عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
بکش از رخ نقاب و بر فروزان عارض گل را
بیا یک‌سر بسوزان زآتش گل بال بلبل را
به رنگ‌آمیزی زلف و رخت صد آفرین کردم
که پیچیده است گرد دسته گل تار سنبل را
اگر خواهی رهانی مو به مو جمعیت دل‌ها
به قربان سرت گردم پریشان ساز کاکل را
کسی سر از خط پیچیده‌اش بیرون نمی‌آرد
بغیر از دل کزو بگرفته سرمشق ترسل را
نمی‌دانم چه می‌خواهد ز من مژگان خون‌ریزش
که تیر روی ترکش می‌کند تیر تغافل را
نکویی با بدان کردن در این عالم بدان ماند
که دور از آب سازند اهل بینش چشمه پل را
تلاش بیش و کم قصاب کردن نیست کار تو
مده تا می‌توان از دست دامان توکل را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
چند روزی شد که حیرانم نمی‌دانم چرا
رفت بیرون از بدن جانم نمی‌دانم چرا
در شگفت استم که همچون صبح بی‌خود دم‌به‌دم
چاک می‌گردد گریبانم نمی‌دانم چرا
گشته‌ام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک
در میان آب بریانم نمی‌دانم چرا
بدتر از این آنکه چون شب شد نمی‌گردد دمی
آشنا مژگان به مژگانم نمی‌دانم چرا
وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع
تا سحر گریان و سوزانم نمی‌دانم چرا
نه هم‌آوازی که گویم شرح دل نه همدمی
همچو نی هر لحظه نالانم نمی‌دانم چرا
گوسفند او منم قصاب در این انتظار
می‌نماید دیر قربانم نمی‌دانم چرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
تا نگاه دل‌فریبش در نظر دارد مرا
ز آرزوی هر دو عالم بی‌خبر دارد مرا
گاه در اوج ترقی گاه در عین زوال
ذره‌پرور مهر رویش در نظر دارد مرا
من نمی‌دانم چه بد کردم که بخت واژگون
دور از این در چون دعای بی‌اثر دارد مرا
چشم مست ساقی از هر گردش پیمانه‌ای
ریزه الماس گویی در جگر دارد مرا
استخوانم توتیا گردید از پامال دهر
کو نسیمی تا چو گرد از جای بردارد مرا
روز و شب چون رشته تسبیح دست انداز عشق
در سراغ یار در صد رهگذر دارد مرا
دور ز آب و رنگ آن باغ و دلم گل می‌کند
این نهال خشک دائم بارور دارد مرا
چون فروغ شمع کافتد پرتوش شب‌ها در آب
عکس رخسار تو روشن تا سحر دارد مرا
کی کشم قصاب دیگر منت بال هما
سایه شمشیر او تا جا به سر دارد مرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بازآ که دل از داغ تو آراسته تن را
پر ساخته زین لاله سراپای چمن را
ای روشنی دیده چو گشتی ز نظر دور
زنهار فراموش مکن حب وطن را
جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست
کرده است دلم وقف ثنای تو دهن را
در محشر عشاق ضرور است نشانی
خوب است شهید تو کند چاک کفن را
پامال تو یک‌بار نگردید غبارم
چندان که فکندم به سر راه تو تن را
چون پسته که گیرد شکرش تنگ در آغوش
در قند نهان کرده دهان تو سخن را
هرگز نکنی آرزوی میوهٔ طوبی
بردار اگر دیده‌ای آن سیب ذقن را
در کام تو قصاب به حسرت نچکاند
تا خون نکند دایه بی مهر لبن را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ای خرم از نسیم وصالت بهارها
گلچین بوستان رخت گلعذارها
اشجار باغ را به نظر گر درآوری
نرگس به جای برگ بروید زخارها
بنمای رخ به ما که ز حد رفت کار دل
گیرد قرار تا دل ما بی‌قرارها
دل کارخانه‌ای است رگ و ریشه پود و تار
تا دیده‌ای گسسته ز هم پود و تارها
مطرب به نغمه کوش که یک‌دم غنیمت است
تا پرده بر نخاسته از روی کارها
در آب رفت نوح و تو در خواب غفلتی
بستند همرهان همه بر ناقه بارها
عالم تمام یک شب و یک روز بیش نیست
قصاب چند سیر کنی در دیارها
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
مگر آن آتشین‌خو آگه از بخت من است امشب
که همچون شمع مغز استخوانم روشن است امشب
به گلشن جان من دی تا از استغنا گذر کردی
ز مژگان تو گل را خار در پیراهن است امشب
ز جان افشانی من حسن او را شعله افزون شد
مگر بر آتش گل بال بلبل دامن است امشب
به دستارم بنفشه مشت خاکستر بود امشب
نگاهی کن که گلشن بی تو بر من گلخن است امشب
تو شمع مجلس‌افروزی و من پروانه محفل
نشستن ازتو، بر گرد تو گشتن از من است امشب
نمی‌دانم نگه چون رفت بیرون گریه چون آمد
ز بس چشمم به رخسار تو محو دیدن است امشب
ز داغ دوری‌ات صد رنگ گل در آستین دارم
بیا گلچین که از داغ تو دستم گلشن است امشب
چو دید آن سبز گندمگون دلم را گفت زیر لب
که یک مور ضعیفی در کنار خرمن است امشب
نمانده در تنم جایی کزو قصاب ناید خون
مرا خون در جگر چون آب در پرویزن است امشب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
گفتگویت در تبسم می‌کند شکر در آب
خورده بس لعل لبانت غوطه چون گوهر در آب
اصل معنی یافت چون عارف ز خط عارضت
از بغل آورد بیرون ریخت صد دفتر در آب
دل چو در خون می‌نشیند شوقش افزون می‌شود
مرغ آبی می‌زند از شوق آری پر در آب
طرفه دریاییست عشق دوست کز هر موجه‌ای
صد خطر رو می‌دهد تا افکنی لنگر در آب
گفتمت قصاب هیچ از گرمی محشر مترس
کی کنید تقصیر از ما ساقی کوثر در آب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
عمریست در خیال تو از روز تا به شب
در آتشم چو خال تو از روز تا به شب
می‌سوزم از فراق تو از شام تا به روز
محرومم از جمال تو از روز تا به شب
دارم همیشه ای بت دیر آشنای من
امید بر وصال تو از روز تا به شب
باج مسلمی ز مه نو گرفته است
ابروی چون هلال تو از روز تا به شب
خواهم چو سایه گرد تو گردم در این چمن
چون قد کشد نهال تو از روز تا به شب
قصاب یافت لذت آسایش جهان
تا گشت پایمال تو از روز تا به شب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گر شود آن شوخ با من مهربان دارم عجب
گر کند از یک نگاهم قصد جان دارم عجب
آتشی کز عشق آن بدخو به جان دارم چو شمع
گر نسوزد مغزم اندر استخوان دارم عجب
از هدف دائم خدنگ صاف بیرون می‌رود
نگذرد گر تیر آه از آسمان دارم عجب
آنچه از داغ جدایی می‌کشم شب تا به صبح
گر به روز من نگرید کهکشان دارم عجب
غمزه‌اش با تیغ زهر آلود چون پیدا شود
می‌دهد قصاب اگر دل را امان دارم عجب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
روشن شده از حسن تو کاشانه‌ام امشب
خوش باش که بر گرد تو پروانه‌ام امشب
نخل قد دلجوی تو ای زینت فردوس
سیراب شد از گریهٔ مستانه‌ام امشب
دست طلب از دامن وصل تو ندارم
هرچند که در بزم تو بیگانه‌ام امشب
سروی شد و چون شعله قد افروخت به افلاک
هر دود که برخاست ز ویرانه‌ام امشب
از بهر یکی جرعه می‌باز چو قصاب
جاروبکشی گوشهٔ می‌خانه‌ام امشب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هر کجا عکس جمال یار می‌افتد در آب
گویی از گلشن گل بی‌خار می‌افتد در آب
باز می‌دارد ز رفتن بحر را حیرت مگر
سایه آن سرو خوش‌رفتار می‌افتد در آب
یک نگاهی کن که می‌گردد صدف را آب دل
عکس این بادام تا از بار می‌افتد در آب
جوش دریا ماهیان‌ را سوخت از حسرت مگر
پرتویی زآن آتشین رخسار می‌افتد در آب
خوشه مرجان چو بید واژگون آشفته شد
سایه زلفش ز بس بسیار می‌افتد در آب
ابر تا بگذشت از دریای آن گلزار حسن
قطره چون گلگوشه دستار می‌افتد در آب
دید تا قصاب چشمش را دلش در خون نشست
شد چو طوفان، ناخدا ناچار می‌افتد در آب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
چو رخ برتافت دیدم طره گیسوی یار امشب
چه‌ها دارد به سر این اختر دنباله‌دار امشب
خدا از فتنه‌های موج این طوفان نگه دارد
شدم دریا نشین از گریهٔ بی‌اختیار امشب
به قربان تو فردا فکر از خود رفتنی دارم
ز اشک و آه حسرت می‌دهم سامان کار امشب
ز حیرت با خیالش تا سحر در گفتگو بودم
به کار آمد مرا این دیدهٔ شب‌زنده‌دار امشب
کند هر دم به رنگی یاد یار ازگریه مشغولم
مرا دارد غم او همچو طفلان در کنار امشب
برای خویشتن تدبیر از این بهتر نمی‌دانم
که با بی‌اختیاری واگذارم اختیار امشب
به یاد زلف و چشمش بسته در فتراک دل‌ها را
مگر می‌آید آن برگشته مژگان از شکار امشب
قمارم عشق‌بازی بود با دلبر ندانستم
که خواهد برد از من چشم فتانش قمار امشب
ز زخم تازه برمی‌دارم ای قصاب مرهم را
اگر بندد به خونم یار پا را در نگار امشب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
دعوی لبت دمی که به مرجان کند در آب
جای گهر به چشم صدف جان کند در آب
چشمت اگر ز بند صورت فتد به بحر
دلی ز یک نگاه چه طوفان کند در آب
روشن کنند از تو صدف‌ها چراغ دل
عکس رخت چو عزم چراغان کند در آب
دریا زند چو فاخته از بال موج پر
سرو قدت چو جلوه مستان کند در آب
چون بگذرد حدیث تو امشب به روی بحر
شورش حباب را چو نمکدان کند در آب
نه جرعه‌ای به خسته‌دلان ده چو می خوری
بس درد را که لعل تو درمان کند در آب
بی دام نیم قطره نماند در این محیط
زلفت گهی که سلسله‌جنبان کند در آب
دارد یگانه گوهر مقصود را به کف
خود را شناوری که به قربان کند در آب
قصاب از جگر کشی آهی که چون حباب
خوبست خانمان تو ویران کند در آب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دارم از دست تو شب تا صبح با چشمی پر آب
ناله همدم، باده خون، مطرب فغان، راحت عذاب
روز بر من چار چیز از عشق می‌آرد هجوم
صبح محنت، ظهر ماتم، عصر غم، شام اضطراب
چار چیز از چابر عضوم برده‌ای از یک نگاه
صبر از دل، هوش از سر، جان ز تن، از دیده خواب
عشق در بحری مرا افکند ای یاران که هست
ناخدا دل، آب خون، لنگر نفس، کشتی حباب
همچو زلفش از پریشان‌خاطری‌ها داده‌ام
دل به سودا، سر به زانو، رخ به آتش، تن به تاب
عاشقی قصاب بر طفلی که می‌داند هنوز
ظلم راحت، دوست دشمن، نیک بد، کشتن ثواب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از تو در خاطر هر ذره تمنایی هست
به هر آیینه ز حسن تو تماشایی هست
هر نسیمی ز تو مجنون بیابان‌گردی است
وز تو در دامن هر بادیه شیدایی هست
نیست شوق تو به اندازه هر حوصله‌ای
ور نه این باده نهان در همه مینایی هست
آن عزیزی تو که کونین به بیع غم توست
واله حسن تو هر گوشه زلیخایی هست
خضر این بادیه از ریگ روان بیشتر است
پیش رو گر هوست آبله پایی هست
خوش حسابی چو مکافات در این عالم نیست
نشوی غافل از امروز که فردایی هست
هیچ یاری به کم آزاری تنهایی نیست
دلنشین‌تر مگر از کنج قفس جایی هست
گرچه قصاب بود بی‌سروسامان بسیار
کافرم کافر اگر هم چو تو رسوایی هست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بس ‌که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است
وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است
تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کرده‌ای
گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است
عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است
تار زلفت تا گلستان را به چنگ افتاده است
یک دل مجروح با چندین غم او چون کند
میهمان بسیار و ما را خانه تنگ افتاده است
کی توان زین بحر کام از هر صدف حاصل نمود
گوهر مقصود در کام نهنگ افتاده است
چون دل پرخونم از آسیب گردون نشکند
من که دائم شیشه‌ام در راه سنگ افتاده است
از غبار کینه پیدا نیست در دل عکس دوست
حیف کاین آیینه بی‌حاصل به زنگ افتاده است
تا قیامت زنده در گور است مانند نگین
هر که در دنیا به قید نام و ننگ افتاده است
کرد تا عزم رخش قصاب اثر از دل نشد
می‌توان دانست در قید فرنگ افتاده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
برده دل از من پری‌رویی نمی‌گویم که کیست
شوخ چشمی طفل بدخویی نمی‌گویم که کیست
داده از زهر آب، بی رحمی، فرنگی زاده‌ای
بهر قتلم تیغ ابرویی نمی‌گویم که کیست
همچو خال گوشه چشمش دلم افتاده است
در قفای طرفه آهویی نمی گویم که کیست
تا به صبح امشب دماغم را پریشان کرده بود
عطر زلف عنبرین بویی نمی‌گویم که کیست
دارد آن سبز ملیح کافر بیدادگر
کنج لعلش خال هندویی نمی‌گویم که کیست
عاقبت قصاب قربان خواهدت کردن کسی
عید قربان در سر کویی نمی‌گویم که کیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است
بردی از حد ناز ای بی‌رحم استغنا بس است
ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی
چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند
چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن
مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست
تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است
چشم بر خُم‌خانه گردون ندارم در خمار
بهر درد سر مرا دُرد تو در مینا بس است
بحر بی‌پایان ما را نیست امید کنار
دست و پا تا چند ای قصاب در دریا بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
از لبش گفتار و گفتار از دهن نازک‌تر است
گرچه لعلش نازک است اما سخن نازک‌تر است
می‌شود مدهوش عطرش هر نفس دل چون کنم
وصف خالش را که از مشک ختن نازک‌تر است
گر شود از شیشه شبنم جراحت دور نیست
پشت پای او که از برگ سمن نازک‌تر است
از نگاه من غبارآلود می‌گردد دلش
خاطرش در زیر چندین پیرهن نازک‌تر است
مستمع را در نظر الفاظ نازک خوش نماست
پیش ما قصاب معنی از سخن نازک‌تر است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
خاک رخسارش که دل در پیچ و تاب انداخته است
صد چو من شوریده را در اضطراب انداخته است
هندوی آتش‌پرستی کافر عاشق‌کشی
کرده عریان خویش را بر آفتاب انداخته است
عارضش آورده از خط گرده‌ای بر روی کار
از نو آشوبی به دل‌های خراب انداخته است
خال لب را کاتب تقدیر در تحریر صنع
نقطه‌ای بر روی خط انتخاب انداخته است
از لب و دندان او کردم سؤال آهسته گفت
عقد مروارید ساقی در شراب انداخته است
نیست اصلا رحم در دل گلرخان دهر را
بی‌سبب قصاب خود را در عذاب انداخته است