عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۸۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۰۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۰۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۱۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۱۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۴۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۴۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۵۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۵۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۵۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۶۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۹۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۰۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۰۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۱۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۳۲
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمدهام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره به هر سو کندم میدانی؟
رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زدهایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمدهام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره به هر سو کندم میدانی؟
رشک میآیدش از صحبت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما
به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زدهایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد
جوانی داشت دیرینه رفیقی
رسیدش زخم سنگ منجنیقی
میان خاک و خون آغشته میگشت
رسیده جان بلب سرگشته میگشت
دمی دو مانده بود از زندگانیش
رفیق اندر میان ناتوانیش
بدو گفتا بگو تا چونی آخر
جوابش داد تو مجنونی آخر
اگر سنگی رسد از منجنیقت
بدانی تو که چونست این رفیقت
ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟
بگفت این و برست از زندگانی
تو نشناسی که مردان در چه دردند
ولی دانند درد آنها که مردند
اگر درد مرا دانی دوائی
بکن ور نه برو بنشین بجائی
نصیب من چو ماهم زیرِ میغست
دریغست ودریغست و دریغست
مرا صد گونه اندوهست اینجا
که هر یک مه ز صد کوهست اینجا
اگر من قصّهٔ اندوه گویم
بر دریا و پیش کوه گویم
شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه
چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه
چنین نقلی درست آمد ز اخبار
که هر روزی که صبح آید پدیدار
میان چار رکن و هفت دایر
شود هفتاد میغ از غیب ظاهر
بر آن دل کو ز حق اندوه دارد
ز شست و نُه برو اندوه بارد
ولی هر دل که از حق باشدش صبر
همه شادی برو بارد بیک ابر
زمین و آسمان دریای دردست
نگردد غرقه هر کو مرد مردست
چو گیرم بر کنار بحر خانه
ز موجم بیم باشد جاودانه
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
چو چندین جان فرو شد هر زمانی
کجا بادید آید نیم جانی
عجب نبوَد که گم گردم بیکبار
عجب باشد اگر آیم پدیدار
رسیدش زخم سنگ منجنیقی
میان خاک و خون آغشته میگشت
رسیده جان بلب سرگشته میگشت
دمی دو مانده بود از زندگانیش
رفیق اندر میان ناتوانیش
بدو گفتا بگو تا چونی آخر
جوابش داد تو مجنونی آخر
اگر سنگی رسد از منجنیقت
بدانی تو که چونست این رفیقت
ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟
بگفت این و برست از زندگانی
تو نشناسی که مردان در چه دردند
ولی دانند درد آنها که مردند
اگر درد مرا دانی دوائی
بکن ور نه برو بنشین بجائی
نصیب من چو ماهم زیرِ میغست
دریغست ودریغست و دریغست
مرا صد گونه اندوهست اینجا
که هر یک مه ز صد کوهست اینجا
اگر من قصّهٔ اندوه گویم
بر دریا و پیش کوه گویم
شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه
چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه
چنین نقلی درست آمد ز اخبار
که هر روزی که صبح آید پدیدار
میان چار رکن و هفت دایر
شود هفتاد میغ از غیب ظاهر
بر آن دل کو ز حق اندوه دارد
ز شست و نُه برو اندوه بارد
ولی هر دل که از حق باشدش صبر
همه شادی برو بارد بیک ابر
زمین و آسمان دریای دردست
نگردد غرقه هر کو مرد مردست
چو گیرم بر کنار بحر خانه
ز موجم بیم باشد جاودانه
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
چو چندین جان فرو شد هر زمانی
کجا بادید آید نیم جانی
عجب نبوَد که گم گردم بیکبار
عجب باشد اگر آیم پدیدار
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۲) حکایت دیوانه که میگریست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همی گفت
به زاری نیست در گیتی مرا جفت
ندانم زاری خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختی اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختی چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختی مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همی گفت آن صنم با دایه چونین
همی بارید بررخ سیل خونین
رسولی آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهای به شیرینی چو شکر
ز نیکویی بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن ای ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبورین موی
که نتوانی ز بند چرخ جستن
ز نقدیری که یزدان کرد رستی
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قصای آسمانی
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشی به نیکی مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکی جان
همه کامی ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روی تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشی
شبستان مرا بانو تو باشی
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکی بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همی تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر