عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
گلستانی که هوای دل نومید گرفت
باغبانش ثمر پیشرس از بید گرفت
باده الفت سرشار قوامی دارد
شبنم گریه ما دامن خورشید گرفت
حلقه دام گرفتاری ما چشم غزال
صید وحشت که به او الفت جاوید گرفت
ساغر از ساقی دوران چه گرفتن دارد
این تنک حوصله جام از کف جمشید گرفت
سوخت در عشق بتان خجلت بیحاصلیم
آتشین گریه ام از گل عرق بید گرفت
سوخت پروانه ام از دوری و اجری می خواست
جای در بزم چراغان شب عید گرفت
دل کجا بود که خاکستر نومیدی ما
راه بر سرمه پرکاری امید گرفت
گر ز صحرای جنون رست چه غم دارد اسیر
خار این بادیه تیغ از کف خورشید گرفت
باغبانش ثمر پیشرس از بید گرفت
باده الفت سرشار قوامی دارد
شبنم گریه ما دامن خورشید گرفت
حلقه دام گرفتاری ما چشم غزال
صید وحشت که به او الفت جاوید گرفت
ساغر از ساقی دوران چه گرفتن دارد
این تنک حوصله جام از کف جمشید گرفت
سوخت در عشق بتان خجلت بیحاصلیم
آتشین گریه ام از گل عرق بید گرفت
سوخت پروانه ام از دوری و اجری می خواست
جای در بزم چراغان شب عید گرفت
دل کجا بود که خاکستر نومیدی ما
راه بر سرمه پرکاری امید گرفت
گر ز صحرای جنون رست چه غم دارد اسیر
خار این بادیه تیغ از کف خورشید گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ره بر امید بیشترک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
مگشای پیش هر کس بار فسانه چون موج
بند زبان ندارند اهل زمانه چون موج
کی بیمی از شکستن دارد به بحر هستی
تا کشتیی نگردد صید کرانه چون موج
از خویش اگر گذشتیم راه برون شدن هست
بحر شهادت است این ما در میانه چون موج
ما را غبار خاطر در بحر گریه سر داد
او در کرانه چون دشت ما در میانه چون موج
در بر و بحر عالم چون دل مسافری کو
بی آب و دانه چون ما بی آشیانه چون موج
در بحر آشنایی تا دیده می گشایم
اشکم کند به راهی هر دم روانه چون موج
تا کی به بحر هستی در بند هیچ بودن
بشکن به زور بازو زنجیر خانه چون موج
دریا اسیر گردد از بیقراری من
تیغش همان به خونم دارد زبانه چون موج
بند زبان ندارند اهل زمانه چون موج
کی بیمی از شکستن دارد به بحر هستی
تا کشتیی نگردد صید کرانه چون موج
از خویش اگر گذشتیم راه برون شدن هست
بحر شهادت است این ما در میانه چون موج
ما را غبار خاطر در بحر گریه سر داد
او در کرانه چون دشت ما در میانه چون موج
در بر و بحر عالم چون دل مسافری کو
بی آب و دانه چون ما بی آشیانه چون موج
در بحر آشنایی تا دیده می گشایم
اشکم کند به راهی هر دم روانه چون موج
تا کی به بحر هستی در بند هیچ بودن
بشکن به زور بازو زنجیر خانه چون موج
دریا اسیر گردد از بیقراری من
تیغش همان به خونم دارد زبانه چون موج
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
گلاب خون و عبیر غبار می طلبد
چه قرض کهنه ز ما آن سوار می طلبد
زبان نفهمی ترک نگاه گرم از دل
شراب شعله کباب شرار می طلبد
به خون حسرت جاویدکشتنم بس نیست
که خونبهای من از روزگار می طلبد
شود چو نکهت گل بال گرم پروازم
صبا گر از چمن آید که یار می طلبد
ز راه وعده نزاکت کشیدنم بس نیست
که دل تپیدن من انتظار می طلبد
شدیم محرم و گشتیم راز دار و همان
نگاه شرم به بزم تو بار می طلبد
فسرده خاطری آه گزنده ای دارد
که نار شعله از او زینهار می طلبد
گرفته ایم به راهی ز گریه سامانی
که آب بیشتر از انتظار می طلبد
مسافر است مروت ز کوی یار اسیر
دل شکسته ز ما یادگار می طلبد
چه قرض کهنه ز ما آن سوار می طلبد
زبان نفهمی ترک نگاه گرم از دل
شراب شعله کباب شرار می طلبد
به خون حسرت جاویدکشتنم بس نیست
که خونبهای من از روزگار می طلبد
شود چو نکهت گل بال گرم پروازم
صبا گر از چمن آید که یار می طلبد
ز راه وعده نزاکت کشیدنم بس نیست
که دل تپیدن من انتظار می طلبد
شدیم محرم و گشتیم راز دار و همان
نگاه شرم به بزم تو بار می طلبد
فسرده خاطری آه گزنده ای دارد
که نار شعله از او زینهار می طلبد
گرفته ایم به راهی ز گریه سامانی
که آب بیشتر از انتظار می طلبد
مسافر است مروت ز کوی یار اسیر
دل شکسته ز ما یادگار می طلبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
ز تاب سنبلی صید ضعیفم در کمند افتد
ز صید غنچه ای گرد سبکروحم بلند افتد
به دامش گر به خاطر بگذارنم یاد آزادی
تنم را همچو جوشن بند بر بالای بند افتد
چه گل چیند زعالم حسرت زندانی مرغی
که پروازش گره در بیضه مانند سپند افتد
خراش صوت بلبل در بهار از ناله می دزدم
که ترسم در دماغ ابر خون گل بلند افتد
اگر از روی عالم گشته ام شرمنده معذورم
که با خود هم نسازد چون دلی مشکل پسند افتد
شکستی کز دل افتادگان خیزد خطر دارد
مبادا شیشه ای یارب از این طاق بلند افتد
اسیر از فیض دل جنس وفاداری چه غم داری
متاع ناروایی در طلسم چون و چند افتد
ز صید غنچه ای گرد سبکروحم بلند افتد
به دامش گر به خاطر بگذارنم یاد آزادی
تنم را همچو جوشن بند بر بالای بند افتد
چه گل چیند زعالم حسرت زندانی مرغی
که پروازش گره در بیضه مانند سپند افتد
خراش صوت بلبل در بهار از ناله می دزدم
که ترسم در دماغ ابر خون گل بلند افتد
اگر از روی عالم گشته ام شرمنده معذورم
که با خود هم نسازد چون دلی مشکل پسند افتد
شکستی کز دل افتادگان خیزد خطر دارد
مبادا شیشه ای یارب از این طاق بلند افتد
اسیر از فیض دل جنس وفاداری چه غم داری
متاع ناروایی در طلسم چون و چند افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دل شکسته درستی پذیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عبث فضولی عقلم وکیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
چه کرده ام که دگر بدگمان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
دلی نسیم به عید بهار می بندد
که پای خود به حنای غبار می بندد
جنون که هیچ ندارد به عقل ویرانی
در خرابه ندانم چکار می بندد
یکی است دوزخ کین و حصار صافدلی
چه می گشاید از اینها چکار می بندد
علاج کین سپهر است ترک طول امل
زبان خصم به افسون مار می بندد
اسیر در سر کوی تو می گشاید دل
دری به روی غم روزگار می بندد
که پای خود به حنای غبار می بندد
جنون که هیچ ندارد به عقل ویرانی
در خرابه ندانم چکار می بندد
یکی است دوزخ کین و حصار صافدلی
چه می گشاید از اینها چکار می بندد
علاج کین سپهر است ترک طول امل
زبان خصم به افسون مار می بندد
اسیر در سر کوی تو می گشاید دل
دری به روی غم روزگار می بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
دید در خواب که بر وضع جهان می خندد
شد جنون عاقل و دیوانه همان می خندد
دل پاک از من و کالای جهانی تزویر
نور این ماه به سامان کتان می خندد
دیده خجلت کشد از منع دل دور اندیش
همچو آن پیر که بر وضع جهان می خندد
سبزه شوخی مجنون دمد از گریه من
به گرانجانی خود ریگ روان می خندد
بلبل باغ جنون چون نشود خاموشی
دانه حلقه زنجیر فغان می خندد
طفل را گریه بیهوده گلی هست به یاد
می کند مشق و بر اوضاع جهان می خندد
صبح و شام از گل صد برگ محبت رنگین
عشق پاک است که بر هردو جهان می خندد
دلم از یاس کشد بوی بهاری که مپرس
غنچه ای هست که در فصل خزان می خندد
سینه صافی است بهاری که نسیمش خلق است
غنچه کین دل از خار زبان می خندد
شبنم آلود عرق چهره گره بر ابرو
چه خوش آینده در آغوش کمان می خندد
گل در آغوش نهالی است نزاکت ز قدش
خاک راهش ز لب آب روان می خندد
شوخی طفل مرا دیده محروم عزاست
خرم آن غنچه که از باغ نهان می خندد
دل بیدرد ز اندیشه غفلت شاد است
گل ز شوق سفر خواب گران می خندد
دل عاشق گل خاکستر عشق است اسیر
به صفا کاری آیینه گران می خندد
شد جنون عاقل و دیوانه همان می خندد
دل پاک از من و کالای جهانی تزویر
نور این ماه به سامان کتان می خندد
دیده خجلت کشد از منع دل دور اندیش
همچو آن پیر که بر وضع جهان می خندد
سبزه شوخی مجنون دمد از گریه من
به گرانجانی خود ریگ روان می خندد
بلبل باغ جنون چون نشود خاموشی
دانه حلقه زنجیر فغان می خندد
طفل را گریه بیهوده گلی هست به یاد
می کند مشق و بر اوضاع جهان می خندد
صبح و شام از گل صد برگ محبت رنگین
عشق پاک است که بر هردو جهان می خندد
دلم از یاس کشد بوی بهاری که مپرس
غنچه ای هست که در فصل خزان می خندد
سینه صافی است بهاری که نسیمش خلق است
غنچه کین دل از خار زبان می خندد
شبنم آلود عرق چهره گره بر ابرو
چه خوش آینده در آغوش کمان می خندد
گل در آغوش نهالی است نزاکت ز قدش
خاک راهش ز لب آب روان می خندد
شوخی طفل مرا دیده محروم عزاست
خرم آن غنچه که از باغ نهان می خندد
دل بیدرد ز اندیشه غفلت شاد است
گل ز شوق سفر خواب گران می خندد
دل عاشق گل خاکستر عشق است اسیر
به صفا کاری آیینه گران می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد
که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد
به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن
ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد
چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن
که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد
ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش
به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد
شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن
که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد
ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند
اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد
چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد
که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد
اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی
که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد
که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد
به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن
ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد
چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن
که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد
ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش
به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد
شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن
که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد
ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند
اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد
چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد
که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد
اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی
که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
بهار می رسد و برگ عیشها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
به جایی می رسد شوقی که الفت راهبر دارد
پر پرواز طوطی رنگ برگ نیشکر دارد
دلی از کین مردم پاک می بینی چه می دانی
که از بیجوهری این تیغ جوهر بیشتر دارد
سری در جیب کش چون قطره سیر بحر هستی کن
حباب از خود نمایی سر به بالین خطر دارد
به این سرعت کدامین درد دل را مختصر سازم
تپد در سینه چون دل بال مرغ نامه بر دارد
ز داغ لاله کاران سبزه الماس می جوشد
بهار عافیت سرچشمه از خون جگر دارد
نگه دزدینش بیند دو عالم طرفه تر این است
نظرباز وفا بیتابی بحر دگر دارد
نگردد رنج پاس خاطر روشندلان ضایع
صدف در جوش طوفان تکیه بر آب گهر دارد
اسیر از دشت دل مجنون دماغی می برد بویی
که از هر سایه خاری بهاری در نظر دارد
پر پرواز طوطی رنگ برگ نیشکر دارد
دلی از کین مردم پاک می بینی چه می دانی
که از بیجوهری این تیغ جوهر بیشتر دارد
سری در جیب کش چون قطره سیر بحر هستی کن
حباب از خود نمایی سر به بالین خطر دارد
به این سرعت کدامین درد دل را مختصر سازم
تپد در سینه چون دل بال مرغ نامه بر دارد
ز داغ لاله کاران سبزه الماس می جوشد
بهار عافیت سرچشمه از خون جگر دارد
نگه دزدینش بیند دو عالم طرفه تر این است
نظرباز وفا بیتابی بحر دگر دارد
نگردد رنج پاس خاطر روشندلان ضایع
صدف در جوش طوفان تکیه بر آب گهر دارد
اسیر از دشت دل مجنون دماغی می برد بویی
که از هر سایه خاری بهاری در نظر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز آهم هر طرف دل وحشتستان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شوق رازی است که اظهار در آتش دارد
عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد
داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک
دل دیوانه و هشیار در آتش دارد
هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد
شعله را دیده بیدار در آتش دارد
عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است
عشق تنها نه خریدار در آتش دارد
نتوان سوخت برای دگران بی نسبت
کامجو را دل بیعار در آتش دارد
خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند
شمع پروانه و گل خار در آتش دارد
عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر
خار از این بادیه بسیار در آتش دارد
عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد
داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک
دل دیوانه و هشیار در آتش دارد
هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد
شعله را دیده بیدار در آتش دارد
عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است
عشق تنها نه خریدار در آتش دارد
نتوان سوخت برای دگران بی نسبت
کامجو را دل بیعار در آتش دارد
خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند
شمع پروانه و گل خار در آتش دارد
عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر
خار از این بادیه بسیار در آتش دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ز استخوان ساخته صنعتگر قدرت درمی
که وطن در دلش آن گوهر تابان دارد
با وجودی که ندید است کس از درج او را
مشتری بیحد و جوینده فراوان دارد
هرکه دیدش به هوا تا ننماید او را
از شعف در دهنش گیرد و پنهان دارد
شبچراغی است که شمع همه کس روشن از اوست
با گدا رابطه و قرب به شاهان دارد
نیستش منتی از تربیت مهر و سحاب
زر خورشید توقع نه ز باران دارد
خون و شیر است که جوشیده و او گشته عیان
نسبتی لیک نه با این و نه با آن دارد
نه عقیق است و نه الماس و نه یاقوت و نه لعل
آشنایی نه به سیلانی و مرجان دارد
نه زمرد نه زبرجد نه خزف نه لؤلؤ
نه ز دریا خبر و نه اثر از کان دارد
ضعف پیری اگرش مایده روح کند
همچو گل خنده رنگین به جوانان دارد
که وطن در دلش آن گوهر تابان دارد
با وجودی که ندید است کس از درج او را
مشتری بیحد و جوینده فراوان دارد
هرکه دیدش به هوا تا ننماید او را
از شعف در دهنش گیرد و پنهان دارد
شبچراغی است که شمع همه کس روشن از اوست
با گدا رابطه و قرب به شاهان دارد
نیستش منتی از تربیت مهر و سحاب
زر خورشید توقع نه ز باران دارد
خون و شیر است که جوشیده و او گشته عیان
نسبتی لیک نه با این و نه با آن دارد
نه عقیق است و نه الماس و نه یاقوت و نه لعل
آشنایی نه به سیلانی و مرجان دارد
نه زمرد نه زبرجد نه خزف نه لؤلؤ
نه ز دریا خبر و نه اثر از کان دارد
ضعف پیری اگرش مایده روح کند
همچو گل خنده رنگین به جوانان دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
هر دل خبر از آینه دید ندارد
هر ذره نسب نامه خورشید ندارد
ناکامی جاوید رسانید به کامم
نومیدیم از وصل تو نومید ندارد
تنهایی تنها نشود رهبر موری
کثرت خبر از عالم توحید ندارد
تنها نه غم خود غم یک قافله دارم
غارتزده جز حسرت جاوید ندارد
صاحبنظران چشم به راه دگرانند
صد قبله نما هست و یکی دید ندارد
در حیرتم از پرورش ابر مکافات
بر تاک خطا رفت و ثمر بید ندارد
همدرد اسیرم به تمنای تو عمری است
دارم ز تو روزی که شب عید ندارد
هر ذره نسب نامه خورشید ندارد
ناکامی جاوید رسانید به کامم
نومیدیم از وصل تو نومید ندارد
تنهایی تنها نشود رهبر موری
کثرت خبر از عالم توحید ندارد
تنها نه غم خود غم یک قافله دارم
غارتزده جز حسرت جاوید ندارد
صاحبنظران چشم به راه دگرانند
صد قبله نما هست و یکی دید ندارد
در حیرتم از پرورش ابر مکافات
بر تاک خطا رفت و ثمر بید ندارد
همدرد اسیرم به تمنای تو عمری است
دارم ز تو روزی که شب عید ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز رنگین شیوه ها گلزار بلبل آفرین دارد
تبسم زیر لب خنجر به کف چین بر جبین دارد
ز گرد کین دل گر شیشه بینی آب شمشیر است
چو دشمن صاف گردد زهر در زیر نگین دارد
چه بیدود آتشی دارد قناعت گلخنش گلشن
جدا هر شعله صد گنج شرر در آستین دارد
خراش ناله زنجیر دام عیش می گردد
گرفتار جنون کی خاطر اندوهگین دارد
به کشت بی نیازی قطره باران دل پاک است
به جای خوشه این حاصل گهر در آستین دارد
تبسم زیر لب خنجر به کف چین بر جبین دارد
ز گرد کین دل گر شیشه بینی آب شمشیر است
چو دشمن صاف گردد زهر در زیر نگین دارد
چه بیدود آتشی دارد قناعت گلخنش گلشن
جدا هر شعله صد گنج شرر در آستین دارد
خراش ناله زنجیر دام عیش می گردد
گرفتار جنون کی خاطر اندوهگین دارد
به کشت بی نیازی قطره باران دل پاک است
به جای خوشه این حاصل گهر در آستین دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶