عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
برقع طرف نگردد، با آتشین عذارش
چون شمع می توان دید، در پرده آشکارش
با صد جهان شکایت، زخم دلم دهان بست
یارب چه نکته سنجد، چشم کرشمه بارش؟
سامان طرفه ای داد، عشق تو چشم ما را
در کف عنان دریا، در آستین بهارش
شد از تپانچه نیلی رخسار یوسف ما
دیگر طمع چه باشد، ز اخوان روزگارش؟
گیرم که لب نبندم، پیش که می توان گفت
کآتش به سینه دارم، از لعل آبدارش؟
چشم گرسنه مستش، از خون نمی شود سیر
تیغ سیاه تا بست، مژگان سرمه دارش
عمریست بسمل ما در خاک و خون تپان است
باشدکه بر سر آید، آن نازنین سوارش
داغ تو را ز عزّت مانند لاله و گل
از دست هم ربایند دلهای بیقرارش
از سوز دل حزینت از بس گریست چون شمع
آتش به عالمی زد مژگان اشکبارش
چون شمع می توان دید، در پرده آشکارش
با صد جهان شکایت، زخم دلم دهان بست
یارب چه نکته سنجد، چشم کرشمه بارش؟
سامان طرفه ای داد، عشق تو چشم ما را
در کف عنان دریا، در آستین بهارش
شد از تپانچه نیلی رخسار یوسف ما
دیگر طمع چه باشد، ز اخوان روزگارش؟
گیرم که لب نبندم، پیش که می توان گفت
کآتش به سینه دارم، از لعل آبدارش؟
چشم گرسنه مستش، از خون نمی شود سیر
تیغ سیاه تا بست، مژگان سرمه دارش
عمریست بسمل ما در خاک و خون تپان است
باشدکه بر سر آید، آن نازنین سوارش
داغ تو را ز عزّت مانند لاله و گل
از دست هم ربایند دلهای بیقرارش
از سوز دل حزینت از بس گریست چون شمع
آتش به عالمی زد مژگان اشکبارش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
پشتم چو تیغ خم شد، از بار جوهر خویش
جز پیش خود نیارم، هرگز فرو سر خویش
گر داغ سینهٔ خود خورشید را نمایم
گردون دون ننازد دیگر به اختر خویش
دهر آرمیدگان را از جای برنیارد
آب گهر بنازد بر موج لنگر خوبش
برده ست بو دماغم، از نشئه های داغم
هر کس کشیده ساغر از کاسهٔ سر خویش
از آمد آمدِ حسن، پوشید خط رخش را
گاهی نهان شود شاه، درگرد لشکر خوبش
صیاد من مگر خود آید به آشیانم
صد بار آزمودم کوتاهی پر خوبش
سیلاب گریهٔ من، زان کو نمی کشد پا
کرده ست سرخ رویم، اشک دلاور خویش
هرجا که پاگذاری، بر پارهٔ دل آید
از ناز اگر نمایی، گلگشت کشور خویش
رحمی به حال زارش، گر باشدت رفوکن
زخم دل حزین را با زخم خنجر خویش
جز پیش خود نیارم، هرگز فرو سر خویش
گر داغ سینهٔ خود خورشید را نمایم
گردون دون ننازد دیگر به اختر خویش
دهر آرمیدگان را از جای برنیارد
آب گهر بنازد بر موج لنگر خوبش
برده ست بو دماغم، از نشئه های داغم
هر کس کشیده ساغر از کاسهٔ سر خویش
از آمد آمدِ حسن، پوشید خط رخش را
گاهی نهان شود شاه، درگرد لشکر خوبش
صیاد من مگر خود آید به آشیانم
صد بار آزمودم کوتاهی پر خوبش
سیلاب گریهٔ من، زان کو نمی کشد پا
کرده ست سرخ رویم، اشک دلاور خویش
هرجا که پاگذاری، بر پارهٔ دل آید
از ناز اگر نمایی، گلگشت کشور خویش
رحمی به حال زارش، گر باشدت رفوکن
زخم دل حزین را با زخم خنجر خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
دارم ز داغ دل چمنی در کنار خویش
در زیر بال می گذرانم بهار خویش
برق از زمین سوختهٔ ما چه می برد
چون نخل آه، فارغم از برگ و بار خویش
گر نیست در بغل شب بخت مرا سحر
صبح جهانم از نفس بی غبار خویش
با آنکه می مکم جگراز تشنگی چو شمع
ابر بهارم از مژهٔ اشکبار خویش
آزاده بار منّت احسان نمی کشد
می دزدم از نسیم صبا شاخسار خویش
پیرایهٔ بهار جنون است رنگ مست
بر سر زدم ز داغ،گل اعتبار خویش
جیبم حریف سوخته جانی نمی کشد
دارم نهفته، در دل خارا شرار خویش
از یار، نیم ناز نگاهی ندیده ام
شرمنده ام ز خاطر امّیدوار خویش
در برگ ریز دی سخنم تازه و تر است
چون خامه خرّمم زلب جوببار خویش
هرگز نیامد آیت نوری به روی کار
گردانده ام بسی ورق روزگار خویش
اشک روان و رنگ پرافشان بود حزین
بفرست نامه ای به فراموشکار خویش
در زیر بال می گذرانم بهار خویش
برق از زمین سوختهٔ ما چه می برد
چون نخل آه، فارغم از برگ و بار خویش
گر نیست در بغل شب بخت مرا سحر
صبح جهانم از نفس بی غبار خویش
با آنکه می مکم جگراز تشنگی چو شمع
ابر بهارم از مژهٔ اشکبار خویش
آزاده بار منّت احسان نمی کشد
می دزدم از نسیم صبا شاخسار خویش
پیرایهٔ بهار جنون است رنگ مست
بر سر زدم ز داغ،گل اعتبار خویش
جیبم حریف سوخته جانی نمی کشد
دارم نهفته، در دل خارا شرار خویش
از یار، نیم ناز نگاهی ندیده ام
شرمنده ام ز خاطر امّیدوار خویش
در برگ ریز دی سخنم تازه و تر است
چون خامه خرّمم زلب جوببار خویش
هرگز نیامد آیت نوری به روی کار
گردانده ام بسی ورق روزگار خویش
اشک روان و رنگ پرافشان بود حزین
بفرست نامه ای به فراموشکار خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
شادیم که شد جهان فراموش
جانان نشود ز جان فراموش
شیون نرود به وصلم از یاد
بلبل نکند فغان فراموش
در دور نگاه فتنه خیزت
آشوب کند جهان فراموش
ای دشمن جان که هرگزت نیست
ازکینهٔ دوستان فراموش
چون تیغ به عاشقان کشیدی
ما را مکن از میان فراموش
گر یاد کند شکنج زلفت
بلبل کند آشیان فراموش
گر نام حزین به خاطرت نیست
نامت نشد از زبان فراموش
جانان نشود ز جان فراموش
شیون نرود به وصلم از یاد
بلبل نکند فغان فراموش
در دور نگاه فتنه خیزت
آشوب کند جهان فراموش
ای دشمن جان که هرگزت نیست
ازکینهٔ دوستان فراموش
چون تیغ به عاشقان کشیدی
ما را مکن از میان فراموش
گر یاد کند شکنج زلفت
بلبل کند آشیان فراموش
گر نام حزین به خاطرت نیست
نامت نشد از زبان فراموش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
آمد شبی به خوابم، آن ماه پرنیان پوش
چون صبح پیرهن چاک، چون شمع طرّه بر دوش
از تاب باده چون گل، شبنم فشان ز عارض
و ز لعل ساده چون مل، سیلاب طاقت و هوش
گیسوی مشک فامش، پیوند با رگ جان
شمشاد خون خرامش، با شور حشر همدوش
طغرای خطّ سبزش، کان مصحفی ست ناطق
پیدا چو عکس طوطی زآیینهٔ بناگوش
افغان شب نشینان، افسانه سنج نازش
پیمانه ی صبوحی، از خون عاشقان نوش
از تاب جعد پر فن، دام بت و برهمن
خون وفا به گردن، زنّارکفر بر دوش
پروای دل نداری، خون شد ز بیقراری
دستی نمی گذاری بر سینه های پرجوش
گفتم فدای نامت، جان به لب رسیده
ای آهوی رمیده، غارتگر دل و هوش
خواهم ز یاری بخت، راهم فتد به کویت
تا وقت بازگشتن، دل را کنم فراموش
از تیر غمزهٔ او، بسمل جگر بر آذر
وز یاد جلوهٔ او بلبل چمن فراموش
گفتا حزین ندانی آیین جان فشانی
درکوی بی نشانی، بنشین و هرزه مخروش
چون صبح پیرهن چاک، چون شمع طرّه بر دوش
از تاب باده چون گل، شبنم فشان ز عارض
و ز لعل ساده چون مل، سیلاب طاقت و هوش
گیسوی مشک فامش، پیوند با رگ جان
شمشاد خون خرامش، با شور حشر همدوش
طغرای خطّ سبزش، کان مصحفی ست ناطق
پیدا چو عکس طوطی زآیینهٔ بناگوش
افغان شب نشینان، افسانه سنج نازش
پیمانه ی صبوحی، از خون عاشقان نوش
از تاب جعد پر فن، دام بت و برهمن
خون وفا به گردن، زنّارکفر بر دوش
پروای دل نداری، خون شد ز بیقراری
دستی نمی گذاری بر سینه های پرجوش
گفتم فدای نامت، جان به لب رسیده
ای آهوی رمیده، غارتگر دل و هوش
خواهم ز یاری بخت، راهم فتد به کویت
تا وقت بازگشتن، دل را کنم فراموش
از تیر غمزهٔ او، بسمل جگر بر آذر
وز یاد جلوهٔ او بلبل چمن فراموش
گفتا حزین ندانی آیین جان فشانی
درکوی بی نشانی، بنشین و هرزه مخروش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
آیا همای تیر تو جوید نشان خویش؟
ما می زنیم قرعه به مشت استخوان خویش
گردن بزن، بسوز، بکش، جسم و جان ز توست
چون شمع فارغیم ز سود و زیان خویش
صد ره به من کشد دلت امّا چه فایده؟
یکبار بشنو از دل نامهربان خویش
چون شمع بی اثر نبود سرگذشت من
حرفی بسنج از لب آتش زبان خویش
یکبار هم به دست صبا می توان فشاند
بوی گلی، به مرغ کهن آشیان خویش
با زلف، شانه را نکنی آشنا اگر
دانی چه می کشم ز دل بدگمان خویش
ساکن مشو حزین که به بالین توست شمع
هویی بزن به بال و پر ناتوان خویش
ما می زنیم قرعه به مشت استخوان خویش
گردن بزن، بسوز، بکش، جسم و جان ز توست
چون شمع فارغیم ز سود و زیان خویش
صد ره به من کشد دلت امّا چه فایده؟
یکبار بشنو از دل نامهربان خویش
چون شمع بی اثر نبود سرگذشت من
حرفی بسنج از لب آتش زبان خویش
یکبار هم به دست صبا می توان فشاند
بوی گلی، به مرغ کهن آشیان خویش
با زلف، شانه را نکنی آشنا اگر
دانی چه می کشم ز دل بدگمان خویش
ساکن مشو حزین که به بالین توست شمع
هویی بزن به بال و پر ناتوان خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
کرده ام خاک در میکده را بستر خویش
می گذارم چو سبو، دست به زیر سر خویش
ما سمندرصفتان بلبل گلخن زادیم
سبزه عیش ندیدیم زبوم وبرخوبش
در غمت صبر و ثباتم همه آشوب شده ست
بحر طوفان زده ام، باخته ام لنگر خویش
بیضه گر دیده قفس، مرغ گرفتار مرا
داد آزادیم از منت بال و پر خویش
دم شمشیر رگ خواب فراغت شودش
هرکه در دامن تسلیم گذارد سر خویش
عجبی نیست اگرکافر عشقیم تمام
دل و دین می بری از جلوه جان پرور خویش
سرکشان را فکند تیغ مکافات ز پای
شعله را زود نشانند به خاکستر خویش
چهره بی پرده نمودی، همه شیداگشتند
فارغم ساختی از طعن ملامتگر خویش
بیخود از نشئهٔ دیدار خودی می دانم
مست من، آینه را ساختهای ساغر خویش
حکم فرماندهی کشور دلهای خراب
داده ای باز به مژگان جفا گستر خویش
سینه اش روز جزا لطمه خور دست رد است
هرکه از داغ مزین نکند محضر خویش
دست فارغ نشد از چاک گریبان ما را
آستینی نکشیدیم به چشم ترخویش
غنچه آمادهٔ تاراج نسیم آمده است
هرزه، خاطر نکنی جمع به مشت زر خویش
کوه و صحرا همه از آتش عشقت داغند
لاله را سوخته ای، از رخ چون آذر خویش
هر طرف می نگرم تیغ جفایی ست بلند
شیوهٔ داد، برون کرده ای از کشور خویش
بلبل و گل همه دم، همنفسانند حزین
بی نوا من که جدا مانده ام از دلبر خویش
می گذارم چو سبو، دست به زیر سر خویش
ما سمندرصفتان بلبل گلخن زادیم
سبزه عیش ندیدیم زبوم وبرخوبش
در غمت صبر و ثباتم همه آشوب شده ست
بحر طوفان زده ام، باخته ام لنگر خویش
بیضه گر دیده قفس، مرغ گرفتار مرا
داد آزادیم از منت بال و پر خویش
دم شمشیر رگ خواب فراغت شودش
هرکه در دامن تسلیم گذارد سر خویش
عجبی نیست اگرکافر عشقیم تمام
دل و دین می بری از جلوه جان پرور خویش
سرکشان را فکند تیغ مکافات ز پای
شعله را زود نشانند به خاکستر خویش
چهره بی پرده نمودی، همه شیداگشتند
فارغم ساختی از طعن ملامتگر خویش
بیخود از نشئهٔ دیدار خودی می دانم
مست من، آینه را ساختهای ساغر خویش
حکم فرماندهی کشور دلهای خراب
داده ای باز به مژگان جفا گستر خویش
سینه اش روز جزا لطمه خور دست رد است
هرکه از داغ مزین نکند محضر خویش
دست فارغ نشد از چاک گریبان ما را
آستینی نکشیدیم به چشم ترخویش
غنچه آمادهٔ تاراج نسیم آمده است
هرزه، خاطر نکنی جمع به مشت زر خویش
کوه و صحرا همه از آتش عشقت داغند
لاله را سوخته ای، از رخ چون آذر خویش
هر طرف می نگرم تیغ جفایی ست بلند
شیوهٔ داد، برون کرده ای از کشور خویش
بلبل و گل همه دم، همنفسانند حزین
بی نوا من که جدا مانده ام از دلبر خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما
آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد
کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
دارم امید منزلتی از دلت هنوز
بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور
بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
ما غسل توبه را به شط باده می کنیم
از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
ما و بهار، عالم افسرده را حزین
داریم تازه، از نفس مشکبار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما
آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد
کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
دارم امید منزلتی از دلت هنوز
بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور
بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
ما غسل توبه را به شط باده می کنیم
از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
ما و بهار، عالم افسرده را حزین
داریم تازه، از نفس مشکبار خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
فکندم دل به کوثر از زلال لعل نوشینش
گرفتم در چمن نظّاره را از حسن رنگینش
نگاه ساده، دل را چون غزالان کرده صحرایی
سمن زار بناگوشش، بهار خط مشکینش
ز بی سرمایگی خجلت کشد مژگان رنگینم
اگر منت به چشم من نهد پای نگارینش
زکوشش ناله عاجز شد ز بس تیرش به سنگ آمد
چه سازد بی قراری های دل، با کوه تمکینش؟
به این حسرت نصیبی ها چه طرف از گلشنی بندم
که بیخود می رود ازکف، چو دل دامان گلچینش؟
چه ذوق از بزم هستی می پرستی را که می باشد
رگ تلخ شراب زندگانی، جان شیرینش؟
سراپا خوانده ام دیوان دل در مکتب عشقت
گل اشکی ست مضمون، مصرع آهی ست تضمینش
چرا در خون نخوابد از غم حرمان دیدارت
نگاه ناتوان من که مژگان است بالینش
به عشق آمیز تا بنمایدت جام جهان بین را
به شرط آنکه ننمایی به عقل مصلحت بینش
حزینی راکه ما دیدیم صد ره ننگ می آید
مسلمان را ز ایمانش، برهمن را ز آیینش
گرفتم در چمن نظّاره را از حسن رنگینش
نگاه ساده، دل را چون غزالان کرده صحرایی
سمن زار بناگوشش، بهار خط مشکینش
ز بی سرمایگی خجلت کشد مژگان رنگینم
اگر منت به چشم من نهد پای نگارینش
زکوشش ناله عاجز شد ز بس تیرش به سنگ آمد
چه سازد بی قراری های دل، با کوه تمکینش؟
به این حسرت نصیبی ها چه طرف از گلشنی بندم
که بیخود می رود ازکف، چو دل دامان گلچینش؟
چه ذوق از بزم هستی می پرستی را که می باشد
رگ تلخ شراب زندگانی، جان شیرینش؟
سراپا خوانده ام دیوان دل در مکتب عشقت
گل اشکی ست مضمون، مصرع آهی ست تضمینش
چرا در خون نخوابد از غم حرمان دیدارت
نگاه ناتوان من که مژگان است بالینش
به عشق آمیز تا بنمایدت جام جهان بین را
به شرط آنکه ننمایی به عقل مصلحت بینش
حزینی راکه ما دیدیم صد ره ننگ می آید
مسلمان را ز ایمانش، برهمن را ز آیینش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
بود یارم غم دیرینهء خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
عنانم درکف طفلی ست خود رای
ندانم شنبه و آدینهٔ خویش
بود عمری که می سازد چو شیران
تن آزاده با پشمینهء خویش
به امّیدگشاد تیر نازی
هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش
نیاراید بساطم را متاعی
چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش
نمی باشد خماری مستیم را
خرابم از می پارینهٔ خویش
حزین از هر دو عالم تافتم روی
ز دل کردم چو آب، آیینه خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
عنانم درکف طفلی ست خود رای
ندانم شنبه و آدینهٔ خویش
بود عمری که می سازد چو شیران
تن آزاده با پشمینهء خویش
به امّیدگشاد تیر نازی
هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش
نیاراید بساطم را متاعی
چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش
نمی باشد خماری مستیم را
خرابم از می پارینهٔ خویش
حزین از هر دو عالم تافتم روی
ز دل کردم چو آب، آیینه خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
قیامت شد به پا از جلوه نوخیز شمشادش
تماشا در بهشت افتاد، از حسن خدادادش
شمارد موج نقش جویباران، طوق قمری را
سر و برگ گرفتاران ندارد سرو آزادش
برآرد ناز شیرین شعله ها از خرمن خسرو
چو گیرد بیستون را زیر برق تیشه فرهادش
دمد بوی بهار عشق، افسون گرفتاری
قفس در زیر پر دارند، مرغان چمن زادش
دل شوریدهٔ من می خروشد با شب آهنگان
نمی داند گران خواب فراموشی ست صیادش
نه تاب ناله دارم نه تمنای وفا امّا
چه سازد دل، که عاشق شکوه افتاده ست بیدادش
حزین افکندی از کف خامهٔ شیرین نوا اما
چو بانگ تیشه در کوه و کمر پیچید فریادش
تماشا در بهشت افتاد، از حسن خدادادش
شمارد موج نقش جویباران، طوق قمری را
سر و برگ گرفتاران ندارد سرو آزادش
برآرد ناز شیرین شعله ها از خرمن خسرو
چو گیرد بیستون را زیر برق تیشه فرهادش
دمد بوی بهار عشق، افسون گرفتاری
قفس در زیر پر دارند، مرغان چمن زادش
دل شوریدهٔ من می خروشد با شب آهنگان
نمی داند گران خواب فراموشی ست صیادش
نه تاب ناله دارم نه تمنای وفا امّا
چه سازد دل، که عاشق شکوه افتاده ست بیدادش
حزین افکندی از کف خامهٔ شیرین نوا اما
چو بانگ تیشه در کوه و کمر پیچید فریادش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
چو موج می جدا از باده نتوان کرد پیوستش
بود میخانه زیر دست مژگان سیه مستش
چو آن کافر که اسلام آورد از بی نواییها
ره دین می رود زاهد، که دنیا نیست در دستش
گذر کرد از گلویم ناوکش چون قطرهٔ آبی
چه منّتهاست برگردن مرا از صافی شستش
به امّید نگاهی دل به دنبالش فرستادم
به تیر غمزه نامهربان، آن بی وفا خستش
چه لذت بود از قاتل حزین نیم بسمل را
که در خون می تپید و آفرین می گفت بر دستش؟
بود میخانه زیر دست مژگان سیه مستش
چو آن کافر که اسلام آورد از بی نواییها
ره دین می رود زاهد، که دنیا نیست در دستش
گذر کرد از گلویم ناوکش چون قطرهٔ آبی
چه منّتهاست برگردن مرا از صافی شستش
به امّید نگاهی دل به دنبالش فرستادم
به تیر غمزه نامهربان، آن بی وفا خستش
چه لذت بود از قاتل حزین نیم بسمل را
که در خون می تپید و آفرین می گفت بر دستش؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ای تاب سنبلت زده بر مشک ناب خط
حسنت کشیده بر ورق آفتاب خط
رسم است موی را رسد از شعله پیچ و تاب
زانرو نمی شود، نخورد پیچ و تاب خط
محرومیم ز رحم تو بسیار دور بود
جایی که شد ز لعل لبت کامیاب خط
چشم آن عذار ساده نیارد ز شرم دید
شاید برآرد آن گل رو، از حجاب خط
تب پرده پوش شمع کجا می شود حزین ؟
آن حسن شوخ را نکند در نقاب خط
حسنت کشیده بر ورق آفتاب خط
رسم است موی را رسد از شعله پیچ و تاب
زانرو نمی شود، نخورد پیچ و تاب خط
محرومیم ز رحم تو بسیار دور بود
جایی که شد ز لعل لبت کامیاب خط
چشم آن عذار ساده نیارد ز شرم دید
شاید برآرد آن گل رو، از حجاب خط
تب پرده پوش شمع کجا می شود حزین ؟
آن حسن شوخ را نکند در نقاب خط
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
عشاق را ز سیر گل و ارغوان چه حظ؟
بی جلوه جمال تو از گلستان چه حظ؟
دور از وصال یار چه لذت ز روزگار؟
بی یوسف از مرافقت کاروان چه حظ؟
از سیرگل به دیده خلد خار بی رخت
دور از قدت ز جلوهٔ سرو روان چه حظ؟
ما لذتی ز خلوت و کثرت نمی بریم
از خود گذشته را ز کنار و میان چه حظ؟
عیش وطن چه کار کند با دل حزین ؟
مرغ شکسته بال مرا ز آشیان چه حظ؟
بی جلوه جمال تو از گلستان چه حظ؟
دور از وصال یار چه لذت ز روزگار؟
بی یوسف از مرافقت کاروان چه حظ؟
از سیرگل به دیده خلد خار بی رخت
دور از قدت ز جلوهٔ سرو روان چه حظ؟
ما لذتی ز خلوت و کثرت نمی بریم
از خود گذشته را ز کنار و میان چه حظ؟
عیش وطن چه کار کند با دل حزین ؟
مرغ شکسته بال مرا ز آشیان چه حظ؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
رخ برفروختی، زدی آتش به جان شمع
گل کرد در حضور تو، سوز نهان شمع
پروانه را به خلوت آغوش می کشد
نازم به گرمی دل نامهربان شمع
کی روشناس مجلس روحانیون شود
تا جسم تیره را، نگدازد روان شمع؟
عاشق ز بیم قتل، هراسان نمی شود
هرگز کسی نکرد به تیغ امتحان شمع
دارد نگاه حسرتی از چشم خونفشان
حاجت به عرض شوق ندارد زبان شمع
یک التفات گرم نمودی و سوختم
پروانه بیش از این نبود میهمان شمع
تا صبح مجلس از من و پروانه گرم بود
می سوخت از حکایت هجران زبان شمع
بی چاک شام زلف، که عمرش دراز باد
رحمی نکرده بر مژه خونفشان شمع
شرح حکایت شب هجران کند تمام
گر مهر خامشی نزنی بر زبان شمع
شیب و شباب ما نتوان یافتن حزین
یکسان گذشت فصل بهار و خزان شمع
گل کرد در حضور تو، سوز نهان شمع
پروانه را به خلوت آغوش می کشد
نازم به گرمی دل نامهربان شمع
کی روشناس مجلس روحانیون شود
تا جسم تیره را، نگدازد روان شمع؟
عاشق ز بیم قتل، هراسان نمی شود
هرگز کسی نکرد به تیغ امتحان شمع
دارد نگاه حسرتی از چشم خونفشان
حاجت به عرض شوق ندارد زبان شمع
یک التفات گرم نمودی و سوختم
پروانه بیش از این نبود میهمان شمع
تا صبح مجلس از من و پروانه گرم بود
می سوخت از حکایت هجران زبان شمع
بی چاک شام زلف، که عمرش دراز باد
رحمی نکرده بر مژه خونفشان شمع
شرح حکایت شب هجران کند تمام
گر مهر خامشی نزنی بر زبان شمع
شیب و شباب ما نتوان یافتن حزین
یکسان گذشت فصل بهار و خزان شمع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
ای نثار ره تیغ تو سرافشانی شمع
داغ سودای تو آرایش پیشانی شمع
تا سحر در حرم وصل تو پا بر جا بود
کس درین بزم ندیدم به گرانجانی شمع
آنقدر ضبط زبان کردکه در بزم تو سوخت
رشک می آیدم از طرز سخندانی شمع
خوش به آرام ازین مرحله در شبگیر است
سفر از خود نتوان کرد به آسانی شمع
عرق شرم فرو ریزدش از پیشانی
خجل از روی تو شد چهره نورانی شمع
سودی از سوختن خرمن پروانه نکرد
لب گزیدن بود آثار پشیمانی شمع
پرده پوشی نتوان کرد به رسوایی ما
که لباسی نشود جامه عریانی شمع
غم و شادی همه یک کاسه کند آتش عشق
گریه ناکی نتوان یافت به خندانی شمع
فکر آن است که در پای تو ریزد جان را
می توان یافتن، از سر به گریبانی شمع
شب چو سازد گل روی تو رقم پردازم
بر سر خامه زنم لالهٔ نعمانی شمع
ما و دلدار ز یک شعله کبابیم حزین
سوخت پروانهٔ ما را غم پنهانی شمع
داغ سودای تو آرایش پیشانی شمع
تا سحر در حرم وصل تو پا بر جا بود
کس درین بزم ندیدم به گرانجانی شمع
آنقدر ضبط زبان کردکه در بزم تو سوخت
رشک می آیدم از طرز سخندانی شمع
خوش به آرام ازین مرحله در شبگیر است
سفر از خود نتوان کرد به آسانی شمع
عرق شرم فرو ریزدش از پیشانی
خجل از روی تو شد چهره نورانی شمع
سودی از سوختن خرمن پروانه نکرد
لب گزیدن بود آثار پشیمانی شمع
پرده پوشی نتوان کرد به رسوایی ما
که لباسی نشود جامه عریانی شمع
غم و شادی همه یک کاسه کند آتش عشق
گریه ناکی نتوان یافت به خندانی شمع
فکر آن است که در پای تو ریزد جان را
می توان یافتن، از سر به گریبانی شمع
شب چو سازد گل روی تو رقم پردازم
بر سر خامه زنم لالهٔ نعمانی شمع
ما و دلدار ز یک شعله کبابیم حزین
سوخت پروانهٔ ما را غم پنهانی شمع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
چون لاله شد از باغ رخت قسمت من داغ
بر سر زدهام جایگل، از سیر چمن داغ
چون شمع که در پردهٔ فانوس درآید
در عشق تو بردم به گریبان کفن داغ
از مشک سوادیست به دنباله چشمش
کز شرم کند نافهٔ آهوی ختن داغ
با شام غریبان سرزلف بجوشم
آن نوع که از رشک شود صبح وطن داغ
خالیست حزین ازگل مقصود کنارم
دارم به دل از حسرت آن عهد شکن داغ
بر سر زدهام جایگل، از سیر چمن داغ
چون شمع که در پردهٔ فانوس درآید
در عشق تو بردم به گریبان کفن داغ
از مشک سوادیست به دنباله چشمش
کز شرم کند نافهٔ آهوی ختن داغ
با شام غریبان سرزلف بجوشم
آن نوع که از رشک شود صبح وطن داغ
خالیست حزین ازگل مقصود کنارم
دارم به دل از حسرت آن عهد شکن داغ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
ای نمک حسن تو، شور نمکدان عشق
زلف خم اندر خمت، سلسه جنبان عشق
ناز تو یک سو فکند پرده ی انکار را
می چکد از دامنت خون شهیدان عشق
شورش محشر دمید از دل دیوانه ام
صبح قیامت بود، چاک گریبان عشق
ساز ز خود رفتگان، مختلف آهنگ نیست
امت یک ملتند، گبر و مسلمان عشق
در دل تفسیده ام آبله باشد خیال
گرمتر از اخگر است، ریگ بیابان عشق
رنگ پرافشان من، هدهد شهر سباست
ﺁﻩ ﻓﻠﮏ ﺳﯿﺮ ﻣﻦ، ﺗﺨﺖ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ عشق
عقل سیه نامه گو، اشک ندامت ببار
خنده به یونان زند، طفل دبستان عشق
هر نفس از گلبنی ست شور صفیرم بلند
نغمه پریشان زند، مرغ گلستان عشق
بلبل طبع مرا، بیهده گویا مکن
این من و دستان من، کیست زبان دان عشق؟
سدره نشینی کند، باز چو آید زوال
مرغ همایون دل، از پر و پیکان عشق
شکر چه گویم حزین دولت دیدار را؟
دیده گهر سنج حسن، لب شکر افشان عشق
زلف خم اندر خمت، سلسه جنبان عشق
ناز تو یک سو فکند پرده ی انکار را
می چکد از دامنت خون شهیدان عشق
شورش محشر دمید از دل دیوانه ام
صبح قیامت بود، چاک گریبان عشق
ساز ز خود رفتگان، مختلف آهنگ نیست
امت یک ملتند، گبر و مسلمان عشق
در دل تفسیده ام آبله باشد خیال
گرمتر از اخگر است، ریگ بیابان عشق
رنگ پرافشان من، هدهد شهر سباست
ﺁﻩ ﻓﻠﮏ ﺳﯿﺮ ﻣﻦ، ﺗﺨﺖ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ عشق
عقل سیه نامه گو، اشک ندامت ببار
خنده به یونان زند، طفل دبستان عشق
هر نفس از گلبنی ست شور صفیرم بلند
نغمه پریشان زند، مرغ گلستان عشق
بلبل طبع مرا، بیهده گویا مکن
این من و دستان من، کیست زبان دان عشق؟
سدره نشینی کند، باز چو آید زوال
مرغ همایون دل، از پر و پیکان عشق
شکر چه گویم حزین دولت دیدار را؟
دیده گهر سنج حسن، لب شکر افشان عشق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
نگردد غرق طوفان کشتی بی لنگر عاشق
بود دریا نمک پرورده ی چشم تر عاشق
به گوش جان صلای شهپر جبریل می آید
دمی کز شوق جانان می تپد دل در بر عاشق
تغافل تا به کی؟ دیر آشنا، بیرحم، بی پروا
چه می آرد ببین، آن تیغ ابرو بر سر عاشق
چه استغناست یارب نشئهٔ مهر و محبت را؟
چو ماه نو ز خود سرشار گردد ساغر عاشق
پریشان طره،گر دامن زنی سرگرمی دل را
رود بر باد پیش از سوختن خاکستر عاشق
دل افسرده ام را چشمهٔ خضر حقیقت کن
به حرفی، ای مسیحای لبت جان پرور عاشق
که تا آن طرف دامن می برد مشت غبارش را؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق
ملامت کی کند سرگرمی شوریدگان ساکن؟
نگردد سنگ طفلان صندل دردسر عاشق
حزین ، افسرده نتوان کرد آه آتشینت ر
نخیزد شمع سان جز شعله از بوم و بر عاشق
بود دریا نمک پرورده ی چشم تر عاشق
به گوش جان صلای شهپر جبریل می آید
دمی کز شوق جانان می تپد دل در بر عاشق
تغافل تا به کی؟ دیر آشنا، بیرحم، بی پروا
چه می آرد ببین، آن تیغ ابرو بر سر عاشق
چه استغناست یارب نشئهٔ مهر و محبت را؟
چو ماه نو ز خود سرشار گردد ساغر عاشق
پریشان طره،گر دامن زنی سرگرمی دل را
رود بر باد پیش از سوختن خاکستر عاشق
دل افسرده ام را چشمهٔ خضر حقیقت کن
به حرفی، ای مسیحای لبت جان پرور عاشق
که تا آن طرف دامن می برد مشت غبارش را؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق
ملامت کی کند سرگرمی شوریدگان ساکن؟
نگردد سنگ طفلان صندل دردسر عاشق
حزین ، افسرده نتوان کرد آه آتشینت ر
نخیزد شمع سان جز شعله از بوم و بر عاشق