عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
مَهَت هر لحظه از کو مینماید
هلال آسای ابرو می نماید
سر از جیب پریرویان برآرد
رخ از روی پریرو مینماید
بهر سوزان کنم هر دم توجه
که رویت هر دم از سو مینماید
پریشان زان شوم هر دم که زلفت
دلم را ره بیک سو مینماید
مرا اندر خم چوگان زلفت
جهان جان و دل رو مینماید
خیال قامتت بر طرف چشمم
چو سروی بر لب جو مینماید
ز خالت غارت ترکانه آید
اگرچه همچو هندو مینماید
بچشم مغربی از غمزه توست
هرآن سحری که جادو مینماید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
دلی نداشتم آن هم که بود، یار ببرد
کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
به نیم غمزه روان چه من هزار بود
به یک کرشمه دل همچو من هزار ببرد
هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف
که تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد
به یادگار دلی داشتم از حضرت دوست
ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد
دلم که آینه روی دوست داشت غبار
صفای چهره او از دلم غبار ببرد
چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت
چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد
اگرچه درد دل مسکین من قرار گرفت
ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد
به هوش بودم یا اختیار در همه کار
زمن به عشوه گری هوش و اختیار ببرد
کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش
چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد
چو آمد او به میان رفت مغربی زمیان
چو او به کار درآمد مرا ز کار ببرد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ز قدرت سرو بستان آفریدند
ز رویت ماه تابان آفریدند
ز حسن روی تو تابی عیان شد
از آن خورشید رخشان آفریدند
تو را سلطانی کَونین دادن
پس آن گه تخت سلطان آفریدند
از آن سرچشمه ی نوش حیاتت
به گیتی آب حیوان آفریدند
ز چشم فتنه جوی دل فریبت
هزاران چشم فتّان آفریدند
لب و دندان او را تا بدیدند
در و یاقوت و مرجان آفریدند
ز خطّ عارض و نور جیبش
بت و شمع و شبستان آفریدند
نبد مردی و میدانی جهان را
که او را مرد میدان آفریدند
که تا از زلف او زنّار بندند
بسی کس را پریشان آفریدند
چو عکس و زلف رخسارش نمودند
به گیتی کفر و ایمان آفریدند
برای سجده بردن پیش رویت
جهانی را مسلمان آفریدند
مر آن را وعده ی دیدار دادند
مر این را بهر نیران آفریدند
یکی را بهر طاعت خلق کردند
یکی را بهر عصیان آفریدند
یکی از بهر مالک گشت موجود
دگر از بهر رضوان آفریدند
به صحرایی جهان را برگذشتند
تماشا را گلستان آفریدند
چو عزم جویبار دهر کردند
در او سرو خرامان آفریدند
گذر کردند بر صحرای امکان
دو عالم را ز امکان آفریدند
به ظاهر ملک جسم آباد کردند
به باطن عالم جان آفریدند
که تا باشد نموداری ز علمش
جهان را از پی آن آفریدند
چو حسن خویشتن را جلوه دادند
جهانی پر ز خوبان آفریدند
بر افکندند چون پرده ز رخسار
برای جلوه انسان آفریدند
ز اشک عاشقان او به گیتی
درو دریای عمان آفریدند
دلم را در خم زلفش بدیدند
از آنجا کوی و چوگان آفریدند
برای عاشقان از هجر وصلش
هزاران درد و درمان آفریدند
دلیل خویشتن هم خویش بودند
بدان منکر که برهان آفریدند
چو خود خوردند باده، مغربی را
چرا سرمست و حیران آفریدند؟!
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
شاه بتان ماه رخان عرب رسید
با قامت چو نخل و لب چون رطب رسید
لب بر لبم نهاد و روان کرد عاقبت
جانم بلب رسید چو جانم بلب رسید
چون جان تازه یافت لبم از لبان او
ایدل بیا که موسم عیش و طرب رسید
محبوب را نگر که چون عاشق نواز شد
مطلوب را نگر که بگاه طلب رسید
این سلطنت ز فقر و فنا گشت حاصلم
وین ملک نیمروز مرا نیمشب رسید
رنجی نکش که لایق بیقدر و قیمتی است
هر راحتی که آن بکسی بی تعب رسید
بیحرمت و ادب نرسد مرد هیچ جا
هرجا کسی رسید ز راه ادب رسید
بی نسبت و نسب نشده کی رسید بدوست؟!
ایدوست کس بدوست ز راه نسب رسید
برداشت مغربی سبب مغربی ز راه
تا بی سبب بحضرت آن بی سبب رسید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
جانم از پرتو روی چنان میگردد
که دل از آتش او آب روان‌میگردد
هرچه پیداست نهان میشود از دیده جان
چون بر آندیده جمال تو عیان میگردد
هر که از تو اثر نام و نشان می یابد
از خود او بی اثر و نام و نشان میگردد
چون ز جان، جان جهان جمله نهان گشت بکل
آنچه جان طالب آنست، همان میگردد
دل چو کَونی است که اندر خم چوگان ویست
روز و شب بیسر و بی پای از آن میگردد
حسن مجموع جهان در نظرم می آید
چونکه بر روی تو چشم نگران میگردد
چو بتم گه بلطافت نظری می فکند
ز لطافت تن من جمله چو جان میگردد
گرچه پیداست رخ دوست چو خورشید ولی
هم ز پیدائی خود باز نهان میگردد
آنکه او منعقد جان و دل مغربی است
مغربی در طلبش گرد جهان میگردد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
رخت هر دم جمالی مینماید
ز حسن خود مثالی مینماید
مرا طاووس حسنت هر زمانی
رخ همچون هلالی مینماید
جمالت را کمالاتست بسیار
از آن هر دم کمالی مینماید
تجلی میکند هر لحظه بر دل
دلم را طفه حالی مینماید
گهی بر چرخ دل مانند بدری
گهی همچو هلالی مینماید
مرا هر ذرّه از ذرّات عالم
بتو راه وصالی مینماید
جهان بر عارضت چون خط و خال است
از آن چون خط و خالی مینماید
بچشم مغربی غیری محال است
کس او گوید محالی مینماید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دلی که با رخ زلف تو همنشین باشد
مجرد از غم و شادی و کفر و دین باشد
بود ز کفر و ز اسلام بی خبر آن دل
که زلف و روی تواش روز شب قرین باشد
خود ز بهر تفاخر ز خرمن آن کس
که خوشه چین تو بوده است خوشه چین باشد
کجا به ملک سلیمان و خاتمش نگرم
مرا که مملکت فقر درّ نگین باشد
مرا که جنت دیدار در درّ درون دلست
چه التفات بدیدار حور عین باشد
کجا ز لذت دیدار او خبر یابی
ترا که میل به شیر و با انگبین باشد
به پیش دیده ی ما غیر و عین هردو یکیست
نظر بعین کند هر که با یقین باشد
بدوز دیده ز غیر آنگهی بعین نگر
بعین کی نگرد هر که غیر بین باشد
بیا و دیده از مغربی بوان ستان
ببین که هرچه بگفت او چنین، چنین باشد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
اگر ز جانب ما ذلت و نیاز نباشد
جمال روی ترا هیچ عز و ناز نباشد
ز سوز عاشق بیچاره است ساز جمالت
جمال را اگر آن سوز نیست ساز نباشد
به پیش ناز تو گر ما نیاوریم نیازی
میان عاشق و معشوق امتیاز نباشد
بعشق ما بطرز جمال حسن تو دائم
لباس حسن ترا به از این طراز نباشد
کجا شود بحقیقت عیان جمال حقیقت
اگر مظاهر آیینه مجاز نباشد
مجوی در دل ما غیر دوست زانکه نیابی
از آنکه دردل محمود جز ایاز نباشد
نوازشی نتوان از کس دگر طلبیدن
اگرچنانچه دلارام و دلنواز نباشد
برای این دل بیچاره مغربی تو بگو
چه چاره سازم اگر یار چاره ساز نباشد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
رخ زیبای تو را آینه ای میباید
که رخت را بتو زانسان که توئی بنماید
چون نظری بر رخ زیبای تو می اندازم
حسن مجموعه تو در نظرم می آید
نیست مشاطه رویت بجز از دیده ما
حسن رخسار ترا دیده همی آراید
دیده از دیدن خوبان جهان بر بندد
هر که بر روی تو یک لحظه بگشاید
گوئیا حسن تو هر لحظه فزون می گردد
تا مرا از من و از هر دو جهان برباید
نیست دیدار تو را دیده ناشایسته
بهر دیدار توام دیده ی تو بنماید
مغربی تا شب هستی تو باقی باشد
نور خورشید من از مشرق جان برباید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
می حدیثی از لب ساقی روایت می کند
باده از سرمستی چشمش حکایت میکند
از حدیث مستی چشمش دلم سرمست شد
قصهمستان مگر تا چون سرایت میکند
در بدایت داشت جانم مشتی از جام لبش
در نهایت زان سبب میل بدایت میکند
دست زلفش گشت در تاراج ملک جان دراز
این تطاول بین که در شهر ولایت میکند
شکر ها دارد دلم از لعل شکر بار او
گرچه از زلف پریشانش شکایت میکند
چشم مست دلنوازش بین که در مستی خویش
جانب دلرا رعایت تا چه غایت میکند
این کفایت بین که پیش خدمت جانان بصدق
هر که یکدل می بود جانان کفایت میکند
هر کسی دارن از بهر حمایت جانبی
مغربی را چشم سرمستش حمایت میکند
آنکس که نهان بود ز ما آمد و ما شد
وانکس که ز ما بود و شما ما و شما شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بی پرتو رخسار تو پیدا نتوان شد
بی مهر تو چون ذرّه هویدا نتوان شد
جز از لب تو جام لبالب نتوان خورد
جز در رخ تو واله و شیدا نتوان شد
تا موج تو ما را نکشد جانب دریا
از ساحل خود جانب دریا نتوان شد
تا جذبه او برنرباید من و ما را
هرگز نفسی بی من و بی ما نتوان شد
از مهر رخش سایه صفت پست نگشته
اندر پی آن قامت و بالا نتوان شد
در خلوتداگر دیده ز اغیار نشد پاک
از خلوت خود جانب صحرا نتوان شد
بی دیده نشاید بتماشا شدن ایدوست
تا دیده نباشد بتماشا نتوان شد
چون مغربی از مشرق و مغرب نرسیده
خورشید صفت مفرد و یکتا نتوان شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
میفرستد هر زمانی دوست پیغامی دگر
میرسد دل را ازو هر لحظه الهامی دگر
کای دل سرگشته غیر از ما دلارامی مجوی
زانکه نتوان یافتن جز ما دلارامی دگر
از پی صیادی مرغ دل ما می نهد
خال زلفش هر زمانس دانه و دامی دگر
چوت توان هشیار بودن چون پیاپی می دهد
هر زمان ساقی شرابی دیگر از جامی دگر
گرچه اورا نیست آغازی و انجامی ولی
هر زمان داریم از او آغاز و انجامی دگر
در حقیقت هیچ نامی نیست او را گرچه او
مینهد مر خویش را هر لحظه ائ نامی دگر
دل بکامی از لب جانان کجا راضی شود
هر نفس خواهد کز او حاصل کند کامی دگر
هر که گامی بر هوای نفس ناسوتی نهد
در فضای نفس لاهوتی نهد گامی دگر
چون ز هر دشنام او یابم دعای هر نفس
کاشکی دادی مرا هر لحظه دشنامی دگر
گرچه ما مستغرق احسان و انعام وی ایم
میکنم از وی طلب هر ساعت انعامی دگر
جز رخ و زلفش که صبح و شام ارباب دلند
مغربی را نیست صبحی دیگر و شامی دگر
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
او چون فکند خویش تو خود را میفکنش
از خود شکسته است ازین بیش مشکنش
تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت
از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش
دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است
کاو هیچوقت یاد نمی آید از منش
اینمرغ جان که طایر عالی نشیمن است
عمریست تا که دور فتاد از نشیمنش
بیچاره بهر دانه فرود آمد از هوا
در دام شد اسیر پر و بال و گردنش
از گلشن خیال بچنین گلخن افتاد
بگرفت خسخت خاطر ازین جنس گلخنش
مرغان این چمن همه شب تا گه سحر
باشند در خروش ز فریاد کردنش
جانا دل از مصاحبت تن ملول شد
پیوسته ماجرا است شب و روز با منش
یارا چو شد اسیر قفس عندلیب جان
گاه که میفرست نسیمی ز گلشنش
تا چون نسیم گل بدماغش گذر کند
آید بیاد وصل گل و عهد سوسنش
باشد که بشکند قفس جسم را ز شوق
مرغ روان مغربی آید بماء منش
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش
نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش
کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی
که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش
ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم
که در چشمم نمییابد بغیر از چشم جادویش
فروغ نور رخسارش مرا شد رهنمون ورنه
کجا پی بردمی سویش ز تاریکی گیسویش
از آن در ابروی خوبان نظر پیوسته میدارم
که در ابروی هر به رو نمیبینم جز ابرویش
بیاض روی دلجویش بصر را نور افزاید
سویدا میکند روشن سواد خال هندویش
درختان جمله در رقصند و در وجدند و در حالت
مگر باد صبا بویی به بستان برد از بویش
به پیش مغربی هر ذرّه ای زان مغربی باشد
که از هر ذرّه خورشیدی نماید پرتو رویش
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بر دل ریشم لبت دارد بسی حق نمک
گر بپرسی ز اشک خونینم بگوید یک بیک
مروم چشم جهانی در جهان مردمی
ای تو چشم و جان و مردم را بجای مردمک
ایدل ار خواهی ببینی خضر را خطش ببین
آب حیوانست اگر باید لب لعلش بمَک
تا بود گلگون رخ زردم بسان روی یار
بر رخم ای اشک خونین گر نمیباری محک
روی بنما تا که من از پیش برخیزم بکل
زانکه در پیش یقین هرگز نماند هیچ شک
برقع از رخ برفکن بنمای مهر روی را
تا که گردد ذرّه سان در پیش او مهر فلک
ایدل ار بینی رخش را دردمت گردد عیان
کز جهان آدم چرا گردید مسجود ملک
گر ببینی نور رویش را بسان مغربی
خط و خالش را بیا میخوان تو قرآن یک بیک
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
زهی ساکن شده در خانه دل
گرفته سر بسر کاشانه دل
تو آن گنجی که از چشم دو عالم
شدی مستور در ویرانه دل
دلم بیتو ندارد زندگانی
که هم جانی و هم جانانه دل
بزنجیر سر زلفت گرفتار
شده پای دل دیوانه دل
چو دل پروانه شمع تو گردید
شده شمع فلک پروانه دل
همای جان که عالم سایه اوست
بدام اقتاده بهر دانه دل
بسی پیمود بر دل باده ساقی
ولیکن پر نشد پیمانه دل
خراباتی است بیرون از دو عالم
مگر نشنید ای افسانه دل
دلم از مغربی بگسست پیوند
که گه خویش است و گه بیگانه دل
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
هر سو که دویدم همه سوی تو دیدیم
هر جا که رسیدیم سر کوی تو دیدیم
هر قبله که بگزید دل از بهر اطاعت
آنقبله دل را خم ابروی تو دیدیم
هر سرو روان را که درین گلشن دهر است
بر رسته ببستان و لب جوی تو دیدیم
از باد صبا بوی خوشت دوش شنیدیم
با باد صبا قافله بوی تو دیدیم
روی همه خوبان جهان بهر تماشا
دیدیم ولی آینه روی تو دیدیم
در دیده شهلا بتان همه عالم
کردیم نظر نرگس جادوی تو دیدیم
تا مهر رخت بر همه ذرّات بتابید
ذرّات جهان را به تکاپوی تو دیدم
در ظاهر و باطن بمجاز و بحقیقت
خلق دو جهان را همه رو سوی تو دیدیم
هر عاشق دیوانه که در جملگی تست
بر پای دلش سلسله موی تو دیدم
سر حلقه رندان خرابات مغان را
دل در شکن حلقه گیسوی تو دیدم
از مغربی احوال مپرسید که او را
سود از ده طره هندوی تو دیدم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ما مست و خراب چشم یاریم
آشفته زلف آن نگاریم
از روی نگار همچو مویش
سودا زدگان بیقراریم
چون چشم خوشش همیشه مستیم
مانند لبش شراب خواریم
گر در سر کوی آن پریروی
پیوسته چو چرخ در مداریم
سرگشته او بسان چرخیم
آشفته او چو روزگاریم
ما دست ز کار و بار شستیم
با عشق چو مرد کار و باریم
تا ما بخودیم در حجابیم
وز خویش بسی حجاب داریم
به زان نبود که خویشتن را
یکسر به نگار وا گذاریم
در هستی دوست نیست کردیم
وز هستی خویش یاد ناریم
چون خانه اگر ز سر برآییم
سر از خط دوست بر نداریم
ای ساقی از آن مئی که باقیست
درده قدحی که در خماریم
تا مست فرو رویم در خود
وز جیب عدم سری برآریم
در مهر رسیم مغربی وار
ایدوست دمی که ذرّه واریم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
گه از روی تو مجموعم گه از زلفت پریشانم
کزین در ظلمت کفرم وزان در نور ایمانم
نیم یک لحظه از سودای زلف و خال او خالی
گهی سرگشت اینم گهی آشفته آنم
حدیث کفر و دین پیشم مگو زیرا من مسکین
بجز رویش نمیبینم بجز مویش نمیدانم
ز شوق موی او باشد اگر زنّار دربندم
بیاد روی او باشد اگر قبله بگردانم
توئی مطلوب و مقصودم توئی معبود و مسجودم
اگر در مسجد اقصی و گر در دیر رهبانم
ادب از من چه میجویی چه میدانی که مدهوشم
طریق از من چه میپرسی چه میدانی که حیرانم
الا ای ساقی باقی بیاور باده و درده
که من از خویش بیزارم دمی از خویش بِرهانم
من آنطاقت کجا دارم که پیمان را نگهدارم
بیا ای ساقی باقی و بشکن عهد و پیمانم
تو مهر و مغربس سایه چنان کز تو پدید آید
که تا هم گم شوم در تو بتاب ای مهر تابانم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
معنی حسن تو در صورت جان میبینم
عکس رخسار تو در جام جهان میبینم
دفتر حسن بتان را بنظر می دارم
از تو در هر ورقی نام و نشان میبینم
غمزه ایت را چو نظر میکنم از هر نظری
همه بر حسن رخت را نگران میبینم
گرچه از دیده اغیار نهان‌می گردی
منت از دیده اغیار عیان میبینم
میکنم هر نفسی دیده از نور تو وام
تا بدان دیده ترا گر بتوان میبینم
خویشتن را چو منم سایه تو زان شب و روز
در پیت بر صفت سایه دوان میبینم
که هویدا شوی از فرط نهانی بر من
گاه از فرط نهانیت عیان میبینم
تو یقینی و جهان جمله گمان من بیقین
مدتی شد که یقین را ز گمان میبینم
تو مرا مغربی از من به من و در من بین
چند گویی که ترا درد گران میبینم