عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
دوشین چو شفق بودم، خون جگر آلوده
کان ماه به شهر آمد، گرد سفر آلوده
از خیل تماشایی، گردش حشری پویان
آیینهٔ رخسارش، نور نظر آلوده
گرد خط مشکینش، چون کحل سلیمانی
خال لب نوشینش، مور شکر آلوده
گلرنگ ز تاب می، رخسار سمن فامش
وز رشح گلاب خوی، دامان و بر آلوده
در خون غم آشامان، دامن چوگل آغشته
وز صاف می لعلی، یاقوت تر آلوده
در نافهٔ هر جعدش، چین و ختنی پنهان
در غالیهٔ گیسو، سر تا کمر آلوده
بودم ز تب هجران، افتاده به راه او
داغم جگر افشرده، اشکم شرر آلوده
افراشت به بالینم، شمشاد خرامان را
ناگه ز دلم سر زد آهی اثر آلوده
بنشست وگرفت آن مه، از مهر در آغوشم
چون نقش قدم بودم، خاک گذر آلوده
از اشک فرو شستم، اندام غبار آگین
کز من نشود ناگه، آن دوش و برآلوده
دید از شب هجر خود، چون گریه ی تلخم را
بگشود به دلداری، لعل شکر آلوده
گفتا که نظر بگشا، بر زلف و بناگوشم
گر زانکه ندیدستی، شام سحر آلوده
از شکر جفای ما، کام ار نکنی شیرین
از شکوه مکن باری، لب را دگر آلوده
گفتم که غمین مپسند امروز حزینت را
فرداست که از خونش دیوار و در آلوده
کان ماه به شهر آمد، گرد سفر آلوده
از خیل تماشایی، گردش حشری پویان
آیینهٔ رخسارش، نور نظر آلوده
گرد خط مشکینش، چون کحل سلیمانی
خال لب نوشینش، مور شکر آلوده
گلرنگ ز تاب می، رخسار سمن فامش
وز رشح گلاب خوی، دامان و بر آلوده
در خون غم آشامان، دامن چوگل آغشته
وز صاف می لعلی، یاقوت تر آلوده
در نافهٔ هر جعدش، چین و ختنی پنهان
در غالیهٔ گیسو، سر تا کمر آلوده
بودم ز تب هجران، افتاده به راه او
داغم جگر افشرده، اشکم شرر آلوده
افراشت به بالینم، شمشاد خرامان را
ناگه ز دلم سر زد آهی اثر آلوده
بنشست وگرفت آن مه، از مهر در آغوشم
چون نقش قدم بودم، خاک گذر آلوده
از اشک فرو شستم، اندام غبار آگین
کز من نشود ناگه، آن دوش و برآلوده
دید از شب هجر خود، چون گریه ی تلخم را
بگشود به دلداری، لعل شکر آلوده
گفتا که نظر بگشا، بر زلف و بناگوشم
گر زانکه ندیدستی، شام سحر آلوده
از شکر جفای ما، کام ار نکنی شیرین
از شکوه مکن باری، لب را دگر آلوده
گفتم که غمین مپسند امروز حزینت را
فرداست که از خونش دیوار و در آلوده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
نمی بینم کسی از آشنارویان به جا مانده
در این غربت همین آیینهٔ زانو به ما مانده
جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم
تهی چون کاسهٔ دریوزه در دست گدا مانده
به حسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکان را
دلم ماند به آن یاری که از یاری جدا مانده
ز دامان وصال او بهاری در نظر دارم
که رنگی بر کف مژگان از آن گلگون قبا مانده
نمی گردد دل سختش تهی از کینه عاشق
ز ما تا مشت خاکی درکف باد صبا مانده
برآ از خرقه، ای فقر همایون، سرفرازی کن
که دولت زبر بار منت بال هما مانده
پرافشانی کن ای مرغ دل آزاده در گلشن
که زاهد از ردا و سبحه در دام ریا مانده
ز کار بسته دل چون جرس پیوسته نالانم
خجل در عقدهٔ من ناخن مشکل گشا مانده
حزین خسته دل را ای محبت خوار نگذاری
که این مرغ پریشان نغمه، از گلزارها مانده
در این غربت همین آیینهٔ زانو به ما مانده
جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم
تهی چون کاسهٔ دریوزه در دست گدا مانده
به حسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکان را
دلم ماند به آن یاری که از یاری جدا مانده
ز دامان وصال او بهاری در نظر دارم
که رنگی بر کف مژگان از آن گلگون قبا مانده
نمی گردد دل سختش تهی از کینه عاشق
ز ما تا مشت خاکی درکف باد صبا مانده
برآ از خرقه، ای فقر همایون، سرفرازی کن
که دولت زبر بار منت بال هما مانده
پرافشانی کن ای مرغ دل آزاده در گلشن
که زاهد از ردا و سبحه در دام ریا مانده
ز کار بسته دل چون جرس پیوسته نالانم
خجل در عقدهٔ من ناخن مشکل گشا مانده
حزین خسته دل را ای محبت خوار نگذاری
که این مرغ پریشان نغمه، از گلزارها مانده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
گر غمزه اش به یغما، دل را ز ما گرفته
پیکان او به از دل، در سینه جا گرفته
در مکتب محبت، روشن سواد حسنم
تا از غبار خطش، چشمم جلا گرفته
نتوان به سر رسانید بی عشق زندگی را
از یاد قامت او، پیری عصا گرفته
افتاده در سر من شور از ملاحت او
در دیده ام نمک جا، چون توتیا گرفته
از شوق ما فتاده ست، در دام عشق عالم
امروز خون خلقی، دامان ما گرفته
گر کوس خسروانی دل می زند عجب نیست
آه من آسمان را زیر لوا گرفته
شوق از کفم ربوده چون بوی گل، عنان را
آمیزش غریبی، دل با صبا گرفته
تا ریشه هست در آب، بیم از خزان نباشد
در اشک، نخل آهم، نشو و نما گرفته
خاطر ز دور گردون آلودهٔ غبار است
آیینه گرد کلفت، زین آسیا گرفته
دل تنگیم نداند، جز سینه پاره کردن
عریان تنی گریبان، از دست ما گرفته
خاریست گشته گلگون از خون رهنوردان
شمعی که عشق ما را در پیش پا گرفته
از سینه تا که رفته، بازش خیال من نیست
بیگانگی دلم یاد، از آشنا گرفته
از نسخه چمن زد، حسن تو انتخابی
از خار تندخویی، ازگل وفا گرفته
انجام خط فزودی بر خاکمال دل ها
حسنت ستمگری را از ابتدا گرفته
از دیده ام به گلشن، نگذاشت پای بیرون
نظاره ز اشک گلگون، پا در حنا گرفته
آهم حزین نماید، ابر شفق نگاری
کز برق جلوهٔ او، رنگم هوا گرفته
پیکان او به از دل، در سینه جا گرفته
در مکتب محبت، روشن سواد حسنم
تا از غبار خطش، چشمم جلا گرفته
نتوان به سر رسانید بی عشق زندگی را
از یاد قامت او، پیری عصا گرفته
افتاده در سر من شور از ملاحت او
در دیده ام نمک جا، چون توتیا گرفته
از شوق ما فتاده ست، در دام عشق عالم
امروز خون خلقی، دامان ما گرفته
گر کوس خسروانی دل می زند عجب نیست
آه من آسمان را زیر لوا گرفته
شوق از کفم ربوده چون بوی گل، عنان را
آمیزش غریبی، دل با صبا گرفته
تا ریشه هست در آب، بیم از خزان نباشد
در اشک، نخل آهم، نشو و نما گرفته
خاطر ز دور گردون آلودهٔ غبار است
آیینه گرد کلفت، زین آسیا گرفته
دل تنگیم نداند، جز سینه پاره کردن
عریان تنی گریبان، از دست ما گرفته
خاریست گشته گلگون از خون رهنوردان
شمعی که عشق ما را در پیش پا گرفته
از سینه تا که رفته، بازش خیال من نیست
بیگانگی دلم یاد، از آشنا گرفته
از نسخه چمن زد، حسن تو انتخابی
از خار تندخویی، ازگل وفا گرفته
انجام خط فزودی بر خاکمال دل ها
حسنت ستمگری را از ابتدا گرفته
از دیده ام به گلشن، نگذاشت پای بیرون
نظاره ز اشک گلگون، پا در حنا گرفته
آهم حزین نماید، ابر شفق نگاری
کز برق جلوهٔ او، رنگم هوا گرفته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
دل داغ تو را به جان گرفته
جان درد تو جاودان گرفته
حال دل ناتوان چه پرسی؟
حیرت زده را زبان گرفته
بر من شده تنگ کوه و صحرا
سودای توام عنان گرفته
بر شیشه دل صبا بود سنگ
دل بی توام از جهان گرفته
فریاد که دور چرخ ما را
چون دایره در میان گرفته
یک غنچه صبا نمی گشاید
گویا دل باغبان گرفته
آتش از داغ لاله رویی
ای مجلسیان به جان گرفته
بر تن چه زنی گلاب و کافور
این شعله در استخوان گرفته
بی بال و پرت حزین مسکین
در کنج غم آشیان گرفته
جان درد تو جاودان گرفته
حال دل ناتوان چه پرسی؟
حیرت زده را زبان گرفته
بر من شده تنگ کوه و صحرا
سودای توام عنان گرفته
بر شیشه دل صبا بود سنگ
دل بی توام از جهان گرفته
فریاد که دور چرخ ما را
چون دایره در میان گرفته
یک غنچه صبا نمی گشاید
گویا دل باغبان گرفته
آتش از داغ لاله رویی
ای مجلسیان به جان گرفته
بر تن چه زنی گلاب و کافور
این شعله در استخوان گرفته
بی بال و پرت حزین مسکین
در کنج غم آشیان گرفته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
در دیده نگاه تو که از جوش فتاده
مستی ست که در میکده خاموش فتاده
مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
غارتگر جمعیت دلهاست ببینید
زلفی که پریشان به بر و دوش فتاده
مایوس مکن چشم به راهان چمن را
از شوق تو گل یک چمن آغوش فتاده
کو صاحب هوشی که کند فهم، سروشم
کار سخنم با لب خاموش فتاده
هر جرعه این غمکده را باده به رنگی ست
ته شیشه عشق است که سر جوش فتاده
با دولت بیدار، هماغوش کند خواب
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
کو عشق که از داغ چراغی بفروزم؟
بختم چو شب هجر سیه پوش فتاده
فکر تو خموشی ست حزین از سخن عشق
این کهنه شرابی ست که از جوش فتاده
مستی ست که در میکده خاموش فتاده
مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
غارتگر جمعیت دلهاست ببینید
زلفی که پریشان به بر و دوش فتاده
مایوس مکن چشم به راهان چمن را
از شوق تو گل یک چمن آغوش فتاده
کو صاحب هوشی که کند فهم، سروشم
کار سخنم با لب خاموش فتاده
هر جرعه این غمکده را باده به رنگی ست
ته شیشه عشق است که سر جوش فتاده
با دولت بیدار، هماغوش کند خواب
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
کو عشق که از داغ چراغی بفروزم؟
بختم چو شب هجر سیه پوش فتاده
فکر تو خموشی ست حزین از سخن عشق
این کهنه شرابی ست که از جوش فتاده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
رسید از عرق آن شاخ گل گلاب زده
چو لاله عارض گلبرگش آفتاب زده
روان ز هر رگ مویش می مغانهٔ ما
سر از چغانه خوش و طره مشک ناب زده
نهال سرشکن سرو قامتان چمن
خرام، سیل صفت راه صد خراب زده
شکرشکن به سخن، درد دل شنو به وفا
نمک ز خنده به دلهای شیخ و شاب زده
فکنده طره مشکین فروتر از سر دوش
لبش کرشمه فروش و نگه شراب زده
به جلوه آتش دلها چو شعله در شب تار
ز حلقه حلقهٔ آن زلف پیچ و تاب زده
گشود لب به سخن با من دل افتاده
نگه گشاده کمین، ابروان عتاب زده
من از شکیب، تهی کیسه وضع و او می گفت
که ای وصال طلب، عاشق شتاب زده
نمی توان ز بتان عاشقانه کام گرفت
به خون دیده و دل جوش اضطراب زده
ازبن مکالمه طومار شکوه پیچیدم
قلم به حرف ستم های بی حساب زده
میان شکر و شکایت به خود فرو رفتم
نهفته دست نهادم به دل، حجاب زده
ز دیده و دل پر خون برون مباد حزین
خیال او که شبیخون به خیل خواب زده
چو لاله عارض گلبرگش آفتاب زده
روان ز هر رگ مویش می مغانهٔ ما
سر از چغانه خوش و طره مشک ناب زده
نهال سرشکن سرو قامتان چمن
خرام، سیل صفت راه صد خراب زده
شکرشکن به سخن، درد دل شنو به وفا
نمک ز خنده به دلهای شیخ و شاب زده
فکنده طره مشکین فروتر از سر دوش
لبش کرشمه فروش و نگه شراب زده
به جلوه آتش دلها چو شعله در شب تار
ز حلقه حلقهٔ آن زلف پیچ و تاب زده
گشود لب به سخن با من دل افتاده
نگه گشاده کمین، ابروان عتاب زده
من از شکیب، تهی کیسه وضع و او می گفت
که ای وصال طلب، عاشق شتاب زده
نمی توان ز بتان عاشقانه کام گرفت
به خون دیده و دل جوش اضطراب زده
ازبن مکالمه طومار شکوه پیچیدم
قلم به حرف ستم های بی حساب زده
میان شکر و شکایت به خود فرو رفتم
نهفته دست نهادم به دل، حجاب زده
ز دیده و دل پر خون برون مباد حزین
خیال او که شبیخون به خیل خواب زده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
رگ در تنم ز شورش سودا گسیخته
پیوند من ز جان شکیبا گسیخته
یارای عقل نیست عنان داریم دگر
زنجیر من بهار به صحرا گسیخته
الفت کم و غرور فراوان و عهد سست
سررشتهٔ امید ز صد جا گسیخته
اشک روان به بوم و برم تا چها کند
سیلی چنین عنان مدارا گسیخته
تا چند ساز ناله به کوه و کمر کنم
از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته
طالع نگر گه با همه صدق و صفای دل
الفت میانهٔ من و مینا گسیخته
در خاکمال عرصهٔ دنیا، دلم حزین
ماند به قطره ای که ز دریا گسیخته
پیوند من ز جان شکیبا گسیخته
یارای عقل نیست عنان داریم دگر
زنجیر من بهار به صحرا گسیخته
الفت کم و غرور فراوان و عهد سست
سررشتهٔ امید ز صد جا گسیخته
اشک روان به بوم و برم تا چها کند
سیلی چنین عنان مدارا گسیخته
تا چند ساز ناله به کوه و کمر کنم
از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته
طالع نگر گه با همه صدق و صفای دل
الفت میانهٔ من و مینا گسیخته
در خاکمال عرصهٔ دنیا، دلم حزین
ماند به قطره ای که ز دریا گسیخته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
به جلوه های رسا سرفراز می آیی
مگر ز غارت عمر دراز می آیی
ز خون مهر و وفا تیغ ناز غمّاز است
که از کمینگه خیل نیاز می آیی
به عجز شمع تجلی به خاک می غلتد
تو چون به این رخ طاقت گداز می آیی
گهر به خلوت خاص صدف نمی آید
چنین که در دل اهل نیاز می آیی
چو بوی گل همه ساز رهم، قدم بردار
اگر به پرسشم ای چاره ساز می آیی
شراب شوق ز خود برده صد بیابانم
تو تا به خلوتم ای مست ناز می آیی
کمند گردن عمر گذشته جلوهٔ توست
به شیوه های خوش ای دلنواز می آیی
گهی به صورت معنی گهی به پرده لفظ
نهان به گوش دل اهل راز می آیی
حزین از آن بت هر جایی آرزو داری
چنین که می روی از خویش و باز می آیی
مگر ز غارت عمر دراز می آیی
ز خون مهر و وفا تیغ ناز غمّاز است
که از کمینگه خیل نیاز می آیی
به عجز شمع تجلی به خاک می غلتد
تو چون به این رخ طاقت گداز می آیی
گهر به خلوت خاص صدف نمی آید
چنین که در دل اهل نیاز می آیی
چو بوی گل همه ساز رهم، قدم بردار
اگر به پرسشم ای چاره ساز می آیی
شراب شوق ز خود برده صد بیابانم
تو تا به خلوتم ای مست ناز می آیی
کمند گردن عمر گذشته جلوهٔ توست
به شیوه های خوش ای دلنواز می آیی
گهی به صورت معنی گهی به پرده لفظ
نهان به گوش دل اهل راز می آیی
حزین از آن بت هر جایی آرزو داری
چنین که می روی از خویش و باز می آیی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
سر چه باشد که تو در راه وفا نگذاری
همه جا ریزه ی دل ریخته پا نگذاری
می کند جلوه بی بود حباب آگاهت
تا درین آب وهوا طرح بنا نگذاری
چون کمان شد قدت، از تیر سبکروتر باش
قامت خم شده بر دوش عصا نگذاری
دیده ات خواب فراغت نتواند دیدن
تا سر خویش به بالین رضا نگذاری
می دهد آمدنت مژدهٔ از خود رفتن
آنقدر باش که ما را تو به ما نگذاری
غم عشق آنچه بد از سینهٔ ما بیرون کرد
تهمت دل به من بی سر و پا نگذاری
نشود محرم خاک قدم پیر مغان
سر،که بر خشت در میکده ها نگذاری
طاقت سینهٔ گرم تو نداریم حزین
دعوی خویش به دیوان جزا نگذاری
همه جا ریزه ی دل ریخته پا نگذاری
می کند جلوه بی بود حباب آگاهت
تا درین آب وهوا طرح بنا نگذاری
چون کمان شد قدت، از تیر سبکروتر باش
قامت خم شده بر دوش عصا نگذاری
دیده ات خواب فراغت نتواند دیدن
تا سر خویش به بالین رضا نگذاری
می دهد آمدنت مژدهٔ از خود رفتن
آنقدر باش که ما را تو به ما نگذاری
غم عشق آنچه بد از سینهٔ ما بیرون کرد
تهمت دل به من بی سر و پا نگذاری
نشود محرم خاک قدم پیر مغان
سر،که بر خشت در میکده ها نگذاری
طاقت سینهٔ گرم تو نداریم حزین
دعوی خویش به دیوان جزا نگذاری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
ای آنکه غم هجرکشیدن نتوانی
ترسم که رخش بینی و دیدن نتوانی
سخت است گرفتاری و آوارگی ای دل
وحشت نگذاری و رمیدن نتونی
بسمل شدی از هجر و به جایی نرسیدی
از ضعف چنانی که تپیدن نتوانی
در دام غم ای مرغ پر و بال شکسته
آرام نداری و پریدن نتوانی
بی پرده گرفتم ز درت یار در آمد
ای دیدهٔ حیرت زده دیدن نتوانی
محروم نیی گرچه حزین از می وصلش
لب بر لب جامی و چشیدن نتوانی
ترسم که رخش بینی و دیدن نتوانی
سخت است گرفتاری و آوارگی ای دل
وحشت نگذاری و رمیدن نتونی
بسمل شدی از هجر و به جایی نرسیدی
از ضعف چنانی که تپیدن نتوانی
در دام غم ای مرغ پر و بال شکسته
آرام نداری و پریدن نتوانی
بی پرده گرفتم ز درت یار در آمد
ای دیدهٔ حیرت زده دیدن نتوانی
محروم نیی گرچه حزین از می وصلش
لب بر لب جامی و چشیدن نتوانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
گاهی به نگاهی دل ما شاد نکردی
حیف از تو که ویرانه ای آباد نکردی
صد بار ز گلزار خزان رفت و گل آمد
وین مرغ اسیر از قفس آزاد نکردی
ای خسرو شیرین دهنان این نه وفا بود
یک ره گذری جانب فرهاد نکردی
بر خویش مبال ای شجر وادی ایمن
یک جلوه چو آن حسن خداداد نکردی
کی بیهده دل در بغل خویش توان داشت
گر جلوه در این شیشه پریزاد نکردی؟
داغم که چرا خون مرا ریخت تغافل
مردم که چرا آن مژه جلّاد نکردی
از سیر چه فیض ار نبود راه خطرناک؟
ای شمع شبی رو به رَهِ باد نکردی
باید ز تو آموخت حزین رشک محبت
لبریز فغان بودی و فریاد نکردی
حیف از تو که ویرانه ای آباد نکردی
صد بار ز گلزار خزان رفت و گل آمد
وین مرغ اسیر از قفس آزاد نکردی
ای خسرو شیرین دهنان این نه وفا بود
یک ره گذری جانب فرهاد نکردی
بر خویش مبال ای شجر وادی ایمن
یک جلوه چو آن حسن خداداد نکردی
کی بیهده دل در بغل خویش توان داشت
گر جلوه در این شیشه پریزاد نکردی؟
داغم که چرا خون مرا ریخت تغافل
مردم که چرا آن مژه جلّاد نکردی
از سیر چه فیض ار نبود راه خطرناک؟
ای شمع شبی رو به رَهِ باد نکردی
باید ز تو آموخت حزین رشک محبت
لبریز فغان بودی و فریاد نکردی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
ای عهد شکن، با تو اگر کار نبودی
کار دل ما این همه دشوار نبودی
نگذاشتمی آینه ی روی تو از دست
گر باعث حیرانی دیدار نبودی
گر کفر نمی خواست ز ما پیر خرابات
بر گردن جان زلف تو زنّار نبودی
در خواب توانستی اگر روی تو دیدن
در هر دو جهان دیده ی بیدار نبودی
سرگشته نمی دید کسی خلوتیان را
گر یوسف ما بر سر بازار نبودی
مجنون مرا راه کجا بود به محمل؟
گر جلوهٔ او قافله سالار نبودی
گر غالیه سا خال و خط یار نمی گشت
سنبل به بغل، مشک به خروار نبودی
بردندی اگر از می دوشینه ی ما بوی
یک کس به در میکده هشیار نبودی
از تیه کجا بود ره وادی طورم؟
گر نور رخش شمع شب تار نبودی
می سوخت قفس را اثر نالهٔ بلبل
گر پیک صبا قاصد گلزار نبودی
می داد اگر دل به حرم راه حزین را
فارغ ز جهان، ساکن خمّار نبودی
کار دل ما این همه دشوار نبودی
نگذاشتمی آینه ی روی تو از دست
گر باعث حیرانی دیدار نبودی
گر کفر نمی خواست ز ما پیر خرابات
بر گردن جان زلف تو زنّار نبودی
در خواب توانستی اگر روی تو دیدن
در هر دو جهان دیده ی بیدار نبودی
سرگشته نمی دید کسی خلوتیان را
گر یوسف ما بر سر بازار نبودی
مجنون مرا راه کجا بود به محمل؟
گر جلوهٔ او قافله سالار نبودی
گر غالیه سا خال و خط یار نمی گشت
سنبل به بغل، مشک به خروار نبودی
بردندی اگر از می دوشینه ی ما بوی
یک کس به در میکده هشیار نبودی
از تیه کجا بود ره وادی طورم؟
گر نور رخش شمع شب تار نبودی
می سوخت قفس را اثر نالهٔ بلبل
گر پیک صبا قاصد گلزار نبودی
می داد اگر دل به حرم راه حزین را
فارغ ز جهان، ساکن خمّار نبودی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
سیمین بدنا! شمع شبستان که بودی؟
من سوختم، آرایش ایوان که بودی؟
نگذاشته ای دین به خرابات نشینان
در صومعه، غارتگر ایمان که بودی؟
خار عجبی بود به چشم از ره خوابم
دوشینه گل جیب و گریبان که بودی؟
آشفته شد ای باد صبا از تو دماغم
در سلسلهٔ زلف پریشان که بودی؟
هر زخم تو لب می مکد از جوش حلاوت
ای دل هدف ناوک مژگان که بودی؟
شب با که نشستی، سر زلفت که به کف داشت؟
جانان من، آرام دل و جان که بودی؟
پیدا بود از لعل تو پیمانه کشیها
ای عهد شکن بر سر پیمان که بودی؟
بی لعل تو الماس بود روزی داغم
ای شور قیامت نمک خوان که بودی؟
آرام نگردید درین دشت نصیبت
ای سیل، خروشان کهِ جوشان که بودی؟
جان مست حزین می شود از طرز صفیرت
دستان زنِ خوش لهجهٔ بستان که بودی؟
من سوختم، آرایش ایوان که بودی؟
نگذاشته ای دین به خرابات نشینان
در صومعه، غارتگر ایمان که بودی؟
خار عجبی بود به چشم از ره خوابم
دوشینه گل جیب و گریبان که بودی؟
آشفته شد ای باد صبا از تو دماغم
در سلسلهٔ زلف پریشان که بودی؟
هر زخم تو لب می مکد از جوش حلاوت
ای دل هدف ناوک مژگان که بودی؟
شب با که نشستی، سر زلفت که به کف داشت؟
جانان من، آرام دل و جان که بودی؟
پیدا بود از لعل تو پیمانه کشیها
ای عهد شکن بر سر پیمان که بودی؟
بی لعل تو الماس بود روزی داغم
ای شور قیامت نمک خوان که بودی؟
آرام نگردید درین دشت نصیبت
ای سیل، خروشان کهِ جوشان که بودی؟
جان مست حزین می شود از طرز صفیرت
دستان زنِ خوش لهجهٔ بستان که بودی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
یک نفس نیست که خون در دل شیدا نکنی
آتش آه مرا بادیه پیما نکنی
می توانی به نگه پاسخ صد مسأله داد
که حوالت به لب لعل شکرخا نکنی
تا ز دل زمزمهٔ یاصنمی می آید
گوش بر نغمهٔ ناقوس کلیسا نکنی
جان فدای تو، نه از تنگی دل می نالم
غم این می کشدم زار که مأوا نکنی
می کند در سر کویت عجب آشوبی دل
سر تمکین تو گردم که تماشا نکنی
عاقل انگشت چرا در دهن مار کند؟
دست در حلقهٔ آن زلف چلیپا نکنی
گفته ای دست نگارین کنی از خون حزین
همه امّید دل این است، مبادا نکنی
آتش آه مرا بادیه پیما نکنی
می توانی به نگه پاسخ صد مسأله داد
که حوالت به لب لعل شکرخا نکنی
تا ز دل زمزمهٔ یاصنمی می آید
گوش بر نغمهٔ ناقوس کلیسا نکنی
جان فدای تو، نه از تنگی دل می نالم
غم این می کشدم زار که مأوا نکنی
می کند در سر کویت عجب آشوبی دل
سر تمکین تو گردم که تماشا نکنی
عاقل انگشت چرا در دهن مار کند؟
دست در حلقهٔ آن زلف چلیپا نکنی
گفته ای دست نگارین کنی از خون حزین
همه امّید دل این است، مبادا نکنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
بر هر زمین که جلوه کنی آسمان کنی
می زیبدت که ناز به کون و مکان کنی
این لطف جلوه ای که ز سرو تو دیده ام
بر خاک اگر گذر فکنی پرنیان کنی
هر جا گشایی از پی دل زلف پرشکن
مرغان سدره را همه بی آشیان کنی
مشکین شود غزال نگاهت به یک نظر
ای کاش جیب بخت مرا سرمه دان کنی
ای عندلیب با تو مرا حقّ صحبت است
خواهم که خاک تربت ما گل فشان کنی
دزدد به کام خویش زبان، شمع انجمن
هر جا که شرح قصّهٔ سوز نهان کنی
گردد طراز دامن دشت جنون حزین
خونابه ای که از رگ مژگان روان کنی
می زیبدت که ناز به کون و مکان کنی
این لطف جلوه ای که ز سرو تو دیده ام
بر خاک اگر گذر فکنی پرنیان کنی
هر جا گشایی از پی دل زلف پرشکن
مرغان سدره را همه بی آشیان کنی
مشکین شود غزال نگاهت به یک نظر
ای کاش جیب بخت مرا سرمه دان کنی
ای عندلیب با تو مرا حقّ صحبت است
خواهم که خاک تربت ما گل فشان کنی
دزدد به کام خویش زبان، شمع انجمن
هر جا که شرح قصّهٔ سوز نهان کنی
گردد طراز دامن دشت جنون حزین
خونابه ای که از رگ مژگان روان کنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
کشیدی تیغ و ساغر، گشتی آتش، گفتیم چونی
سرت گردم چه سانم؟ زندگی را تشنهٔ خونی
اگر خواهی بگو تا آستین از پیش بردارم
که در هر دیده دارم از فراقت رود جیحونی
به جیب قاصد اشکی، به صد حسرت روان کردم
به کویت نامهٔ لخت دلی، از شکوه مشحونی
مزار عاشقان را ماتم افروزی نمی باشد
مگر گیسو پریشان کرده باشد بید مجنونی
نه مستم محتسب بگذار از خود بی خبر باشم
که من غافل نگاهی دیده ام از چشم میگونی
به راهت هر قدم چشمی گرو، گوشی رهین دارم
اگر بانگ درایی نیست ظالم، گرد هامونی
نه کار چشم پرکار است، از هر شیوه می آید
نمی خواهد شکار وحشی دل، سحر و افسونی
بیا ساقی چو خشت خم برافکن سقف مینا را
که دل می ریزد از خاکستر خود طرح گردونی
بلای دل نه قامت، جلوهٔ ناز است عاشق را
تذروی می سرود این نغمه را با سرو موزونی
به کام دل به امّید جفا چشم وفا دارم
ازآن برگشته مژگان ای دریغا بخت وارونی
کجا گردد نهنگ بحر پیما قطره میدانش
دل دیونه ام را، سینه باید برّ مجنونی
خط سبزی ست دارد لعل جانان زیر لب پنهان
ندارد بی سخن، رنگین تر از وی حسن، مضمونی
دل میخانه گرد من حزین از قهوه نگشاید
چه کیفیّت دهد دریاکشان را حب افیونی؟
سرت گردم چه سانم؟ زندگی را تشنهٔ خونی
اگر خواهی بگو تا آستین از پیش بردارم
که در هر دیده دارم از فراقت رود جیحونی
به جیب قاصد اشکی، به صد حسرت روان کردم
به کویت نامهٔ لخت دلی، از شکوه مشحونی
مزار عاشقان را ماتم افروزی نمی باشد
مگر گیسو پریشان کرده باشد بید مجنونی
نه مستم محتسب بگذار از خود بی خبر باشم
که من غافل نگاهی دیده ام از چشم میگونی
به راهت هر قدم چشمی گرو، گوشی رهین دارم
اگر بانگ درایی نیست ظالم، گرد هامونی
نه کار چشم پرکار است، از هر شیوه می آید
نمی خواهد شکار وحشی دل، سحر و افسونی
بیا ساقی چو خشت خم برافکن سقف مینا را
که دل می ریزد از خاکستر خود طرح گردونی
بلای دل نه قامت، جلوهٔ ناز است عاشق را
تذروی می سرود این نغمه را با سرو موزونی
به کام دل به امّید جفا چشم وفا دارم
ازآن برگشته مژگان ای دریغا بخت وارونی
کجا گردد نهنگ بحر پیما قطره میدانش
دل دیونه ام را، سینه باید برّ مجنونی
خط سبزی ست دارد لعل جانان زیر لب پنهان
ندارد بی سخن، رنگین تر از وی حسن، مضمونی
دل میخانه گرد من حزین از قهوه نگشاید
چه کیفیّت دهد دریاکشان را حب افیونی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
سرت گردم، نمی پرسی تو هم دیوانه ای داری؟
نه آخر ای چراغ چشم من، پروانه ای داری؟
نشد از یک نهانی دیدنی، برداری از خاکم
چه بی پروا نگاه آشنا بیگانه ای داری
نمک در ساغر حسنت، نریزد شور محشر هم
که از خون شهیدان، هر طرف میخانهای داری
نیم غمگین در میخانه را گر محتسب گِل زد
که در گردش ز چشم مست خود میخانه ای داری
تو شمع بزم اغیاری و دل می سوزد از حسرت
نه آخر ای خرابت من، تو هم پروانه ای داری؟
اگر درکشور جانها، وگر درکعبه دلها
به هر جا هستی ای زیبا صنم، بتخانه ای داری
بنازم ای خدنگ ناز، زور دست و بازو را
عجب در خاک و خون غلتاندن مردانه ای داری
سپندآسا به رقص آورده ای ذرات عالم را
بنازم عشق، هی، خوش گرمی افسانه ای داری
حزین دست کدامین بی مروّت داده ا ی دل را؟
که آه دردناک و نالهٔ مستانه ای داری
نه آخر ای چراغ چشم من، پروانه ای داری؟
نشد از یک نهانی دیدنی، برداری از خاکم
چه بی پروا نگاه آشنا بیگانه ای داری
نمک در ساغر حسنت، نریزد شور محشر هم
که از خون شهیدان، هر طرف میخانهای داری
نیم غمگین در میخانه را گر محتسب گِل زد
که در گردش ز چشم مست خود میخانه ای داری
تو شمع بزم اغیاری و دل می سوزد از حسرت
نه آخر ای خرابت من، تو هم پروانه ای داری؟
اگر درکشور جانها، وگر درکعبه دلها
به هر جا هستی ای زیبا صنم، بتخانه ای داری
بنازم ای خدنگ ناز، زور دست و بازو را
عجب در خاک و خون غلتاندن مردانه ای داری
سپندآسا به رقص آورده ای ذرات عالم را
بنازم عشق، هی، خوش گرمی افسانه ای داری
حزین دست کدامین بی مروّت داده ا ی دل را؟
که آه دردناک و نالهٔ مستانه ای داری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
ای روی تو را موج عرق آینه سازی
آیینه ز عکس تو پریخانهٔ نازی
در چنگل مژگان تو گردون قویدست
گنجشک ضعیفی ست به سر پنجه بازی
ای گلشن نظاره، ز رخ پرده برانداز
تا شبنم این باغ کنم اشک نیازی
چون باد مرو سرسری از سیر گلستان
در هر گره غنچه ببین، گلشن رازی
پروانه، بیا گرم و ز من طرز بیاموز
آتش زده در خانهٔ من، شمع طرازی
ای زاهد افسرده، تو را زنده نگویم
بی درد چه حال است؟ نه سوزی، نه گدازی
خاموش حزین از غم ایّام خزانم
دل نغمه سراید، به چه برگی؟ به چه سازی؟
آیینه ز عکس تو پریخانهٔ نازی
در چنگل مژگان تو گردون قویدست
گنجشک ضعیفی ست به سر پنجه بازی
ای گلشن نظاره، ز رخ پرده برانداز
تا شبنم این باغ کنم اشک نیازی
چون باد مرو سرسری از سیر گلستان
در هر گره غنچه ببین، گلشن رازی
پروانه، بیا گرم و ز من طرز بیاموز
آتش زده در خانهٔ من، شمع طرازی
ای زاهد افسرده، تو را زنده نگویم
بی درد چه حال است؟ نه سوزی، نه گدازی
خاموش حزین از غم ایّام خزانم
دل نغمه سراید، به چه برگی؟ به چه سازی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
افشاند نسیم سحری زلف نگاری
می خواست دماغ دل ما، بوی بهاری
تا بخت نصیب نظر پاک که سازد
برداشت صبا از سر کوی تو غباری
بی فایده رفت، آن همه اشکی که فشاندم
سیراب نکردم گل باغی، سر خاری
در مملکت طالع ما، صبح نخندد
ماییم و سواد سر زلف و شب تاری
بیم است که بی پرده کنم فاش غمت را
هجران تو نگذاشت به دل صبر و قراری
یار از نظر انداخت، دل زار حزین را
ای نالهٔ بی درد، نیامد ز تو کاری
می خواست دماغ دل ما، بوی بهاری
تا بخت نصیب نظر پاک که سازد
برداشت صبا از سر کوی تو غباری
بی فایده رفت، آن همه اشکی که فشاندم
سیراب نکردم گل باغی، سر خاری
در مملکت طالع ما، صبح نخندد
ماییم و سواد سر زلف و شب تاری
بیم است که بی پرده کنم فاش غمت را
هجران تو نگذاشت به دل صبر و قراری
یار از نظر انداخت، دل زار حزین را
ای نالهٔ بی درد، نیامد ز تو کاری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ای سوختهٔ عشق چرا کم ز سپندی؟
از خویش برون آی به یاهوی بلندی
بر خویش نبالیم به درویشی و شاهی
بر دوش نداریم پلاسی و پرندی
با سوخته جانان چه کند آتش دوزخ
من ساخته ام با تب هجران تو چندی
مردی بود از نفس خطرناک گذشتن
زبن خندق آتش، بجهانیم سمندی
گفتی که حزین در غم ما، حال دلت چیست؟
آتش به دل سوخته ام باز فکندی
از خویش برون آی به یاهوی بلندی
بر خویش نبالیم به درویشی و شاهی
بر دوش نداریم پلاسی و پرندی
با سوخته جانان چه کند آتش دوزخ
من ساخته ام با تب هجران تو چندی
مردی بود از نفس خطرناک گذشتن
زبن خندق آتش، بجهانیم سمندی
گفتی که حزین در غم ما، حال دلت چیست؟
آتش به دل سوخته ام باز فکندی