عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
شور سودای تو در کودکی، استادم بود
کوه و صحرا همه جا عرصهٔ فریادم بود
سختی هجر، نزد شیشهٔ ناموس به سنگ
قاف تا قاف جهان بزم پریزادم بود
رم آهوی ختن پیش دلم زانو زد
سینه تا جلوه گه شوخی صیّادم بود
ترک یادآوریش دفتر نسیانم داد
آه اگر عهد فراموشی او یادم بود
نعل وارون من از حلقهٔ گیسوی کسی ست
که سری با شکن طرّهٔ شمشادم بود
پیر شوریده سر صومعهٔ قدس منم
یاد آن سلسله مو، حلقهٔ اورادم بود
چشم بیدادگری، جرعه به خونم می زد
مژه در قبضهٔ او، خنجر فولادم بود
چارهٔ عقدهٔ خاطر نتوانستی کرد
چون جرس در کف اگر پنجهٔ فولادم بود
شب که این تازه غزل نقش، حزین ، می بستم
قلمی سوخته از خامهٔ بهزادم بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
من کشتهٔ زخمی که اجل را خجل آرد
جان بندهٔ آن تیغ که چاکی به دل آرد
زلف تو شبیخون به بتان چگل آرد
سیلی که رسد از سر کوی تو، دل آرد
بستیم ز خجلت ره قاصد که مبادا
پیغام وفایی ز تو پیمان گسل آرد
در محفلت از آتش دل غیرت شمعم
از بس که مرا ناله به لب متّصل آرد
خالیست کنارم ز گل، آن گریه کجا رفت؟
کز دیدهٔ آغشته به خون، لخت دل آرد
آلوده حزین ، از تن خاکی ست روانم
سیلی که به ویران فتدش راه،گل آرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نگه، رنگین تر از گل می کند رویی که او دارد
ز دل صد پرده نازکتر بود خویی که او دارد
سیه روز و دماغ آشفته و خاطر پریشانم
چنین می پرورد بخت مرا مویی که او دارد
رم وحشی نگاه او به وحشت داده آرامم
غبارم را به شور آورده آهویی که او دارد
جبین کعبه و دیر است بر خاک نیاز او
چه محراب است یارب طاق ابرویی که او دارد
ندارد گر نظر بر ما، تغافل نیست کار افزا
نگه را می فریبد چشم جادویی که او دارد
نسیم پیرهن سر درگریبان دزدد از خجلت
به کنعان می فشاند آستین، بویی که او دارد
حزین آشفته حالم، آه از آن دامن فشانیها
به طوفان می دهد خاک مراکویی که او دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
دل در شکن زلفت، صبح طربی دارد
مهتاب بناگوشت فرخنده شبی دارد
در عربده می باشد چون ترک تقاضایی
مژگان تو پنداری از ما طلبی دارد
در میکده خاکم را پیمانه کنی یا رب
شاید دل حسرت کش لب را به لبی دارد
ای دل نشوی غافل از فیض بناگوشش
در پرده سواد خط صبح عجبی دارد
افسانه کند خوابش آشوب قیامت را
دل بیهده در کویش شور و شغبی دارد
بی رنج نشد حاصل، نه کفر نه ایمانم
از بتکده تا کعبه هر جا ادبی دارد
بگشای حزین چشمی کان مهر جهان آرا
در محمل هر ذرّه لیلی نسبی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
چشمت چرا حریف شرابم نمی کند؟
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
از عشق، تن سوخته جانان گله دارد
زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد
زندان شده مجنون مرا دامن صحرا
در سینه دل از تنگی میدان گله دارد
افزود غم عشق ز غمخواری ناصح
دردیست دلم را که ز درمان گله دارد
بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست
دل ازکمی جور فراوان گله دارد
درشور محبت نبود غیرلب ما
زخمی که در آغوش نمکدان گله دارد
جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم
از کوتهی دست، گریبان گله دارد
بر آتش حسرت نزد آبی که به جو داشت
زان تیغ، لب زخم نمایان گله دارد
آن خط بناگوش که محرم به لبش نیست
خضری ست که از چشمهٔ حیوان گله دارد
از زلف کجت راست نشد کار دل ما
این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد
نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم
مژگان تو از سایهٔ مژگان گله دارد
در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان
گردیست کز افشاندن دامان گله دارد
پیشت به سرافکندگی مهر و وفا کیست؟
عهد تو ز همدوشی نسیان گله دارد
بر جوش خط سبز، شد آن کنج دهن تنگ
این طوطی مست از شکرستان گله دارد
شد صرف غبار غم دل اشک روانم
سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد
از جسم گران در دل سنگ است شرارم
شمع من ازین تیره شبستان گله دارد
رشح قلمم، ریخته بر گرد کسادی
از شور زمین، ابر بهاران گله دارد
از طعنهٔ دشمن، نشود رنجه دل ما
خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد
این تیره شب از غفلت ما یافت درازی
از بالش پر، خواب پریشان گله دارد
اندام دهد سختی دوران به درشتان
انگارهٔ بدبین، که ز سوهان گله دارد
خودداری یوسف زند آتش به زلیخا
خاطر هوس از چیدن دامان گله دارد
بار ستم عشق نیارست کشیدن
از جان نفس باخته جانان گله دارد
آواره کند قافله، آرام جرس را
از همرهی ما دل نالان گله دارد
ساقی قدحی باده بپیمای حزین را
کز زهد، دل توبه پشیمان گله دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
غم توگونه ی گلنار را کهربا سازد
به عشق هر چه مس آرند کیمیا سازد
دوباره زندگی حشر مرگ موعودیست
ز خاک کوی تو ما را اگر جدا سازد
غرور ناز تو دارد ز لطف مأیوسم
عجب که بوی تو با قاصد صبا سازد
چو گل به سینهٔ صد چاک من چه می خندی؟
غم تو پیرهن غنچه را قبا سازد
جدا به مرگ نگردم ز آشنا روبی
که از لبم به سخنهای آشنا سازد
حزین به سینه دلی فارغ از دوا دارم
که درد عشق به دلهای مبتلا سازد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
عذار ساده اش خط غباری در نظر دارد
غزال چشم مست او خماری در نظر دارد
قفس پرورده ام امّا به بخت سبز می نازم
دلم از یاد او باغ و بهاری در نظر دارد
فرو شد از رگ مژگان، به کوثر موج استغنا
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
تسلی می کنم جان را به ابروی عرقناکی
گلوی تشنه، تیغ آبداری در نظر دارد
ز غفلت داده فارغبالیم، شغل نظربازی
نیاید خواب در چشمی که کاری در نظر دارد
گل افسرده حالی، صد چمن بر خویش می بالد
که آغوش و لبم بوس و کناری در نظر دارد
مهی در هالهٔ خط دیده ام از دور و می دانم
که چشمم گریهٔ بی اختیاری در نظر دارد
به آب زندگی فرهاد ندهد تشنه کامی را
که جانبازی به تیغ کوهساری در نظر دارد
نظر پوشد چه سان از بیستون فرهاد خونین دل؟
که از هر پاره سنگش، لاله زاری در نظر دارد
به همّت دستگاهان بر سر ناز است، پنداری
جهان سفله اوج اعتباری در نظر دارد
بود آن زنده دل، دل کنده از مُهر سلیمانی
که نقش عبرت از لوح مزاری در نظر دارد
کهن وبرانهٔ دنیا به جغدان باد ارزانی
همای همّت من شاخساری در نظر دارد
نظر بستم زصورت، صید معنی تا شود رامم
که باز بسته چشم من، شکاری در نظر دارد
خردمندی تواند شد جمال معنیش افزون
که از زانوی خود آیینه داری در نظر دارد
درین دار فنا سربازی منصور شیدا را
کسی داند که وصل پایداری در نظر دارد
نمی پوشد نظر، چشم حزین از صفحه پردازی
ز مژگان خامهٔ گوهر نگاری در نظر دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
دهد ساقی اگر ساغر چنین، مخمور نگذارد
بود گر جلو هٔ مستانه این، مستور نگذارد
به افسونی طبیب عشق درمان کرد دردم را
محبّت را دم عیسی بود، رنجور نگذارد
در آن بزمی که من پیمانهٔ توحید پیمایم
خمارم قطره ای در ساغر منصور نگذارد
عمارت برنمی تابد کهن ویرانهٔ دنیا
چرا سازم؟ که سیلاب فنا معمور نگذارد
اگر نگذارد از کف، کاسه کشکول قناعت را
گدا از ناز پا را بر سر فغفور نگذارد
به صدق دل گر آید جانب میخانه، من ضامن
که ساقی عقدهای در خاطر انگور نگذارد
حزین در عشق از کف لنگر تسلیم نگذاری
مجال دست و پا این قلزم پرشور نگذارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ساقی به حریفان خط جامی نفرستاد
دیری ست که مستانه پیامی نفرستاد
از بوسه به پیغام، تسلی شده بودیم
این شهد گلوسوز به کامی نفرستاد
چون سرمه به چشم من از آن طرف بناگوش
مشکین رقم غالیه فامی نفرستاد
فریاد که از بندگیم یاد نیاورد
تشریف قبولی، به غلامی نفرستاد
مرغ دل وحشی صفتم را به اسیری
بال از رگ جان بست و به دامی نفرستاد
بویی که کند خاطر از آن نافه گشایی
آن غالیه گیسو به مشامی نفرستاد
با باد صبا گر خبری هست بپرسید
از منزل سلمی که سلامی نفرستاد
یک جرعهٔ می بود حزین آفت زهدم
تا پخته شوم، آتش خامی نفرستاد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
دیشب که چشم مست تو خاطر نواز بود
تا صبح بر رخم در میخانه باز بود
روزی که عشق، خاک دیار نیاز گشت
سرو تو خوشخرام، به گلگشت ناز بود
تا دلخراش بلبل من ذوق ناله داشت
گلبن به سرفرازی و گلشن به ساز بود
بینش نگر که آینه محرم گرفته است
رویی که از نگاه منش احتراز بود
طرفی نبسته ایم ازان آتشین عذار
واسوختن تلافی سوز و گداز بود
نزدیک شد که از نفس ناله بشکفد
مهر لبم که غنچهٔ بستان راز بود
یک موی در هلاک حزین کوتهی نکرد
زلفی که سایه پرور عمر دراز بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
زلف بی باک تو تا سلسله جنبانم بود
سر سودازدگان ریگ بیابانم بود
دستم از تنگی دل وقف گریبان شده است
یاد آن روز که در گردن جانانم بود
یاد باد آنکه به چنگ غم خورشید رخی
صبح محشر خجل از چاک گریبانم بود
جن و انس و پریم در خط فرمان بودند
داغ عشق تو به از مهر سلیمانم بود
یاد باد آنکه ز غمهای گرانمایه حزین
کوه و صحرا خجل از ریزش مژگانم بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
خالی دمی ز درد تو این ناتوان نبود
بی ناله های زار، نی استخوان نبود
گلزار حسن توست کز آدم دمیده است
هرگز مرا به مشت گلی این گمان نبود
زلف تو داشت جانب کوتاه دستیم
هرگز ز نارسایی خویشم زبان نبود
خود را چرا ز میکده بیرون برد کسی؟
تقصیر بیخودی ست که درکف عنان نبود
آخر حجاب حسن به بیگانگی کشید
یاد آن زمان که ما و تویی در میان نبود
داغ جهان فروز کنار دل من است
آن گوهری که در صدف بحر و کان نبود
کاش آن گل شکفته در آغوش خار و خس
می زد پیاله لیک به ما سرگران نبود
احوال ناتوانیم از چشم خود شنید
کار زبان نبود اگر ترجمان نبود
فارغ تویی و گرنه به کویت ز دیده ام
هرگز نشد که قاصد اشکی روان نبود
دردت نصیبهٔ دل اغیار هم رساند
هرگز متاع جور چنین رایگان نبود
سر تا به پای، محشر زخم تغافلم
تیری دگر به کیش تو ابرو کمان نبود
در زیر بال خود گذراندم بهار و دی
کاری مرا به خار و خس آشیان نبود
عمری حزین نشانهٔ آن غمزه بودهای
یاد زمانه ای که وفا بی نشان نبود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
یاد روزی که تو را میل به اغیار نبود
غیر من با دگری عشق تو را کار نبود
دل سودازده روزیکه گرفتار تو شد
یوسف حسن تو را هیچ خریدار نبود
همچو شیر و شکر آمیخته با هم بودیم
غم هجری به میان، حسرت دیدار نبود
آشنا بود نگاهت به نگاه عجزم
هرچه می بود به دل حاجت اظهار نبود
داشت اندیشهء زلفت دل سودازده ام
عقدهٔ مشکلم این بود اوا به دل بار نبود
عندلیب دل آشفته چه بود احوالش
گر به دام سر زلف تو گرفتار نبود؟
رخ خورشید ز هر ذره عیان بود اگر
سبل دیدهٔ ما پردهٔ پندار نبود
چشم نادیدهٔ ما طاقت دیدار نداشت
ورنه محرومی از آن آینه رخسار نبود
هر چه آمد به سر، از پستی بخت است مرا
ورنه کوتاهی از آن یار وفادار نبود
اثر از شادی ایام نمی بود حزین
تهمت خنده اگر بر لب سوفار نبود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
بزمی که مست ناز مرا جلوه گاه بود
بادام چشم، نقل شراب نگاه بود
مأوای حادثات، شبستان زندگی ست
فانوس شمع ما نفس صبحگاه بود
مفتی ناز، کرد جفا را چرا حلال؟
در ملّتی که شکوهٔ عاشق گناه بود
صحبت میان حسن و محبّت چنین خوش است
با ما نگاه گرم تو برق و گیاه بود
روشن نگشت چشم حزین از جمال تو
روزش تمام چون شب زلفت سیاه بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
دور عذار تو، خط وجود ندارد
آتش سوزان برق، دود ندارد
بت ز فریبت گرفته کیش برهمن
کیست که پیشت سر سجود ندارد؟
نقش تعلّق ضمیر من نپذیرد
عکس در آیینهام، نمود ندارد
جلوه تلف می کنی به طور چه حاصل؟
جز دل ما طاقت شهود ندارد
حسن تو بست از بهار چشم حزین را
پیش جمال توِ گل نمود ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
خیالش گر چنین در خاطرم جاگیر می گردد
پس از مردن غبارم گرده ی تصویر می گردد
بود تا می جوان، با او به صد جان عشق می ورزم
مریدش می شوم از صدق دل چون پیر می گردد
حذرکن ای سپهر از تیغ آه گریه آلودم
نفس چون آب بردارد، دم شمشیر می گردد
رهین منّت عشقم که افزود اعتبارم را
شکست رنگ بر رخساره ام اکسیر می گردد
غبار خاطرم انبوه شد، لختی فرو گریم
بلی باران شود، چون ابر عالمگیر می گردد
به خوان روزگاران دست خواهش را نیالایم
که آخر کام نعمت خواره از جان سیر می گردد
شدم شوریده خاطر از خیال گردش چشمی
به هم این حلقه ها چون بسته شد زنجیر می گردد
فلک طفل دبستان است طبع نکته سنجان را
کبود از سیلی من، روی چرخِ پیر می گردد
حزین از فکر آن شیرین دهن دایم گدازانم
شود چون استخوانم آب، جوی شیر می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
تا سرو را هوای قدت سرفراز کرد
پا از گلیم ناز چو زلفت دراز کرد
پیچید بوی جان، به دماغ دلم ز دور
مشاطهٔ صبا سرِ زلفت چو باز کرد
کونین را چو مردم چشمم به خون نشاند
آه این چه نغمه بود که عشق تو ساز کرد؟
چشمت به یک کرشمه به روی دلم گشود
هر در که بخت بر رخ جانم فراز کرد
زاهد به ذوق سجدهٔ محراب ابروبت
در کعبه رو به قبلهٔ کویَت نماز کرد
محمود را چو قطع تعلّق شد از حیات
پیوند جان به رشتهٔ زلف ایاز کرد
با ابروی تو پشت به پشت است در جفا
چشمت که دست فتنه در آغوش ناز کرد
چون جان برد ز شست نگاهت دل حزین ؟
نتوان ز زخم تیر قضا احتراز کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
عشق تو که صد برهمن از کیش برآورد
آتش شد و دودم ز دل ریش برآورد
جا در دل تأثیر کند تا لب سوفار
هر ناوک آهی که دل از کیش برآورد
غم یار غریبی ست که دور از وطنان را
بُبرید ز بیگانه و از خویش برآورد
ممنون گرفتاری عشقیم که ما را
از ننگ دل عافیت اندیش برآورد
ز آلایش هستی شده ام پاک که عشقت
صد بار ز ننگ خودیم بیش برآورد
گر چشم تو بیمار بود وآن مژه فصّاد
پس خون دلم را ز چه با نیش برآورد؟
کی چارهٔ دردم شود از وصل که امروز
من پیرم و آن تازه جوان ریش برآورد؟
جام نگهی زد ره تقوای حزین را
مینای می از خرقهٔ درویش برآورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز فیض روی تو خط کامیاب می باشد
چراغ گوشه نشین ماهتاب می باشد
چه می شود؟ گرو بوسه دل ز من بستان
متاع خانهٔ ملّا، کتاب می باشد
خیال زلف نهفتم به دل، ندانستم
که بوی، پرده دَرِ مشک ناب می باشد
گشاده روی بود، در دل است تا معنی
نفس به چهرهٔ مطلب نقاب می باشد
ز اشک تلخ من احوال دل توان فهمید
همیشه نکهت گل باگلاب می باشد
من از سکوت فلک، ترک مدّعا گفتم
لب خموش، به سائل جواب می باشد
عجب نباشد اگر دل شکسته ایم حزین
شکست با ورق انتخاب می باشد