عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
آنم که سر نمیکشم از خنجر بلا
دارم زعشق روی تو سر در سر بلا
عشقم ادیب و تخته ی تعلیم لوح صبر
تن نسخه ی ملامت و دل دفتر بلا
هرگز زیمن سایه ی سنگ پریوشان
خالی نشد خرابه ام از زیور بلا
درمانده است مهره ی عقلم بنرد عشق
از کعبتین چشم تو در ششدر بلا
استاده ام بکشتن و آویختن چو شمع
از هیچ رو نمیگذرم از در بلا
چندین چراغ شعله کشید از شراره ام
آری بتن شدم علم لشکر بلا
دایم بجنگ و عربده، ترخان مجلسم
یعنی مدام سرخوشم از ساغر بلا
القصه روزگار بصد رنگم آزمود
در بوته ی محبت و مجمر بلا
سنگ حصار عشق فغانی دل منست
دیوانه ام برامده در کشور بلا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
خراش سینه شد امروز عیش دینه ی ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگینه ی ما
ستاره تیره و طالع ضعیف و بخت زبون
بقرنها نتوان یافتن قرینه ی ما
شکست گرمی بازار گنبد مینا
چو آفتاب تو پیدا شد از مدینه ی ما
تو دور میروی از راه ورنه نزدیکست
رهی بسوی تو باز از شکاف سینه ی ما
زحال خویش نگردد چنانکه نقش نگین
در آب و آتش اگر افگنی سفینه ی ما
چه جای جام جم اکنون که عشق شد ساقی
زلال خضر بود جرعه ی کمینه ی ما
تو دوست باش فغانی و بد مگردان دل
ببند خلق جهان، گو کمر بکینه ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آزاد تر از بلبل باغست دل ما
کبک قفس کنج فراغست دل ما
صد گونه شراب از قدح دیده کشیده
فارغ زصراحی و ایاغست دل ما
بی مرغ کباب و می چون چشم کبوتر
افروخته چون دیده ی زاغست دل ما
آسوده زآب خضر و ساغر جمشید
در روغن خود تازه دماغست دل ما
تا مغز قلم سوخته در تجربه ی عشق
بر سوختگان مرهم داغست دل ما
آتش صفتانیم که در خانقه و دیر
هر جا که نشینیم چراغست دل ما
بندد گره نافه زلخت جگر خویش
دریوزه کن لاله ی راغست دل ما
از قهقهه ی کبک و دم و دلکش قمری
در ساخته با بانگ کلاغست دل ما
گردیده کباب از دم جانسوز، فغانی
در میکده بی لابه و لاغست دل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را
ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ
کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام
سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
سنگ جفا چه می زنی بر دگران ز نازکی
بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را
ایکه مدام می کشی می بخیال لعل او
شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را
سوزدم اگر کسی دگر عرض سلام من کند
رخ بنما که خود کنم عرض سلام خویش را
می گذری و می کنی ناز و عتاب زیر لب
بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را
بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل
ناله ی صبحگاهی و گریه ی شام خویش را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
در مستان زدم تا حال هشیاران شود پیدا
نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی
در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پیدا
هوای ذره پروردن ندارد آفتاب من
که استعداد هر یک زین هواداران شود پیدا
اگر معشوق نگشاید گره از گوشه ی ابرو
هزاران عقده در کار گرفتاران شود پیدا
بدور چشم مستت باده می نوشند و می ترسم
که ناگه فتنه یی در بزم میخواران شود پیدا
شراب لعل در جامست و من در سجده سهوست این
گذارم گر عذار لاله رخساران شود پیدا
فغانی باده پنهان خور که حق از غایت رحمت
نمی خواهد که کردار گنهکاران شود پیدا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را
که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما
همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم
که دوران می کند آخر جدا از یکدگر ما را
نه ما داریم این سرگشتگی از گردش گردون
بتان دارند زینسان کوبکو و در بدر ما را
فغانی اشک ریزان از سر کوی بتان مگذر
که بس بی آبرویی می رسد زین رهگذر ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گل خود روی مرا بوی بنی آدم نیست
آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست
عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست
ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست
غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست
ورنه گر باشم و گر نیز نباشم غم نیست
بر خراش دل آزرده ی من ساغر عیش
آبگینه ست اگر دست دهد مرهم نیست
چون گشاید ز سر رشته ی امید گره؟
هر که در سلسله ی مهر و وفا محکم نیست
هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد
وقت آسوده دلی خوش که درین ماتم نیست
اول و آخر عشاق درستست بعشق
نام این زنده دلان تازه همین یکدم نیست
گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت
همچنان گر دهنش باز کنی ملزم نیست
از فلک نیست فغانی طمع خاطر شاد
در چنین منزل ویران که دلی خرم نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
هرگز به ازین پسر نبودست
نازکتر ازین بشر نبودست
از عمر چه کام دیده باشد
دستی که در آن کمر نبودست
بس وحشی و شرم روست پیداست
کز خانه رهش بدر نبودست
دانست غمم بیک اشارت
معشوق بدین نظر نبودست
چون ماند معلمش همانا
کز حسن ویش خبر نبودست
از دیدن عاشقان چه رنجد
گر خود سخنی دگر نبودست
در عشق شکرلبان فغانی
کس از تو خرابتر نبودست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گواه حال مستی بمکتب چشم پر خوابت
فروغ مجلس می گشت نور طاق محرابت
چه شیرینیست در نازت که در هر کوچه شیرینی
بدندان لب گزد هر دم ز شوق شکر نابت
چنان مستم که شمع از شخص و شخص از سایه نشناسم
اگر ناگه دچار افتم شبی در گشت مهتابت
مدامت وقت خوش باد ای حدیثت نقل هر مجلس
که روز از روز خوشتر می شود بادام و عنابت
شرابت در سر و معشوق در بر خواب در دیده
خیالست اینکه می گویم که آید یاد احبابت
چه درگیرد به این یکمشت خون سودای من با تو
که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت
فغانی عشق صید لاغر و فربه نمی داند
به تیغ تیز گردن نه که خونریزست قصابت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوش آن دمید که در دام روزگار نسوخت
نیامد از عدم اینجا و زار زار نسوخت
کدام تنگدل از باده گرم گشت شبی
که چند روز دگر از غم خمار نسوخت
که دل به وعده ی شیرین لبی مقید ساخت
که تا به روز قیامت در انتظار نسوخت
چراغ عیش نیفروخت در سراچه ی دل
کسی که پیش تو خود را هزار بار نسوخت
شرار دل نه مرا ذره ذره سوزد و بس
درون کیست که صد بار ازین شرار نسوخت
درین محیط ندیدم دری که در طلبش
هزار طالب سرگشته در کنار نسوخت
هزار نخل جوان زیر خاک رفت و هنوز
جهان برای یکی بر سر مزار نسوخت
نه دوست بود که غمگین نگشت در غم دوست
نه یار بود که جانش برای یار نسوخت
مخور شراب فغانیو اشک گرم مریز
خمش که بهر دماغت فگار نسوخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
شب دیده ام مشاهده ی آن جمال داشت
هرچند گریه کرد و لیکن وصال داشت
از نازکی نداشت تنش طاقت نظر
حیران آن گلم که چه نازک نهال داشت
رخ بر فروز بر همه کس تا ابد بتاب
کاین حسن بر کمال نخواهد زوال داشت
شد از سعادت تو بدانسان که خواستم
سیاره ی مراد که چندین وبال داشت
بند زبان ما گره ابروی تو شد
ورنه چه می شدی دل ما صد خیال داشت
گریان فغانی از تو همین نوبهار نیست
این کهنه ماتمیست که هر ماه و سال داشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
این همه شکل خوش دلکش که در گلزار هست
خار در چشمم اگر زانها یکی چون یار هست
میروم صد بار در گلزار و می آیم برون
وز پریشانی نمی دانم که گل در بار هست
از تماشای گل ده روزه بلبل را چه سود
گر شمارم داغ هجرانش صد آنمقدار هست
طاق کسری گل شد و تاج مرصع خاک شد
نام عاشق همچنان بر هر درو دیوار هست
شیوه ی رندی و درویشی بزر نتوان خرید
این متاعی نیست ای منعم که در بازار هست
حق شناسی گر بترک هستی خود گفتنست
مرد این معنی بسی در خانه ی خمار هست
از فریب نقش نتوان خامه ی نقاش دید
ورنه در این سقف زنگاری یکی در کارهست
صحبت احبابرا چندانکه می بندم خیال
نیست چیزی در میان و زحمت بسیار هست
سبحه را بگسل فغانی گل پشیمان گشته یی
کانچه در تسبیح زاهد نیست در زنار هست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بیمار ترا دیده ی نمناک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خونین جگران را چه غم از ناز و نعیمست
عاشق که بود جرعه کش دوست ندیمست
قانون طرب ساز گداییست وگرنه
بس نغمه ی دلسوز که در پرده ی سیمست
بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت
دل شیفته ی اوست که در پرده مقیمست
خوبی که نهد گوش بگفتار بد آموز
در سلک وفا نیست اگر در یتیمست
بلبل چو گلی دید همان لحظه فرو برد
آشفتگی صاحب بستان ز نسیمست
در قاعده ی بوالهوسان فایده یی نیست
اکسیر سعادت سخن تلخ حکیمست
حسن عمل ما نبود قابل احسان
امید عنایت همه بر خلق کریمست
طاعت نپسندی و شفاعت نپذیری
رحمی که دل یکجهت از غصه دو نیمست
شاهین تو در خون دلم پنجه فرو برد
وین شیفته غافل که به دست چه غنیمست
هرچند بلا بیش قویتر دل درویش
آنراست فغانی الم و ضعف که بیمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دیوانه ی ترا هوس گشت باغ نیست
در گلشنم مخوان که مرا این دماغ نیست
همکاسه چون شود بحریفان درد نوش
آنرا که غیر پاره ی دل در ایاغ نیست
می سوزم و رقیب همان خنده می زند
آتش هزار بار بر آن دل که داغ نیست
بر من چگونه سایه ی مهر افگند همای
کاین استخوان سوخته در خورد زاغ نیست
من عاشقم مراست پریشانی همه
معشوق را چه شد که حضور و فراغ نیست
روشن ترست مردن شبهای من ز روز
با آنکه در خرابه ی تارم چراغ نیست
عاشق چه کسب فیض کند زین سیه دلان
هنگامه ییست این که درو غیر لاغ نیست
زین انجمن فغانی دیوانه چون رود
یک لاله چون برنگ تو در هیچ باغ نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
جفای لاله رخان راحت و فراغ منست
هر آنچه داغ بود پیش خلق باغ منست
سزد که آتش دل بر فلک زبانه کشد
ازین هوی که شب و روز در دماغ منست
دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز
دگر کجا رود این صید چون بداغ منست
دلی که طایر بستانسرای جنت بود
بسی شبست که پروانه ی چراغ منست
چو من به کلبه ی احزان شدم خراب چه سود
که بوی پیرهن از دور در سراغ منست
حریف جور نیی دل مده بساقی دور
درین شراب نظر کن که در ایاغ منست
چه عیش و ناز فغانی، نصیب دشمن باد
چنین حضور که در گوشه ی فراغ منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
شبست و ما همه جویای می ایاغ کجاست
چه تیر گیست درین انجمن چراغ کجاست
چه شد که باده ی ما دیر می رسد امروز
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست
براه میکده گم کرده ایم گوهر عقل
کجاست اهل دلی تا دهد سراغ کجاست
نه می که گر خورم آب حیات غصه شود
مفرحی که دهد یکزمان فراغ کجاست
من و هوای تو، پروای هیچ کارم نیست
چنین خیال که من می پزم دماغ کجاست
بخلوتی که گلی نیست رنگ و بویی نیست
دلم گرفت درین خانه طرف باغ کجاست
دران مقام که بستند بلبلان دم عشق
تو خود بگوی فغانی، مجال زاغ کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
باز امشبم ز لاله و گل خانه پر شدست
وز آب دیده کلبه ی ویرانه پر شدست
چندان بنرگس تو نظر باختم که باز
چشم ودلم ز عشوه ی مستانه پر شدست
عاشق چگونه یک نفس آشنا زند
چون مجلس از حکایت بیگانه پر شدست
چون ذره عاشقان نگرانند، شمع من
رخساره برفروز که پروانه پر شدست
شبها بزخم تیغ نرفتم ز کوی تو
امروز چاره نیست که پیمانه پر شدست
از بسکه جاودان تو بردند عقل و دین
روی زمین ز مردم دیوانه پر شدست
این حال کس نیافت فغانی مگر بخواب
مستی مکن که شهر ز افسانه پر شدست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
پیش ما خاطر شاد و دل غمناک یکیست
حال آسوده و درد جگر چاک یکیست
برگ عیش دگران روز بروز افزونست
خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکیست
در گلستان جهانم اثر عیش نماند
همچنان به که گلش با خس و خاشاک یکیست
ما که از خویش گذشتیم چه هجران چه وصال
مردن و زیستن مردم بیباک یکیست
آنچنانم که جفای تو ندانم ز وفا
زهر پیش من دیوانه و تریاک یکیست
صدق ما با تو درستست چو آیینه و آب
عاشقانرا دل صاف و نظر پاک یکیست
راحت و رنج فغانی ز خیال من و تست
راست بین باش که نیک و بد افلاک یکیست