عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۷
زهی کشیده دل ما به زلف در زنجیر
به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر
فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند
نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر
گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد
ببسته موی میان را ز مو کمر زنجیر
مرا ز زلف تو باشد دماغ سودایی
نمی شود نفسی غایب از نظر زنجیر
بیا و زلف پریشان خود به دستم ده
که نیست چاره دیوانگان مگر زنجیر
دلم ز حلقه زلفت خلاص کی یابد
که مو به مو همه بند است و سر به سر زنجیر
مبند این همه دل را به زلف در رخسار
که در بهشت نباشند خلق در زنجیر
مرا ز بند و ز زنجیر چند ترسانی
که همچو آب کنم ز آتش جگر زنجیر
به بی خودی سر زلفت کسی به دست آرد
که چون جلال شود پای بند هر زنجیر
به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر
فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند
نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر
گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد
ببسته موی میان را ز مو کمر زنجیر
مرا ز زلف تو باشد دماغ سودایی
نمی شود نفسی غایب از نظر زنجیر
بیا و زلف پریشان خود به دستم ده
که نیست چاره دیوانگان مگر زنجیر
دلم ز حلقه زلفت خلاص کی یابد
که مو به مو همه بند است و سر به سر زنجیر
مبند این همه دل را به زلف در رخسار
که در بهشت نباشند خلق در زنجیر
مرا ز بند و ز زنجیر چند ترسانی
که همچو آب کنم ز آتش جگر زنجیر
به بی خودی سر زلفت کسی به دست آرد
که چون جلال شود پای بند هر زنجیر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۸
سیه چاهی ست زلفت تار و دلگیر
در او دیوانگان بسته به زنجیر
بشد تدبیر و عقل و رایم از دست
چه تدبیر ای مسلمانان، چه تدبیر!
من و جان دادن اندر جُست و جویش
چو یاور نیست بخت از من، چه تقصیر
غزل چون می نویسم از سر سوز
همی سوزد قلم هنگام تحریر
تو از ما فارغ و ما در تک و پوی
چه چاره چون چنین رفته ست تقدیر
چگونه دیده بر دوزم ز رویت
وگر خود می زنی بر دیده ام تیر
ربودی عقل و جان و صبر و هوشم
وگر خواهی حساب اکنون ز سر گیر
فلک را هست سودای تو در سر
چو سودای جوانی در سر پیر
جلال! از بخت خود، کامی ندیدی
که خوابت را به جز غم نیست تعبیر
در او دیوانگان بسته به زنجیر
بشد تدبیر و عقل و رایم از دست
چه تدبیر ای مسلمانان، چه تدبیر!
من و جان دادن اندر جُست و جویش
چو یاور نیست بخت از من، چه تقصیر
غزل چون می نویسم از سر سوز
همی سوزد قلم هنگام تحریر
تو از ما فارغ و ما در تک و پوی
چه چاره چون چنین رفته ست تقدیر
چگونه دیده بر دوزم ز رویت
وگر خود می زنی بر دیده ام تیر
ربودی عقل و جان و صبر و هوشم
وگر خواهی حساب اکنون ز سر گیر
فلک را هست سودای تو در سر
چو سودای جوانی در سر پیر
جلال! از بخت خود، کامی ندیدی
که خوابت را به جز غم نیست تعبیر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۹
افکند گل ز چهره خود روی پوش باز
وز بلبلان خسته برآمد خروش باز
آن را که در ازل خرد و هوش برده اند
تا بامداد حشر نیاید به هوش باز
شد در سکون صومعه سر رشته ام ز دست
پای من و طواف درِ مَی فروش باز
هر صبح کز شراب کنم توبه نصوح
بینی که شام مست کشندم به دوش باز
در خواب دوش طرّه او داشتم به دست
دستم نسیم غالیه دارد ز دوش باز
آن را شراب صرف محبّت بود حلال
کز دست دوست زهر نداند ز نوش باز
در هجر ناله سود ندارد که گل چو رفت
بلبل زبان ببندد و گردد خموش باز
آزاد گشتم از گره زلف او، ولی
بگشاد حلقه ای و شدم حلقه گوش باز
بعد از هزار سال چو نام لبت برند
خون در تن جلال درآید به جوش باز
وز بلبلان خسته برآمد خروش باز
آن را که در ازل خرد و هوش برده اند
تا بامداد حشر نیاید به هوش باز
شد در سکون صومعه سر رشته ام ز دست
پای من و طواف درِ مَی فروش باز
هر صبح کز شراب کنم توبه نصوح
بینی که شام مست کشندم به دوش باز
در خواب دوش طرّه او داشتم به دست
دستم نسیم غالیه دارد ز دوش باز
آن را شراب صرف محبّت بود حلال
کز دست دوست زهر نداند ز نوش باز
در هجر ناله سود ندارد که گل چو رفت
بلبل زبان ببندد و گردد خموش باز
آزاد گشتم از گره زلف او، ولی
بگشاد حلقه ای و شدم حلقه گوش باز
بعد از هزار سال چو نام لبت برند
خون در تن جلال درآید به جوش باز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۰
ای ز رخ چون مه و زلف دراز
صد درِ فتنه به جهان کرده باز
الحق اگر ناز کند می رسد
آن قد و بالای تو بر سرو ناز
هیچ کس از حال دل آگه نبود
اشک برون رفت و برون برد راز
ای دل من همچو دهان تو تنگ
قصّه من چون سر زلفت دراز
کی تو شکار من مسکین شوی
صعوه ندیدم که کند صید باز
روز قیامت که بود گاه عرض
شیخ نماز آرد و عاشق نیاز
پیش تو سر بر نکنم همچو چنگ
خواه مرا می زن و خوه می نواز
شب همه شب بی رخ تو همچو شمع
کار من سوخته سوز است و ساز
درد تو عمری ست که دارد جلال
چاره این عاشق مسکین بساز
صد درِ فتنه به جهان کرده باز
الحق اگر ناز کند می رسد
آن قد و بالای تو بر سرو ناز
هیچ کس از حال دل آگه نبود
اشک برون رفت و برون برد راز
ای دل من همچو دهان تو تنگ
قصّه من چون سر زلفت دراز
کی تو شکار من مسکین شوی
صعوه ندیدم که کند صید باز
روز قیامت که بود گاه عرض
شیخ نماز آرد و عاشق نیاز
پیش تو سر بر نکنم همچو چنگ
خواه مرا می زن و خوه می نواز
شب همه شب بی رخ تو همچو شمع
کار من سوخته سوز است و ساز
درد تو عمری ست که دارد جلال
چاره این عاشق مسکین بساز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۱
نازنینان و چار بالش ناز
خاکساران و آستان نیاز
جور و خواری کشیدن از محبوب
خوش تر است از هزار نعمت و ناز
گوش مجنون و حلقه لیلی
سر محمود و آستان ایاز
نام و ناموس و دین و دنیا را
چه محل پیش عاشق جانباز
ای که عیبم همی کنی در عشق
یک نظر بر جمال او انداز
عشق در هر دلی فرو ناید
زانکه هر سینه نیست محرم راز
من ازین در کجا توانم رفت؟
مرغ پَر بسته چون کند پرواز؟
نه قراری که دم فرو بندم
نه مجالی که برکشم آواز
گر به بوی تو جان بر افشانم
هم به بوی تو زنده گردم باز
همه گفتار دشمنان مشنو
یک دم آخر به دوستان پرداز
ساعتی این شکسته را دریاب
یک زمان این غریب را بنواز
امشب از رفته باز نتوان گفت
زانکه شب کوته است و قصّه دراز
گر بگرید جلال معذور است
کش چو شمع است کار سوز و گداز
خاکساران و آستان نیاز
جور و خواری کشیدن از محبوب
خوش تر است از هزار نعمت و ناز
گوش مجنون و حلقه لیلی
سر محمود و آستان ایاز
نام و ناموس و دین و دنیا را
چه محل پیش عاشق جانباز
ای که عیبم همی کنی در عشق
یک نظر بر جمال او انداز
عشق در هر دلی فرو ناید
زانکه هر سینه نیست محرم راز
من ازین در کجا توانم رفت؟
مرغ پَر بسته چون کند پرواز؟
نه قراری که دم فرو بندم
نه مجالی که برکشم آواز
گر به بوی تو جان بر افشانم
هم به بوی تو زنده گردم باز
همه گفتار دشمنان مشنو
یک دم آخر به دوستان پرداز
ساعتی این شکسته را دریاب
یک زمان این غریب را بنواز
امشب از رفته باز نتوان گفت
زانکه شب کوته است و قصّه دراز
گر بگرید جلال معذور است
کش چو شمع است کار سوز و گداز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۲
گشت خط بر گرد آن رخسار چون گلنار سبز
همچو در باغی که گردد دامن گلزار سبز
رفت آن کز جور گیسویش جهان بودی سیاه
زین پس از دور خطش گردد در و دیوار سبز
باغ رویش سبز شد وز بهر چشمش درخور است
باغ فرمایید تا بیند گهی بیمار سبز
در ازل نقّاش چون نقش عذارش می کشید
گوییا کرد از غلط ناگه سر پرگار سبز
بخت با زلفش فتاد و دیده بر خطّش نهاد
طالع خفته سیاه و دولت بیدار سبز
بر فراز قامتش گلزار حسن ار سبز شد
سرخ گل بر سرو اگر باشد شود ناچار سبز
اندرین موسم که از عکس رخ و رشک خطش
گشت جان لاله خون و دامن کهسار سبز
خیز تا عیشی به کام دل برانیم از بهار
زانکه بی ما بوستان خواهد شدن بسیار سبز
هر سحرگه آه من چون می رود بر آسمان
می کند آیینه نُه چرخ از زنگار سبز
گر نمی گردد ز اشک سرخ و زردی رخم
کی ز رنگ خود بگردد طوطی منقار سبز
جز که در بستان شعر پر ریاحین جلال
من ندیدم قطعه ای در گلشن اشعار سبز
همچو در باغی که گردد دامن گلزار سبز
رفت آن کز جور گیسویش جهان بودی سیاه
زین پس از دور خطش گردد در و دیوار سبز
باغ رویش سبز شد وز بهر چشمش درخور است
باغ فرمایید تا بیند گهی بیمار سبز
در ازل نقّاش چون نقش عذارش می کشید
گوییا کرد از غلط ناگه سر پرگار سبز
بخت با زلفش فتاد و دیده بر خطّش نهاد
طالع خفته سیاه و دولت بیدار سبز
بر فراز قامتش گلزار حسن ار سبز شد
سرخ گل بر سرو اگر باشد شود ناچار سبز
اندرین موسم که از عکس رخ و رشک خطش
گشت جان لاله خون و دامن کهسار سبز
خیز تا عیشی به کام دل برانیم از بهار
زانکه بی ما بوستان خواهد شدن بسیار سبز
هر سحرگه آه من چون می رود بر آسمان
می کند آیینه نُه چرخ از زنگار سبز
گر نمی گردد ز اشک سرخ و زردی رخم
کی ز رنگ خود بگردد طوطی منقار سبز
جز که در بستان شعر پر ریاحین جلال
من ندیدم قطعه ای در گلشن اشعار سبز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۳
دردی از هجر تو دیدم، که ندیدم هرگز
و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز
کامم این بود که در پای تو میرم روزی
مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز
بهر تو بس که شنیدم سخن ناخوش خلق
وز تو روزی سخن خوش نشنیدم هرگز
هر که را حال نکو بود به کامی برسید
من بدحال به کامی نرسیدم هرگز
باغبانا! مکن از گوشه باغم بیرون
که من از باغ تو یک میوه نچیدم هرگز
منم آن بلبل عاشق که چو مرغ خانه
بر درت ماندم و جایی نپریدم هرگز
جان شیرین ز فراقت به لب آمد چو جلال
کز می وصل تو جامی نچشیدم هرگز
و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز
کامم این بود که در پای تو میرم روزی
مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز
بهر تو بس که شنیدم سخن ناخوش خلق
وز تو روزی سخن خوش نشنیدم هرگز
هر که را حال نکو بود به کامی برسید
من بدحال به کامی نرسیدم هرگز
باغبانا! مکن از گوشه باغم بیرون
که من از باغ تو یک میوه نچیدم هرگز
منم آن بلبل عاشق که چو مرغ خانه
بر درت ماندم و جایی نپریدم هرگز
جان شیرین ز فراقت به لب آمد چو جلال
کز می وصل تو جامی نچشیدم هرگز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۴
دلبر نرفت بر سر عهد و وفا هنوز
در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز
بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او
وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز
گر درد من ازو و دوایم ز دیگری ست
یک درد ازین مرا بِهْ از آن صد دوا هنوز
زان روشن است دیده بختم که می کند
از خاک آستانه او توتیا هنوز
یک دم نسیم با دم او همدمی گزید
زان دم معطّر است نسیم صبا هنوز
یک قطره خوی ز عارض او بر زمین چکید
جان می دمد ز خاک به جای گیا هنوز
بر در همی زنم سر و می آیدم به گوش
کز آستان ما بنرفت این گدا هنوز
روزی تن جلال چو گردد اسیر خاک
جانش به درد عشق بود مبتلا هنوز
در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز
بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او
وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز
گر درد من ازو و دوایم ز دیگری ست
یک درد ازین مرا بِهْ از آن صد دوا هنوز
زان روشن است دیده بختم که می کند
از خاک آستانه او توتیا هنوز
یک دم نسیم با دم او همدمی گزید
زان دم معطّر است نسیم صبا هنوز
یک قطره خوی ز عارض او بر زمین چکید
جان می دمد ز خاک به جای گیا هنوز
بر در همی زنم سر و می آیدم به گوش
کز آستان ما بنرفت این گدا هنوز
روزی تن جلال چو گردد اسیر خاک
جانش به درد عشق بود مبتلا هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۶
باز می ناید دل ما از پریشانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۷
ای زلف و رخ تو چون شب و روز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۸
ماییم و به جان مهر تو ورزیدن ازین پس
در سینه نهان مهر تو ورزیدن ازین پس
دل رفت و به جان جات کنم تا تو نگویی
بی جان نتوان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو پرتو خورشیدی و واجب دل ما را
ماننده کان مهر تو ورزیدن ازین پس
آنان که به دل قصد تو کردند ازین پیش
خواهند به جان مهر تو ورزیدن ازین پس
ار آرزوی هر دو جهان در دل ما هست
در هر دو جهان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو آدم حُسنی و بود واجب و لازم
بر آدمیان مهر تو ورزیدن ازین پس
گفتی که جلالا پس ازین کام دلت چیست
ای سرو روان مهر تو ورزیدن ازین پس
در سینه نهان مهر تو ورزیدن ازین پس
دل رفت و به جان جات کنم تا تو نگویی
بی جان نتوان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو پرتو خورشیدی و واجب دل ما را
ماننده کان مهر تو ورزیدن ازین پس
آنان که به دل قصد تو کردند ازین پیش
خواهند به جان مهر تو ورزیدن ازین پس
ار آرزوی هر دو جهان در دل ما هست
در هر دو جهان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو آدم حُسنی و بود واجب و لازم
بر آدمیان مهر تو ورزیدن ازین پس
گفتی که جلالا پس ازین کام دلت چیست
ای سرو روان مهر تو ورزیدن ازین پس
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۰
آن کآتشی اندر دل خلق است ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش
ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش
از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
در میکده افتاد ندانم چه فتادش
زین پس دل و باریدن خونابه حسرت
کز بند سر زلف تو کاری نگشادش
درویش سری داشت که در پای تو انداخت
بیچاره نثاری بِه ازین دست ندادش
این یک دو نفس عمر که سرمایه ما بود
افسوس که بی روی تو دادیم به بادش
آن کس که به ناکام مرا از تو جدا کرد
یا رب که خدا کام دو گیتی مَدهادش!
هر کس که سر زلف پریشان ترا دید
از حالت من فرق به مویی ننهادش
مشنو که جلال از تو و از یاد تو خالی ست
مگذار زیادش که نه ای دور ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش
ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش
از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
در میکده افتاد ندانم چه فتادش
زین پس دل و باریدن خونابه حسرت
کز بند سر زلف تو کاری نگشادش
درویش سری داشت که در پای تو انداخت
بیچاره نثاری بِه ازین دست ندادش
این یک دو نفس عمر که سرمایه ما بود
افسوس که بی روی تو دادیم به بادش
آن کس که به ناکام مرا از تو جدا کرد
یا رب که خدا کام دو گیتی مَدهادش!
هر کس که سر زلف پریشان ترا دید
از حالت من فرق به مویی ننهادش
مشنو که جلال از تو و از یاد تو خالی ست
مگذار زیادش که نه ای دور ز یادش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۱
می دهم جان ز پی لعل زمرّد پوشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
دیده حیران و خرد واله و جان مدهوشش
تو سکون از دل سودازده من مَطَلب
کاین نه دیگی ست که هرگز بنشیند جوشش
غمزه اش هر نفسی خون دلم می ریزد
باز جان می دهدم لعل لب خاموشش
باچنین صورت زیبا و قد و خد که تراست
گر ملک پیش تو آید ببری از هوشش
دیگرش پند کسان جای نگیرد در گوش
هر که آکنده شد از پنبه غفلت گوشش
سر که دارم چو به پای تو فدا خواهد شد
من دلسوخته تا چند کشم بر دوشش
ای جلال! ار سر زلفش به کف آری روزی
یک سر موی به ملک دو جهان مفروشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
دیده حیران و خرد واله و جان مدهوشش
تو سکون از دل سودازده من مَطَلب
کاین نه دیگی ست که هرگز بنشیند جوشش
غمزه اش هر نفسی خون دلم می ریزد
باز جان می دهدم لعل لب خاموشش
باچنین صورت زیبا و قد و خد که تراست
گر ملک پیش تو آید ببری از هوشش
دیگرش پند کسان جای نگیرد در گوش
هر که آکنده شد از پنبه غفلت گوشش
سر که دارم چو به پای تو فدا خواهد شد
من دلسوخته تا چند کشم بر دوشش
ای جلال! ار سر زلفش به کف آری روزی
یک سر موی به ملک دو جهان مفروشش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۲
وقت صبوحی آن شوخ سرکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۳
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۴
ای گلستان روی تو چون نوبهار خوش
ما را به یاد عارض تو روزگار خوش
گفتی که مرهمی بنهم بر جراحتت
دانی که خسته را نبود انتظار خوش
ماننده قبا شده ام بسته تا شدم
در بند آنکه گیرمت اندر کنار خوش
ای رفته تیغ عشق تو از جان برون روان
وی کرده تیر مهر تو در دل گذار خوش
جان بر خطّ لطیف تو کردم روان فدا
از بهر آب سبزه شود در بهار خوش
دل را بزن به ناوک هجران که خود مراست
از گلستان روی تو با نوک خار خوش
جان پرور است گِرد مهت خطّ لاجورد
زان رو که سبزه باشد در نوبهار خوش
چون من که دید عاشق شیدا که باشد او
با درد دوست همدم و با جور یار خوش
با درد اندرون که نمی یابمش دوا
از سوز عشق گریه کنم زارزار خوش
آمد دل جلال به پیشت امیدوار
در سایه جمال خود او را بدار خوش
ما را به یاد عارض تو روزگار خوش
گفتی که مرهمی بنهم بر جراحتت
دانی که خسته را نبود انتظار خوش
ماننده قبا شده ام بسته تا شدم
در بند آنکه گیرمت اندر کنار خوش
ای رفته تیغ عشق تو از جان برون روان
وی کرده تیر مهر تو در دل گذار خوش
جان بر خطّ لطیف تو کردم روان فدا
از بهر آب سبزه شود در بهار خوش
دل را بزن به ناوک هجران که خود مراست
از گلستان روی تو با نوک خار خوش
جان پرور است گِرد مهت خطّ لاجورد
زان رو که سبزه باشد در نوبهار خوش
چون من که دید عاشق شیدا که باشد او
با درد دوست همدم و با جور یار خوش
با درد اندرون که نمی یابمش دوا
از سوز عشق گریه کنم زارزار خوش
آمد دل جلال به پیشت امیدوار
در سایه جمال خود او را بدار خوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۵
دُزدانه در آمد از درم دوش
افکنده کمند زلف بر دوش
بر خاستم و فتادم از پای
چون او بنشست رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و مدهوش
ای نرگس نیم مست جادوت
آهو بره ای به خواب خرگوش
با این رخ و خال و قد و خد
با این پر و بال و با تن و توش
هرکس که ببیندت به یک ره
ملک دو جهان کند فراموش
با روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
ای دوست مخور غم زمانه
بنشین به مراد و باده می نوش
عاشق به سؤال و دوست فارغ
بلبل به فغان و غنچه خاموش
ای خواجه نصیحتم مفرمای
من پند کسان نمی کنم گوش
در گوش جلال حلقه ای کن
کاو بنده تست حلقه در گوش
افکنده کمند زلف بر دوش
بر خاستم و فتادم از پای
چون او بنشست رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و مدهوش
ای نرگس نیم مست جادوت
آهو بره ای به خواب خرگوش
با این رخ و خال و قد و خد
با این پر و بال و با تن و توش
هرکس که ببیندت به یک ره
ملک دو جهان کند فراموش
با روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
ای دوست مخور غم زمانه
بنشین به مراد و باده می نوش
عاشق به سؤال و دوست فارغ
بلبل به فغان و غنچه خاموش
ای خواجه نصیحتم مفرمای
من پند کسان نمی کنم گوش
در گوش جلال حلقه ای کن
کاو بنده تست حلقه در گوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۶
گل خودروی و شمشاد قصب پوش
در آمد شاد و خندان از درم دوش
نقاب مشک بو بگشاده از ماه
کمند عنبرین افکنده بر دوش
ز بند پرنیان آزاده سَروش
ولی دربند هندویی زره پوش
نمی دانم چه در گوشش همی گفت
که حاجب بُرده بودش سر سوی گوش
چو من لطف سراپایش بدیدم
در افتادم ز پای و رفتم از هوش
مرا چون دید بر خاک اوفتاده
به بوی وصل او سرمست و مدهوش
به صد لطفم ز روی خاک بر داشت
کشید از یکدلی تنگم در آغوش
چنان مستغرق وصلش شدم من
که کردم دین و دنیا را فراموش
مرا گویند چون دیدی وصالش
جلال از دست غم من بعد مخروش
ولی چون گل برون آید ز غنچه
کجا بلبل تواند بود خاموش
چو وقت گل ز مَی منعت کند شیخ
ز می بنیوش و پند شیخ منیوش
در آمد شاد و خندان از درم دوش
نقاب مشک بو بگشاده از ماه
کمند عنبرین افکنده بر دوش
ز بند پرنیان آزاده سَروش
ولی دربند هندویی زره پوش
نمی دانم چه در گوشش همی گفت
که حاجب بُرده بودش سر سوی گوش
چو من لطف سراپایش بدیدم
در افتادم ز پای و رفتم از هوش
مرا چون دید بر خاک اوفتاده
به بوی وصل او سرمست و مدهوش
به صد لطفم ز روی خاک بر داشت
کشید از یکدلی تنگم در آغوش
چنان مستغرق وصلش شدم من
که کردم دین و دنیا را فراموش
مرا گویند چون دیدی وصالش
جلال از دست غم من بعد مخروش
ولی چون گل برون آید ز غنچه
کجا بلبل تواند بود خاموش
چو وقت گل ز مَی منعت کند شیخ
ز می بنیوش و پند شیخ منیوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۷
آن دم که می گذشتی ای سرو سبزپوش
از غمزه ناوک افکن و از چهره گل فروش
چشمم چو بر شمایل و قدّ تو اوفتاد
دودم به سر برآمد و از من برفت هوش
آنم که دلبران ز غمم جوش می زنند
مغزم درآمدست ز سودای تو به جوش
بی تو مرا مباد مَی و زندگی حلال
بی من ترا مباد یکی شربت آب نوش
در پرده ای و پرده عشّاق می دری
بردار پرده از رخ و بر عاشقان مپوش
دوشت به خواب دیدم که دوشم به دوش تست
امروز جان همی دهم از آرزوی دوش
روزی بیا به گردن مقصود حلقه کن
دست جلال را که ترا هست حلقه گوش
از غمزه ناوک افکن و از چهره گل فروش
چشمم چو بر شمایل و قدّ تو اوفتاد
دودم به سر برآمد و از من برفت هوش
آنم که دلبران ز غمم جوش می زنند
مغزم درآمدست ز سودای تو به جوش
بی تو مرا مباد مَی و زندگی حلال
بی من ترا مباد یکی شربت آب نوش
در پرده ای و پرده عشّاق می دری
بردار پرده از رخ و بر عاشقان مپوش
دوشت به خواب دیدم که دوشم به دوش تست
امروز جان همی دهم از آرزوی دوش
روزی بیا به گردن مقصود حلقه کن
دست جلال را که ترا هست حلقه گوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۹
تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش