عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
کوی یار است و به هر گوشه بلا ریخته است
پا به هرجا که نهی خار جفا ریخته است
دردم از سستی اقبال به درمان نرسد
که نه بهر دل هر خسته دوا ریخته است
تا قیامت دمد از تربت او مهر گیاه
بر دل هر که غمت تخم وفا ریخته است
زنگ از دل کشش مهر تو برداشته است
عارضت بر رخ آیینه صفا ریخته است
ظارهاً آنکه بدین گونه بیاراست تو را
جای نظاره به چشم تو حیا ریخته است
نشکند گر قدح باده سبو می‌شکند
به شکست دل ما سنگ جفا ریخته است
نمکی را که فلک نایدش از عهده برون
لبت آورده و بر دیده ما ریخته است
این نگاری است که در هر سر راهی قصاب
خون صد همچو تویی بی‌سروپا ریخته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آرام نگاهت ز دل سنگ گرفته است
لعل تو خراج از می گلرنگ گرفته است
خون بسکه به یاد رخش از دیده فشاندیم
از گریه ما لاله به خون رنگ گرفته است
در سینه‌ام ای گل ننماید به جز از داغ
نقشی است که در کوی تو از سنگ گرفته است
از رشک هلاکم که چرا از ره شوخی
آیینه به بر عکس تو را سنگ گرفته است
ننمود به دل عکس تو چونان‌که تو هستی
پیداست که آیینه ما زنگ گرفته است
قانون دلم خوی ز بس کرده به افغان
تا چنگ زنی بر دلم آهنگ گرفته است
قصاب شد آن وقت که بر سینه زنم چاک
بسیار دلم زین قفس تنگ گرفته است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
خال عنبربو جدا و خط مشگین‌مو جدا است
آنچه خوبان را بود در کار با آن دل‌ربا است
نرگس شهلا است یا چشم است یا آهوی چین
زینت حسن است یا خال است یا مشگ ختا است
لاله سیراب یا ابر است یا قرص قمر
هاله ماه است یا خطّ است یا دام بلا است
درج مروارید یا لعل است یا عناب لب
شربت قند است یا شهد است یا آب بقا است
این قد و بالا است یا سرو است یا آشوب دهر
جلوه قد است یا شمشاد یا صنع خدا است
خنجر فولاد یا الماس یا نظاره است
این به‌ دل ‌جاکرده مژگان است یا تیر قضا است
می‌رسد با تیغ خون‌آلود آن شوخ از غضب
عید قربان است ای قصاب یا روز جزا است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
روی بر آیینه ز آن رخسار می‌گویم حدیث
همچو طوطی از زبان یار می‌گویم حدیث
من سواد دیده از خط تو روشن کرده‌ام
نیست از من دور اگر بسیار می‌گویم حدیث
چشم جادو، غمزه ترسا، خال هندو، رخ فرنگ
در میان خطّه کفار می‌گویم حدیث
نیستم بلبل که گوید در شکفتن وصف گل
چون عقاب از خنده سوفار می‌گویم حدیث
شرح زلفش را کسی دیگر نمی‌داند چو من
مو‌به‌مو زین رشته زنّار می‌گویم حدیث
نیستم زاهد که در مسجد زنم حرف ریا
مستم و در خانه خمّار می‌گویم حدیث
عاشق دیوانه را با مسجد و منبر چه‌کار
در میان کوچه و بازار می‌گویم حدیث
بر محبان علی قصاب آتش شد حرام
از زبان احمد مختار می‌گویم حدیث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای وصل تو را آرزوی دل شده باعث
بر راه تو‌ام دوری منزل شده باعث
در گوشه ابروی تو آن خال مرا کشت
بر قتل من این زهر هلاهل شده باعث
گر دیر دهم جان ز غمش نیست ز سختی
شوق رخ آن شوخ‌شمایل شده باعث
دانی ز چه رو گل نتوان چید ز رویش
بر عارضش آزرم چو حائل شده باعث
بر قتل من غم‌زده بی‌سروسامان
تیغ دو دم ابروی قاتل شده باعث
قصاب تو را کی بود از بند خلاصی
در گردنت آن زلف سلاسل شده باعث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای خطّت از قلمرو خوبی ستانده باج
بگرفته نرگست ز غزال ختن خراج
چون نقره‌ای که سکه کند رایجش به دهر
خط داده تازه حسن جمال تو را رواج
زخمی که از نگاه تو آید به جان همان
مژگانت از خدنگ دگر می‌کند علاج
خال است کرده جای در اطراف عارضت
یا شاه زنگ تکیه زده بر سریر عاج
پا را شمرده نه چو شکستی دل مرا
بگذر به احتیاط از این ریزه زجاج
ز آب و هوای باغ گل و شمع را چه سود
دل را به اشک و آه مگر بشکند مزاج
از گفتگو ببند زبان در جهان که نیست
قصاب سنگ تفرقه‌ای بدتر از لجاج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
خون می‌خورم ز عشق و مدارم گرفته اوج
شکر خدا که رونق کارم گرفته اوج
یک نیزه آب گریه‌ام از سر گذشته است
باران بی‌حساب بهارم گرفته اوج
از دل برون نرفت دمی یاد زلف او
دیگر درازی شب تارم گرفته اوج
قصاب باختم دو جهان را به یک نگاه
پیش دو چشم یار قمارم گرفته اوج
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خط چو سر زد عارض دلدار می‌یابد فرح
سبزه چون پیدا شود گلزار می‌یابد فرح
بی ‌کدورت نیست با اغیار دیدن یار را
بیشتر دل از گل بی‌خار می‌یابد فرح
رو دهد چون اختلاطی اهل را بی فیض نیست
خال چون موزون فتد رخسار می‌یابد فرح
هست پنهان پرتو انوار در دل‌های شب
زان تجلی دیده بیدار می‌یابد فرح
دیده‌ام قصاب کی بیند ز گرد توتیا
آن‌قدر کز خاک پای یار می‌یابد فرح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن را که داغ عشقش پا تا به سر نباشد
در دهر چون نهالی است کان را ثمر نباشد
از درد شام هجران دردی بتر نباشد
بالاتر از سیاهی رنگ دگر نباشد
جام شراب ساقی ما را نمی‌کند مست
تا جای باده در وی خون جگر نباشد
گه در خیال زلفم گاهی به فکر کاکل
ای کاش شام ما را هرگز سحر نباشد
در راه عشق‌بازی راضی نمی‌شود دل
زخم خدنگ نازش گر کارگر نباشد
تابان چو عارض او در آسمان عزت
حقا که در نکویی قرص قمر نباشد
در عشق زاد راهی جز درد نیست لازم
تحصیل نان و آبی در این سفر نباشد
تا کی ز بهر صندل منت کشی ز دونان
قصاب ترک سر کن تا دردسر نباشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ندارد مرگ هر کس کشته آن تیر مژگان شد
نباشد حسرت آن دل را که در کوی تو قربان شد
در این گلزار چون دلتنگ گردی لب ز هم مگشا
که عمرش رفت بر باد فنا چون غنچه خندان شد
دلم چون خال دست از کنج آن لب برنمی‌دارد
در اول طوطی ما پای‌بست شکّرستان شد
درآمد بی‌نقاب آن عارض و بشکفت گل در گل
دلا گل چین که باز از روی او عالم گلستان شد
به بزمت تا قیامت رنگ هشیاری نمی‌بیند
کسی کز گردش پیمانه چشم تو مستان شد
شبی قصاب بود ای شوخ با زلف تو در بازی
پشیمان گشت چون بیدار از این خواب پریشان شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بیرون خیالت از دل غافل نمی‌رود
ور می‌رود به سوی تو بی دل نمی‌رود
هرگز مرا هوای سر کویت ای نگار
از سر برون ز دوری منزل نمی‌رود
بحری است عشق او که ز باد مخالفش
تا نشکند قراب به ساحل نمی‌رود
آید چو یار تا نکند کار عشق را
بر من هزار مرتبه مشکل نمی‌رود
قصاب تیر غمزه چو خوردی قرار گیر
کس زخم‌دار از پی قاتل نمی‌رود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به هر نفس دلم از داغ یار لرزد و ریزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ریزد
بیا که بی گل روی تو اشگم از سر مژگان
چو شبنمی است که از نوک خار لرزد و ریزد
به هم رسان ثمری زین چمن که شاهد دنیا
شکوفه‌ای است که از شاخسار لرزد و ریزد
ز آب دیده به راهت همیشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه‌دار لرزد و ریزد
برون خرام که وقت است لاله‌های چمن را
ز شوق روی تو رنگ از عذار لرزد و ریزد
گرفته پای کسی این دو روز عمر به خونم
که از لطافتش از کف نگار لرزد و ریزد
نهاده تازه نهالی قدم ز لطف به چشمم
که پیش جلوه او سرو، زار لرزد و ریزد
بس است این همه قصاب آبروی تو دیگر
در این زمانه بی‌اعتبار لرزد و ریزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
عزیزا چون به من دل مهربان کردی خوشت باشد
سرافرازم میان عاشقان کردی خوشت باشد
ز روی مهربانی از لب لعل شفابخشت
علاج درد جای ناتوان کردی خوشت باشد
در اول گرچه بودم دور از نزدیک گلزارت
در آخر محرمم در گلستان کردی خوشت باشد
اگر در موسم گل بی‌نصیب از گلشنم کردی
ولی در وقت سنبل باغبان کردی خوشت باشد
مرا در عشق مستقبل به از ماضی بود طالع
توام در عشق‌بازی کاردان کردی خوشت باشد
به‌خاک‌افتاده خود را چو دیدی ای شه خوبان
نگاهی از ترحم سوی آن کردی خوشت باشد
رسد قصاب چون پیش تو نتواند سخن گفتن
نمودی روی و او را بی‌زبان کردی خوشت باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
هر دم از شوق تو چشم اشگبارم گل کند
خار مژگان در کنار جویبارم گل کند
وقت آن شد کز هجوم ناقبولی‌های خویش
قطره‌های خون ز خجلت در کنارم گل کند
نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است
وای بر روزی کزین گلبن بهارم گل کند
بس که در پای دلم بشکسته خار آرزو
سبزه می‌ترسم به طرف جویبارم گل کند
غنچه پیکان ز هر عضو تنم بنمود روی
وقت آن آمد که دیگر لاله‌زارم گل کند
بعد مرگ از حسرت آن تیر مژگان دور نیست
خار خار آرزو گر بر مزارم گل کند
ریختم قصاب خاری را که در راه کسان
سخت می‌ترسم که آخر در کنارم گل کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
در حدیث لعلش آتش از زبانم می‌چکد
چون برم نام لبش شهد از لبانم می‌چکد
این‌قدر من آرزو دارم که گر بفشاریم
اشگ حسرت همچو مغز از استخوانم می‌چکد
حاصل کشت مرادم غیر داغ از ژاله نیست
بس به جای آب خون از آسمانم می‌چکد
از نگاه چشم مست کیست کامشب تا به صبح
زهر چون شبنم به روی گلستانم می‌چکد
از کمان غمزه ترکی در این گلشن‌سرا
غنچه چون پیکان ز چشم باغبانم می‌چکد
بسته‌ام دل بر پری‌رویی کز اینجا تا به مصر
بوی یوسف از غبار کاروانم می‌چکد
در رهش قصاب من آن گوسفند لاغرم
کاب چشم گرگ از چوب شبانم می‌چکد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمی‌دانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کرده‌ام خو، مرغ دست‌آموزِ صیادم
وطن کی می‌شناسم بیضه‌ام در آشیان گم شد
بیابانی‌ است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر می‌روی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
لبش بر گردن عاشق بسی حقّ نمک دارد
به تیغ غمزه‌اش گردد گرفتار آن که شک دارد
خیال چین زلفش بر میانم بسته زناری
که بر هر تار مویش رشگ تسبیح ملک دارد
به آسان کی توان زد بوسه بر خاک کف پایش
که افتد گر رهش در چرخ منت بر فلک دارد
تواند غوطه بر دریای خون زد از ره عشقش
هر آن عاشق که دل با داغ او اندر نمک دارد
اگر غش داری ای قصاب اینجا می‌شوی رسوا
که عشق آن صنم خاصیت سنگ محک دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
نگاهم چون دچار عارض آن دل‌ربا گردد
حیا از هر دو جانب سدّ راه مدعا گردد
ز خود محروم و از خلق جهان بیگانه می‌ماند
کسی چون آشنای آن بت دیرآشنا گردد
ز زنگ کینه صیقل داده‌ام دل را و می‌دانم
که این آیینه چون روشن شود گیتی‌نما گردد
ز نار عشق از بس استخوانم سوخت می‌دانم
که آخر پیکرم مردود درگاه هما گردد
عبیر‌آلود دیگر از سر کوی که می‌آید
که می‌خواهد غبارم باز بر گرد صبا گردد
تواند جان‌فشانی کرد پیش شمع رخسارش
سبک‌روحی که چون پروانه بی ‌برگ و نوا گردد
ز جان گر بگذرد واصل به جانان می‌تواند شد
به مطلب می‌رسد قصاب اگر بی‌مدعا گردد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عاقبت کوی تو ما را مسکن دل می‌شود
هرکجا پا ماند از رفتار منزل می‌شود
عشق را می‌دار در خاطر که می‌افتد به دام
مرغ زیرک چون ز یاد لانه غافل می‌شود
آنچه می‌کارد اگر نیک است یا بد عاقبت
حاصل دهقان همان در وقت حاصل می‌شود
مست عشقم زلف را بردار از پای دلم
در کجا دیوانه از زنجیر عاقل می‌شود
می‌رود از دست او سررشته آسودگی
هرکه چون قصاب بر روی تو مایل می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دلم شبی که به شکّر لبی خطاب ندارد
چو کودکی است که از بهر شیر خواب ندارد
شب وصال مکن منعم از دو دیده بی‌نم
عجب مدان گل تصویر اگر گلاب ندارد
به دل چو مهر رخت نیست داغ نقش نه بندد
نروید از چمنی گل که آفتاب ندارد
ز آب و تاب رخت را به آفتاب نسنجم
که آفتاب اگر تاب دارد آب ندارد
به خاطری که دو مصرع ز ابروی تو نباشد
صحیفه‌ای است که یک بیت انتخاب ندارد
چو دل ز خون نشود پر نمی‌رسد به وصالی
به بزم جا نکند شیشه تا شراب ندارد
ز دل مپرس که عشقت ز داغ‌های نهانی
چه گنج‌ها که در این خانه خراب ندارد
تمام خون دل است اینکه دیده ریخت به راهت
غمین مباش ز سودای ما که آب ندارد
به قصد کشتن قصاب اضطراب چه داری
شهید تیغ تو خواهد شدن شتاب ندارد