عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
باد آرد بر من بوی نو ناگه ناگه
کو گذر می کند از کوی نو ناگه ناگه
اندک اندک ز صبا بسته دلم بگشاید
چون زهم باز کند موی تو ناگه ناگه
گرچه هندوست خود آن زلف چه دولتیاریست
سر نهاد بر سر زانوی نو ناگه ناگه
مشمر عیب که دیوانه ام و ماه نواسته
گر کنم چشم بر ابروی تو ناگه ناگه
جز بشاهد نکشیدی دل زاهد هرگز
گر فتادی گذرش سوی تو ناگه ناگه
حلقه در گوش شدی زاهد اگر کردی گوش
فضة حلقۂ گیسوی تو ناگه ناگه
لب به بسته کمال از سخن اما گوید
غزلی از هوس روی تو ناگه ناگه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
بناز کشتن او بازم آرزوست چه چاره
برون شدند ز هر گوشه مردمان بنظاره
چو طفل دیده رسن باز شد به حلقه زلفش
ستاره سوخته ام زآن بمن نساخت ستاره
ساخت با من بیطالع آن ستاره دولت
شبی که به نبود چشم پر بود ز ستاره
شب فراق تو از اشک پرترست دو چشمم
نظره مکن برخ زرد ما و جامه پاره
به بین علامت بگرنگی و درستی پیمان
چنین که بحر فست را بدید نیست کناره
چگونه هجر توأم جان به لب رسانه ندانم
نیافتیم نشانت به حتم های سه پاره
چه آبنی نوز رحمت که تا زما شد، گم
روان شویم روان من پیاده و تو سواره
خوش آن زمان که من و تو چو شاه و بنده براهی
که باد ورد زبانش حدیث دوست هماره
هماره ورد زبان کمال این بود و بس
که کسی به آرزوی دل نیافت عمر دوباره
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
بینم ابروی تو پیوسته مه نو گه گه
آن نبودست که گویند بقله الحرمه
دارم از مهر تو گه روشن و گه تیره دو چشم
تا سر زلف سیه داری و رخسار چو مه
چون روی تشنه دلا جانب سیمین ذقنان
پای بیرون منه از ره که بیفتی در چه
باش تا نغمه نی گوش کنیم ای صوفی
چند بانگ نو و فریاد تو الله الله
لاف زد گل بتن نازک تو زیر قبا
خواست عذر گنهش لاله و برداشت کله
ای خوش آن دم که ببوسیدن رخسار و لبت
شمع بنشانم و پیش تو نشیئم آنگه
گفته های تو که با آن زده سکه کمال
هفت هفت است ولی چون زر خاص ده ده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
تا توانی دل مشتاق بدست آری به
جانب بار و وفادار نگه داری به
با چنین زلف خوش و خال خوش و روی چو ماه
مهر ورزی کنیه و ترک جفا کاری به
صاحب روی نکو را به همه حال که هست
رسم دلجوئی و آئین وفاداری به
گر به بالین ضعیفان گذری خواهی کرد
صحت خویش نخواهیم که بیماری به
هوس صحبت باری اگرت می افتد
با رقیبان مخالف نکنی یاری به
برو ای زاهد شبخیز ز پیشم که مرا
با خیال رخ او خواب ز بیداری به
گر کند طوطی طبعت هوس نطق کمال
ببری نام لب بار و شکر باری به
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
چو چشم مست تو دیدم خمارم از دیده
گشاد چشم تو اشکم دمادم از دیده
ز دیده دل به یکی نوش نا رسیده هنوز
هزار نیش به دل بیش دارم از دیده
قرار کردم و گفتم دگر نورزم عشق
که برد عشق تو خواب و قرارم از دیده
در آتش غم عشق تو ریخت خون از چشم
به باد رفت همه کار و بارم از دیده
در آرزوی خیالت سرشک من همه شب
چو دجله گشت روان بر کنارم از دیده
بر تو نامه نوشتن گر اتفاق افتد
به نوک خامه سیاهی بر آرم از دیده
ز دیده خون دل از دیده ریخت بی تو کمال
بیا ببین که چسان دلفگارم از دیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
خواهم که کنم بار دگر در تو نظاره
عمریست که دارم هوس عمر دوباره
نر گفتی دل رشت به دوا چاره بسازم
صد پاره شده است این دل بیچاره
ما غرقة بحر غم و آن خال بناگوش
چه چاره بنشسته چو نظارگیان خوش بکناره
از شوق رخ و غمزه شوخت گل و نرگس
این دیدۂ تر دارد و آن جامه پاره
هر جا روی ای باد به خاک سر آن کوی
همراه تو باد این دل آواره هماره
جز اشک نشان جان نرود در سر آن زلف
شب راه بریدن نتوان جز بستاره
بر دوخت نظر بی تو کمال از همه خوبان
تا دیده نباشد نتوان کرد نظاره
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
در پای تو تنها به سر ماست فتاده
خلقیست به آن خاک قدم روی نهاده
از بیم رقیب تو کزین در همه را راند
خون مژهای پیش تو یک دم نستاده
دل مهر لب لعل تو دارد همه دانند
پیدا بود از جام تنک جوهر باده
شرمنده نیم از دهن او بدو بوسی
کآن وعده بسی داده ولی هیچ نداده
هرچند شه ما به وفا سخت بخیل است
هستند گدایان به دعا دست گشاده
درد آرچه زبادست ز هجران تو ما را
از بیم ملامت نتوان گفت زیاده
بگذر به کمال از دل او پرس که گویند
من عاد مریضا فله اجر شهاده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
دلم به زخم زبانها نگردد آزرده
که عاشق تو بود گنده تیر خورده
چه خوش بود صنمی چون تو در بر آوردن
به خلوتی که بود حجره در بر آورده
دلی که بود درو رحم کردیش از سنگ
دگرچه برخورم از بار دل دگر کرده
بناز چشم تو پرورده شد دلم منگر
بخواریش که عزیزیست ناز پرورده
شنیده که مویز سیه بود شیرین
گرین ز سبز خطان دلبر سیه چرده
مرا چه بیم ز آتش چو سرد خواهد شد
جحیم پر شرر از زاهدان افسرده
کمال واعظ خوشگوی ما زبانگ و خروش
چو شد خموش نگه دار گو همین پرده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
دلم ترسد در آن زلف خمیده
شب است آری و سرهای بریده
اگر گل عندلیبانرا نکشته است
چه خونست این بر آن دامان چکیده
برخه اشکم گرو برده ز سیماب
چو بر بالای زر با هم دویده
دل ما دیده جان غم خویش
چه نیکو دیده ای نور دیده
رخ نو آتش است و زلف خرمن
به خرمن آتشم ز آنها رسیده
ز آتش آه من چربید. بسیار
چو با این ناله آنرا بر کشیده
کمال از حال دل بینی در بنوشت
پریشان شد ورقهای جریده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
روی خوب از من مشتاق نپوشانی به
قیمت صحبت صاحب نظران دانی به
گرچه دست دهد آزار دل مسکینان
خاطر عاشق بیچاره ترنجانی به
من بسودای تو باز آمدم از شهوت چشم
که به آن روی نظر بازی روحانی به
میل شاهی نکند هر که گدای تو بود
زآنکه این منزلت از دولت سلطانی به
سود و سرمایه جانرا که متاعیست گران
من سودا زده دارم به تو ارزانی به
می کند در ره سودای تو مردن هوسم
که حیات ابد از زندگی فانی به
دل ز باغ رخ او پب ذقن گر بکف آر
که به رنجور رسد میوه بستانی به
گرچه جان لایق آن جان جهان نیست کمال
حالیا آنچه بدست است برافشانی به
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
زاد راه عاشقان اشک است و روی زرد و آه
راه ازین گونه است بسم الله که دارم عزم راه
مهر او دعوی کتی آواز ثریا بگذاران
نشنود قول تو کس تا نگذارانی این گواه
دی نظر می کردم آن روی و ازین به دولتی
من ندیدم در جهان چندانکه می کردم نگاه
گر گه کاری شمارند آرزوی روی دوست
ما چگونه روی او بینیم با چندین گناه
در دهانش جایگاه یک سخن گفتم که نیست
باز دیدم این سخن هم بود بس بیجایگاه
کار اشک از چهره شمعی به عکس افتاده است
عکسی باشد پیش مردم آب بر بالای کاه
در میان خون مژگان عاقبت چشم کمال
خاک شد از انتظار او سقاءالله ثراه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
زیر پا از زلف مشکین گه گهی میکن نگاه
تا ببینی از تو مسکینان بسی بر خاک راه
شوق آن روی چو آتش گر گنه گیرند و جرم
من سزای آتشم چون بیشتر دارم گناه
بر دو عارضی چون کشید آن طرفه خطها در دو روز
کآن چنان نازک خطی نتوان کشیده در دو ماه
نا گرفت زلف او بوسیدنش خواهم ذقن
تشنه ام من تشنه خواهم یی رسن رفتن به چاه
اشک می آید روان زان نیزتر آه و فغان
می رسد گونی فلان ای دیده و دل راه راه
چون رویم از حسرت آن چشم بر تابوت ما
دوستداران گو بیفشانید بادام سیاه
دوستان گویند میکن بردرش افغان کمال
چون توان کز بیم حاسد أو نتوان کرد آه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
شبت خوش باد ای باد سحرگاه
که آوردی هوای زلف آن ماه
چه سود از ناله شبها که جانان
ز حال دردمندان نیست آگاه
در آن حضرت اگر چه راه آن نیست
که باشم من ز نزدیکان درگاه
ولی عبیی چنان نبود ز درویش
که دارد آرزوی صحبت شاه
من از اهل طریقت بودم اول
چو رفتارت به دیدم رفتم از راه
مرا زاهد ز شبخیزان شمارد
من و او راد صبح استغفر الله
تو جان خواه از کمال ای راحت جان
که او را در غمت این است دلخواه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
کحل بصر نیست جز آن خاک راه
چشم به سرمه مکن ای دل سیاه
دود شنیدم سوی خوبان رود
با تو رسد عاقبت این دود آه
درد تو گر جرم و گنه مینهند
هست ز سر تا قدم من گناه
ماه بدید آن رخ و خود را گرفت
بی سببی خود نگرفته است ماه
گر خم ابروی تو دیده از دور
کج ننهادی مه نو هم کلاه
وصل نو نو خاسته گفتم توان
بافت چو فرزین شرف قرب شاه
گفت که من شاه بتانم کمال
گر هوس مات بود شه بخواه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
گفتم شکرست آن به دهان گفت ترا چه
گفتم چه نمکهاست در آن گفت ترا چه
گفتم دهن تنگ را در لب خاموش
لطفیست که گفتن نتوان گفت ترا چه
گفتم بخوشی گر لب شیرین تر جانست
قد نیز روانست روان گفت ترا چه
گفتم که تو جانی و بی دوستر از جان
هم جانتی و هم شوخ جهان گفت ترا چه
گفتم رخ تو برگ گلست آمده بیرون
خالت خوش و خط خوشتر از آن گفت ترا چه
گفتم چه کمند افکن و دلبند فتادست
آن گیسوی در پای کشان گفت ترا چه
گفتم ز ملاحت همه چیزت بکمالست
خندان شد و افسون کنان گفت ترا چه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
ب بار برهم چرا زد ز پسته
چه موجب شکستن ز مشتی شکسته
شکر پیش آن لب دروغیست شیرین
بیا به چندین گره بر نی قند بسته
بر آن آب عارض خط نازک او
ر غباریست بر خاطر ما نشسته
بچینم به مژگان همه خار راهش
کز آسیب پایم نگردند خسته
نسیم صبا باد دستش دو پاره
که زلفت دو تای تو گیرد دو دسته
نه مهریست بر بسته دل را بروبست
که چون لاله داغیست از سینه رسته
کمال ار به آتش برد چون سپندت
مگو با کس این سر مگر جسته جسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
ما جگر سوختگان داغ تو داریم همه
مرهمی بخش که مجروح و نگاریم همه
سافیا گر نظری هست به مخمورانت
بدو چشم تو که در عین خماریم همه
درد دردی زخم عشق به پیمانه برار
کز طرب نعرہ مستانه برآریم همه
سیل مژگان و نم دیده اگر می طلبی
هر چه زینها طلبی در نظر آریم همه
مفلسانیم اگر دست نداریم به هیچ
چون تو داریم به معنی همه داریم همه
بود عهدی که نگیریم دمی بیتو قرار
همچنان بر سر عهدیم و قراریم همه
سر و جان خواستی ای جان گرامی ز کمال
همه سهل است بیا تا بسپاریم همه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
مرا که روی تو بینم چه حاجت است
که کسی نظر نکند با وجود گل به گیاه
به ماه اگر ز حسن رخت بافتی نشان یوسف
ز شرم روی تو بیرون نیامدی از چاه
خرد چو قدرت حق در رخت مشاهده کرد
بگفت اشهدان لااله الا الله
نظر به صورت خوبان اگر گناه بود
صحیفة عمل بنده پر بود ز گناه
کمال، چون تو شدی بنده همه خوبان
اگر تو جای نداری به او بیار پناه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
هر نیر کز تو بر دل غم پرور آمده
دل ز انتظار خون شده تا دیگر آمده
از دست و ساعد تو مرا نیغ آبدار
از آب زندگی به گلو خوشتر آمده
خضر خطت ندیده مثال لبت در آب
چندانکه گرد چشمه حیوان بر آمده
برخاستست از لب و خالت قیامتی
اینک بلال هم به لب کوثر آمده
در جوی چشم لحظه به لحظه فزوده آب
تا نقش عارض تو به چشم تر آمده
شاخ گلی به گریه مگر آرمت پیر
بی آب شاخ تازه کجا در بر آمده
تا کرده تازه دفتر غمهای دل کمال
خونهای تازه بر ورق دفتر آمده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
هر نیر که بر جان ز تو از دور رسیده
صد دفتر شعر از حسن و خسرو سلمان
ما روی تو دیدیم و زجان مهر بریدیم
دل آمده نزدیک و بر او دوخته دیده
هر زاهد انگشت نمائی که بمحراب
نظارگی یوسف اگر دست بریده
من چون کشم آن زلف که صورتگر چینش
ابروی تو دیده سر انگشت گزیده
گر در دهن او چو نبات آن خط مشکین
چون خامه به انگشت تخیل نکشیده
گفتار لطیف تو کمال آب حیاتست
از غایت تنگیست ز لبهاش دمیده