن است، زیرا که همه در این شریک هستند، بلکه به جهت اختلاف در اخلاق و صفات است، و این علم باعث رسیدن به اعلا مراتب آن است و کدام علم، اشرف از علمی است که پست ترین موجودات را به اشرف کاینات می رساند؟ و به این جهت، حکمای سلف نام علم را به غیر از «علم اخلاق» حقیقتا اطلاق نمی کردند، و به این سبب آن را «اکسیر اعظم» می نامیدند، و آن را تعلیم خود قرار داده بودند، و اول به شاگردان خود این علم را می آموختند و تحصیل سایر علوم را از برای کسی که تهذیب اخلاق نکرده بی ثمر می دانستند.
آری، همچنان که بدنی که مواد فاسده و «اخلاط ردیه» در آن مجتمع اند، از کثرت غذا بجز فساد اخلاط و زیادتی مرض حاصل نبیند، همچنین نفسی که مجتمع اخلاق ذمیمه و صفات رذیله باشد، از تحصیل علوم بجز شر و فساد ثمری نبیند
و از این روست که بیشتر کسانی که ملبس به لباس علماء گشته اند، و خود را از زمره اهل علم می شمرند، به مراتب حال ایشان از عوام بدتر، و دل ایشان سیاه‌تر است ماه و سال در جمع مال، خواه حرام و خواه حلال، و روز و شب در تحصیل جاه و منصب، و این را ترویج دین و مذهب می دانند با امثال و اقران در مراء و جدال، تا اظهار فضیلت خود بر جمعی از عوام کنند، پای اعتقاد ایشان سست، و اصول عقایدشان نادرست، رسوم شرع و ملت را دور انداخته، و بدعتی چند از برای خود ساخته و پرداخته، و آن را مقتضای حکمت نامیده غافلند از اینکه حکمت، حقیقتا همان است که در شریعت نبویه مقرر فرموده و ندانسته‌اند که علم بدون عمل گمراهی و ضلال، و تعلم بدون طاعت، خسران و وبال است.
همانا قول پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را نشنیده اند که «البلاهه ادنی إلی الخلاص من فطانه بتراء» یعنی «ابلهی و نادانی به نجات نزدیکتر است از زیرکی ناقص و ناتمام».
و گویا به گوش ایشان نرسیده که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرموده: «قصم ظهری رجلان: عالم متهتک و جاهل متنسک» یعنی «دو نفر پشت مرا شکستند: یکی عالمی که پرده شریعت را درد و به علم خود عمل نکند، و دیگری جاهلی که آداب عبادت را نداند و بدون علم عبادت کند».
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل دهم - تهذیب اخلاق و ثمره آن
از آنچه مذکور شد دانسته شد که فایده علم اخلاق، پاک ساختن نفس است از صفات رذیله، و آراستن آن به ملکات جمیله، که از آن به «تهذیب اخلاق» تعبیر می شود.
و ثمره تهذیب اخلاق، رسیدن به خیر و سعادت ابدیه است و باید دانست که سعادت مطلق حاصل نمی شود، مگر اینکه صفحه نفس در جمیع اوقات از همه اخلاق ذمیمه معرا، و به تمام اوصاف حسنه محلی باشد.
و اصلاح بعضی صفات یا در بعضی اوقات، اگر چه خالی از ثمر نیست، ولیکن موجب سعادت ابدیه نمی شود همچنان که صحت بدن و نظام مملکت نیست مگر به دفع جمیع امراض، و اصلاح جمیع طوایف و اشخاص در تمام اوقات
پس، «سعید مطلق» کسی است که اصلاح جمیع صفات و افعال خود را بر وجهی نموده باشد که ثابت و پایدار بوده باشد از احوال، و در آنها خللی را نیابد، و از تبدل ازمان متغیر نشود، و از شعله های مصائب و بلایا برقی به خرمن صبرش نرسد، و از سیلاب محنتها و رزایا رخنه در بنیان شکرگزاریش نشود و خار و خس شبهات را به دامن اعتقادش دسترس نباشد بد کردن مردمان با او، را از احسان و نیکوکاری باز ندارد و دشمنی نمودن دیگران با او در دوستی او خلل نرساند و بالجمله در پایداری و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگی ذات، و حسن صفات، و مرتبه ای رسد که اگر آنچه به ایوب پیغمبر رسید به او رسد تغیر در احوالش حاصل نگردد و اگر بلاهای برناس حکیم بر او نازل شود تبدل در اعمالش نشود
بلکه کسی که گوی سعادت در ربود و او را سعادت واقعی نصیب گردید، چون فی الحقیقه داخل خیل مجردات می شود، از عالم جسمانیات بالاتر می رود، و دست تصرف افلاک به دامن او نرسد، و گرد تأثیرات ثوابت و سیار بر چهره او ننشیند نه سعد فلک در او تأثیر کند و نه نحسش، و نه قمرش را با او کاری باشد و نه شمسش را «اهل التسبیح و التقدیس لایبالون بالتربیع و التسدیس و الانسان بعد علو النفس لا یعتنی بالسعد و النحس» یعنی «اهل ذکر پروردگار را، از «تربیع و تسدیس» کواکب چه باک است، و ارباب نفوس قویه را از سعد و نحس فلک چه بیم».
آری دست کیوان فلک از کنگره ایوان رفعتشان دور، و چراغ خورشید در کنج خلوتشان تار و بی نور، و مشتری خود را شناسد، و بهرام مرد میدان خود را داند، و ساز و نوای زهره در محفل انسشان بی ساز و نوا، و دف و بربطش در بزم عیششان خالی از صدا قلم عطارد چون به نام نامی شان رسد سر اندازد، و ماه نو چون به جمالشان نگرد خود را از نظر اندازد بلکه بسا باشد که انسان در قوت نفس و تجرد به مرتبه ای رسد که تصرف در افلاک، بلکه در جمیع مواد کائنات نماید، چنانکه واقعه شق القمر از سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم و قصه رد شمس از سرور اوصیاء علیه السلام بر آن شهادت می دهد.