عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گر قسمن ما شد ز ازل غم چه توان کرد؟
وین دردی غم گر نرسد هم چه توان کرد؟
گفتی که بپرداز دل از دردم و خوش باش
چون درد تو از دل نشود کم چه توان کرد؟
از دوستیت دشمن من شد همه عالم
ایدوست بگو با همه عالم چه توان کرد؟
زخمی که زدی بر جگر ریش من از هجر
چون چاره هلاک است به مرهم چه توان کرد؟
زاهد ز کف دوست ننوشید می خلد
حیوان صفتی گر نشد آدم چه توان کرد؟
گیرم که پریشانی ایام شود جمع
با فتنه آن کاکل پرخم چه توان کرد؟
وصف لب خاموش تو اهلی چه بگوید
جایی که مسیحا نزند دم چه توان کرد؟
وین دردی غم گر نرسد هم چه توان کرد؟
گفتی که بپرداز دل از دردم و خوش باش
چون درد تو از دل نشود کم چه توان کرد؟
از دوستیت دشمن من شد همه عالم
ایدوست بگو با همه عالم چه توان کرد؟
زخمی که زدی بر جگر ریش من از هجر
چون چاره هلاک است به مرهم چه توان کرد؟
زاهد ز کف دوست ننوشید می خلد
حیوان صفتی گر نشد آدم چه توان کرد؟
گیرم که پریشانی ایام شود جمع
با فتنه آن کاکل پرخم چه توان کرد؟
وصف لب خاموش تو اهلی چه بگوید
جایی که مسیحا نزند دم چه توان کرد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
خوبان دل گرم و نفس سرد چه دانند؟
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهد، مرا که بیدل و دین آفریده اند
عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
روی تو بود قبله گه آسمانیان
روزی که آسمان و زمین آفریده اند
آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست
از بهر عاشقان حزین آفریده اند
هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین
مهر سپهر را پی کین آفریده اند
اهلی ز گفتگو نتواند خموش شد
چون بلبلش برای همین آفریده اند
عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
روی تو بود قبله گه آسمانیان
روزی که آسمان و زمین آفریده اند
آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست
از بهر عاشقان حزین آفریده اند
هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین
مهر سپهر را پی کین آفریده اند
اهلی ز گفتگو نتواند خموش شد
چون بلبلش برای همین آفریده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
خوبان بگلشن از نظر ما چه میروند؟
چون خانه پرگل است بصحرا چه میروند؟
در حیرتم که با خط یا قوت لعل تو
گل عارضان بحسن خط از جا چه میروند؟
آن صوفیان که منکر سودا و مستی اند
خود در سماع و رقص بسودا چه میروند؟
نازک دلان که طاقت خاری نیاورند
در گلستان آن گل رعنا چه میروند؟
غیرت برم که درگه خونریز عاشقان
بیدرد مردمان بتماشا چه میروند؟
خوش میکندد غارت دین زلف و خمال او
کافر دلان نگر که بیغما چه میروند؟
اهلی بگو که با رخ همچون بهشت او
این قوم گمره از پی دنیا چه میروند؟
چون خانه پرگل است بصحرا چه میروند؟
در حیرتم که با خط یا قوت لعل تو
گل عارضان بحسن خط از جا چه میروند؟
آن صوفیان که منکر سودا و مستی اند
خود در سماع و رقص بسودا چه میروند؟
نازک دلان که طاقت خاری نیاورند
در گلستان آن گل رعنا چه میروند؟
غیرت برم که درگه خونریز عاشقان
بیدرد مردمان بتماشا چه میروند؟
خوش میکندد غارت دین زلف و خمال او
کافر دلان نگر که بیغما چه میروند؟
اهلی بگو که با رخ همچون بهشت او
این قوم گمره از پی دنیا چه میروند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
فصل بهار و خلق بعشرت نشسته اند
مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
زلف یار از دست رفت و دل ازو دیوانه ماند
مشک رفت از خانه اما بوی او در خانه ماند
خانه ناموس کندم از پی گنج مراد
آن نیامد عاقبت در دست و این ویرانه ماند
شمع چندان سر کشید از ناز کز برق فنا
خود نماند و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
ساغر عشرت شکست و هر کسی راهی گرفت
عاشق افتاده دل در گوشه میخانه ماند
گرچه آن شوخ پریوش را نماند آن حسن و ناز
اهلی سرگشته باری از غمش دیوانه ماند
مشک رفت از خانه اما بوی او در خانه ماند
خانه ناموس کندم از پی گنج مراد
آن نیامد عاقبت در دست و این ویرانه ماند
شمع چندان سر کشید از ناز کز برق فنا
خود نماند و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
ساغر عشرت شکست و هر کسی راهی گرفت
عاشق افتاده دل در گوشه میخانه ماند
گرچه آن شوخ پریوش را نماند آن حسن و ناز
اهلی سرگشته باری از غمش دیوانه ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
خاری که راه در دل از آن جور پیشه کرد
از بسکه ماند در دلم آن خار ریشه کرد
سنگین دلی است صورت شیرین که کوهکن
بوسی تراش ازو نتواند به تیشه کرد
مردم پری به شیشه، گر از ساحری کنند
چشم خوش تو مردم ساحر بشیشه کرد
هرکس که مست آهوی چشم تو گشته است
مشنو که پنجه با سگ او شیر بیشه کرد
ورد فرشته بود چو اهلی طریق من
تعلیم غمزه تو مرا سحر پیشه کرد
از بسکه ماند در دلم آن خار ریشه کرد
سنگین دلی است صورت شیرین که کوهکن
بوسی تراش ازو نتواند به تیشه کرد
مردم پری به شیشه، گر از ساحری کنند
چشم خوش تو مردم ساحر بشیشه کرد
هرکس که مست آهوی چشم تو گشته است
مشنو که پنجه با سگ او شیر بیشه کرد
ورد فرشته بود چو اهلی طریق من
تعلیم غمزه تو مرا سحر پیشه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
از گرد راه دل بامید تو شاد بود
کایی مگر سوار دریغا که باد بود
مردم چو قصد پرسش من کردی ای طبیب
قصد تو خود هلاک من نا مراد بود
نگشود از ابروی تو دلم گرچه زان کمان
چشم امید منتظر صد گشاد بود
ساقی من آن نیم که تو جامی مگر دهی
این جرعه شراب ز یاران زیاد بود
اهلی کجا و یاد وصال تو از کجا
این بس بود که در خیال تو آمد بیاد بود
کایی مگر سوار دریغا که باد بود
مردم چو قصد پرسش من کردی ای طبیب
قصد تو خود هلاک من نا مراد بود
نگشود از ابروی تو دلم گرچه زان کمان
چشم امید منتظر صد گشاد بود
ساقی من آن نیم که تو جامی مگر دهی
این جرعه شراب ز یاران زیاد بود
اهلی کجا و یاد وصال تو از کجا
این بس بود که در خیال تو آمد بیاد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
وصل ما یکنفس از روی نکویی باشد
بلبل از صحبت گل مست ببویی باشد
زندگی چیست کناری و لبی بوسیدن
خاصه آنهم بکنار لب جویی باشد
دشمنم طالع خویش است که یارم سازد
هر کجا سنگدل عربده جویی باشد
با همه سازم و از خوی تو سوزم که چرا
بخلاف همه کس عادت و خویی باشد
گرچه اهلی بسخن بلبل سیرین نفس است
گرنه ذکر تو کند بیهده گویی باشد
بلبل از صحبت گل مست ببویی باشد
زندگی چیست کناری و لبی بوسیدن
خاصه آنهم بکنار لب جویی باشد
دشمنم طالع خویش است که یارم سازد
هر کجا سنگدل عربده جویی باشد
با همه سازم و از خوی تو سوزم که چرا
بخلاف همه کس عادت و خویی باشد
گرچه اهلی بسخن بلبل سیرین نفس است
گرنه ذکر تو کند بیهده گویی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
ترک دین بهر تو چون عاشق مسکین ندهد
کفر باشد که برای تو کسی دین ندهد
رسم عادت بهل ایخواجه که افتاده عشق
ترک معشوق پی ملت و آیین ندهد
دست در دامن گل زن که خس و خار چمن
گر صدش آب دهی سنبل و نسرین ندهد
هم می کوثر و هم آب عنب جوی که دوست
نه کریمی است که گر آن ندهد این ندهد
تا نشویی دهن از سرکه ابرو ترشان
هرگزت ساقی ما شربت نوشن ندهد
طوطی ساده دل آموخت ز آیینه سخن
کس بمرغ چمنی عشق تو تلقین ندهد
قصه شوق بگو اهلی و اندیشه مکن
سخن راست کرا زهره؟ که تمکین ندهد
کفر باشد که برای تو کسی دین ندهد
رسم عادت بهل ایخواجه که افتاده عشق
ترک معشوق پی ملت و آیین ندهد
دست در دامن گل زن که خس و خار چمن
گر صدش آب دهی سنبل و نسرین ندهد
هم می کوثر و هم آب عنب جوی که دوست
نه کریمی است که گر آن ندهد این ندهد
تا نشویی دهن از سرکه ابرو ترشان
هرگزت ساقی ما شربت نوشن ندهد
طوطی ساده دل آموخت ز آیینه سخن
کس بمرغ چمنی عشق تو تلقین ندهد
قصه شوق بگو اهلی و اندیشه مکن
سخن راست کرا زهره؟ که تمکین ندهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چو شهسوار مرا رخ ز باده گلگون شد
عنان توسن عقلم ز دست بیرون شد
بیک نظاره دلم برد و مست خویشم کرد
چنانکه هیچ ندانم که حال دل چون شد
چو آن پری ز گل چهره برفکند نقاب
هزار همچو من از یک نظاره مجنون شد
ندانم از چمن کیست آنگل خندان
که همچو غنچه ز شوقش هزار دل خون شد
فغان که دمبدم آن نازپیشه چون مه نو
بحسن روز فزون ناز حسنش افزون شد
چه غم که سوخته جانی بباد شد خاکش
که همچو دره غبارش به چشم گردون شد
دلا، گدای نظر شو که زر پرست چو گنج
بخاک تیره فرو رفت اگرچه قارون شد
ز خار خار غم عشق ازین چمن اهلی
شهید نرگس مخمور و لعل میگون شد
عنان توسن عقلم ز دست بیرون شد
بیک نظاره دلم برد و مست خویشم کرد
چنانکه هیچ ندانم که حال دل چون شد
چو آن پری ز گل چهره برفکند نقاب
هزار همچو من از یک نظاره مجنون شد
ندانم از چمن کیست آنگل خندان
که همچو غنچه ز شوقش هزار دل خون شد
فغان که دمبدم آن نازپیشه چون مه نو
بحسن روز فزون ناز حسنش افزون شد
چه غم که سوخته جانی بباد شد خاکش
که همچو دره غبارش به چشم گردون شد
دلا، گدای نظر شو که زر پرست چو گنج
بخاک تیره فرو رفت اگرچه قارون شد
ز خار خار غم عشق ازین چمن اهلی
شهید نرگس مخمور و لعل میگون شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به خاک مرده اگر برق عشق برگیرد
چراغ مرده دگر زندگی ز سر گیرد
گذر به کوی تو چون آورم ز جور رقیب
که او سگی است که بر صید رهگذر گیرد
کسی که یک نظرت دید بی تو کی ماند
مگر که نقش جمال تو در نظر گیرد
چراغ بخت که روشن ندیده ام هرگز
بود که از دم گرم تو شمع درگیرد
چو برهمن حذرش نیست ز آتش دوزخ
کجا ز آتش خوی بتان حذر گیرد
مباش بی خبر از حال خود چنان اهلی
که در تو آتش آن شمع بی خبر گیرد
چراغ مرده دگر زندگی ز سر گیرد
گذر به کوی تو چون آورم ز جور رقیب
که او سگی است که بر صید رهگذر گیرد
کسی که یک نظرت دید بی تو کی ماند
مگر که نقش جمال تو در نظر گیرد
چراغ بخت که روشن ندیده ام هرگز
بود که از دم گرم تو شمع درگیرد
چو برهمن حذرش نیست ز آتش دوزخ
کجا ز آتش خوی بتان حذر گیرد
مباش بی خبر از حال خود چنان اهلی
که در تو آتش آن شمع بی خبر گیرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
نیاز من نخرد کس، که کس فقیر مباد
بناز حسن فروشان کسی اسیر مباد
به نیم ذره نکرد اعتبارم آن خورشید
به چشم یار کسی اینچنین حقیر مباد
دو دیده بر سر دل شد چو پیر کنعانم
بلای عشق جوانان وبال پیر مباد
هلاک کرد مرا خشم و ناز آن بدخو
کسی خزاب بتان بهانه گیر مباد
علاج زخم دل خود چه میکنی اهلی
جراحت دل عاشق دوا پذیر مباد
بناز حسن فروشان کسی اسیر مباد
به نیم ذره نکرد اعتبارم آن خورشید
به چشم یار کسی اینچنین حقیر مباد
دو دیده بر سر دل شد چو پیر کنعانم
بلای عشق جوانان وبال پیر مباد
هلاک کرد مرا خشم و ناز آن بدخو
کسی خزاب بتان بهانه گیر مباد
علاج زخم دل خود چه میکنی اهلی
جراحت دل عاشق دوا پذیر مباد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
از صحبت ما درد کشان بازنخیزد
صد شیشه دل بشکند آواز نخیزد
بگذار که دل برکند از مهر تو عاشق
کاین مهر گیا گر بکنی باز نخیزد
در گلشن فردوس اگر سرو نشانند
خوشتر ز تو ای سرو سرافراز نخیزد
نردی است نظر بازی ما کز سر آن نرد
تا جان ندهد عاشق جان باز نخیزد
پروانه دل گر نبود میل هلاکش
پیش رخت ای شمع بپرواز نخیزد
زان خانه خراب است چنین اهلی بیدل
کز کوی تو ای خانه برانداز نخیزد
صد شیشه دل بشکند آواز نخیزد
بگذار که دل برکند از مهر تو عاشق
کاین مهر گیا گر بکنی باز نخیزد
در گلشن فردوس اگر سرو نشانند
خوشتر ز تو ای سرو سرافراز نخیزد
نردی است نظر بازی ما کز سر آن نرد
تا جان ندهد عاشق جان باز نخیزد
پروانه دل گر نبود میل هلاکش
پیش رخت ای شمع بپرواز نخیزد
زان خانه خراب است چنین اهلی بیدل
کز کوی تو ای خانه برانداز نخیزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
کی بود عاشق کسی کز سوختن غمگین بود
عاشق آن باشد که چون پروانه در آتش رود
کور کن ایگریه بی یارم که چون یعقوب چشم
کور بهتر زانکه بی یوسف بعالم بنگرد
بهر کام دل اگر بر جان نشانی نخل عشق
غیر بار دل عجب گر میوه یی بارش بود
عاشقی تلخ است و مارا تلخ تر کان نوش لب
می خورد با غیر و از غیرت دل ما خون خورد
کار اگر با غیرت مرد آزما افتد ز عشق
زن به از فرهاد اگر از جان شیرین نگذرد
نیست در دستم سر مویی ولیکن همتم
یکسر مویت بملک هر دو عالم میخرد
هرکه چون اهلی هلاک لعل جانبخش تو شد
کافرم گر منت از عیسی مریم می برد
عاشق آن باشد که چون پروانه در آتش رود
کور کن ایگریه بی یارم که چون یعقوب چشم
کور بهتر زانکه بی یوسف بعالم بنگرد
بهر کام دل اگر بر جان نشانی نخل عشق
غیر بار دل عجب گر میوه یی بارش بود
عاشقی تلخ است و مارا تلخ تر کان نوش لب
می خورد با غیر و از غیرت دل ما خون خورد
کار اگر با غیرت مرد آزما افتد ز عشق
زن به از فرهاد اگر از جان شیرین نگذرد
نیست در دستم سر مویی ولیکن همتم
یکسر مویت بملک هر دو عالم میخرد
هرکه چون اهلی هلاک لعل جانبخش تو شد
کافرم گر منت از عیسی مریم می برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آه گر می ز غمت عاشق غمناک نزد
که ز سوزش دگری جامه بتن چاک نزد
پر گرانجان مشو ایخواجه که روح الله هم
تا سبکروح نشد پای بر افلاک نزد
کشته صید گه عشق سرافراز نشد
تا سرش دست بر آن حلقه فتراک نزد
کس چراغی شب غم بر ره مجنون ننهاد
تا ز سوز دل خود شعله بخاشاک نزد
بی تو اهلی چو بسر خاک کند نیست عجب
عجب آنست که بر دیده چرا خاک نزد
که ز سوزش دگری جامه بتن چاک نزد
پر گرانجان مشو ایخواجه که روح الله هم
تا سبکروح نشد پای بر افلاک نزد
کشته صید گه عشق سرافراز نشد
تا سرش دست بر آن حلقه فتراک نزد
کس چراغی شب غم بر ره مجنون ننهاد
تا ز سوز دل خود شعله بخاشاک نزد
بی تو اهلی چو بسر خاک کند نیست عجب
عجب آنست که بر دیده چرا خاک نزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
عالم از سیل فنا گرچه خطرها دارد
هرکه در عالم مستی است چه پروا دارد
غم عالم بهل ایخواجه غم خویش بخور
ز آنکه عالم چه غم از ننک و بد ما دارد
ساقی مهوش و یک شیشه می و گوشه امن
هرکه افزود بر اینها سر غوغا دارد
چون کس امروز نداند که سر آرد یا نه
ابله است آنکه چو زاهد غم فردا دارد
اهلی دلشده چونشمع بسی سوخته است
تاکنون در نظر اهل دلان جا دارد
هرکه در عالم مستی است چه پروا دارد
غم عالم بهل ایخواجه غم خویش بخور
ز آنکه عالم چه غم از ننک و بد ما دارد
ساقی مهوش و یک شیشه می و گوشه امن
هرکه افزود بر اینها سر غوغا دارد
چون کس امروز نداند که سر آرد یا نه
ابله است آنکه چو زاهد غم فردا دارد
اهلی دلشده چونشمع بسی سوخته است
تاکنون در نظر اهل دلان جا دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
روز ازل که جز رقم کفر و دین نبود
مارا بغیر حرف وفا بر جبین نبود
تا بوده ام بتان بوده ام ولی
هرگز چنین نبودم و کس هم چنین نبود
خوارم کنون بنزد تو خوش آنزمان که من
اظهار عشق با توام ای نازنین نبود
ترک بتان کفایت عقل است و دین ولی
انگارم آنکه هرگزم این عقل و دین نبود
گرشد گدای حسن تو اهلی متاب روی
زانرو که هیچ خرمن بی خوشه چین نبود
مارا بغیر حرف وفا بر جبین نبود
تا بوده ام بتان بوده ام ولی
هرگز چنین نبودم و کس هم چنین نبود
خوارم کنون بنزد تو خوش آنزمان که من
اظهار عشق با توام ای نازنین نبود
ترک بتان کفایت عقل است و دین ولی
انگارم آنکه هرگزم این عقل و دین نبود
گرشد گدای حسن تو اهلی متاب روی
زانرو که هیچ خرمن بی خوشه چین نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
هر کدورت که نصیب من دلخسته شود
چون بمیخانه روم پاک ز دل شسته شود
تا مرا در جگر آتش بود از شوق رخت
کی چو شمع از مژه ام اشک روان بسته شود
مگسل از من که بامید سر زلف تو دل
میبرد از رگ جان تا بتو پیوسته شود
آندم ایدیده ز خار مژه گل خواهی چید
که دوصد خار بن از خون تو گلدسته شود
کی بود ایمه بد خو که بشمشیر اجل
اهلی از بند غم هجر تو وارسته شود
چون بمیخانه روم پاک ز دل شسته شود
تا مرا در جگر آتش بود از شوق رخت
کی چو شمع از مژه ام اشک روان بسته شود
مگسل از من که بامید سر زلف تو دل
میبرد از رگ جان تا بتو پیوسته شود
آندم ایدیده ز خار مژه گل خواهی چید
که دوصد خار بن از خون تو گلدسته شود
کی بود ایمه بد خو که بشمشیر اجل
اهلی از بند غم هجر تو وارسته شود