عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
ای دوست به هر منزل، همخانه تو را یابم
در کشور جان و دل، جانانه تو را یابم
در دیدهٔ بیداران، در جلوه تو را بینم
در حلقه هشیاران، مستانه تو را یابم
خود باده و خود جامی، خود رند می آشامی
میخانه تو را دانم، پیمانه تو را یابم
چندان که زنم غوطه چون موج به هر دریا
در سینه هر قطره دردانه تو را یابم
در دیر و حرم جز تو دیّار نمی باشد
در کعبه تو را بینم، در خانه تو را یابم
در چشم حزین دایم، بی پرده تو پیدایی
ای چشم و چراغ دل پروانه تو را یابم
در کشور جان و دل، جانانه تو را یابم
در دیدهٔ بیداران، در جلوه تو را بینم
در حلقه هشیاران، مستانه تو را یابم
خود باده و خود جامی، خود رند می آشامی
میخانه تو را دانم، پیمانه تو را یابم
چندان که زنم غوطه چون موج به هر دریا
در سینه هر قطره دردانه تو را یابم
در دیر و حرم جز تو دیّار نمی باشد
در کعبه تو را بینم، در خانه تو را یابم
در چشم حزین دایم، بی پرده تو پیدایی
ای چشم و چراغ دل پروانه تو را یابم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
موسی صفت به داغ ظهور تو سوختیم
نزدیکی و ز آتش دور تو سوختیم
برخاست از میان تو و من حجاب تن
این خرقه را به نذر حضور تو سوختیم
وقت است اگر به جلوه شبم را سحر کنی
عمری، چراغ دیده، به طور تو سوختیم
ای روزگار، عیش و غمت را اثر یکیست
چون شمع، تن به ماتم و سور تو سوختیم
آبی بر آتش دل سوزان نمی زنی
ای ساقی بلا، ز غرور تو سوختیم
با خاکسار خود همه نازی و سرکشی
ای شعله خو، ز طبع غیور تو سوختیم
از من بگو به آن صنم سرگران حزین
خورشید من، ز آتش دور تو سوختیم
نزدیکی و ز آتش دور تو سوختیم
برخاست از میان تو و من حجاب تن
این خرقه را به نذر حضور تو سوختیم
وقت است اگر به جلوه شبم را سحر کنی
عمری، چراغ دیده، به طور تو سوختیم
ای روزگار، عیش و غمت را اثر یکیست
چون شمع، تن به ماتم و سور تو سوختیم
آبی بر آتش دل سوزان نمی زنی
ای ساقی بلا، ز غرور تو سوختیم
با خاکسار خود همه نازی و سرکشی
ای شعله خو، ز طبع غیور تو سوختیم
از من بگو به آن صنم سرگران حزین
خورشید من، ز آتش دور تو سوختیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
بود تا چند در دل حسرت آن خوش بر و دوشم
هلال آسا کشد خمیازهٔ خورشید آغوشم؟
به باد دامنی از خاک بردارد شهیدان را
قیامت جلوه افتاده ست آن سرو قبا پوشم
سراسر می رود مژگان شوخش در رگ دلها
خراب هوشمندی های آن چشم قدح نوشم
شب افسانهٔ زلفش، ندارد گرچه کوتاهی
به خواب بیخودی نگذارد آن صبح بناگوشم
کند جام نگاهش باده در جام هوسناکان
سیه مست تغافلهای آن عاشق فراموشم
حزین ، از درد و صاف کفر و دین از من چه می پرسی؟
درین میخانه، خون مشربم، با جمله می جوشم
هلال آسا کشد خمیازهٔ خورشید آغوشم؟
به باد دامنی از خاک بردارد شهیدان را
قیامت جلوه افتاده ست آن سرو قبا پوشم
سراسر می رود مژگان شوخش در رگ دلها
خراب هوشمندی های آن چشم قدح نوشم
شب افسانهٔ زلفش، ندارد گرچه کوتاهی
به خواب بیخودی نگذارد آن صبح بناگوشم
کند جام نگاهش باده در جام هوسناکان
سیه مست تغافلهای آن عاشق فراموشم
حزین ، از درد و صاف کفر و دین از من چه می پرسی؟
درین میخانه، خون مشربم، با جمله می جوشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
سر تا قدم از خون جگر، غیرت باغم
گلرنگ تر از لاله بود پنبهٔ داغم
در میکدهٔ درد، چو من نیست حریفی
جوشد ز لب خویش چو تبخاله ایاغم
دارم دلی آزرده تر از خاطر مجنون
آشفته تر از طرهٔ لیلی ست دماغم
تا شور جنون داشت دلم، درد یکی بود
از عشق، پرآشوبتر افتاد فراغم
سرگشتگیم برد ز ره راهنما را
صد خضر درین بادیه گم شد به سراغم
منقار بریدند ز مرغان چمن سیر
خاطر چه گشاید ز نوا سنجی زاغم
افزود حزین آتشم افسانهٔ ناصح
چون لاله ازین باد برافروخت چراغم
گلرنگ تر از لاله بود پنبهٔ داغم
در میکدهٔ درد، چو من نیست حریفی
جوشد ز لب خویش چو تبخاله ایاغم
دارم دلی آزرده تر از خاطر مجنون
آشفته تر از طرهٔ لیلی ست دماغم
تا شور جنون داشت دلم، درد یکی بود
از عشق، پرآشوبتر افتاد فراغم
سرگشتگیم برد ز ره راهنما را
صد خضر درین بادیه گم شد به سراغم
منقار بریدند ز مرغان چمن سیر
خاطر چه گشاید ز نوا سنجی زاغم
افزود حزین آتشم افسانهٔ ناصح
چون لاله ازین باد برافروخت چراغم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
ترسم که پریشان شود از ناله غبارم
در کوی تو خاموشی از آن است شعارم
این مژده ز من بال فشانان چمن را
کنج قفس امسال گذشته ست بهارم
نارس نگهی دیدم و آشفته ترم ساخت
ساقی می کم داد و فزون گشت خمارم
پیداست که خواهی به سر تربتم آمد
چون دل نتپد بی سببی سنگ مزارم
ای صبح بیا هم نفسم باش زمانی
شاید به صفا با تو دمی چند برآرم
محویم حزین از دل چون آینه خویش
افتاده به دیدار پرستی سر و کارم
در کوی تو خاموشی از آن است شعارم
این مژده ز من بال فشانان چمن را
کنج قفس امسال گذشته ست بهارم
نارس نگهی دیدم و آشفته ترم ساخت
ساقی می کم داد و فزون گشت خمارم
پیداست که خواهی به سر تربتم آمد
چون دل نتپد بی سببی سنگ مزارم
ای صبح بیا هم نفسم باش زمانی
شاید به صفا با تو دمی چند برآرم
محویم حزین از دل چون آینه خویش
افتاده به دیدار پرستی سر و کارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
معنی کناره گیرد اگر از میان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
طعنه هرگز به دل آزاری خاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
پریشان خاطرم از همنشینان عزلتی دارم
خموشی صحبت خاصی ست، با خود خلوتی دارم
نمی آرد دل آزرده تاب نکهت زلفش
دماغ آشفته ام، از بوی سنبل وحشتی دارم
سر خجلت به پیش افکنده ام از کرده های خود
به بیکاری سر آرم عمر را تا فرصتی دارم
نه جان را وصل دلخواهی، نه دل را قوت آهی
من حسرت نصیب از زندگانی تهمتی دارم
نباشد بهتر از می در کف دریادلان چیزی
به زاهد جام خود را چون نبخشم؟ همّتی دارم
به تن دارم تب گرمی، به لب دارم دم سردی
مرا بیماری عشق است، بر جان منّتی دارم
نمی یابم سراغ لیلی رم خورده خود را
به یاد وحشتش، با چشم آهو الفتی دارم
کسی هرگز نبیند راه از خود رفتن ما را
حزین ، از حلقه مجلس، کمند وحدتی دارم
خموشی صحبت خاصی ست، با خود خلوتی دارم
نمی آرد دل آزرده تاب نکهت زلفش
دماغ آشفته ام، از بوی سنبل وحشتی دارم
سر خجلت به پیش افکنده ام از کرده های خود
به بیکاری سر آرم عمر را تا فرصتی دارم
نه جان را وصل دلخواهی، نه دل را قوت آهی
من حسرت نصیب از زندگانی تهمتی دارم
نباشد بهتر از می در کف دریادلان چیزی
به زاهد جام خود را چون نبخشم؟ همّتی دارم
به تن دارم تب گرمی، به لب دارم دم سردی
مرا بیماری عشق است، بر جان منّتی دارم
نمی یابم سراغ لیلی رم خورده خود را
به یاد وحشتش، با چشم آهو الفتی دارم
کسی هرگز نبیند راه از خود رفتن ما را
حزین ، از حلقه مجلس، کمند وحدتی دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
ز بس راز تو را پنهان ازین نامحرمان دارم
به جای مغز، مکتوب تو را در استخوان دارم
ره شوقم ندارد تا به منزل مانع دیگر
همین پست و بلندی اززمین وآسمان دارم
ز من چون لاله چاک سینه پوشیدن نمی آید
نمی گویی که داغ عشق را تا کی نهان دارم؟
نشوید غیر خون از خاطرم مشق شهادت را
بود عمری که با خود حرف تیغی در میان دارم
چراغ آگهی از چشم عبرت بین شود روشن
دل بیداری از تعبیر خواب غافلان دارم
ز پاس خود غبار خاطرم، آسوده دل دارد
من آن آیینه ام کز رنگ خود آیینه دان دارم
مگر دل را فرستم ورنه از قاصد نمی آید
شکایتهای هجرانی کزان نامهربان دارم
نیم بلبل که در دل خارخار منزلم باشد
نهال شعله ام کی بار خاطر آشیان دارم؟
به هر در سجده ای دارد سرم از جوش مستی ها
ز طوف کعبه می آیم، ره دیر مغان دارم
کجاگیرم سراغ یوسف گم کردهء خود را
دل بی طاقتی همچون جرس در کاروان دارم
حزین مقصودم از سودای جان، جانان بود دانی
نه سودی آرزو دارم، نه پروای زیان دارم
به جای مغز، مکتوب تو را در استخوان دارم
ره شوقم ندارد تا به منزل مانع دیگر
همین پست و بلندی اززمین وآسمان دارم
ز من چون لاله چاک سینه پوشیدن نمی آید
نمی گویی که داغ عشق را تا کی نهان دارم؟
نشوید غیر خون از خاطرم مشق شهادت را
بود عمری که با خود حرف تیغی در میان دارم
چراغ آگهی از چشم عبرت بین شود روشن
دل بیداری از تعبیر خواب غافلان دارم
ز پاس خود غبار خاطرم، آسوده دل دارد
من آن آیینه ام کز رنگ خود آیینه دان دارم
مگر دل را فرستم ورنه از قاصد نمی آید
شکایتهای هجرانی کزان نامهربان دارم
نیم بلبل که در دل خارخار منزلم باشد
نهال شعله ام کی بار خاطر آشیان دارم؟
به هر در سجده ای دارد سرم از جوش مستی ها
ز طوف کعبه می آیم، ره دیر مغان دارم
کجاگیرم سراغ یوسف گم کردهء خود را
دل بی طاقتی همچون جرس در کاروان دارم
حزین مقصودم از سودای جان، جانان بود دانی
نه سودی آرزو دارم، نه پروای زیان دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
از خاک آستانت تا دیده دور دارم
جان بی قرار دارم، دل بی حضور دارم
افسانهٔ لب توست، رازی که می سرایم
پیغامی از زبانت، چون نخل طور دارم
تو مهر دل فروزی، من ماه جان گدازم
تا در مقابلی تو، در دیده نور دارم
چل سال شدکه پایم در خارزار گیتی ست
در دل غبار کلفت، زین راه دور دارم
افشاند ساقی عشق، ته جرعه ای به خاکم
دل غرق شوق دارم، سر، مست شور دارم
رفتی و در تب و تاب، انداختی حزین را
بازآ که در فراقت، دل ناصبور دارم
جان بی قرار دارم، دل بی حضور دارم
افسانهٔ لب توست، رازی که می سرایم
پیغامی از زبانت، چون نخل طور دارم
تو مهر دل فروزی، من ماه جان گدازم
تا در مقابلی تو، در دیده نور دارم
چل سال شدکه پایم در خارزار گیتی ست
در دل غبار کلفت، زین راه دور دارم
افشاند ساقی عشق، ته جرعه ای به خاکم
دل غرق شوق دارم، سر، مست شور دارم
رفتی و در تب و تاب، انداختی حزین را
بازآ که در فراقت، دل ناصبور دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
من صبر ز مژگان سیه تاب ندارم
لب تشنهٔ تیغم، به گلو آب ندارم
در، خانهٔ غارت زده را باز گذارند
تا روی تو رفت از نظرم خواب ندارم
آسوده ام ازکعبه و آزاده ام از دیر
جز قبلهٔ ابروی تو محراب ندارم
جایی که نگاه تو بود حاجت می نیست
پروای چراغ شب مهتاب ندارم
عشق آمد و من همسفر خانه به دوشان
ویران کده ای در خور سیلاب ندارم
گر رفت گل اشک، دل خون شده دریاست
این نیست که خار مژه شاداب ندارم
خشک است دماغ من و ذوق چمنم نیست
مخمورم و پروای می ناب ندارم
آرام حزین از دل من شور لبت برد
چشم نمک انباشته ام، خواب ندارم
لب تشنهٔ تیغم، به گلو آب ندارم
در، خانهٔ غارت زده را باز گذارند
تا روی تو رفت از نظرم خواب ندارم
آسوده ام ازکعبه و آزاده ام از دیر
جز قبلهٔ ابروی تو محراب ندارم
جایی که نگاه تو بود حاجت می نیست
پروای چراغ شب مهتاب ندارم
عشق آمد و من همسفر خانه به دوشان
ویران کده ای در خور سیلاب ندارم
گر رفت گل اشک، دل خون شده دریاست
این نیست که خار مژه شاداب ندارم
خشک است دماغ من و ذوق چمنم نیست
مخمورم و پروای می ناب ندارم
آرام حزین از دل من شور لبت برد
چشم نمک انباشته ام، خواب ندارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
خوش آنکه خرقهٔ ناموس و ننگ پاره کنم
به جان غلامی رند شراب خواره کنم
حصاریم غم دنیا و آخرت دارد
ازین میانه به مستی مگر کناره کنم
ز شیشه غیرت خورشید و ماه را ساقی
به جرعه ریز که خون در دل ستاره کنم
چه خوش بود که نشینی و گل برافشانی
پیاله نوشم و روی تورا نظاره کنم
گرفتم آنکه بود روز عدل و دادرسی
چگونه داغ جفای تو را شماره کنم؟
به حشر وعدهٔ دیدار اگر نصیب شود
رخ تو بینم و زنّار کفر پاره کنم
ز عشق من به عتابی، بنازم انصافت
به دست توست گریبان دل، چه چاره کنم؟
گذر به میکده ام گر فتد ز خود گذرم
به رغم مدعیان مستیی گذاره کنم
به چارهٔ دل سخت تو عاجزم ورنه
ز ناله رخنه به بنیاد سنگ خاره کنم
در انتظار وصال تو ساعتی صد بار
به مصحف دل سی پاره استخاره کنم
حزین اگر طلبد قبله دعا زاهد
به طاق ابروی خوبان شهر اشاره کنم
به جان غلامی رند شراب خواره کنم
حصاریم غم دنیا و آخرت دارد
ازین میانه به مستی مگر کناره کنم
ز شیشه غیرت خورشید و ماه را ساقی
به جرعه ریز که خون در دل ستاره کنم
چه خوش بود که نشینی و گل برافشانی
پیاله نوشم و روی تورا نظاره کنم
گرفتم آنکه بود روز عدل و دادرسی
چگونه داغ جفای تو را شماره کنم؟
به حشر وعدهٔ دیدار اگر نصیب شود
رخ تو بینم و زنّار کفر پاره کنم
ز عشق من به عتابی، بنازم انصافت
به دست توست گریبان دل، چه چاره کنم؟
گذر به میکده ام گر فتد ز خود گذرم
به رغم مدعیان مستیی گذاره کنم
به چارهٔ دل سخت تو عاجزم ورنه
ز ناله رخنه به بنیاد سنگ خاره کنم
در انتظار وصال تو ساعتی صد بار
به مصحف دل سی پاره استخاره کنم
حزین اگر طلبد قبله دعا زاهد
به طاق ابروی خوبان شهر اشاره کنم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
دل را به نهانخانهٔ دیدار فرستیم
این نامهٔ سربسته به دلدار فرستیم
یک سجدهٔ مستانهٔ که سر جوش نیاز است
از دور به آن سایهٔ دیوار فرستیم
مشکل که سر از نافه دگر مشک برآرد
گر تاری از آن طرّه به تاتار فرستیم
واپس نفرستیم، تهیدست صبا را
ما بوی تو را تحفه به گلزار فرستیم
ناموس چه ارزد که به رندی ندهیمش؟
این خرقهٔ پشمینه به خمّار فرستیم
از ذروهٔ تقدیس، به طور تن خاکی
ما موسی جان را پی دیدار فرستیم
یک مسأله از مشرب بی رنگی عشق است
از سبحه پیامی که به زنّار فرستیم
جان را چه بقا گر نشود واصل جانان؟
این قطره به آن قلزم زخّار فرستیم
در عشق تو داغ خوشی افتاده به دستم
این لاله به آرایش دستار فرستیم
صد خسته گرفته ست سر تیر نگاهت
ما هم به امیدی دل افگار فرستیم
تا غوطه زند تلخی جان در شکرستان
پیغامی از آن لعل شکربار فرستیم
گر یار سخندان طلبد شعر حزین را
این خوش غزل از کلک گهربار فرستیم
این نامهٔ سربسته به دلدار فرستیم
یک سجدهٔ مستانهٔ که سر جوش نیاز است
از دور به آن سایهٔ دیوار فرستیم
مشکل که سر از نافه دگر مشک برآرد
گر تاری از آن طرّه به تاتار فرستیم
واپس نفرستیم، تهیدست صبا را
ما بوی تو را تحفه به گلزار فرستیم
ناموس چه ارزد که به رندی ندهیمش؟
این خرقهٔ پشمینه به خمّار فرستیم
از ذروهٔ تقدیس، به طور تن خاکی
ما موسی جان را پی دیدار فرستیم
یک مسأله از مشرب بی رنگی عشق است
از سبحه پیامی که به زنّار فرستیم
جان را چه بقا گر نشود واصل جانان؟
این قطره به آن قلزم زخّار فرستیم
در عشق تو داغ خوشی افتاده به دستم
این لاله به آرایش دستار فرستیم
صد خسته گرفته ست سر تیر نگاهت
ما هم به امیدی دل افگار فرستیم
تا غوطه زند تلخی جان در شکرستان
پیغامی از آن لعل شکربار فرستیم
گر یار سخندان طلبد شعر حزین را
این خوش غزل از کلک گهربار فرستیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
رفتیم و به آن قامت رعنا نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
چو صنعان مشق سودا می رسانم
شراب عشق ترسا می رسانم
سراغی می دهم از حسن لیلی
که مجنون را به صحرا می رسانم
دربن ره دست دل را از غم عشق
به دامان تمنا می رسانم
منم نسّابهٔ دردانهٔ اشک
نژاد دل، به دریا می رسانم
چو شبنم قطرهٔ خود را ز پستی
به آن خورشید سیما می رسانم
برهمن زادهٔ حسن طلب را
به رهبان کلیسا می رسانم
نژاد کحل نورانی نسب را
به خاک آنکف پا می رسانم
نیفتدگر برون از پردهٔ دل
فغان تا عرش اعلا می رسانم
چو پیراهن، دماغ آشفتگان را
پیامی نکهت آسا می رسانم
شعار تقوی و آیین اسلام
به ناقوس و چلیپا می رسانم
حزین سر رشتهٔ این گفت وگو را
به انفاس مسیحا می رسانم
شراب عشق ترسا می رسانم
سراغی می دهم از حسن لیلی
که مجنون را به صحرا می رسانم
دربن ره دست دل را از غم عشق
به دامان تمنا می رسانم
منم نسّابهٔ دردانهٔ اشک
نژاد دل، به دریا می رسانم
چو شبنم قطرهٔ خود را ز پستی
به آن خورشید سیما می رسانم
برهمن زادهٔ حسن طلب را
به رهبان کلیسا می رسانم
نژاد کحل نورانی نسب را
به خاک آنکف پا می رسانم
نیفتدگر برون از پردهٔ دل
فغان تا عرش اعلا می رسانم
چو پیراهن، دماغ آشفتگان را
پیامی نکهت آسا می رسانم
شعار تقوی و آیین اسلام
به ناقوس و چلیپا می رسانم
حزین سر رشتهٔ این گفت وگو را
به انفاس مسیحا می رسانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
در هجر تو تا چند من زار بگریم
خونین جگر، از حسرت دیدار بگریم
چون شمع در آتش مژه ام خشک نگردد
فرض است که بر روز، شب تار بگریم
حکم غم عشق است که چون ابر بهاران
در آرزوی آن گل رخسار بگریم
تا چند پریشان به هوای سر زلفت
سودا زده، درکوچه و بازار بگریم؟
با لعل شکرخند درآ، از در یاری
مگذار به کام دل اغیار بگریم
شرط است که گر دست دهد دامن وصلت
لب بندم و در پیش تو بسیار بگریم
تیر از کمان به من اندازد
بگذارکه بر سبحه و زنار بگریم
خونین جگر، از حسرت دیدار بگریم
چون شمع در آتش مژه ام خشک نگردد
فرض است که بر روز، شب تار بگریم
حکم غم عشق است که چون ابر بهاران
در آرزوی آن گل رخسار بگریم
تا چند پریشان به هوای سر زلفت
سودا زده، درکوچه و بازار بگریم؟
با لعل شکرخند درآ، از در یاری
مگذار به کام دل اغیار بگریم
شرط است که گر دست دهد دامن وصلت
لب بندم و در پیش تو بسیار بگریم
تیر از کمان به من اندازد
بگذارکه بر سبحه و زنار بگریم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
به این بی طاقتی یارب به دنبال که می گریم؟
چنین رنگین به یاد چهره آل که می گریم؟
درین بستان سرا در سایه سرو سرافرازی
به حسرت از غم کوتاهی بال که می گریم؟
سراپا گشته ام یک چشم تر چون ابر و حیرانم
به این طوفان نمی دانم بر احوال که می گریم؟
ندیدم شمع را بیش از شبی هرگز فرو گرید
من آتش جگر یارب، به اقبال که می گریم؟
حزین آماده شبگیر چون شمع سحرگاهی
درین محفل به حسرتزار آمال که می گریم؟
چنین رنگین به یاد چهره آل که می گریم؟
درین بستان سرا در سایه سرو سرافرازی
به حسرت از غم کوتاهی بال که می گریم؟
سراپا گشته ام یک چشم تر چون ابر و حیرانم
به این طوفان نمی دانم بر احوال که می گریم؟
ندیدم شمع را بیش از شبی هرگز فرو گرید
من آتش جگر یارب، به اقبال که می گریم؟
حزین آماده شبگیر چون شمع سحرگاهی
درین محفل به حسرتزار آمال که می گریم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
نخواهد از شکنج دام هرگز کرد آزادم
تغافل پیشه صیادی که خوش دارد به فریادم
به کونین التفاتم نیست ز اندک التفات تو
فراموش از دو عالم کرده ام تا کرده ای یادم
به اندک شیوه ای دل را تسلی می توان کردن
ترحم گر نخواهی کرد، گوشی کن به فریادم
اگر یک دم تهی از گرد کلفت دامنم می شد
سبک روحی، نسیم وصل را تعلیم می دادم
اقامت در بساط زندگی دور است از غیرت
کند گر ناله امدادی، غباری در ره بادم
گشاید بال و پر هر قدر می، مینا شکن باشد
شگون دارد شکست شیشهٔ دل را پریزادم
تمنّای جهان از تلخ کامان می شود حاصل
ز جان خوبش، کام تیشه شیرین کرد، فرهادم
فراموشم نمی سازد حزین از ناوک نازی
اسیر دلنوازیهای آن بی رحم صیادم
تغافل پیشه صیادی که خوش دارد به فریادم
به کونین التفاتم نیست ز اندک التفات تو
فراموش از دو عالم کرده ام تا کرده ای یادم
به اندک شیوه ای دل را تسلی می توان کردن
ترحم گر نخواهی کرد، گوشی کن به فریادم
اگر یک دم تهی از گرد کلفت دامنم می شد
سبک روحی، نسیم وصل را تعلیم می دادم
اقامت در بساط زندگی دور است از غیرت
کند گر ناله امدادی، غباری در ره بادم
گشاید بال و پر هر قدر می، مینا شکن باشد
شگون دارد شکست شیشهٔ دل را پریزادم
تمنّای جهان از تلخ کامان می شود حاصل
ز جان خوبش، کام تیشه شیرین کرد، فرهادم
فراموشم نمی سازد حزین از ناوک نازی
اسیر دلنوازیهای آن بی رحم صیادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
کی راست به میزان وجود و عدم آیم؟
من بیشتر از هستم و از نیست کم آیم
درکعبه گر از پرده در آید صنم ما
بی رخصت بتخانه به طوف حرم آیم
در عشق چه سازم، که نصیحت ندهد سود
تاکی به نبرد دل ثابت قدم آیم؟
گر پرده گشاید شبی افسانهٔ زلفش
از کعبه سیه مست، به بیت الصّنم آیم
از عهدهٔ شکر تو زبان کی بدر آید؟
یک ره به غلط گر به زبان قلم آیم
آموختهٔ داغ توام بس که چو لاله
آتشکده بر دوش، به باغ ارم آیم
خواهی که بسنجی به جهان قدر حزین را
از جمله جهان بیشم و از خویش کم آیم
من بیشتر از هستم و از نیست کم آیم
درکعبه گر از پرده در آید صنم ما
بی رخصت بتخانه به طوف حرم آیم
در عشق چه سازم، که نصیحت ندهد سود
تاکی به نبرد دل ثابت قدم آیم؟
گر پرده گشاید شبی افسانهٔ زلفش
از کعبه سیه مست، به بیت الصّنم آیم
از عهدهٔ شکر تو زبان کی بدر آید؟
یک ره به غلط گر به زبان قلم آیم
آموختهٔ داغ توام بس که چو لاله
آتشکده بر دوش، به باغ ارم آیم
خواهی که بسنجی به جهان قدر حزین را
از جمله جهان بیشم و از خویش کم آیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دو جهان است درکنار خودم
خود خزان خود و بهار خودم
مایه ور تر، کنارم از دریاست
خجل از چشم اشکبار خودم
گاهگاهی دلم به خود سوزد
شمع آدینهٔ مزار خودم
بسمل افتاده ام ولیکن نیست
خبر از نازنین سوار خودم
نشئهٔ عمر، یک صبوحی بود
روزگاریست در خمار خودم
در اسیریست سرفرازی من
سخت در قید اعتبار خودم
صلح کل کرده ام به خلق جهان
مرد میدان کارزار خودم
نه به رندی خوشم نه با تقوا
همه درماندگی به کار خودم
رفتم از خویش، آمدی چون تو
چشم در راه انتظار خودم
مهره دل در آتش است سپند
گرم جانبازی قمار خودم
به ز صد نقش دلکش است حزین
رقم کلک مشکبار خودم
خود خزان خود و بهار خودم
مایه ور تر، کنارم از دریاست
خجل از چشم اشکبار خودم
گاهگاهی دلم به خود سوزد
شمع آدینهٔ مزار خودم
بسمل افتاده ام ولیکن نیست
خبر از نازنین سوار خودم
نشئهٔ عمر، یک صبوحی بود
روزگاریست در خمار خودم
در اسیریست سرفرازی من
سخت در قید اعتبار خودم
صلح کل کرده ام به خلق جهان
مرد میدان کارزار خودم
نه به رندی خوشم نه با تقوا
همه درماندگی به کار خودم
رفتم از خویش، آمدی چون تو
چشم در راه انتظار خودم
مهره دل در آتش است سپند
گرم جانبازی قمار خودم
به ز صد نقش دلکش است حزین
رقم کلک مشکبار خودم