عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان حاصل شدن چارچیز از چارچیز
چارچیزت بردهد از چار چیز
نشنود این نکته جز اهل تمیز
هر که زو صادر شود این چارکار
بیند آن چار دگر بیاختیار
هر که در پایان کاری ننگرد
عاقبت روزی پشیمانی خورد
هر که نکند احتیاط کارها
بر دلش آخر نشیند بارها
هر که او استیزه با سلطان کند
کار خود را سر بسر ویران کند
هرکه او یاغی شود با پادشاه
روز او چون تیره شب گردد سیاه
هر که گشت از خوی بدناسازگار
دوستان از وی کنند بی شک فرار
نشنود این نکته جز اهل تمیز
هر که زو صادر شود این چارکار
بیند آن چار دگر بیاختیار
هر که در پایان کاری ننگرد
عاقبت روزی پشیمانی خورد
هر که نکند احتیاط کارها
بر دلش آخر نشیند بارها
هر که او استیزه با سلطان کند
کار خود را سر بسر ویران کند
هرکه او یاغی شود با پادشاه
روز او چون تیره شب گردد سیاه
هر که گشت از خوی بدناسازگار
دوستان از وی کنند بی شک فرار
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که آدمی را شکست آرد
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان پنج چیز که آب روی از آن میافزاید
میفزاید آب روی از پنج چیز
با تو گویم بشنو ای اهل تمیز
چون بکار خویش حاضر بودهٔ
آب روی خویش را افزودهٔ
از سخاوت آب روی افزون شود
وز بخیلی بی خرد ملعون شود
در سخاوت کوش اگر داری غنا
تا فزاید آب رویت در سخا
هر کرا بر خلق بخشایش بود
آب روی او در افزایش بود
باش دایم بردبار و با وفا
تا بروی خویش بینی صد صفا
تا بماند رازت از دشمن نهان
سر خود با دوستان کمتر رسان
تا نگردی پیش مردم شرمسار
آنکه خود ننهاده باشی برمدار
ای برادر پرده مردم مدر
تا ندرد پردهات شخص دگر
بر هوای دل مکن زینهار کار
تا نیارد پس پشیمانیت بار
قدر مردم را شناس ای محترم
تا شناسند دیگران قدر تو هم
تا زبانت باشد ای خواجه دراز
دست کوته دار و هر جانب متاز
هر کرا قدری نباشد در جهان
زنده مشمارش که هشت از مردگان
از قناعت هر کرا نبود نشان
کی توانگر سازدش ملک جهان
بر عدوی خویش چون یابی ظفر
عفو پیش آور زجر مش درگذر
دایما میباش از حق ترسکار
بایش نیز از رحمتش امیدوار
با تواضع باش و خو کن با ادب
صحبت پرهیزکاران میطلب
بردباری جوی و بی آزار باش
تا که گردد در هنر نام تو فاش
همچو تریاقند دانایان دهر
قاتلانند جملهٔ نادان چو زهر
مردم از تریاق مییابد نجات
خود کسی از زهر کی یابد حیات
صبر و حلم و علم تریاق دلند
حرص و بغض و کینه زهر قاتلند
فخر جمله کارها نان دادنست
در بروی دوستان بگشادنست
گرچه دانا باشی و اهل هنر
خویشتن را کمتر از نادان شمر
با تو گویم بشنو ای اهل تمیز
چون بکار خویش حاضر بودهٔ
آب روی خویش را افزودهٔ
از سخاوت آب روی افزون شود
وز بخیلی بی خرد ملعون شود
در سخاوت کوش اگر داری غنا
تا فزاید آب رویت در سخا
هر کرا بر خلق بخشایش بود
آب روی او در افزایش بود
باش دایم بردبار و با وفا
تا بروی خویش بینی صد صفا
تا بماند رازت از دشمن نهان
سر خود با دوستان کمتر رسان
تا نگردی پیش مردم شرمسار
آنکه خود ننهاده باشی برمدار
ای برادر پرده مردم مدر
تا ندرد پردهات شخص دگر
بر هوای دل مکن زینهار کار
تا نیارد پس پشیمانیت بار
قدر مردم را شناس ای محترم
تا شناسند دیگران قدر تو هم
تا زبانت باشد ای خواجه دراز
دست کوته دار و هر جانب متاز
هر کرا قدری نباشد در جهان
زنده مشمارش که هشت از مردگان
از قناعت هر کرا نبود نشان
کی توانگر سازدش ملک جهان
بر عدوی خویش چون یابی ظفر
عفو پیش آور زجر مش درگذر
دایما میباش از حق ترسکار
بایش نیز از رحمتش امیدوار
با تواضع باش و خو کن با ادب
صحبت پرهیزکاران میطلب
بردباری جوی و بی آزار باش
تا که گردد در هنر نام تو فاش
همچو تریاقند دانایان دهر
قاتلانند جملهٔ نادان چو زهر
مردم از تریاق مییابد نجات
خود کسی از زهر کی یابد حیات
صبر و حلم و علم تریاق دلند
حرص و بغض و کینه زهر قاتلند
فخر جمله کارها نان دادنست
در بروی دوستان بگشادنست
گرچه دانا باشی و اهل هنر
خویشتن را کمتر از نادان شمر
عطار نیشابوری : پندنامه
نصایح
شد دو خصلت مرد ابله را نشان
صحبت صبیان و رغبت با زنان
ناخوشی در زندگانی ای ولید
مرد را از خوی بد گردد پدید
آنکه نبود مرد را خوی نکو
مرده میدانش که زنده نبود او
هر که گوید عیب تو اندر حضور
مینماید راهت از ظلمت بنور
مر ترا هر کس که باشد رهنمای
شکر او میباید آوردن بجای
هر خردمندان علم را لباس
خلق نیکو شرم نیکوتر شناس
حال خود را از دو کس پنهان مدار
از طبیب حاذق و از یار غار
تا توانی با زنان صحبت مجوی
راز خود را نیز با ایشان مگوی
آنچه اندر شرع باشد ناپسند
گرد او هرگز مگرد ای هوشمند
هر چه را کردست بر تو حق حرام
دور باش از وی که باشی نیک نام
چونکه بگشاید در روزی خدای
دل گشاده دار تنگی گم نمای
تازه روی و خوب سخن باش ای اخی
تا بود نام تودر عالم سخی
پر مخور اندوه مرگ ای بوالهوس
چونکه وقت آید نگردد پیش و پس
دل زغل و غش همیشه پاک دار
تا توانی در درون کینه مدار
تکیه کم کن خواجه برکردار خویش
دل بنه بر رحمت جبار خویش
بهترین چیزها خلق نکوست
خلق خلق نیک را دارند دوست
رو فروتر شو همیشه ای خلف
کین بود آرایش اهل شرف
آنکه باشد در کف شهوت اسیر
گرچه آزادست او را بنده گیر
گر تو بینی ناکسی را بارگاه
حاجت خود را ازو هرگز مخواه
بر در ناکس قدم هرگز مبر
ور به بینی هم مپرس از وی خبر
تا توانی کار ابله را مساز
کار فرمایش ولی کمتر نواز
صحبت صبیان و رغبت با زنان
ناخوشی در زندگانی ای ولید
مرد را از خوی بد گردد پدید
آنکه نبود مرد را خوی نکو
مرده میدانش که زنده نبود او
هر که گوید عیب تو اندر حضور
مینماید راهت از ظلمت بنور
مر ترا هر کس که باشد رهنمای
شکر او میباید آوردن بجای
هر خردمندان علم را لباس
خلق نیکو شرم نیکوتر شناس
حال خود را از دو کس پنهان مدار
از طبیب حاذق و از یار غار
تا توانی با زنان صحبت مجوی
راز خود را نیز با ایشان مگوی
آنچه اندر شرع باشد ناپسند
گرد او هرگز مگرد ای هوشمند
هر چه را کردست بر تو حق حرام
دور باش از وی که باشی نیک نام
چونکه بگشاید در روزی خدای
دل گشاده دار تنگی گم نمای
تازه روی و خوب سخن باش ای اخی
تا بود نام تودر عالم سخی
پر مخور اندوه مرگ ای بوالهوس
چونکه وقت آید نگردد پیش و پس
دل زغل و غش همیشه پاک دار
تا توانی در درون کینه مدار
تکیه کم کن خواجه برکردار خویش
دل بنه بر رحمت جبار خویش
بهترین چیزها خلق نکوست
خلق خلق نیک را دارند دوست
رو فروتر شو همیشه ای خلف
کین بود آرایش اهل شرف
آنکه باشد در کف شهوت اسیر
گرچه آزادست او را بنده گیر
گر تو بینی ناکسی را بارگاه
حاجت خود را ازو هرگز مخواه
بر در ناکس قدم هرگز مبر
ور به بینی هم مپرس از وی خبر
تا توانی کار ابله را مساز
کار فرمایش ولی کمتر نواز
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن که از دو کس احتراز میباید کرد
ازدو کس پرهیز کن ای هوشیار
تا نهبینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق میدانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
تا نهبینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق میدانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت علامتهای فاسق
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای بخیل
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان حاجت خواستن
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای منافق
دور باش ای خواجه از اهل نفاق
در جهنم دان منافق را وثاق
سه علامت در منافق ظاهرست
زان سبب مقهور قهر قاهرست
وعدههای او همه باشد خلاف
قول او نبود بغیر از کذب ولاف
مؤمنان را کم رعایت میکند
هم امانت راخیانت میکند
نیست در وعده منافق را وفا
زان نباشد در رخش نور و صفا
تا نپنداری منافق را امین
نیست باداتخمش از روی زمین
از منافق ای پسر پرهیز کن
تیغ را از بهر قتلش تیز کن
با منافق هر که همره میشود
منزل او در تک چه میشود
در جهنم دان منافق را وثاق
سه علامت در منافق ظاهرست
زان سبب مقهور قهر قاهرست
وعدههای او همه باشد خلاف
قول او نبود بغیر از کذب ولاف
مؤمنان را کم رعایت میکند
هم امانت راخیانت میکند
نیست در وعده منافق را وفا
زان نباشد در رخش نور و صفا
تا نپنداری منافق را امین
نیست باداتخمش از روی زمین
از منافق ای پسر پرهیز کن
تیغ را از بهر قتلش تیز کن
با منافق هر که همره میشود
منزل او در تک چه میشود
عطار نیشابوری : پندنامه
در نصایح
خوف و اندوهست قوت بندگان
غم شود بار فرح جویندگان
هر کرا نبود بدل اندیشهٔ
عاقبت بر پای بیند تیشهٔ
از چه موجودی بیندیش ای پسر
هر کسی دارد غم خویش ای پسر
کرد ایزد مر ترا از نیست هست
از برای آنکه باشی حق پرست
تا تو باشی بندهٔ معبود باش
با حیا و با سخا و جود باش
مگذران در خواب و خور ایام را
زنده دار از ذکر صبح و شام را
خواب کم کن اول روز ای پسر
نفس را خوردن میاموز ای پسر
آخر روزت نکو نبود منام
پیشتر از شام خواب آمد حرام
اهل حکمت را نمیآید صواب
در میان آفتاب و سایه خواب
ای پسر هرگز مرو تنها سفر
باشدت رفتن سفر تنها خطر
دست را در رخ زدن شوم است شوم
استماع علم کن از اهل علوم
شب در آیینه نظر کردن خطاست
روز اگر بینی تو روی خود رواست
خانه گر تاریک و تنهایت بود
مونسی باید که نزدیکت بود
دست را کم زن تو در زیر زنخ
نزد اهل عقل سرد آمد چویخ
چارپا را چون به بینی در قطار
در میانشان نیابی زینهار
تا فزاید قدر و جاهت را خدا
روز و شب میباش دایم در دعا
تا شود عمرت زیاده در جهان
رو نکویی کن نکویی در نهان
تا نکاهد روزیت در روزگار
معصیت کم کن بعالم زینهار
هر که رو در فسق و در عصیان کند
ایزد اندر رزق او نقصان کند
کم شود روزی ز گفتار دروغ
در سخن کذاب را نبود فروغ
هر کرا عادت بود سوگند راست
تا بود زنده فقیر و بی نواست
ور بود سوگند او جمله دروغ
آتش دوزخ ازو گیرد فروغ
فاقه آرد خواب بسیار ای پسر
خواب کم کن باش بیدار ای پسر
هرکه در شب خواب عریان میکند
در نصیب خویش نقصان میکند
بول عریان هم فقیری آورد
انده بسیار پیری آورد
در جنابت بد بود خوردن طعام
ناپسندست این به نزد خاص و عام
ریزهٔ نان را میفکن زیر پای
گر همی خواهی تو نعمت از خدای
شب مزن جاروب هرگز خانه در
خاک روبه هم منه در زیر در
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو میگردد حرام
گر بهر چوپی کنی دندان خلال
بی نوا گردی و افتی در وبال
دست خود هرگز بخاک و گل مشوی
از برای دست شستن آب جوی
ای پسر بر آستان در مشین
کم شود روزی ز کردار چنین
در خلا جا گر طهارت میکنی
وقت خود را دان که غارت میکنی
تکیه کم کن نیز بر پهلوی در
باش دایم از چنین خصلت بدر
جامه را در تن نشاید دوختن
باید از مردان ادب آموختن
گر بدامن پاک سازی روی خویش
روزیت کم گردد ای درویش بیش
دیر رو بازار و بیرون آی زود
زانکه رفتن را نیابی هیچ سود
نیک نبود گر کشی از دم چراغ
ره مده دود چراغ اندر دماغ
کم زن اندر ریش شانه مشترک
آنکه خاص آن تو باشد خوشترک
از گدایان پارهای نان مخر
زانکه میآرد فقیری ای پسر
دور کن از خانه تار عنکبوت
باشد اندر ماندنش نقصان قوت
خرج را بیرون ز اندازه مکن
ریش خشک خویش را تازه مکن
دست رس گر باشدت تنگی مکن
چونکه رهواری بره لنگی مکن
غم شود بار فرح جویندگان
هر کرا نبود بدل اندیشهٔ
عاقبت بر پای بیند تیشهٔ
از چه موجودی بیندیش ای پسر
هر کسی دارد غم خویش ای پسر
کرد ایزد مر ترا از نیست هست
از برای آنکه باشی حق پرست
تا تو باشی بندهٔ معبود باش
با حیا و با سخا و جود باش
مگذران در خواب و خور ایام را
زنده دار از ذکر صبح و شام را
خواب کم کن اول روز ای پسر
نفس را خوردن میاموز ای پسر
آخر روزت نکو نبود منام
پیشتر از شام خواب آمد حرام
اهل حکمت را نمیآید صواب
در میان آفتاب و سایه خواب
ای پسر هرگز مرو تنها سفر
باشدت رفتن سفر تنها خطر
دست را در رخ زدن شوم است شوم
استماع علم کن از اهل علوم
شب در آیینه نظر کردن خطاست
روز اگر بینی تو روی خود رواست
خانه گر تاریک و تنهایت بود
مونسی باید که نزدیکت بود
دست را کم زن تو در زیر زنخ
نزد اهل عقل سرد آمد چویخ
چارپا را چون به بینی در قطار
در میانشان نیابی زینهار
تا فزاید قدر و جاهت را خدا
روز و شب میباش دایم در دعا
تا شود عمرت زیاده در جهان
رو نکویی کن نکویی در نهان
تا نکاهد روزیت در روزگار
معصیت کم کن بعالم زینهار
هر که رو در فسق و در عصیان کند
ایزد اندر رزق او نقصان کند
کم شود روزی ز گفتار دروغ
در سخن کذاب را نبود فروغ
هر کرا عادت بود سوگند راست
تا بود زنده فقیر و بی نواست
ور بود سوگند او جمله دروغ
آتش دوزخ ازو گیرد فروغ
فاقه آرد خواب بسیار ای پسر
خواب کم کن باش بیدار ای پسر
هرکه در شب خواب عریان میکند
در نصیب خویش نقصان میکند
بول عریان هم فقیری آورد
انده بسیار پیری آورد
در جنابت بد بود خوردن طعام
ناپسندست این به نزد خاص و عام
ریزهٔ نان را میفکن زیر پای
گر همی خواهی تو نعمت از خدای
شب مزن جاروب هرگز خانه در
خاک روبه هم منه در زیر در
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو میگردد حرام
گر بهر چوپی کنی دندان خلال
بی نوا گردی و افتی در وبال
دست خود هرگز بخاک و گل مشوی
از برای دست شستن آب جوی
ای پسر بر آستان در مشین
کم شود روزی ز کردار چنین
در خلا جا گر طهارت میکنی
وقت خود را دان که غارت میکنی
تکیه کم کن نیز بر پهلوی در
باش دایم از چنین خصلت بدر
جامه را در تن نشاید دوختن
باید از مردان ادب آموختن
گر بدامن پاک سازی روی خویش
روزیت کم گردد ای درویش بیش
دیر رو بازار و بیرون آی زود
زانکه رفتن را نیابی هیچ سود
نیک نبود گر کشی از دم چراغ
ره مده دود چراغ اندر دماغ
کم زن اندر ریش شانه مشترک
آنکه خاص آن تو باشد خوشترک
از گدایان پارهای نان مخر
زانکه میآرد فقیری ای پسر
دور کن از خانه تار عنکبوت
باشد اندر ماندنش نقصان قوت
خرج را بیرون ز اندازه مکن
ریش خشک خویش را تازه مکن
دست رس گر باشدت تنگی مکن
چونکه رهواری بره لنگی مکن
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن کس که دوستی را نشاید
دوست گر باشد زیانکار ای پسر
رو طمع زان دوست بردار ای پسر
هر که میگوید بدیهای تو فاش
دوست مشمارش بدو همدم مباش
دوستی هرگز مکن با باده خوار
از چنان کس خویشتن را دور دار
منعمی گر میکند منع زکات
دور از وی باش تا داری حیات
ای پسر از سود خواران دور باش
خصم ایشان شد خدای نور پاش
دورشو زان کس که خواهد از تو سود
گر سر خود بر قدمهای تو سود
آنکه از مردم همی گیرد ریا
زینها او را نکویی مرحبا
رو طمع زان دوست بردار ای پسر
هر که میگوید بدیهای تو فاش
دوست مشمارش بدو همدم مباش
دوستی هرگز مکن با باده خوار
از چنان کس خویشتن را دور دار
منعمی گر میکند منع زکات
دور از وی باش تا داری حیات
ای پسر از سود خواران دور باش
خصم ایشان شد خدای نور پاش
دورشو زان کس که خواهد از تو سود
گر سر خود بر قدمهای تو سود
آنکه از مردم همی گیرد ریا
زینها او را نکویی مرحبا
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان رعایت یتیم ونصایح دیگر
بر سر بالین بیماران گذر
زانکه هست این سنت خیرالبشر
تا توانی تشنه را سیراب کن
در مجالس خدمت اصحاب کن
خاطر ایتام را دریاب نیز
تا ترا پیوسته حق دارد عزیز
چون شود گریان یتیمی ناگهان
عرش حق در جنبش آید آن زمان
چون یتیمی را کسی گریان کند
مالک اندر دوزخش بریان کند
آنکه خنداند یتیمی خسته را
باز یابد جنت در بسته را
هر که اسرارت کند فاش ای پسر
از چنان کس دور میباش ای پسر
در جوانی دار پیران را عزیز
تا عزیز دیگران باشی تو نیز
بر ضعیفان گر ببخشای رواست
کین ز سیرتهای خوب اولیاست
بر سر سیری مخور هرگز طعام
تا نمیرد در برت دل ای غلام
علت مردم ز پر خواری بود
خوردن پر تخم بیماری بود
راحتی نبود حسود شوم را
کاذب بدبخت را نبود وفا
هر منافق را تو دشمن دار باش
از وی و از فعل او بیزار باش
توبهٔ بد خو کجا محکم بود
مر بخیلان را مروت کم بود
تا شود دین تو صافی چون زلال
باش دایم طالب قوت حلال
آنکه باشد در پی قوت حرام
در تن او دل همی میرد
زانکه هست این سنت خیرالبشر
تا توانی تشنه را سیراب کن
در مجالس خدمت اصحاب کن
خاطر ایتام را دریاب نیز
تا ترا پیوسته حق دارد عزیز
چون شود گریان یتیمی ناگهان
عرش حق در جنبش آید آن زمان
چون یتیمی را کسی گریان کند
مالک اندر دوزخش بریان کند
آنکه خنداند یتیمی خسته را
باز یابد جنت در بسته را
هر که اسرارت کند فاش ای پسر
از چنان کس دور میباش ای پسر
در جوانی دار پیران را عزیز
تا عزیز دیگران باشی تو نیز
بر ضعیفان گر ببخشای رواست
کین ز سیرتهای خوب اولیاست
بر سر سیری مخور هرگز طعام
تا نمیرد در برت دل ای غلام
علت مردم ز پر خواری بود
خوردن پر تخم بیماری بود
راحتی نبود حسود شوم را
کاذب بدبخت را نبود وفا
هر منافق را تو دشمن دار باش
از وی و از فعل او بیزار باش
توبهٔ بد خو کجا محکم بود
مر بخیلان را مروت کم بود
تا شود دین تو صافی چون زلال
باش دایم طالب قوت حلال
آنکه باشد در پی قوت حرام
در تن او دل همی میرد
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صلۀ رحم و زیارت خویشاوندان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان فقر و صحبت درویشان
فقر میدانی چه باشد ای پسر
با تو گویم گر نداری زان خبر
گرچه باشد بینوا در زیر دلق
خویش را منعم نماید پیش خلق
گرسنه باشد ز سیری دم زند
دوستی با دشمنان خود کند
گرچه باشد لاغر و خوار و ضعیف
وقت طاعت کم نباشد از حریف
چون دل پر دارد و دست تهی
مینماید در ترازو فربهی
ای پسر خود را بدرویشان سپار
تا نگه دارد ترا پروردگار
با فقیران هر که همدم میشود
در سرای خلد محرم میشود
با تو گویم گر نداری زان خبر
گرچه باشد بینوا در زیر دلق
خویش را منعم نماید پیش خلق
گرسنه باشد ز سیری دم زند
دوستی با دشمنان خود کند
گرچه باشد لاغر و خوار و ضعیف
وقت طاعت کم نباشد از حریف
چون دل پر دارد و دست تهی
مینماید در ترازو فربهی
ای پسر خود را بدرویشان سپار
تا نگه دارد ترا پروردگار
با فقیران هر که همدم میشود
در سرای خلد محرم میشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
راز در دل شده کره محرم کجاست
مردم فهمیده در عالم کجاست
در گلو بس قصه دل غصه شد
برنیارم زد نفس همدم کجاست
زخم این نامحرمانم دل بخست
محرمی کو در جهان مرهم کجاست
غم بخواهد کنند بنیاد مرا
راه آن معمورهٔ بی غم کجاست
در جهان کو صاحب فهم درست
تا بگوید چارهٔ این غم کجاست
در دو عالم یک سخن فهمم بسست
تا دلی خالی کنم آنهم کجاست
گشته ام بیگانه از خویش و تبار
عشق را پروای خال و عم کجاست
شد مخمر طینت آدم به غم
در بنی آدم دل خرم کجاست
نیش نوشی در جهان بی نیش غم
یک گل بیخار در عالم کجاست
فیض تا کی شکوه از ابنای دهر
ناله کم کن محرم این دم کجاست
مردم فهمیده در عالم کجاست
در گلو بس قصه دل غصه شد
برنیارم زد نفس همدم کجاست
زخم این نامحرمانم دل بخست
محرمی کو در جهان مرهم کجاست
غم بخواهد کنند بنیاد مرا
راه آن معمورهٔ بی غم کجاست
در جهان کو صاحب فهم درست
تا بگوید چارهٔ این غم کجاست
در دو عالم یک سخن فهمم بسست
تا دلی خالی کنم آنهم کجاست
گشته ام بیگانه از خویش و تبار
عشق را پروای خال و عم کجاست
شد مخمر طینت آدم به غم
در بنی آدم دل خرم کجاست
نیش نوشی در جهان بی نیش غم
یک گل بیخار در عالم کجاست
فیض تا کی شکوه از ابنای دهر
ناله کم کن محرم این دم کجاست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماست
یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست
نصرت دین حق و در درد بودن متفق
زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست
این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا
درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست
خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین
با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست
چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست
ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست
گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن
تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست
مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد
خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست
ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو
و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی
مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست
اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت
بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست
هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید
هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست
عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی
مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست
زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه
عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست
واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا
عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست
فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن
گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست
یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست
نصرت دین حق و در درد بودن متفق
زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست
این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا
درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست
خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین
با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست
چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست
ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست
گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن
تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست
مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد
خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست
ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو
و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی
مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست
اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت
بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست
هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید
هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست
عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی
مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست
زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه
عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست
واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا
عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست
فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن
گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
جنونی در سرم ماوا گرفتست
سرم را سر به سر سودا گرفتست
خردگر این بود کاین عاقلان راست
خوش آن سرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس و گرنه
دو عالم را رخ لیلا گرفتست
به چشم خلق چون طفلان نمایند
که باز یشان زسرتا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبی کدامست
دلم از وحشت دنیا گرفتست
به پای جان زغفلت هست بندی
و گرنه ره سوی عقبا گرفتست
مشو ای فیض بابیگانه همراز
چو وابینی تو را ازما گرفتست
سرم را سر به سر سودا گرفتست
خردگر این بود کاین عاقلان راست
خوش آن سرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس و گرنه
دو عالم را رخ لیلا گرفتست
به چشم خلق چون طفلان نمایند
که باز یشان زسرتا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبی کدامست
دلم از وحشت دنیا گرفتست
به پای جان زغفلت هست بندی
و گرنه ره سوی عقبا گرفتست
مشو ای فیض بابیگانه همراز
چو وابینی تو را ازما گرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
در تنم دل خون شد از دلهای کج
سینه ام بریان شد از آرای کج
میکند هر لحظه چندین فتنه راست
این فسون دیو در دلهای کج
از زبان این ، سخن در گوش آن
میرود چون کفش کج در پای کج
در بدن از دل سرایت می کند
قوم کج دلراست سرتاپای کج
چشمشان کج گوششان کج کج زبان
فعلشان کج قولشان کج رای کج
کج برآید بر زبان و چشم و گوش
چون بود در سینها دلهای کج
پیشوا چون کج بود پیرو کج است
کج سرانرا نیست جز دمهای کج
سوختم تاچند بینم زین خران
انتصاب قامت دلهای کج
از کجیهای کجان افلاک راست
کجروی آئین و سر تا پای کج
راستی خواهی نیارم دید فیض
بیش ازین دلهای کج آرای کج
سینه ام بریان شد از آرای کج
میکند هر لحظه چندین فتنه راست
این فسون دیو در دلهای کج
از زبان این ، سخن در گوش آن
میرود چون کفش کج در پای کج
در بدن از دل سرایت می کند
قوم کج دلراست سرتاپای کج
چشمشان کج گوششان کج کج زبان
فعلشان کج قولشان کج رای کج
کج برآید بر زبان و چشم و گوش
چون بود در سینها دلهای کج
پیشوا چون کج بود پیرو کج است
کج سرانرا نیست جز دمهای کج
سوختم تاچند بینم زین خران
انتصاب قامت دلهای کج
از کجیهای کجان افلاک راست
کجروی آئین و سر تا پای کج
راستی خواهی نیارم دید فیض
بیش ازین دلهای کج آرای کج
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که این بار ندارد
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
گویند که رنج تو ز دیدار شود به
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
غمخواری یار است علاج دل بیمار
آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسی عار ندارد
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است
کاین گلشن قدسی گل بیخار ندارد
غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که این بار ندارد
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
گویند که رنج تو ز دیدار شود به
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
غمخواری یار است علاج دل بیمار
آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسی عار ندارد
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است
کاین گلشن قدسی گل بیخار ندارد
غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد