عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۱ - خردنامه افلاطون
دگر روز کز عطسهٔ آفتاب
دمیدند کافور بر مشک ناب
فرستاد شه تا به روشن ضمیر
فلاطون نهد خامه را بر حریر
نگارد یکی نامهٔ دلنواز
که خوانندگان را بود کارساز
به فرمان شه پیر دریا شکوه
جواهر برون ریخت از کان کوه
ز گوهر فشان کلک فرمانبرش
نبشته چنین بود در دفترش
که باد افزون ز آسمان و زمین
ز ما آفریننده را آفرین
پس از آفرین کردن کردگار
بساط سخن کرد گوهر نگار
که شاه جهان از جهان برترست
جهان کان گوهر شد او گوهرست
چو گوهر نهادست و گوهر نژاد
خطرناکی گوهر آرد به باد
نمودار اگر نیک اگر بد کند
باندازه گوهر خود کند
کمین گاه دزدان شد این مرحله
نشاید دراو رخت کردن یله
درین پاسگه هر که بیدار نیست
جهانبانی او را سزاوار نیست
جهانگیر چون سر برارد به میغ
به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ
همان تیغ مردان که خونریز شد
به تدبیر فرزانگان تیز شد
به روز و به شب بزم شاهنشهی
ز دانا نباید که باشد تهی
شه آن به که بر دانش آرد شتاب
نباید که بفریبدش خورد و خواب
دو آفت بود شاهرا هم نفس
که درویش را نیست آن دسترس
یک آفت ز طباخهٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست
دگر آفت از جفت زیبا بود
کزو آرزو ناشکیبا بود
از این هردو شه را نباشد بهی
که آن برکند طبع و این تن تهی
نه بسیار کن شو نه بسیار خوار
کز آن سستی آید وزین ناگوار
جهان را که بینی چنین سرخ و زرد
بساطی فریبنده شد در نورد
جهان اژدهائیست معشوق نام
از آن کام نی جان براید ز کام
نگویم که دنیا نه از بهرماست
که هم شهری ما و هم شهر ماست
نباشیم از این‌گونه دنیا پرست
که آریم خوانی به خونی به دست
نهادی که برداشت از خون کند
فروداشتی بی جگر چون کند
از این چار ترکیب آراسته
ز هر گوهری عاریت خواسته
عنان به که پیچیم ازان پیشتر
که ایشان زما باز پیچند سر
اگر آب در خاک عنبر شود
سرانجام گوهر به گوهر شود
خری آبکش بود خیکش درید
کری بنده غم خورد و خر میدوید
جهان خار در پشت و ما خارپشت
به هم لایقست این درشت آن درشت
دوبیوه به‌هم گفتگو ساختند
سخن را به طعنه درانداختند
یکی گفت کز زشتی روی او
نگردد کسی در جهان شوی تو
دگر گفت نیکو سخن رانده‌ای
تو در خانه از نیکوئی مانده‌ای
چه خسبیم چندین بر این آستان
که با مرگ شد خواب هم‌داستان
کسی کو نداند که در وقت خواب
دگر ره به بیداری آرد شتاب
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس
درین ره جز این خواب خرگوش نیست
که خسبنده مرگ را هوش نیست
چه بودی کزین خواب زیرک و فریب
شکیبا شدی دیده ناشکیب
مگر دیدی احوال نادیده را
پسندیده و ناپسندیده را
وز این بیهده داوری ساختن
زمانی براسودی از تاختن
چرا از پی یک شکم وار نان
گراینده باید به هر سو عنان
شتاب آوریدن به دریا و دشت
چرا چون به نانی بود بازگشت
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند
گذارند گیتی همه زیر پای
هم آخر به آسایش آرند رای
همه رهروان پیش بینندگان
کنند آفرین بر نشینندگان
سلامت در اقلیم آسودگیست
کزین بگذری جمله بیهود گیست
چه باید درین آتش هفت جوش
به صید کبابی شدن سخت کوش
سرانجام هر باز کوشیدنی
بجز خوردنی نیست و پوشیدنی
چو پوشیدنی باشد و خوردنی
حسابی دگر هست ناکردنی
به دریا درآنکس که جان میکند
هم آنکس که در کوه کان می‌کند
کس از روزی خویش درنگذرد
به اندازه خویش روزی خورد
هوس بین که چندین هزار آدمی
نهند آز در جان و زر در زمی
زر آکن که او خاک بر زر کند
خورد خاک و هم خاک بر سر کند
جهان آن کسی راست کو در جهان
خورد توشهٔ راه با همرهان
ز کیسه به چربی برد بند را
دهد فربهی لاغری چند را
بیک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشگیش چرب کردند نام
رهی در و برگی در آن راه نی
ز پایان منزل کس آگاه نی
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید به سر
نه بودن چنان نیز بیخواب و خورد
که تن ناتوان گردد و روی زرد
کجا عزم راه آورد راه جوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند برخود ایمن گذرگاه را
شب و روز بیدار باشد به کار
که بر خفتگان ره زند روزگار
پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش
ندارد به گفتار بیگانه گوش
چو لشگرکشی باشدش ره شناس
ز دشواری ره ندارد هراس
گذر گر به هامون کند گر به کوه
پراکندگی ناورد در گروه
به موکب خرامد چو باران و برف
به هیبت نشیند چو دریای ژرف
زمین خیز آن بوم را یک دو مرد
به دست آرد و سیر دارد به خورد
وزیشان نهانی کند باز جست
که بی آب تخم از زمین برنرست
به آسانی آن کار گردد تمام
ز سختی نباید کشیدن لگام
چو آید ز یک سر سلامت پدید
سر چند کس را نباید برید
دران ره که دستی قویتر بود
زدن پای پیش آفت سر بود
نشاید دران داوری پی فشرد
که دعوی نشاید در او پیش برد
چو بر رشته کاری افتد گره
شکیبائی از جهد بیهوده به
همه کارها از فرو بستگی
گشاید ولیکن به آهستگی
فرو بستن کار در ره بود
گشایش در آن نیز ناگه بود
سخن گر چه شد گفته بر جای خویش
سخندانی شاه از این هست بیش
به هر جا که راند به نیک اختری
خرد خود کند شاه را رهبری
کسی را که یزدان بود کارساز
بود زادم و آدمی بی نیاز
دلی را که آرد فرشته درود
به اندیشهٔ کس نیاید فرود
اگر من به فرمان شاه جهان
مثالی نبشتم چو کارآگهان
نیاوردم الا پرستش بجای
که اقبال شد شاه را رهنمای
نشد خاطر شاه محتاج کس
خدا و خرد یاور شاه بس
خرد باد در نیک و بد یار او
خدا باد سازندهٔ کار او
خردمند چون نامه را کرد ساز
به شاه جهان داد و بردش نماز
دل شه ز بند غم آزاد گشت
از آن نامه نامور شاد گشت
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۲ - خردنامه سقراط
سوم روز کین طاق بازیچه رنگ
برآورد بازیچه روم و زنگ
به سقراط فرمود دانای روم
که مهری ز خاتم درآرد به موم
نویسد خردنامهٔ ارجمند
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند
خردمند روی از پذیرش نتافت
به غواصی در به دریا شتافت
چنین راند بر کاغذ سیم سای
سواد سخن را به فرهنگ و رای
که فهرست هر نقش را نقشبند
بنام خدا سربرآرد بلند
جهان آفرین ایزد کارساز
که دارد بدو آفرینش نیاز
پس از نام یزدان گیتی پناه
طراز سخن بست بر نام شاه
که شاها درین چاه تمثال پوش
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش
ترا کز بسی گوهر آمیختند
نه از بهر بازی برانگیختند
پلنگست در ره نهان گفتمت
دلیری مکن هان وهان گفتمت
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور
چو در بزم شادی نشست آوری
به ار یار خندان به دست آوری
مکن در رخ هیچ غمگین نگاه
که تا بر تو شادی نگردد تباه
چو روز سیاست دهی بار عام
میفکن نظر بر حریفان خام
نباید کزان لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخیی در سخن
چو دریا مکن خو به تنها خوری
که تلخست هرچ آن چو دریا خوری
به هر کس بده بهره چون آب جوی
که تا پیش میرت شود هر سبوی
طعامی که در خانه داری به بند
به هفتاد خانه رسد بوی گند
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشگ‌بوی
بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوی او در نهفت
سر زلف را چون درآرد به گوش
کند خاک را باد عنبر فروش
حریصی مکن کاین سرای تو نیست
وزو جز یکی نان برای تو نیست
به یک قرصه قانع شو از خاک و آب
نئی بهتر آخر تو از آفتاب
خدائیست روی از خورش تافتن
که در گاو و خر شاید این یافتن
کسی کو شکم بنده شد چون ستور
ستوری برون آید از ناف گور
چو آید قیامت ترازو به دست
ز گاوی به خر بایدش بر نشست
زکم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
همیشه لب مرد بسیار خوار
در آروغ بد باشد از ناگوار
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بد دل بود گاو بسیار شیر
خر کاهلان را که دم میکشند
از آنست کابی به خم میکشند
به قطره ستان آب دریا چو میغ
به هنگام دادن بده بیدریغ
همان مشک سقا که پر میشود
از افشاندن آب پر میشود
چنان خورتر و خشک این خورد گاه
که اندازهٔ طبع داری نگاه
ببخش و بخور بازمان اندکی
که بر جای خویشست ازین هر یکی
چو دادی و خوردی و ماندی بجای
جهان را توئی بهترین کدخدای
زهر طعمه‌ای خوشگواریش بین
حلاوت مبین سازگاریش بین
چو با سرکه سازی مشو شیر خوار
که با شیر سرکه بود ناگوار
مده تن به آسانی و لهو و ناز
سفر بین و اسباب رفتن بساز
به کار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بیکاری افسردگیست
به دست کسان کان گوهر مکن
اگر زنده‌ای دست و پائی بزن
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو در نگذرند
پرستندگان گر چه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار
چو تو خدمت پای و نیروی دست
حوالت کنی سوی پائین پرست
چو پائین پرستت نماند بجای
نه آنگه بمانی تو بیدست وپای
چو یابی پرستنده‌ای نغز گوی
ازوبیش از آن مهربانی مجوی
پرستار بد مهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان
به گفتار خوش مهر شاید نمود
زبان ناخوش و مهربانی چه سود
سخن تا توانی به آزرم گوی
که تا مستمع گردد آزرم جوی
سخن گفتن نرم فرزانگیست
درشتی نمودن زدیوانگیست
سخن را که گوینده بد گو بود
نه نیکو بود گر چه نیکو بود
ز گفتار بد به بود فرمشی
پشیمان نگردد کس از خامشی
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد
ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش
امید خورش بهترست از خورش
به وعده بود زیره را پرورش
نبینی که در گرمی آفتاب
حرامست برزیره جز زیره آب
چو زیره به آب دهن میشکیب
به آب دهم زیره را میفریب
گلی کز نم ابر خوابش برد
چو باران به سیل آید آبش برد
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
به خون ریختن کمتر آور بسیج
در اندیش ازین کندهٔ پای پیچ
چه خواهی ز چندین سرانداختن
بدین گوی تا کی گرو باختن
بسا آب دیده که در میغ تست
بسا خون که در گردن تیغ تست
نترسی که شمشیر گردن زنت
بگیرد به خون کسی گردنت؟
کژاوه چنان ران که تا یکدومیل
نیندازدت ناقه در پای پیل
ببین تا چه خون در جهان ریختی
چه سرها به گردن در آویختی
بسا مملکت را که کردی خراب
چو پرسند چون دادخواهی جواب
بدین راست ناید کزین سبز باغ
گلی چند را سردرآری به داغ
منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهائی به رخ چون عروس
دلی دارد از مهربانی تهی
چه دل کز تنش نیست نیز آگهی
چو خاک از سکونت کمر بسته باش
شتابان فلک شد تو آهسته باش
تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر
به آهستگی کوش چون شیر نر
عنانکش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را
به کاری که غم را دهی بستگی
شتابندگی کن نه آهستگی
چو با بیگنه رای جنگ آوری
به ار در میانه درنگ آوری
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود او باش را
چو شه با رعیت به داور شود
رعیت به شه بر دلاور شود
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز گیرد شکست
گلیم کسان را مبر سر به زیر
گلیم خود از پشم خود کن چو شیر
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تند جامه را
ز پوشیدگان راز پوشیده دار
وزیشان سخن نانیوشنده دار
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد پرافسوسگر
سخن زین نمط گر چه دارم بسی
نگویم که به زین نگوید کسی
ترا کایت آسمانی بود
ازین بیش گفتن زیانی بود
گرم تیز شد تیغ برمن مگیر
ز تیزی بود تیغ را ناگزیر
به تیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه
چو پرداخت زین درج درخامه را
پذیرفت شاه آن خرد نامه را
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۳ - جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری
سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
برافروختم چهره چون آفتاب
سریر سخن برکشیدم بلند
پراکندم از دل بر آتش سپند
به پیرایش نامه خسروی
کهن سرو را باز دادم نوی
ز گنج سخن مهر برداشتم
درو در ناسفته نگذاشتم
سر کلکم از گوهر انداختن
فلک را شکم خواست پرداختن
درآمد خرامان سمن سینه‌ای
به من داد تیغی در آیینه‌ای
که آشفتهٔ خویش چندین مباش
ببین خویشتن خویشتن بین مباش
نظر چون در آیینه انداختم
درو صورت خویش بشناختم
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ
که چون پرنیان بود در پرزاغ
ز نرگس تهی یافتم خواب را
ندیدم جوان سرو شاداب را
سمن بر بنفشه کمین کرده بود
گل سرخ را زردی آزرده بود
از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای
نه پائی که خود را سبکرو کنم
نه دستی که نقش کهن نو کنم
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش
نوائی گرفتم به آهنگ خویش
هراسیدم از دولت تیزگام
که بگذارد این نقش را ناتمام
ازین پیش کاید شبیخون خواب
به بنیاد این خانه کردم شتاب
مگر خوابگاهی به دست آورم
که جاوید دروی نشست آورم
پژوهندهٔ دور گردنده حال
چنین گوید از گردش ماه و سال
که چون نامه حکم اسکندری
مسجل شد از وحی پیغمبری
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج
بفرمود تا عبره روم و روس
نبشتند برنام اسکندروس
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
که من رفتم اینک تو از داد ودین
چنان کن که گویند بادا چنین
پدروار با بندگان خدای
چو مادر شدی مهرمادر نمای
به پروردن داد و دین زینهار
نگهدار فرمان پروردگار
به فرمانبری کوش کارد بهی
که فرمانبری به ز فرمان دهی
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
گرآیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
وگر زامدن حال بیرون بود
به هش باش تا عاقبت چون بود
چنان کن که فردا دران داوری
نگیرد زبانت به عذر آوری
سخن چون به سر برد برداشت رخت
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
بفرمود تا لشگر روم و شام
برو عرضه کردند خود را تمام
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
پسندیده‌تر صد هزار آمدش
گزین کرد هر مردی از کشوری
به مردانگی هریکی لشگری
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پیش لشگر کشیده قطار
هزار نخستین ازو بیسراک
به کردن کشی کوه را کرده خاک
هزار دیگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش
هزار سوم ناقهٔ ره نورد
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز
ز هر پیشه کاید جهان را به کار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت زماهی به ماه
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر
بفرمود میلی برافراختن
بر او روشن آیینه‌ای ساختن
که از روی دریا به یک ماهه راه
نشان باز داد از سپید و سیاه
بدان تا بود دیده بانگاه تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت
چو ز آیینه بینند پوشیده راز
به دارنده تخت گویند باز
اگر دشمنی ترکتازی کند
رقیب حرم چاره سازی کند
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عالی عنان
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست
چو لختی زمین را طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز مقدس تنی چند غم یافته
ز بیداد داور ستم یافته
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنانگیر انصاف شاه آمدند
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک
بکن خانه پاک را نیز پاک
به مقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را
در آن جای پاکان یک اهریمنست
که با دوستان خدا دشمنست
مطیعان آن خانهٔ ارجمند
نبینند ازو جز گداز و گزند
طریق پرستش رها می‌کند
پرستندگان را جفا میکند
به خون ریختن سربرافراختست
بسی را بناحق سرانداختست
همه در هراسیم از ین دیو زاد
توئی دیو بند از تو خواهیم داد
سکندر چو دید آن چنان زاریی
وزانسان برایشان ستمکاریی
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس
چو از قدسیان این حکایت شنید
عنان سوی بیت‌المقدس کشید
حصار جهان را که سرباز کرد
ز بیت المقدس سرآغاز کرد
سکندر به قدس آمد از مرز روم
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت
که آواز داد آمد از کوه و دشت
کمربست و آمد به پیگار او
نبود آگه از بخت بیدار او
به اول شبیخون که آورد شاه
بران راهزن دیو بر بست راه
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه مقدس آویختش
منادی برانگیخت تا در زمان
ز بیداد او برگشاید زبان
که هر کو بدین خانه بیداد کرد
بدینگونه بخت بدش یاد کرد
چوزو بستد آن خانهٔ پاک را
به عنبر برآمیخت آن خاک را
برآسود ازان جای آسودگان
فروشست ازو گرد آلودگان
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
چو آمد گه دعوی و داوری
به دانش نمائی و دین پروری
کس از دانش و دین او سرنتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت
چو آموخت بر هر کسی دین و داد
به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد
به رفتن دگر باره لشگر کشید
به عالم گشائی علم برکشید
به تعجیل میراند بر کوه و رود
کجا سبزه‌ای دید آمد فرود
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگر باره شد عزم را ساخته
نمود از بیابان به دریا شتافت
درافکند کشتی به دریای آب
سه مه بر سر آب دریا نشست
بیاورد صیدی ز دریا به دست
از آنسو که خورشید میشد نهان
تکاپوی میکرد با همرهان
جزیره بسی دید بی‌آدمی
برون رفت و میشد زمی برزمی
بسی پیش باز آمدش جانور
هم از آدمی هم ز جنس دگر
دروهیچ از ایشان نیامیختند
وزو کوه بر کوه بگریختند
سرانجام چون رفت راهی دراز
نشیب زمین دیگر آمد فراز
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی
زمین زیرش آتش برانداختی
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک
چو یکمه در ان بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند
چو پایان آن وادی آمد پدید
سکندر به دریای اعظم رسید
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
که یونانیش اوقیانوس خواند
محیط جهان موج هیبت نمود
از آن پیشتر جای رفتن نبود
فرو رفتن آفتاب از جهان
در آن ژرف دریا نبودی نهان
حجابی مغانی بد آن آب را
نپوشیدی از دیدها تاب را
فلک هر شبان روزی از چشم دور
به دریا درافکندی از چشمه نور
به ما در فرو رفتن آفتاب
اشارت به چشمه است و دریای آب
همان چشمه گرم کو راست جای
به دریا حوالت کند رهنمای
چو آبی به یکجا مهیا شود
شود حوضه و در به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک
در آن بحر کورا محیطست نام
معلق بود آب دریا مدام
چو خورشید پوشد جمال را جهان
پس عطف آن آب گردد نهان
به وقت رحیل آفتاب بلند
ز پرگار آن بحر پوشد پرند
علم چون به زیر آرد از اوج او
توان دیدنش در پس موج او
چو لختی رود در سر آرد حجاب
که آید نورد زمین در حساب
به دانش چنین مینماید قیاس
دگر رهبری هست برره شناس
چو آن چشمه گرم را دید شاه
نشد چشم او گرم در خوابگاه
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست
همیدون نگهبان این چشمه کیست
چنین گفت دانا که این آب گرم
بسا دیدها را که برد آب شرم
درین پرده بسیار جستند راز
نیامد به کف هیچ سر رشته باز
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی ندادست کس دلپذیر
دهد هر کسی شرح آن نور پاک
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک
که داند که بیرون ازین جلوه‌گاه
کجا می‌کند جلوه خورشید و ماه
سکندر بران ساحل آرام جست
سوی آب دریا شد آرام سست
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
درآبی چنان کشتی آسان نرفت
وگر رفت بی ره شناسان نرفت
شه از ره شناسان بپرسید راز
بسنجیدن کار و ترتیب ساز
که کشتی بدین آب چون افکنم
چگونه بنه زو برون افکنم
ندیدند کار آزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا برآب
نمودند شه را که صد رهنمون
ازین آب کشتی نیارد برون
دگر کاندرین آب سیماب فام
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک
سیاست چنان دارد آن جانور
که بیننده چون بیندش یک نظر
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای
که باشد براهی چنین رهنمای
بترزین همه آن کزین خانه دور
یکی فرضه بینی چو تابنده نور
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دومن کمتر و بیشتر
چو بیند درو دیدهٔ آدمی
بخندد ز بس شادی و خرمی
وزان خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصیت افتد و گر صد بهم
ز بهتان جان بردنش رهنمای
همی خواندش پهنهٔ جان گزای
چو شد گفته این داستان شهریار
فرستاد و کرد آزمایش به کار
چنان بود کان پیر گوینده گفت
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت
بفرمود تا بر هیونان مست
به آن سنگ رنگین رسانند دست
همه دیدها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
وزان سنگ چندانکه آید بدست
برندش به پشت هیونان مست
همه زیر کرباسها کرده بند
لفافه برو باز پیچیده چند
کنند آن هیونان ازان سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار
به فرمان پذیری رقیبان راه
بجای آوریدند فرمان شاه
شه و لشگر از بیم چندان هلاک
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
چو آمد به جائی که بود آبگیر
برو بوم آنجا عمارت پذیر
بفرمان او سنگها ریختند
وزان سنگ بنیادی انگیختند
همه هم‌چنان کرده کرباس پیچ
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ
به ترکیب آن سنگها بندبند
برآورد بیدر حصاری بلند
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک
برون بنا را براندود پاک
درون را نیندود و خالی گذاشت
که رازی در آن پرده پوشیده داشت
خنیده چنینست از آموزگار
که چون مدتی شد بر آن روزگار
فروریخت کرباس از روی سنگ
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ
برون بنا ماند بر جای خویش
کزاندودش گل حرم داشت پیش
درون ماندگان خرقه انداختند
بران خرقه بسیار جان باختند
هران راهرو کامد آنجا فراز
به دیدار آن حصنش آمد نیاز
طلب کرد بر باره چون ره ندید
کمندی برافکند و بالا دوید
چو بر باره شد سنگ را دید زود
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
ز سنگی که در یک منش خون بود
چو کوهی بهم برنهی چون بود
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد
فرستاد و این قصه را باز جست
براو قصه شد ز آزمایش درست
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت
ز دریا بسوی بیابان شتافت
چو ششماه دیگر بپیمود راه
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه
ازان ره که در پای پیل آمدش
گذرگه سوی رود نیل آمدش
به سرچشمه نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود
شب و روز برطرف آن رود بار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار
بدان رسته کان رود را بود میل
همی شد چو آید سوی رود سیل
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت
پدید آمد از دامن ریگ خشک
بلندی گهی سبز با بوی مشک
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوی مشک
برو راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند
کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت
برانداختی جان به چنگال و مشت
زدی قهقهه چون بر او تاختی
از آنسوی خود را در انداختی
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار
چو مرغان پریدی در آن مرغزار
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی باز پس
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت
چنان چشم از آن خیل برتافتی
که چشم از خیالش اثر یافتی
سکندر جهاندیدگان را بخواند
درین چاره‌جوئی بسی قصه راند
که نتوان برین کوه تنها شدن
دو همراه باید به یکجا شدن
سکونت نمودن در آن تاختن
بهر ده قدم منزلی ساختن
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
برانداختن آنچه باید به کار
به تدریج دیدن درآن سوی کوه
به یکره ندیدن که آرد شکوه
بکردند ازینسان و سودی نداشت
دگر باره دانا نظر برگماشت
چنین شد درآن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
نویسنده باشد جهاندیده مرد
همان خامه و کاغذش درنورد
بود خوب فرزندی آن مرد را
کزو دور دارد غم و درد را
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه
به بالا شود مرد و فرزند زیر
بود بچه شیر زنجیر شیر
گر او باز پس ناید از اصل و بن
به فرزند خود بازگوید سخن
وگر زانکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش
بدست آوریدند مردی شگرف
که مجموعه‌ای بود از آن جمله حرف
سوی کوه شد پیر و با او جوان
چو بچه که با شیر باشد دوان
دگر نیمروز آن جوان دلیر
ز پایان آن پشته آمد به زیر
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ
بر شاه شد رفته از روی رنگ
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
نبشته چنین بود کز گرد راه
به جان آن چنان آمدم کز هراس
به دوزخ ره خویش کردم قیاس
رهی گوئی از تار یک موی رست
برو هر که آمد ز خود دست شست
درین ره که جز شکل موئی نداشت
فرود آمد هیچ روئی نداشت
چو بر پشته خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد
خرد زان خطرناکی آواره شد
وزینسو ره پشته بی راغ بود
طرف تا طرف باغ در باغ بود
پر از میوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل
هوا از لطافت درو مشک ریز
زمین از نداوت در او چشمه خیز
تکش با تلاوش در آویخته
چنین رودی از هر دو انگیخته
ازین سو همه زینت و زندگی
از آنسو همه آز و افکندگی
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت
به دوزخ نیاید کسی از بهشت
دگر کان بیابان که ما آمدیم
ببین کز کجا تا کجا آمدیم
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز
من اینک شدم شاه بدرود باد
شما شاد باشید و من نیز شاد
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوهپایه به دشت
نگفت آنچه برخواند با هیچ‌کس
که تا هر دلی نارد آنجا هوس
چو دانست کانجا نشستن خطاست
گذرگه طلب کرد بر دست راست
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ
ز راه بیابان برون شد به رنج
چو ریگ بیابان روان کرده گنج
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه‌ای لشگری صف زده
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه
کس از تیرگی ره نبردی برون
مگر رخصت شه شدی رهنمون
کسی کو کشیدی سراز رای او
شدی جای او کندهٔ پای او
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه
سخن را به آهنگشان ساز داد
جواب سزاوارشان باز داد
بدینگونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد
در آن ره نبودش جز این هیچ‌کار
که چون باد بردی ز دلها غبار
دل آشنا را برافروختی
به بیگانگان دین در آموختی
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیو لاخی نهاد
بیابانی از آتشین جوش او
زبانی سخن گفته در گوش او
جز آن زر که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید
جهان‌جوی از آن کان زر تافته
بخندید چون طفل زر یافته
چو لختی در آن دشت پیمود راه
به باغ ارم یافت آرامگاه
پدید آمد آن باغ زرین درخت
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت
درون رفت سالار گیتی نورد
زمین از درختان زر دید زرد
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و در
ز هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده بانظرها بغنج
بهارش جواهر زمین کیمیا
ز بیجاده گل وز زمرد گیا
بساطی کشیده دران سبز باغ
ز گوهر برافروخته چون چراغ
دو تندیس از زر برانگیخته
زهر صورتی قالبی ریخته
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی
ز بلورتر حوضه‌ای ساخته
چو یخ پاره‌ای سیم بگداخته
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نماینده‌تر زانکه ماهی در آب
دوخشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
چو بسیار برگشت پیرامنش
دریده شد از گنج زر دامنش
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق
در او گنبدی روشن از زر ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب
نیفتاده گردی بر آن زر خشک
بجز سونش عنبر و گرد مشک
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
چو در گنبد آسمانها سروش
ستودانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافورتر میدمید
نهاده بر آن فرش مینا سرشت
یکی لوح یاقوت مینا نوشت
نبشته براو کای خداوند زور
که رانی سوی این ستودان ستور
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
به آزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن
بکن ستر پوشی که پوشیده‌ایم
به رسوائی کس نکوشیده‌ایم
نگهدار ناموس ما در نهفت
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت
اگر خفته‌ای را درین خوابگاه
برآرند گنبد ز سنگ سیاه
سرانجامش این گنبد تیز گشت
ز دیوار گنبد درآرد به دشت
تنش را نمک سود موران کند
سرش خاک سم ستوران کند
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش
ستونی کند بر ستودان خویش
ولیکن چو بینی سرانجام کار
برد بادش از هر سوئی چون غبار
که داند که شداد را پای و دست
به نعل ستور که خواهد شکست
غبار پراکنده را در مغاک
رها کن که هم خاک به جای خاک
از آن تن که بادش پراکنده کرد
نشانی نبینی جز این کوه زرد
تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز
بترس از چنین روز و با ما بساز
مباش ایمن ارزانکه آزاده‌ای
که آخر تو نیز آدمی زاده‌ای
همه گنج این گنجدان آن تست
سرو تاج ماهم به فرمان تست
گشادست پیش تو درهای گنج
سپاه ترا بس شد این پای رنج
ببر گنج کان بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد
سکندر بر آن لوح ناریخته
چو لوحی شد از شاخی آویخته
وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند
بسا قطرهٔ آب کز دیده راند
چو از چشم گریندهٔ اشک‌بار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش
یکی میوه چیدن دریغ آمدش
چو دانست کان فرش زر ساخته
به عمری درازست پرداخته
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
همه راه او خود پر از گنج بود
زر ده دهی سیم ده پنج بود
دگر باره سر در بیابان نهاد
برو بوم خود را همی کرد یاد
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید
بیابانیانی سیه‌تر ز قیر
به بیغوله غارها جای گیر
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت
چه دارید از افسانها سرگذشت
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد دراین دشت ماوای خود
چنین باز دادند شه را جواب
که دورست ازین بادیه ابروآب
درین ژرف صحرا که ماوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست
درین دشت نخجیر بانی کنیم
به رسم ددان زندگانی کنیم
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم
کنیم آلت جامه از موی و چرم
نه آتش به کار آید اینجا نه آب
بود آب از ابر آتش از آفتاب
به روز سپید آفتاب بلند
بود آتش ما درین شهر بند
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر
دم ما کند زان نسیم آبخور
درین کنج ما را جز این ساز نیست
وزین برتر انجام و آغاز نیست
همان نیز پرسی ز دیگر گروه
که دارند مأوا درین دشت و کوه
درین آتشین دشت بن ناپدید
که پرنده دروی نیارد پرید
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی
ببرند چندان به یک‌روز راه
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه
ازیشان به ما یک یک آید به دست
بپرسیم ازو چون شود پای بست
که بی آب چون زندگانی کنند
به ما بر چرا سرفشانی کنند
نمایند کاب از بنه زهر ماست
زتری هوائیست کز بهر ماست
نسازیم چون مار با هیچ‌کس
خورشهای ما سوسمارست و بس
ز شغل شما چون نیابیم سود
شما را پرستش چه باید نمود
دگرگونه پرسیمشان در نهفت
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
که چندانکه رفتند بالا و پست
درین بادیه کاب ناید بدست
به پایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید
به پاسخ چنین گفته‌اند آن گروه
که بسیار گشتیم در دشت و کوه
دویدیم چون آهوان سال و ماه
به پایان وادی نبردیم راه
بیابانیانی دگر دیده‌ایم
وزیشان خبر نیز پرسیده‌ایم
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر می‌دهد رهنمون؟
نشان داده‌اند از بر خویش دور
بدانجا که خورشید را نیست نور
یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید
در او آدمی پیکرانی سپید
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال
ز پانصد یکی را فزونست سال
وگر نیز پانصد برآید دگر
نبینی کسی را ز پیری اثر
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس ندادست دیگر نشان
از آن نیز بیرون درین خاک پست
بسی کوه و صحرای نادیده هست
درونیست روینده را آبخورد
که گرماش گرماست و سرماش سرد
چوزو رستنی برنیاید ز خاک
در آن جانور چون نگردد هلاک
همینست رازی که ما جسته‌ایم
ز دیگر حکایت ورق شسته‌ایم
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز
در آموختشان رسم و آیین خویش
برافروختشان دانش از دین خویش
وزیشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست
چو زو کار خود سازور یافتند
به ره بردنش زود بشتافتند
از آن خاک جوشان و باد سموم
نمودند راهش به آباد بوم
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همیراند بیراه و راه
سرانجام کان ره به پایان رسید
دگر باره شد عطف دریا پدید
هم از آب دریا به دریا کنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار
فکندند ماهی برآن چشمه رخت
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
دگر باره کشتی بسی ساختند
ز ساحل به دریا در انداختند
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار عقرب زده
زباده جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست از اندوه و بیم
گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایبان بود وهم چشمه سار
به مرهم رسیدند از آن خستگی
زتن رنجشان شد به آهستگی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۵ - گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز
کسی را که این ساز یاری کند
طرب بادلش سازگاری کند
خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار
بنفشه طلایه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ
ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو
خروس صراحی ز خون تذرو
به رقص آمده آهوان یکسره
زدشت آمد آواز آهو بره
بساط گل افکنده برطرف جوی
به رامشگری بلبلان نغز گوی
نسیم گل و نالهٔ فاخته
چو یاران محرم بهم ساخته
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آید فرود
سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ
بسی ساز ابریشم از ناز او
دریده بر ابریشم ساز او
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گوئی و او گوید از چنگ باز
ازو بوسه وز تو غزالهای تر
یکی چون طبرزد یکی چون شکر
به بوسه غزلهای‌تر میدهی
طبرزد ستانی شکر میدهی
دلم باز طوطی نهاد آمدست
که هندوستانش به یاد آمدست
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد
گیاخواره را گل ز گردن گذشت
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت
گل‌تر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
به فصلی چنان شاه ایران و روم
زویرانی آمد به آباد بوم
دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته
درآمد به آن شهر مینو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
بهاری درو دید چون نوبهار
پرستش گهی نام او قندهار
عروسان بت روی در وی بسی
پرستندهٔ بت شده هر کسی
در آن خانه از زر بتی ساخته
بر او خانه گنج پرداخته
سرو تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد
زر و گوهرش برگشایند زود
که با بت زیان بود و با خلق سود
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
به گیسو غبار از ره شاه رفت
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر
به زر و به گوهر ندارد نیاز
که گیتی فروزست و گردن فراز
دگر کین بت از گفتهٔ راستان
فریبنده دارد یکی داستان
اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گویم آن داستان کهن
جهاندار فرمود کان دل نواز
گشاید در درج یاقوت باز
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
که زرین درختست و پیروزه شاخ
از آن پیش کایین بت‌خانه داشت
یکی گنبد نیم ویرانه داشت
دو مرغ آمدند از بیابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست
نشستند بر گنبد این سرای
ز فیروزی و فرخی چون همای
همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت
برین چون برآمد زمانی دراز
فکندند گوهر پریدند باز
بزرگان که این مملکت داشتند
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند
طمع بردل هر کسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه
پدید آمد اندر میان داوری
خرد کردشان عاقبت یاوری
بر آن رفت میثاق آن انجمن
که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن
بتی ساختند آن همه زر در او
بجای دو چشم آن دو گوهر در او
دری کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگیرد رواست
ز خورشید گیرد همه دیده نور
ز ما کی کند دیده خورشید دور
چراغی که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند
مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن بی چراغ
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
یت بی زبان را شه آزاد کرد
نبشت از بر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار
چو دید آن پری رخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان
شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخی و برخی بداد
دگر ره ز مینوی روحانیان
درآورد سر با بیابانیان
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ
بهر بقعه‌ای کادمی زاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان
ز پرگار مشرق زمین بر زمین
دگر ره درآمد به پرگار چین
چو خاقان خبر یافت از کار او
برآراست نزلی سزاوار او
به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد
چو ز آمیزش این خم لاجورد
کبودی درآمد به دیبای زرد
نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد زهر کشوری بیش و کم
پس آنگه شد روزگاری دراز
همه عهدها تازه کردند باز
پذیرفت خاقان ازو دین او
درآموخت آیات و آیین او
دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست
سکندر به خاقان اشارت نمود
کزین مرحله کوچ سازیم زود
مرا گفت اگر چند جائیست گرم
به دریا نشستن هوائیست نرم
بدان تا چو آهنگ دریا کنم
در او نیک و بد را تماشا کنم
شگفتی که باشد به دریای ژرف
ببینم نمودارهای شگرف
به شرطی که باشی تو همراه من
برافروزی از خود گذرگاه من
پذیرفت خاقان که دارم سپاس
گرایم سوی راه باره شناس
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
که قاصد کند راه را جستجوی
به نیک اختری روزی از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همراهان
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
همان خان خانان به خدمتگری
جریده به همراهی و رهبری
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند
به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل
چهل روز رفتند از این‌گونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه
چو نزدیک آب کبود آمدند
به پایین دریا فرود آمدند
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف
عروسان آبی چو خورشید و ماه
همه شب برآیند از آن فرضه گاه
براین ساحل آرام سازی کنند
غناها سرایند و بازی کنند
کسی کو به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان
درین بحر بیتی سرایند و بس
که در هیچ بحری نگفتست کس
همه شب بدینسان درین کنج کوه
طرب می‌کنند آن گرامی گروه
چو بر نافهٔ صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرو میبرند
جهاندار فرمود تا یکدو میل
کند لشگر از طرف دریا رحیل
چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشگر و بی بنه
بر آن فرضه گه خیمه‌ای زد ز دور
که گوهر ز دریا برآورد نور
در آن لعبتان دید کز موج آب
علم بر کشیدند چون آفتاب
پراکنده گیسو براندام خویش
زده مشک بر نقرهٔ خام خویش
سرائیده هر یک دگرگون سرود
سرودی نو آیین‌تر از صد درود
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
بر آن لحن و آواز لختی گریست
دیگر باره خندید کان گریه چیست
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم
ملک را چو شد حال ایشان درست
دگر باره شد باز جای نخست
چودیبای چین بر فک زد طراز
شد از صوف روزی جهان بی نیاز
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی در افکن بدین موجگاه
در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست
خطرناکی کار دانسته‌ام
شدن دور ازو کم توانسته‌ام
اگر پرسی از عقل آموزگار
به کاری دواند مرا روزگار
نگهبان کشتی پذیرنده گشت
درآورد کشتی به دریا زدشت
شه کاردان گشت کشتی گرای
فروماند خاقان چین را به جای
نمودش که تا نایم اینجا فراز
نباید که گردی تو زین جای باز
ندانم درین راه کمبودگی
هلاکم دواند به آسودگی
گرآیم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو دانی و ترتیب کار
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
کسی را که بگذاشت بدورد کرد
درافکند کشتی به دریای چین
که دیدست دریای کشتی نشین
از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختیار آمده
ز چندان حکیمان عیسی نفس
بلیناس فرزانه را برد و بس
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
به دریای مطلق درافکند بار
جهان در جهان راند بر آب شور
جهان میدواندش زهی دست زور
چو یک چند کشتی روان شد درآب
پدید آمد ان میل دریا شتاب
که سوی محیط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود
نواحی شناسان آب آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای
زرهنامه چون بازجستند راز
سوی باز پس گشتن آمد نیاز
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور
گرفتند لختی در آنجا قرار
زمیل محیطی همه ترسگار
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیار دان
که این مرحله منزلی مشکلست
به رهنامه‌ها در پسین منزلت
دلیری مکن کاب این ژرف جای
بسوی محیطست جنبش نمای
اگر منزلی رخت از آنسو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
کزان میلگه پیش نتوان گذشت
طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن
کزین پیشتر خلق را راه نیست
از آنسوی دریا کس آگاه نیست
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
طلسمش نماید اشاره به آب
کز اینجای برنگذرد راه کس
ره آدمی تا بداینجاست بس
به تعلیم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
در آن تعبیه راز یزدان شناخت
به فرزانه این همه رنجبرد
طفیل چنین شغل باید شمرد
بدان تا طلسمی مهیا کنند
مرابین که چون خضر دریا کنند
به فرمان کشتی کش چاره ساز
جهان‌جوی از آن میلگه گشت باز
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند
در آن بند اگر کشتیی تاختی
درو سال‌ها دایره ساختی
برون نامدی تا نگشتی خراب
نرستی کسی زنده ز آن بند آب
چو استاد کشتی بدان خط رسید
به پرگار کشتی خط اندر کشید
فرو برد لنگر به پائین کوه
برون رفت و با او برون شد گروه
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند می‌کرد یاد
جهاندار گفتش چه بد یافتی
که روی از جهان پاک برتافتی
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار
که هر کشتیی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید
خردمند خواند ورا کام شیر
که چون کام شیرست بر خون دلیر
نه بس بود ما را خطرهای آب
قضای دگر کرد بر ما شتاب
به بیماری اندر تب آمد پدید
رخ ریش را آبله بردمید
اگر راه پیشین خطرناک بود
که از رفتن آینده را باک بود
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشگی برون جان برند این گروه
به قیصور می‌گردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز
ز دریا بهست آن ره دور دست
که دوری و دیریش را چاره هست
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار
ز فرزانه کاردان بازجست
که رایی در اندیشه داری درست؟
که آن رای پیروز یاری دهد
به کشتی ره رستگاری دهد
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنمونی مرا سوی راه
اگر سازد این‌جا شهنشه درنگ
طلسمی برارم ازین روی سنگ
کنم گنبدی زو برانگیزمش
یکی طبل در گردن آویزمش
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
به آیین پیشین درافتد به راه
غریب آمد این شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد این راه را
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجای آورد آشکار و نهفت
ز بایستنیهای او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست
به استاد کاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
پذیرای او شد به افسون و رنگ
طلسمی مسین در وی انگیخته
به گردن درش طبلی آویخته
به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمی و طبلی چنین ساختم
در انداز کشتی بدان بند آب
بزن طبل تا چون نماید شتاب
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیو باد
شه آمد سوی گنبد سنگ بست
به طبل آزمائی دوالی به دست
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
برآمد چو بانگ پر جبرئیل
برون جست کشتی ز گرداب تنگ
در آن جای گردش نماندش درنگ
شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاری شد افروخته
ز شادی به فرزانه چاره سنج
بسی تحفها داد از مال و گنج
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامهٔ ره شناسان پیر
که آن کام شیر از حد بابلست
سخن چون دو قولی بود مشکلست
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود
ز دانا پژوهیدم این راز را
کز آن طبل پیدا کن آواز را
خبر داد دانای هیئت شناس
به اندازهٔ آن که بودش قیاس
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
یکی ماهی آید زبانی شکوه
زند دایره گرد کشتی درآب
پس او کند تیز کشتی شتاب
بدان تا چو کشتی بدرد زهم
بلا دیدگان را کشد در شکم
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم
هراسان شود ماهی از بانگ تیز
سوی ژرف دریا نماید گریز
روان گردد آب از برو یال او
کند میل کشتی به دنبال او
بدین فن رهد کشتی از تنگنای
نداند دگر راز را جز خدای
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف
بران کوه دیگر نبودش درنگ
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ
چو هندوی شب زین رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
رسن بازی هندوان پیشه کرد
در این غم که بر طبل کشتی گرای
که زخمی زند کو نماند بجای
چنین کرد لطف خدا یاوری
که حاجت نبودش بدان داوری
کسی کو کند داروی چشم ساز
به داروی چشمش نباشد نیاز
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ
شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوی کرد کام و زبان
برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز
روان کرد کشتی به آب سیاه
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه
خلایق ز کشتی برون آمدند
ز شادی رها کن که چون آمدند
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
گذشته بسر بربسی برگذشت
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوی شاه شد
ز شکر و شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند
شه از دل نوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت
از آن سیلگه وان خطر ساختن
طلسمی بدان گونه پرداختن
وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه
وزان بر سر کوه بگریختن
رهاننده طبلی برانگیختن
چو این قصه بشنید خاقان چین
بر اقبال شه تازه کرد آفرین
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد
جهان را درین آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
مرادی در او روی پوشیده هست
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش
گر آنجا نپرداختی شهریار
زدست که بر خاستی این شمار
جهان از تو دارد گشایندگی
ترا در جهان باد پایندگی
چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای
نیاورد یاد از چنان رفته‌ای
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش
درای شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
قلاووز برداشت آهنگ پیش
شد از پای محمل کشان راه ریش
زرنگین علمهای گوهر نگار
همه روی صحرا شده چون بهار
ز تیغ و سپرهای آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته
برآمد بزین شاه گیتی نورد
ز گیتی به گردون برآورد گرد
بسوی بیابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش
بیابان جوشنده بگرفت پیش
که جوشنده دید از هوا مغز خویش
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آمد و آب و کشت
یکی شهر کافور گون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
برهنامه در نام این شهر چیست
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
دگر چیزها راست بازار تیز
کسی را بود پادشائی در او
که بینند فر خدائی دراو
غریبان گریزند ازین جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقا طراق
چنان کز چنان نعره هولناک
بود بیم کاندر دل آید هلاک
به زیر زمین دخمه دارند بیست
که طفلان در آن دخمه دانند زیست
بزرگان در آن حال گیرند گوش
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادن به گاه
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس
تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی کنند
بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنیارند بند
بدان تا ز دریا برآید خروش
نیوشنده را مغز ناید به جوش
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو مغزها میشود لخت لخت
چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چیست این بانگ و فریاد را
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنین یاد دارم که هر بامداد
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب
پس آوازها خیزد از موج بر
که افتند چون کوه بر یکدیگر
به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد درآن آب جای
چو خورشید جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سیماب را
دگر باره چون از افق بگذرد
بیندازد آنرا که بالا برد
چو سیماب در پستی فتد ز اوج
برآید چنان بانگ هایل ز موج
جهان مرزبان کارفرمای دهر
در آورد لشگر به نزدیک شهر
فرود آمد آسایش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
مقیمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خریدن سوی شه شدند
متاعی که در خورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود
زهر نقد کان بود پیرایه‌شان
یکی بیست میکرد سرمایه‌شان
شه از خاصه خویشتن بی بها
بهر مشتری کرد چیزی رها
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان
چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
فرستاد نزلی به ترتیب خویش
خورشها در آن نزل از اندازه بیش
هم از جنس ماهی هم از گوسفند
دگر خوردنیها جز این نیز چند
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
که ناید زما نزل راه تو راست
بیابانیان را نباشد نوا
بجز گرمیی کان بود در هوا
بر او کرد شه عرض آیین خویش
خبر دادش از دانش و دین خویش
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی در خورش
چو سیفور شب قرمزی در نبشت
درافتاد ناگاه ازین بام طشت
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
چو ریحان صبح از جهان بردمید
سر آهنگ فریاد دریا شنید
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف
بفرمود تا لشگر آشوفتند
به یک‌باره نوبت فرو کوفتند
خروشیدن طبل و فریاد کوس
جرس باز کرد از گلوی خروس
به آواز طبلی که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند
بدین‌گونه تا سر برآورد چاشت
تبیره جهان را در آشوب داشت
همه شهر از آواز آن طبل تیز
برآشفته گشتند چون رستخیز
دویدند بر طبل کامد نفیر
چو بر طبل دجال برنا و پیر
شگفت آمد آواز آن سازشان
که میبود غالب برآوازشان
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت از آنجا شه نیمروز
همه مرد و زن در زمین بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه
کز این طبلهای شناعت نمای
چه باشد که طبلی بمانی بجای
مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او
جهاندار در وقت آن دست‌بوس
ببخشیدشان چند خروار کوس
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آید دهل بامداد
شه آن رسم را نیز بر جای داشت
که هر صبحدم با دهل پای داشت
به ماهی کم و بیشتر زان زمین
درآمد به آبادی ملک چین
به لشگرگه خویش ره باز یافت
فلک را دگر باره دمساز یافت
بیاسود یک ماه از آن خستگی
همی کرد عیشی به آهستگی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۶ - رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج
مغنی دل تنگ را چاره نیست
بجز سازکان هست و بیغاره نیست
دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش
چو در خانه خویش رفت آفتاب
ز گرمی شد اندام شیران کباب
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تری سترد
گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
بجوشید در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد میوه بر میوده‌دار
ز هامون سوی کوه شد عندلیب
به غربت همی گفت چیزی غریب
به گوش اندرش از هوای تموز
نوای چکاوک نیامد هنوز
درفشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد
شب و روز می‌گشت در چین و زنگ
به دود افکنی طشت آتش به چنگ
چو شیران درید از سردست زور
گهی ساق گاو و گهی سم گور
در ایام با حور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد
رها کرد خاقان چین را به جای
دگر باره سوی سفر کرد رای
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وز آنجا سپه در بیابان کشید
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال
بیابان و ریگ روان دید و بس
نه پرنده دروی نه جنبنده کس
بسی رفت و کس در بیابان ندید
همان راه را نیز پایان ندید
زمین دید رخشان و از رخنه دور
درو ریگ رخشنده مانند نور
به شه گفت رهبر که این ریگ پاک
همه نقره شد نقرهٔ تابناک
به اندازه بردار ازین راه گنج
نه چندان که محمل کش آید به رنج
به لشگر مگوور نه از عشق سیم
گران‌بار گردند و یابند بیم
همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب
ولیک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشتری چند را بار کرد
بدان راه می‌رفت چون باد تیز
هوا را ندید از زمین گرد خیز
به یک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمین را نورد
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم
یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
نه در سیمش آرام شایست کرد
نه سیماب را نیز شایست خورد
ز سودای ره کان نه کم درد بود
سوادی بدان سیم در خورد بود
کجا چشمه‌ای بود مانند نوش
در آن آب سیماب را بود جوش
چو شورش نبودی در آب زلال
ز سیماب کس را نبودی ملال
بخوردندی آن آبها را دلیر
که آب از زبر بود و سیماب زیر
چو شورش در آب آمدی پیش و پس
نخوردندی آن آب را هیچ‌کس
وگر خوردی از راه غفلت کسی
نماندی درو زندگانی بسی
بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش به جای آورند
چنان برکشند آب را زابگیر
که ساکن بود آب جنبش پذیر
بدین‌گونه یک ماه رفتند راه
بسی مردم از تشنگی شد تباه
رسیدند از آن مفرش سیم سود
به خاکی کزاو بودشان زاد بود
نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکی نیاساید الا به خاک
پدید آمد آرامگاهی زدور
چنان کز شب تیزه تابنده هور
بر افراخته طاقی از تیغ کوه
که از دیدنش در دل آمد شکوه
به بالای آن طاق پیروزه رنگ
کشیده کمر کوهی از خاره سنگ
گروهی بر آن کوه دین پروران
مسلمان و فارغ ز پیغمبران
به الهام یزدان ز روی قیاس
در احوال خود گشته یزدان شناس
چو دیدند سیمای اسکندری
پذیرا شدندش به پیغمبری
به تعلیم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند
سکندر برایشان در دین گشاد
بجز دین و دانش بسی چیز داد
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز
که شفقت برای داور دستگیر
براین زیر دستان فرمان پذیر
پس این گریوه در این سنگلاخ
یکی دشت بینی چو دریا فراخ
گروهی در آن دشت یاجوج نام
چو ما آدمی زاده و دیو فام
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
رسیده ز سر تا قدم مویشان
نبینی نشانی تو از رویشان
به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ریختن چنگ و دندان زده
بگیرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را
همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بینی در ایشان کس ایزد شناس
زهر طعمه‌ای کان بود جستنی
طعامی ندارند جز رستنی
ندارند جز خواب و جز خورد کار
نمیرد یکی تا نزاید هزار
گیائیست آنجا زمین خیزشان
چو بلبل بود دانه تیزشان
از آن هر شبان روز بهری خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند
چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم
خورند آنچه یابند بی ترس و بیم
بدین گونه تا ماه گردد دو نیم
چو گیرد گمی ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته
فتد سال تا سال از ابر سیاه
ستمکاره تنینی آن جایگاه
به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سیر کردند چندان گروه
به امید آن کوه دریا ستیز
که اندازدش ابر سیلاب ریز
چو آواز تندر خروش آورند
زمین را ز دوزخ به جوش آورند
ز سرمستی خون آن اژدها
کنند آب و دانه یکی مه رها
دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ
نباشند بیمار تا روز مرگ
چو میرد از ایشان یکی آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه
نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مرده‌ای نیز بیند نه گور
جز این یک هنر نیست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک
بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشیانهای ما را خراب
ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهای ما هر چه باشد خورند
ز گرگ آن چنان کم گریزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله
چو درما به کشتن ستیز آورند
بکوشند و بر ما گریز آورند
گریزیم از ایشان بر این کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت
ندارند پائی چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تیغ کوه
به دفع چنان سخت پتیاره‌ای
ثوابت بود گر کنی چاره‌ای
چو بشنید شه حکم یا جوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را
بدان گونه سدی ز پولاد بست
که تا رستخیزش نباشد شکست
چو طالع نمود آن بلند اختری
که شد ساخته سد اسکندری
از آن مرحله سوی شهری شتافت
که بسیار کس جست و آن را نیافت
دگر باره در کار عالم روی
روان شد سراپردهٔ خسروی
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازید یک ماه بر کوه و دشت
پدید آمد آراسته منزلی
که از دیدنش تازه شد هر دلی
جهاندار با ره بسیچان خویش
ره آورد چشم از ره آورد پیش
دگرگونه دید آن زمین را سرشت
هم آب روان دید هم کار و کشت
همه راه بر باغ و دیوار نی
گله در گله کس نگهدارنی
ز لشگر یکی دست برزد فراخ
کزان میوه‌ای برگشاید ز شاخ
نچیده یکی میوه‌تر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز
سواری دگر گوسپندی گرفت
تبش کرد و زان کار بندی گرفت
سکندر چو زین عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه
چو لختی گراینده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوی آب
پدیدار شد شهری آراسته
چو فردوسی از نعمت و خواسته
چو آمد به دروازه شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ
در آن شهر شد باتنی چند پیر
همه غایت اندیش و عبرت پذیر
دکانها بسی یافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته
مقیمان آن شهر مردم نواز
به پیش آمدندش به صد عذر باز
فرود آوریدندش از ره به کاخ
به کاخی چو مینوی مینا فراخ
بسی خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پیش برخاستند
پرستش نمودند با صد نیاز
زهی میزبانان مهمان نواز
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر
بپرسیدشان کاین چنین بی هراس
چرائید و خود را ندارید پاس
بدین ایمنی چون زیبد از گزند
که بر در ندارد کسی قفل و بند
همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس
شبانی نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا یله
چگونست و این ناحفاظی ز چیست
حفاظ شما را تولا به کیست
بزرگان آن داد پرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقای تو بر قدر افسر دهاد
خدا باد در کارها یاورت
هنر سکه نام نام آورت
چو پرسیدی از حال ما نیک و بد
بگوئیم شه را همه حال خود
چنان دان حقیقت که ما این گروه
که هستیم ساکن درین دشت و کوه
گروهی ضعیفان دین پروریم
سرموئی از راستی نگذریم
نداریم بر پردهٔ کج بسیچ
بجز راست بازی ندانیم هیچ
در کجروی برجهان بسته‌ایم
ز دنیا بدین راستی رسته‌ایم
دروغی نگوئیم در هیچ باب
به شب باژگونه نبینیم خواب
نپرسیم چیزی کزو سود نیست
که یزدان از آن کار خشنود نیست
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود
نکوشیم با کردهٔ کردگار
پرستنده را با خصومت چکار
چو عاجز بود یار یاری کنیم
چو سختی رسد بردباری کنیم
گر از ما کسی را زیانی رسد
وزان رخنه ما را نشانی رسد
بر آریمش از کیسه خویش کام
به سرمایه خود کنیمش تمام
ندارد ز ما کس زکس مال بیش
همه راست قسمیم در مال خویش
شماریم خود را همه همسران
نخندیم بر گریه دیگران
ز دزدان نداریم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوی پاس
ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز
ز ما دیگران هم ندزدند نیز
نداریم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند
خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شیر و گرگ
اگر گرگ بر میش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند
گر از کشت ماکس برد خوشه‌ای
رسد بر دلش تیری از گوشه‌ای
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار
نگردیم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو
به ما از آنچه بر جای خود می‌رسد
یکی دانه را هفتصد می‌رسد
چنین گریکی کارو گر صد کنیم
توکل بر ایزد نه بر خود کنیم
نگهدار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر به کس
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بر دوختیم
گر از ما کسی را رسد داوری
کنیمش سوی مصلحت یاوری
نباشیم کس را به بد رهنمون
نجوئیم فتنه نریزیم خون
به غم‌خواری یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم
فریب زر و سیم را در شمار
نباریم و ناید کسی را به کار
نداریم خوردی یک از یک دریغ
نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ
دد و دام را نیست از ما گریز
نه ما را برآزار ایشان ستیز
به وقت نیاز آهو و غرم و گور
ز درها در آیند ما را به زور
از آن جمله چون در شکار آوریم
به مقدار حاجت بکار آوریم
دگرها که باشیم از آن بی‌نیاز
نداریمشان از در و دشت باز
نه بسیار خواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر
خوریم آن‌قدر مایه از گرم و سرد
که چندان دیگر توانیم خورد
ز ما در جوانی نمیرد کسی
مگر پیر کو عمر دارد بسی
چومیرد کسی دل نداریم تنگ
که درمان آن درد ناید به چنگ
پس کس نگوئیم چیزی نهفت
که در پیش رویش نیاریم گفت
تجسس نسازیم کاین کس چه کرد
فغان بر نیاوریم کان را که خورد
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابیم از آن سرنوشت
بهرچ آفریننده کردست راست
نگوئیم کین چون و آن از کجاست
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار
چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود
سکندر چو دید آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جایگاه
کز آن خوبتر قصه نشنیده بود
نه در نامه خسروان دیده بود
به دل گفت ازین رازهای شگفت
اگر زیرکی پند باید گرفت
نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صید گه دامی انداختن
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابی کزین مردم آموختم
همانا که پیش جهان آزمای
جهان هست ازین نیک‌مردان بجای
بدیشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه
اگر سیرت اینست ما برچه‌ایم
وگر مردم اینند پس ما که‌ایم
فرستادن ما به دریا و دشت
بدان بود تا باید اینجا گذشت
مگر سیرگردم ز خوی ددان
در آموزم آیین این بخردان
گر این قوم را پیش ازین دیدمی
به گرد جهان بر نگردیدمی
به کنجی در از کوه بنشستمی
به ایزد پرستی میان بستمی
ازین رسم نگذشتی آیین من
جز این دین نبودی دگر دین من
چو دید آن چنان دین و دین پروری
نکرد از بنه یاد پیغمبری
چو در حق خود دیدشان حق شناس
درود و درم دادشان بی‌قیاس
از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دریا به دشت
زرنگین علمهای دیبای روم
وشی پوش گشته همه مرز و بوم
بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ
بهرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۷ - بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم
مغنی بساز ازدم جان‌فزای
کلیدی که شد گنج گوهر گشای
برین در مگر چون کلید آوری
ازو گنج گوهر پدید آوری
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را
ز بس میوه باغ آراسته
زمین محتشم گردد از خواسته
ز شادی لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تیز دندان شود
شود چهرهٔ نار افروخته
چو تاجی در او لعلها دوخته
رخ سرخ سیب اندر آید به غنج
به گردن کشی سر برآرد ترنج
عروسان رز را زمی گشته مست
همه سیب و نارنج بینی به دست
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده کوی و کاخ
به دزدی هم از شاخ انجیردار
در آویخته مرغ انجیر خوار
ز بی روغنی خاک بادام دوست
ز سر کنده بادام را مغز و پوست
لب لعل عناب شکر شکن
زده بوسه بر فندق بی دهن
درختان مگر سور می‌ساختند
که عناب و فندق برانداختند
ز سرمستی انگور مشگین کلاه
برانگشت پیچیده زلف سیاه
کدو بر کشیده طرب رود را
گلوگیر کشته به امرود را
سبدهای انگور سازنده می
زروی سبد کش برآورده خوی
شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شیرش شده سوی خم
لب خم برآورده جوش و نفیر
هم از بوی شیره هم از بوی شیر
درین فصل کافاق را سور بود
سکندر ز سوری چنان دور بود
بیابن و وادی و دریا و کوه
شب و روز می‌گشت با آن گروه
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ
چو پیمانهٔ عمرش آمد به سر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر
جهان را به آمد شدن هر که هست
دولختی دری دید لختی شکست
ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ
که بالاش تنگست و پهلو فراخ
چنانش آمد آواز هاتف به گوش
کزین بیشتر سوی بیشی مکوش
رساندی زمین را به آخر نورد
سوی منزل اولین باز گرد
سکندر چو بر خط نگارد دبیر
بود پنج حرف این سخن یادگیر
بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف
زدی پنج نوبت بدین پنج حرف
زکار جهان پنجه کوتاه کن
سوی خانه تا پنج مه راه کن
مگر جان به یونان بری زین دیار
نیوشندهٔ مست شد هوشیار
بترسید و گوشی برآواز داشت
از آن خوش رکابی عنان بازداشت
به شایستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرایش سوی روم کرد
به خشکی و تری و دریا و دشت
بسی راه و بی راه را در نوشت
به کرمان رسید از کنار جهان
ز کرمان درآمد به کرمانشهان
وز آنجا به بابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه
چو آمد ز بابل سوی شهر زور
سلامت شد از پیکر شاه دور
به سستی درآمد تک بارگی
ز طاقت فرو ماند یک‌بارگی
بکوشید کارد سوی روم رای
فرو بسته شد شخص را دست و پای
گمان برد کابی گزاینده خورد
در و زهر و زهر اندر و کار کرد
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت
دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش
به یونان زمین پیش دستور خویش
که بشتاب و تعجیل کن سوی من
مگر بازبینی یکی روی من
همان زیرکان را که کار آگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند
چو قاصد به دستور دانا رسید
در بسته را جست با خود کلید
ندید آنچه زو رستگاری بود
درو نقش امیدواری بود
همه زیرکان را ز یونان و روم
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم
هم از ره درآمد بر شهریار
به روزی نه کان روز بود اختیار
تن شاه را بر زمین دید پست
به رنجی که نتون از آن رنج رست
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بمالیدش انگشت بر نبضگاه
چو اندازهٔ نبض دید از نخست
نشان از دلیلی دگر بازجست
بفرمود از آنجا که در خورد بود
دوائی که داروی آن درد بود
دواگر بود جمله آب حیات
وفا چون کند چون درآید وفات
جهانجوی را کار از آن درگذشت
که رنجش به راحت کند بازگشت
از آن مایه کز خانهٔ اصل برد
ودیعت به خواهندگان می‌سپرد
جهان چون زرش داد در دیک خاص
خلاصی که از خاک باید خلاص
وجودش که ساکن شد از تاختن
درآمد به برگ عدم ساختن
شکر خنده شمعی که جان می‌نواخت
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت
برآمد یکی باد و زد بر چراغ
فرو ریخت برگ از درختان باغ
نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو
نه پر ماند بر نوبهاری تذرو
فروزنده گلهای با بوی مشک
فرو پژمریدند بر خاک خشک
سکندر که بر سفت مه زین نهاد
ز نالندگی سر به بالین نهاد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۸ - وصیت نامه اسکندر
مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش
چو باد خزانی درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
زراندود شد سبزهٔ جویبار
ریاحین فرو ریخت از برگ و بار
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهای رنگین بر او سوختند
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکهٔ خسروان
نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب
درافکنده دیوار گشته خراب
بجای می و ساقی و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک بر گذر باد پوینده را
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
زده خار بر هر گلی داغها
نوائی و برگی نه در باغها
به هنگام آن برگ ریزان سخت
فرو پژمرید آن کیانی درخت
سکندر سهی سرو شاهنشهی
شد از رنج پر، وز سلامت تهی
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدی در جهان ماه وسال
به پژمرد لاله بیفتاد سرو
به چنگال شاهین تبه شد تذرو
طبیبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداوای بیماری انگیختند
ز هر گونه شربت برآمیختند
ز قاروره و نبض جستند راز
نشیننده را رفتن آمد فراز
طبیب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز
به چاره‌گری نامد آن در به چنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ
چووقت رحیل آید از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آن جمله رایی صواب
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند
هر آن میوه‌ای کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکی که او چاره جان کند
چو درمانده بیند چه درمان کند
شناسندهٔ حرف نه تخت نیل
حساب فلک راند بر تخت و میل
رخ طالع اصل بی نور یافت
نظرهای سعدان ازاو دور یافت
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری
چو دید اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته
نه در طبع نیرو نه در تن توان
خمیده شده زاد سرو جوان
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد دیده بگریست بر خویشتن
طلب کرد یاران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
که کشتی درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
خروش رحیل آمد از کوچگاه
به نخجیر خواهد شدن مهد شاه
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت
به آسایشم داشت بر کوه و دشت
به کینه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانی شد از مهر و ماه
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوی سامان کار
چه تدبیر سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز
دهند این تبش را ز جانم گریز
سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته
به طوفان شمشیر زهر آب خورد
زدریای قلزم برآورده گرد
بسی خرد را کرده از خود بزرگ
بسی گوسفندان رهانده ز گرگ
شکسته بسی را بهم بسته‌ام
بسی بسته را نیز بشکسته‌ام
ستم را به شفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر دام گلوگیر شد
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت
کز آنسان کسی در نداند نبشت
به دارای دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک زه آراستم
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز دریای روس
شدم بر سر تخت جمشید وار
ز گنج فریدون گشادم حصار
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
سراندیب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یاجوج کردم بلند
به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقه کعبه دست
ز ظلمات مشغل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
به بازی نیندوختم هیچ نام
به غفلت نپرداختم هیچ گام
بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام
سر از داد و دانش نپیچیده‌ام
هوایی کزو سنگ خارا گداخت
چو نیروی تن بود با ما بساخت
کنون در شبستان خز و پرند
چو نیرو نماندم شدم دردمند
سرآمد به بالین چو تن گشت سست
نپاید به بالین سر تندرست
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
زریگ سیه تا به آب سیاه
گرم بازپرسی که چون بوده‌ام
نمایم که یک دم نپیموده‌ام
بدان طفل یک روزه مانم که مرد
ندیده جهان را همی جان سپرد
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دید سیر
نه این سی و شش گر بود سی هزار
همین نکته گویم سرانجام کار
گشادم در رازهای سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
جهان دیدگان را شدم حق شناس
جهان آفرین را نمودم سپاس
نبردم به سر عمر در غافلی
مگر در هنرمندی و عاقلی
زهر دانشی دفتری خوانده‌ام
چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام
گشادم در هر ستمکاره‌ای
ندانم در مرگ را چاره‌ای
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
به چاره گری چاره آمد به دست
کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک
که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک
بیایید گو خاک را زر کنید
مداوای جان سکندر کنید
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند ازین تنگنای
بلیناس کو تا به افسونگری
کند چارهٔ جان اسکندری
کجا شد فلاطون پرهیزگار
مگر نکته‌ای با من آرد به کار
نمودار والیس دانا کجاست
بداند مگر کین گزند از چه خاست
بخوانید سقراط فرزانه را
گشاید مگر قفل این خانه را
دو اسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس
برید این حکایت به فرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس
دگر باره گفت این سخن هست باد
درین درد از ایزد توان کرد یاد
ز رنجم در آسایش آرد مگر
براین خاک بخشایش آرد مگر
نگیرد کسم دست و نارد به یاد
بدین بی کسی در جهان کس مباد
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ
ز خاکی که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بایدم باز جست
از آن پیش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
ز مادر برهنه رسیدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
سبک بار زادم گران چون شرم
چنان کامدم به که بیرون شوم
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین براین دایه گوژپشت
زمن گرچه دیدند شفقت بسی
ستم نیز هم دیده باشد کسی
حلالم کنید ار ستم کرده‌ام
ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام
چو مشگین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک
بجای غباری که بر سر کنید
به آمرزش من زبان‌تر کنید
بگفت این و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۹ - سوگند نامه اسکندر به سوی مادر
مغنی دگر باره بنواز رود
به یادآر از آن خفتگان در سرود
ببین سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم برآواز تو
چو برگل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر
نشاید شدن مرگ را چاره‌ساز
در چاره برکس نکردند باز
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پی گم کند
چو شب را گزارش درآمد به زیست
بخندید خورشید و شبنم گریست
جهاندار نالنده‌تر شد ز دوش
ز بانگ جرسها برآمد خروش
ارسطو جهاندیدهٔ چاره ساز
به بیچارگی ماند از آن چاره باز
کامید بهی در شهنشه ندید
در اندازهٔ کار او ره ندید
به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان
چو پروردگان را نظر شد زکار
نظر دار بر فیض پروردگار
از آن پیشتر کامد این سیل تیز
چرا بر نیامد ز ما رستخیز
وزان پیش کاین می‌بریزد به جام
چرا جان ما بر نیامد ز کام
نخواهم که موئیت لرزان شود
ترا موی افتد مرا جان شود
ولیک از چنین شربتی ناگزیر
نباشد کس ایمن زبرنا و پیر
نه دل می‌دهد گفتن این می بنوش
که میخوارگان را برآرد ز هوش
نه گفتن توان کاین صراحی بریز
که در بزم شه کرد نتوان ستیز
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی
مدار از تهی روغنی دل به داغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ
جهاندار گفتا ازین درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر
به فرمان من نیست گردان سپهر
نه من داده‌ام گردش ماه و مهر
کفی خاکم و قطره‌ای آب سست
ز نر ماده‌ای آفریده نخست
ز پروردگیهای پروردگار
به آنجا رسیدم سرانجام کار
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس
در آن وقت کردم جهان خسروی
که هم جان قوی بود و هم تن قوی
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید
مده بیش ازینم شراب غرور
که هست آب حیوان ازین چاه دور
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشتست و آن چارجوی
دعا را به آمرزش آور به کار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان در آمد به خواب
شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه
فرو بست ظلمت پس و پیش راه
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیدست مهر
ستاره گره بسته بر کارها
فرو دوخته لب به مسمارها
فلک دزد و ماه فلک دزدگیر
بهم هردو افتاده در خم قیر
جهان چون سیه دودی انگیخته
به موئی ز دوزخ درآویخته
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه
که در بیست و هفتم شب خویش ماه
چو از مهر مادر به یاد آمدش
پریشانی اندر نهاد آمدش
بفرمود کز رومیان یک دبیر
که باشد خردمند و بیدار و پیر
به دود سیه در کشد خامه را
نویسد سوی مادرش نامه را
در آن نامه سوگندهای گران
فریبنده چون لابه مادران
که از بهر من دل نداری نژند
نکوشی به فریاد ناسودمند
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد برنامه خوانان سیاه
دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد
فلک را به فرهنگ سوراخ کرد
چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر
شد اندام کاغذ چو مشگین حریر
ز پرگار معنی که باریک شد
نویسنده را چشم تاریک شد
پس از آفرین آفریننده را
که بینائی او داد بیننده را
یکی و بدو هر یکی را نیاز
یکایک همه خلق را کارساز
چنین بسته بود آن فروزان نگار
از آن پرورشها که آید به کار
که این نامه از من که اسکندرم
سوی چار مادر نه یک مادرم
که گر قطره شد چشمه بدرود باد
شکسته سبو برلب رود باد
اگر سرخ سیبی درآمد به گرد
ز رونق میفتاد نارنج زرد
بر این زرد گل گرستم کرد باد
درخت گل سرخ سرسبز باد
نه این گویم ای مادر مهربان
که مهر از دل آید فزون از زبان
بسوزی یکی گر خبر بشنوی
که چون شد به باد آن گل خسروی
مسوز از پی دست پرورد خویش
بنه دست بر سوزش درد خویش
ازین سوزت ایام دوری دهاد
خدایت درین غم صبوری دهاد
به شیری که خوردم ز پستان تو
به خواب خوشم در شبستان تو
به سوز دل مادر پیش میر
که باشد جوان مرده و او مانده پیر
به فرمان پذیران دنیا و دین
به فرماندهٔ آسمان و زمین
به حجت نویسان دیوان خاک
به جاوید مانان مینوی پاک
به زندانیان زمین زیر خشت
به نزهت نشینان خاک بهشت
به جانی کزو جانور شد نبات
به جان داوری کارد از غم نجات
به موجی که خیزد ز دریای جود
به امری کزو سازور شد وجود
به آن نام کز نامها برترست
به آن نقش کارایش پیکرست
به پرگار هفت آسمان بلند
به فهرست هفت اختر ارجمند
به آگاهی مرد یزدان شناس
به ترسائی عقل صاحب قیاس
به هر شمع کز دانش افروختند
به هر کیسه کز فیض بر دوختند
به فرقی که دولت براو تافتست
به پائی که راه رضا یافتست
به پرهیز گاران پاکیزه‌رای
به باریک بینان مشکل گشای
به خوشبوئی خاک افتادگان
به خوش‌خوئی طبع آزادگان
به آزرم سلطان درویش دوست
به درویش قانع که سلطان خود اوست
به سرسبزی صبح آراسته
به مقبولی نزل ناخواسته
به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاکی غریبان خونابه ریز
به شب ناله تلخ زندانیان
به قندیل محراب روحانیان
به محتاجی طفل تشنه به شیر
به نومیدی دردمندان پیر
به ذل غریبان بیمار توش
به اشک یتیمان پیچیده گوش
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان سرمای سرد
به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان
به رنجی که خسبد برآسودگی
به عشقی که پاکست از آلودگی
به پیروزی عقل کوتاه دست
به خرسندی زهد خلوت پرست
به حرفی که در دفتر مردمیست
به نقشی که محمل کش آدمیست
به دردی که زخمش پدیدار نیست
به زخمی که با مرهمش کار نیست
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به فریاد فریاد آن یک نفس
که نومید باشد ز فریادرس
به صدقی که روید زدین پروران
به وحیی که آید به پیغمبران
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر
به آن در کزین درگذشتن به دوست
مرا و ترا بازگشتن به دوست
به نادیدن روی دمساز تو
به محرومی گوش از آواز تو
به آن آرزو کز منت بس مباد
بدین عاجزی کاین چنین کس مباد
به داد آفرینی که دارنده اوست
همان جان ده و جان برآرنده اوست
که چون این وثیقت رسد سوی تو
نگیرد گره طاق ابروی تو
مصیبت نداری نپوشی پلاس
به هنجار منزل شوی ره شناس
نپیچی به ناله نگردی ز راه
کنی در سرانجام گیتی نگاه
اگر ماندنی شد جهان بر کسی
بمان در غم و سوگواری بسی
ور ایدونکه بر کس نماند جهان
تو نیز آشنا باش با همرهان
گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری
از آن پیش کانده خوری زینهار
برآرای مهمانیی شاهوار
بخوان خلق را جمله مهمان خویش
منادی برانگیز بر خوان خویش
که آن کس خورد این خورشهای پاک
که غایب نباشد ورا زیر خاک
اگر زان خورشها خورد میهمان
تو نیز انده من بخور در زمان
وگر کس نیارد نظر سوی خورد
تو نیز انده غایبان درنورد
غم من مخور کان من در گذشت
به کار غم خویش کن بازگشت
چنان دان که پایم دوچندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟
چو بسیاری عمر ما اندکیست
اگر ده بود سال و گر صد یکیست
چرا ترسم از رفتن هشت باغ
که در با کلیدست و ره با چراغ
چرا سر نیارم سوی آن سریر
که جاوید باشم بر او جایگیر
چرا خوش ترانم بدان صیدگاه
که بی دود ابرست و بی گرد راه
چو بر من نماند این سرای فریب
زمن باد واماندگان را شکیب
چو شبدیز من جست از این تند رود
زمن باد بر دوستداران درود
رهانید ما را فلک زین حصار
که بادا همه کس چو ما رستگار
چو نامه بسر برد و عنوان نبشت
فرستاد و خود رفت سوی بهشت
به صد محنت آورد شب را به روز
همه روز نالید با درد و سوز
دیگر شب که شب تخت بر پیل زد
زمین چون فلک جامه در نیل زد
چو خورشید گردنده بر گرد روی
در آن شب ز ناخن برآورد موی
ستاره فروریخت ناخن ز چنگ
هوا شد پر از ناخن سیم رنگ
ز دیده فرو بستن روی شاه
به ناخن خراشیدهٔ روی ماه
پلاسی ز گیسوی شب ساختند
زمین را به گردن درانداختند
ز کام ذنب زهری انگیختند
مه چرخ را در گلو ریختند
دگرگونه شد شاه از آیین خویش
کاجل دید بالای بالین خویش
بیفشرد خون رگش زیر پی
ز جوشیدن خون بر آورد خوی
سیاهی ز دیده بدزدید خال
سپیده دمش را درآمد زوال
به جان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پدیدار شد
بخندید و در خنده چون شمع مرد
بدان کس که جان داد جان را سپرد
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور
شتابنده مرغ آن چنان بر پرید
که تا آشیان هیچ مرغش ندید
ندیدم کسی را زکار آگهان
که آگه شد از کارهای نهان
درین کار اگر چارهٔ کس شناخت
چرا چارهٔ کار خود را نساخت
سکندر چو بربست ازین خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت
چه نیکی که اندر جهان او نکرد
جهانش بیازرد و نیکو نکرد
سرانجام چون در پس پرده رفت
ز بیداد گیتی دل آزرده رفت
اگر چه ز ره تافتن تفته بود
رهی رفت کان راه نارفته بود
ره انجام را هر کجا ساز داد
از آن ره به گیتی خبر باز داد
چرا چون به کوچ عدم راه رفت
خبرهای آن راه با کس نگفت
مگر هر که درگیرد این راه پیش
فرامش کند راه گفتار خویش
اگر گفتنی بودی این قصه باز
نهفته نماندی درین پرده راز
بهار سکندر چو از باد سخت
به خاک اوفتاد از کیانی درخت
زدند از کمرهای زرکار او
یکی مهد زرین سزاوار او
پرند درونش ز کافور پر
به دیبای بیرون برآموده در
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود
رقیبی که عطرش کفن سای کرد
به تابوت زرین درش جای کرد
چو تن مرد و اندام چون سیم سود
کفن عطر و تابوت سیمین چه سود
ز تابوت فرموده بد شهریار
که یک دست او را کنند آشکار
در آن دست خاکی تهی ریخته
منادی ز هر سو برانگیخته
که فرمانده هفت کشور زمین
همین یک تن آمد ز شاهان همین
ز هر گنج دنیا که دربار بست
بجز خاک چیزی ندارد به دست
شما نیز چون از جهان بگذرید
ازین خاکدان تیره خاکی برید
سوی مصر بردندش از شهر زور
که بود آن دیار از بد اندیش دور
به اسکندریش وطن ساختند
ز تختش به تخته در انداختند
ز داغ جهان هیچ‌کس جان نبرد
کس این رقعه با او به پایان نبرد
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه
ندارد جهان دوستی با کسی
نیابی درو مهربانی بسی
به خاکش سپردند و گشتند باز
در دخمه کردند بر وی فراز
جهان را بدینگونه شد رسم و راه
به آرد بگاه و ندارد نگاه
به پایان رساندند چندین هزار
نیامد به پایان هنوز این شمار
نه زین رشته سر می‌توان تافتن
نه سر رشته را می‌توان یافتن
تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست
ببین در جهان گر جهان دیده‌ای
کز و چند کس را زیان دیده‌ای
جهانی که با این‌چنین خواریست
نه در خورد چندین ستمگاریست
چه بینی درین طارم سرمه گون
که می آید از میل او سیل خون
چو خورشید شد آتشین میل او
در انداز سنگی به قندیل او
درین میل منگر که زرین وشست
که آن زر نه از سرخی آتشست
سر سازگاری ندارد سپهر
کمر بسته بر کین ما ماه و مهر
مشو جفت این جادوی زرق ساز
که پنهان کشست آشکارا نواز
برون لاف مرهم پرستی زند
درون زخمهای دو دستی زند
ز شغل جهان درکش ایدوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست
چو طوفان انصاف خواهی بود
نترسد ز غرق آنکه ماهی بود
جهان چون دکان بریشم کشیست
ازو نیمی آبی دگر آتشیست
دهد حلقه‌ای را ازینسو بهی
وزان سو کند حلقه‌ای را تهی
به گیتی پژوهی چه پائیم دیر
که دودیست بالا و گردیست زیر
بدان ماند احوال این دود و گرد
که هست آسمان با زمین در نبرد
اگر آسمان با زمین ساختی
ز ما هر زمانش نپرداختی
نظامی گره برزن این بند را
مترس و مترسان تنی چند را
به مهمانی بزم سلطان شدن
نشاید بره بر پشیمان شدن
چو سلطان صلا دردهد گوش کن
می تلخ بر یاد او نوش کن
سکندر کزان جام چون گل شکفت
ستد جام و بر یاد او خورد و خفت
کسی را که آن می‌خورد نوش باد
بجز یاد سلطان فراموش باد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۲ - انجامش روزگار ارسطو
مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش
سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست
ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی
نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان
شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای
بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه می‌خواستم
همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن
به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست
سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب
نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۳ - انجامش روزگار هرمس
مغنی بدان جرهٔ جان نواز
بر آهنگ ما نالهٔ نو بساز
که گشتیم چون بلبل از ناله مست
بدان ناله زین ناله دانیم رست
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
رهی دید کزوی رهائی ندید
فرو رفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی
چه باید گرانباریی ساختن
که باید به دریا در انداختن
جهان خانه وحش بود از نخست
در او بانوا هر گیاهی که رست
ز کوه گران تا به دریای ژرف
چه و بام او شد به باران و برف
چو شد آهوی گور آدم پدید
گریزنده شد گور و آهو رمید
من آن وحشی آهو کز دست زور
به پای خودم رفت باید به گور
درین ره پناه خود از هیچ‌کس
نسازم جز از پاک یزدان و بس
شما نیز چون عزم راه آورید
به پاکیزه یزدان پناه آورید
درین گفتنش خواب خوش باز برد
سخن را چه خسبانم او نیز مرد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۴ - انجامش روزگار افلاطون
مغنی برآرای لحنی درست
که این نیست ما را خطائی نخست
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را زیاد
فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟
که ما نیز در خاک خواهیم خفت
چنان شد حکایت در آن مرز و بوم
که بالغ‌ترین کس منم زاهل روم
چو در پردهٔ مرگ ره یافتم
ز هر پرده‌ای روی برتافتم
بدان طفل مانم که هنگام خواب
به گهوارهٔ خوابش آید شتاب
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد
چگونه توان راستی یافتن
ز کژی بباید عنان تافتن
بود چار دیوار آن خانه سست
که بنیادش اول نباشد درست
گذشت از صد و سیزده سال من
به ده سالگان ماند احوال من
همان آرزو خواهیم در سرست
کهن من شدم آرزو نوترست
بدین آرزو چون زمانی گذشت
فلک فرش او نیز هم درنوشت
انجامش روزگار والیس
. . .
سرودی بر آهنگ فریاد من
مغنی به یادآرد بر یاد من
مگر بگذرم زاب این هفت رود
بکن شادم از شادی آن سرود
چو والیس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتی به طوفان آب
نشسته رفیقان یاریگرش
به یاریگری چون فلک برسرش
چو بر ناتوان یافت تیمار دست
تنومند را ناتوانی شکست
ز نیروی طالع خبر باز جست
بناهای اوتاد را یافت سست
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته
به آن هم‌نشینان که بودند پیش
خبر داد از اندازه عمر خویش
چنین گفت کایمن مباشید کس
از این هفت هندوی کحلی جرس
که این اختران گر چه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند
چو نحس اوفتد دور سیارگان
بود دور دور ستمکارگان
شمار ستم تا نیاید به سر
به گیتی نیاید کسی دادگر
چو باز اختر سعد یابد قران
به نیکی رسد کار نیک اختران
فلک تا رسیدن بدان بازگشت
ورقهای ما باری اندر نوشت
چو گفت این پناهنده را کرد یاد
فروبست لب دیده برهم نهاد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۵ - انجامش روزگار بلیناس
مغنی درین پرده دیرسال
نوائی برانگیز و با او بنال
مگر بر نوای چنان ناله‌ای
فروبارد از اشک من ژاله‌ای
بلیناس را چون سر آمد جهان
چنین گفت در گوش کار آگهان
که هنگام کوچ آمد اینک فراز
به جای دگر می‌کنم ترکتاز
گلین خانهٔ کو سرای منست
نه من هیکلی دان که جای منست
به این هفت هیکل که دارد سپهر
سرم هم فرو ناید از راه مهر
من آن اوج گردون پنا خسروم
که در خانه می‌آیم و می‌روم
گهی در خزم غنچه‌ای را به کاخ
گهی بر پرم طاوسی را به شاخ
پریوارم از چشمها ناپدید
به هر جا که خواهم توانم پرید
شد آمد به قدر زمان کی کنم
زمان را کجا پی نهم پی کنم
چو کوشم نهم بر سر سدره پای
چو خواهم کنم در دل صخره جای
به دشت و به دریا توانم گذشت
هم الیاس دریا و هم خضر دشت
جز این هر چه یابی در ایوان من
نه من همنشینیست بر خوان من
من آنم که خواهم شدن برفراز
برون دان زمن هر چه یابند باز
چو گفت این ترنم به آواز نرم
سوی همرهان بارگی کرد گرم
برآسود از آشوبهای جهان
که جشنی بود مرگ با همرهان
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۶ - انجامش روزگار فرفوریوس
ببار ای مغنی نوائی شگفت
گرفته رها کن که خوابم گرفت
وگر زان ترنم شوم خفته نیز
نبینم مگر خواب آشفته نیز
چو آمد گه عزم فرفوریوس
بنه بر شتر بست و بنواخت کوس
به هم‌صحبتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشمست و ریحان مغز
چو پایندگی نیستش در سرشت
چه تاریک دوزخ چه روشن بهشت
ز دانائی ماست ما را هراس
که از رهزن ایمن نشد ره شناس
کمان گر همیشه خمیده بود
قبا دوز را قب دریده بود
ترازوی چربش فروشان به رنگ
بود چرب و چربی ندارد به سنگ
همه ساله محمل کش بار گنج
نیاساید از محنت و درد و رنج
چو پرداخت زین نقش پرگار او
کشیدند خط نیز بر کار او
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۷ - انجامش روزگار سقراط
درآرای مغنی سرم را ز خواب
به ابریشم رود و چنگ و رباب
مگر کاب آن رود چون آب رود
به خشگی کشی تر آرد فرود
چو سقراط را رفتن آمد فراز
دو اسبه به پیش اجل رفت باز
شنیدم که زهری برآمیختند
نهانی دلش در گلو ریختند
تن زهر خوارش چو شد دردمند
به سوی سفر بزمه‌ای زد بلند
چنین گفت چون مدت آمد به سر
نشاید شدن مرگ را چاره‌گر
در آن خواب کافسرده بالین بود
نشست یکایک به پائین بود
چو دیدند کان مرغ علوی خرام
برون رفت خواهد بزودی ز دام
به سقراط گفتند کای هوشمند
چو بیرون رود جان ازین شهر بند
فروماند از جنبش اعضای تو
کجا به بود ساختن جای تو
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد
گرم باز یابید گیرید پای
بهرجا که خواهید سازید جای
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فرو برد چون دیگران سر به آب
شدند آگه آن زیرکان در نهفت
که استاد دانا بدیشان چه گفت
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۸ - انجامش روزگار نظامی
مغنی ره مش جان بساز
نوازش کنم زان ره دل‌نواز
چنان زن نوا از یکی تا به صد
که در بزم خسرو زدی باربد
نظامی چو این داستان شد تمام
به عزم شدن نیز برداشت گام
نه بس روزگاری برین برگذشت
که تاریخ عمرش ورق در نوشت
فزون بود شش مه ز شصت و سه سال
که بر عزم ره بر دهل زد دوال
چو حال حکیمان پیشینه گفت
حکیمان بخفتند و او نیز خفت
رفیقان خود را به گاه رحیل
گه از ره خبرداد و گاه از دلیل
بخندید و گفتا که آمرزگار
به آمرزشم کرد امیدوار
زما زحمت خویش دارید دور
شما وین‌سرا ما و دارالسرور
درین گفتگو بد که خوابش ربود
تو گفتی که بیداریش خود نبود
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۵۰ - انجامش اقبال‌نامه
چو گوهر برون آمد از کان کوه
ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
میان بسته هر یک به گوهرخری
خریدار گوهر بود گوهری
من آن گوهر آورده از ناف سنگ
به گوهر فروشی ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاین چنین گوهری
فروشم به گنجینهٔ کشوری
به قارونی قفل داران گنج
طمع دارم اندازهٔ دست رنج
فروماندن از بهر کم بیش نیست
بلی ماه با مشتری خویش نیست
نیوشنده‌ای باز جویم به هوش
کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو
همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن
جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز
گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه
پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ
زهر منجنیقی گشادند سنگ
که ما را ده این گوهر شب‌چراغ
وگرنی گرانی برون بر زباغ
بر آشفتم از سختی کارشان
ز بیوزنی بیع بازارشان
که بیاعی در نه سرهنگیست
پسند نوا درهم آهنگیست
زدر درگذر بیع دریاست این
بها کو که بیعی مهیاست این
چو در بیع دریا نشیند کسی
خزینه به دریاش باید بسی
به دریا کند بیع دریا پدید
که دریا به دریا تواند خرید
هر آوازه کان شد به گیتی بلند
از اندازه‌ای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را
درین نکته کز گل برد رنگ را
جوابیست پوشیده فرهنگ را
وگرنه من در به تاراج ده
کمر دزد را دانم از تاج ده
نه زانست چندین سخن راندنم
همان آیت فاقه برخواندنم
که با من جهان سختیی می‌کند
ستورم سبک رختیی می‌کند
تهی نیست از ترهٔ خوان من
ز ناتندرستیست افغان من
چو پرگار بنیت نباشد درست
قلم چون نگردد ز پرگار سست
غرابی که با تندرستی بود
همه دانش انجیر بستی بود
بلی گرچه شد سال بر من کهن
نشد رونق تازگیم از سخن
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوش روی
هنوزم به پنجاه بیت از قیاس
صد اندر ترازو نهد حق شناس
هنوزم زمانه به نیروی بخت
دهد در به دامان دیبا به تخت
ولی دارم اندیشهٔ سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند
چو شیر افکنم صید و خود بگذرم
خورد سینه روباه و من خون خورم
چو سر سینه را گربه از دیگ برد
چه سود ار عجوزه کند سینه خرد
جهانی چنین در غلط باختن
سپهری چنین در کج انداختن
به شصت آمد اندازهٔ سال من
نگشت از خود اندازهٔ حال من
همانم که بودم به ده سالگی
همان دیو با من به دلالگی
گذشته چنان شد با دی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت
درازی و کوتاهی سال و ماه
حساب رسن دارد و دلو و چاه
چو دلو آبی از چه نیارد فراز
رسن خواه کوتاه و خواهی دراز
من این گفتم و رفتم و قصه ماند
به بازی نمی‌باید این قصه خواند
نیوشنده به گرغم خود خورد
که او نیز از این کوچگه بگذرد
نگوید که او چون گذشت از جهان
کند چاره خویش با همرهان
یکی روز من نیز در عهد خویش
سخن یاد می‌کردم از عهد پیش
غم رفتگان در دلم جای کرد
دو چشم مرا اشک پیمای کرد
شب آمد یکی زان عریقان آب
چنین گفت با من به هنگام خواب
غم ما بدان شرط خوردن توان
که باشی تو بیرون ازین همرهان
چوبا کاروانی درین تاختن
همی کار خود بایدت ساختن
از آن شب بسیچ سفر ساختم
دل از کار بیهوده پرداختم
که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش
به ار در خم می فرو شد خزم
چو می جامه‌ای را به خون می‌رزم
گر از پشت گوران ندارم کباب
ز گور شکم هم ندارم عذاب
وگر نیست پالوده نغز پیش
کنم مغز پالوده را قوت خویش
و گر خشک شد روغنم در ایاغ
به بی روغنی جان کنم چون چراغ
چو از نان طبلی تهی شد تنم
چو طبل از طپانچه خوری نشکنم
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیائی بس اقبال شاه
خدایا تو این عقد یک رشته را
برومند باغ هنر کشته را
به بی‌یاری اندر جهان یار باش
شب و روزش از بد نگهدار باش
به پایان شد این داستان دری
به فیروز فالی و نیک اختری
چو نام شهش فال مسعود باد
وزین داستان شاه محمود باد
دری بود ناسفته من سفتمش
به فرخ‌ترین طالعی گفتمش
از آنجا که بر مقبلان نقش بست
عجب نیست گر مقبل آمد به دست
چو برخواند این نامه را شهریار
خرد یاورش باد و فرهنگ یار
همین داستان باد از او سر بلند
هم او باد ازین داستان بهره‌مند
نظامی بدو عالی آوازه باد
به نظمی چنین نام او تازه باد
بدو باد فرخنده چون نام او
از آغاز او تا به انجام او
سرش سبز باد و دلش شادمان
از او دور چشم بد بدگمان
جهانش مطیع و زمانش به کام
فلک بنده و روزگارش غلام
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱ - آغاز سخن
بسم‌الله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم
پرده گشای فلک پرده‌دار
پردگی پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب
پرورش‌آموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران
مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک
خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها
شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست
کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بی‌انتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کله‌وار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد
پرده‌نشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند
روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانه‌ایست
کز گل باغش ارم افسانه‌ایست
خاک نظامی که بتایید اوست
مزرعه دانه توحید اوست
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲ - (مناجات اول) در سیاست و قهر یزدان
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نی
تو به کس و کس به تو مانند نی
آنچه تغیر نپذیرد توئی
وآنکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
خاک به فرمان تو دارد سکون
قبه خضرا تو کنی بی ستون
جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیک جسد را نمک جان که داد
چون قدمت بانک بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند
رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بار گران برگرفت
گرنه ز پشت کرمت زاده بود
ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش ز تو گیرد نظام
جز به تو بر هست پرستش حرام
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده به هم در نورد
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبانرا به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده
ظلمتیانرا بنه بی نور کن
جوهریانرا زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن
منبر نه پایه بهم درفکن
حقه مه بر گل این مهره زن
سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شب‌افروز را
پر بشکن مرغ شب و روز را
از زمی این پشته گل بر تراش
قالب یکخشت زمین گومباش
گرد شب از جبهت گردون بریز
جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز
تا کی ازین راه نوروزگار
پرده‌ای از راه قدیمی بیار
طرح برانداز و برون کش برون
گردن چرخ از حرکات و سکون
آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز
دیده خورشید پرستان بدوز
صفر کن این برج زطوق هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال
تا به تو اقرار خدائی دهند
بر عدم خویش گوائی دهند
غنچه کمر بسته که ما بنده‌ایم
گل همه تن جان که به تو زنده‌ایم
بی دیتست آنکه تو خونریزیش
بی بدلست آنکه تو آویزیش
منزل شب را تو دراز آوری
روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را ز ما
روی شکایت نه کسی را ز ما
روشنی عقل به جان داده‌ای
چاشنی دل به زبان داده‌ای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت
باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزه نسرین نه ز باد صباست
کز اثر خاک تواش توتیاست
پرده سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست
در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن
گردنش از دام غم آزاد کن
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵ - در معراج
نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز
نه فلک از دیده عماریش کرد
زهره و مه مشعله داریش کرد
کرد رها در حرم کاینات
هفت خط و چار حد و شش جهات
روز شده با قدمش در وداع
زامدنش آمده شب در سماع
دیده اغیار گران خواب گشت
کو سبک از خواب عنان تاب گشت
با قفس قالب ازین دامگاه
مرغ دلش رفته به آرامگاه
مرغ پر انداخته یعنی ملک
خرقه در انداخته یعنی فلک
مرغ الهیش قفس پر شده
قالبش از قلب سبکتر شده
گام به گام او چو تحرک نمود
میل به میلش به تبرک ربود
چون دو جهان دیده بر او داشتند
سر ز پی سجده فرو داشتند
پایش ازان پایه که سر پیش داشت
مرحله بر مرحله صد بیش داشت
رخش بلند آخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هر که هست
بحر زمین کان شد و او گوهرش
برد سپهر از پی تاج سرش
گوهر شب را به شب عنبرین
گاو فلک برد ز گاو زمین
او ستده پیشکش آن سفر
از سرطان تاج و زجوزا کمر
خوشه کزو سنبل‌تر ساخته
سنبله را بر اسد انداخته
تا شب او را چه قدر قدر هست
زهره شب سنج ترازو به دست
سنگ ورا کرده ترازو سجود
زانکه به مقدار ترازو نبود
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری
چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت
زهر ز بزغاله خوانش گریخت
یوسف دلوی شده چون آفتاب
یونس حوتی شده چون دلو آب
تا به حمل تخت ثریا زده
لشگر گل خیمه به صحرا زده
از گل آن روضه باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع
عشر ادب خوانده ز سبع سما
عذر قدم خواسته از انبیا
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید
ناف شب آکنده ز مشک لبش
نعل مه افکنده سم مرکبش
در شب تاریک بدان اتفاق
برق شده پویه پای براق
کبک وش آن باز کبوتر نمای
فاخته‌رو گشت بفر همای
سدره شده صد ره پیراهنش
عرش گریبان زده در دامنش
شب شده روز اینت نهاری شگرف
گل شده سرو اینت بهاری شگرف
زان گل و زان نرگس کانباغ داشت
نرگس او سرمه مازاغ داشت
چون گل ازین پایه فیروزه فرش
دست به دست آمد تا ساق عرش
همسفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند
او بتحیر چو غریبان راه
حلقه زنان بر در آن بارگاه
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یکتنه بگذاشتند
رفت بدان راه که همره نبود
این قدمش زانقدم آگه نبود
هر که جز او بر در آن راز ماند
او هم از آمیزش خود باز ماند
بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود
چون به همه حرق قلم در کشید
ز آستی عرش علم برکشید
تا تن هستی دم جان می‌شمرد
خواجه جان راه به تن می‌سپرد
چون بنه عرش به پایان رسید
کار دل و جان به دل و جان رسید
تن به گهر خانه اصلی شتافت
دیده چنان شد که خیالش نیافت
دیده که نور ازلی بایدش
سر به خیالات فرو نایدش
راه قدم پیش قدم در گرفت
پرده خلقت زمیان برگرفت
کرد چو ره رفت زغایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون
همتش از غایت روشن دلی
آمده در منزل بی منزلی
غیرت ازین پرده میانش گرفت
حیرت ازان گوشه عنانش گرفت
پرده در انداخته دست وصال
از در تعظیم سرای جلال
پای شد آمد بسر انداخته
جان به تماشا نظر انداخته
رفت ولی زحمت پائی نداشت
جست ولی رخصت جائی نداشت
چون سخن از خود به در آمد تمام
تا سخنش یافت قبول سلام
آیت نوری که زوالش نبود
دید به چشمی که خیالش نبود
دیدن او بی عرض و جوهرست
کز عرض و جوهر از آنسو ترست
مطلق از آنجا که پسندیدنیست
دید خدا را و خدا دیدنیست
دیدنش از دیده نباید نهفت
کوری آنکس که بدیده نگفت
دید پیمبر نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر این چشم سر
دیدن آن پرده مکانی نبود
رفتن آن راه زمانی نبود
هر که در آن پرده نظرگاه یافت
از جهت بی جهتی راه یافت
هست ولیکن نه مقرر بجای
هر که چنین نیست نباشد خدای
کفر بود نفی ثباتش مکن
جهل بود وقف جهاتش مکن
خورد شرابی که حق آمیخته
جرعه آن در گل ما ریخته
لطف ازل با نفسش همنشین
رحمت حق نازکش او نازنین
لب به شکر خنده بیاراسته
امت خود را به دعا خواسته
همتش از گنج توانگر شده
جمله مقصود میسر شده
پشت قوی گشته از آن بارگاه
روی درآورد بدین کارگاه
زان سفر عشق نیاز آمده
در نفسی رفته و باز آمده
ای سخنت مهر زبانهای ما
بوی تو جانداروی جانهای ما
دور سخا را به تمامی رسان
ختم سخن را به نظامی رسان
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۹ - نعت چهارم
ای گهر تاج فرستادگان
تاج ده گوهر آزادگان
هر چه زبیگانه وخیل تواند
جمله در این خانه طفیل تواند
اول بیت ار چه به نام تو بست
نام تو چون قافیه آخر نشست
این ده ویران چو اشارت رسید
از تو و آدم به عمارت رسید
آنچه بدو خانه نوآیین بود
خشت پسین دای نخستین بود
آدم و نوحی نه به از هر دوی
مرسله یک گره از هر دوی
آدم از آن دانه که شد هیضه‌دار
توبه شدش گلشکر خوشگوار
توبه دل در چمنش بوی تست
گلشکرش خاک سر کوی تست
دل ز تو چون گلشکر توبه خورد
گلشکر از گلشکری توبه کرد
گوی قبولی ز ازل ساختند
در صف میدان دل انداختند
آدم نو زخمه درآمد به پیش
تا برد آنگوی به چوگان خویش
بارگیش چون عقب خوشه رفت
گوی فرو ماند و فرا گوشه رفت
نوح که لب تشنه به حیوان رسید
چشمه غلط کرد و به طوفان رسید
مهد براهیم چو رای اوفتاد
نیم ره آمد دو سه جای اوفتاد
چون دل داود نفس تنگ داشت
در خور این زیر، بم آهنگ داشت
داشت سلیمان ادب خود نگاه
مملکت آلوده نجست آین کلاه
یوسف از آن چاه عیانی ندید
جز رسن و دلو نشانی ندید
خضر عنان زین سفر خشک تافت
دامن خود تر شدهٔ چشمه یافت
موسی از این جام تهی دید دست
شیشه به کهپایه «ارنی» شکست
عزم مسیحا نه به این دانه بود
کو ز درون تهمتی خانه بود
هم تو «فلک طرح» درانداختی
سایه بر این کار برانداختی
مهر شد این نامه به عنوان تو
ختم شد این خطبه به دوران تو
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن
خط فلک خطه میدان تست
گوی زمین در خم چوگان تست
تا زعدم گرد فنا برنخاست
می‌تک و می‌تاز که میدان تراست
کیست فنا کاب ز جامت برد
یا عدم سفله که نامت برد
پای عدم در عدم آواره کن
دست فنا را به فنا پاره کن
ای نفست نطق زبان بستگان
مرهم سودای جگر خستگان
عقل به شرع تو ز دریای خون
کشتی جان برد به ساحل درون
قبله نه چرخ به کویت دراست
عبهر شش روزه به مویت دراست
ملک چو مویت همه درهم شود
گر سر موئی زسرت کم شود
بی قلم از پوست برون خوان توئی
بی سخن از مغز درون دان توئی
زان بزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای
حرف همه خلق شد انگشت رس
حرف تویی زحمت انگش کس
پست شکر گشت غبار درت
پسته و عناب شده شکرت
یک کف پست تو به صحرای عشق
برگ چهل روزه تماشای عشق
تازه‌ترین صبح نجاتی مرا
خاک توام کاب حیاتی مرا
خاک تو خود روضه جان منست
روضه تو جان و جهان منست
خاک تو در چشم نظامی کشم
غاشیه بر دوش غلامی کشم
بر سر آنروضه چون جان پاک
خیزم چون باد و نشینم چو خاک
تا چو سران غالیهٔ تر کنند
خاک مرا غالیهٔ سر کنند