عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۷
دل را ز جوش گریه نگردید تاب کم
زور شراب عشق نگردد ز آب کم
بی داغ عشق پختگی از دل طمع مدار
خام است میوه ای که خورد آفتاب کم
آتش حریق بال سمندر نمی شود
مستور را ز باده نگردد حجاب کم
از وعده دروغ، دلی شاد کن مرا
هر چند تشنگی نشود از سراب کم
می خار خار آن لب میگون ز دل نبرد
شوق لقای گل نشود از گلاب کم
کوته ز پیچ و تاب شود گر چه رشته ها
طول امل نمی شود از پیچ و تاب کم
صد بار اگر شکسته مه را کند درست
یک ذره روشنی نشود ز آفتاب کم
صائب ز رستخیز چه غم راست خانه را؟
اندیشه از حساب کند خود حساب کم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۲
ما زهر را به جبهه بگشاده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۵
از تلخ زبانان نشود پست خروشم
طفلم، نتوان کرد به دشنام خموشم
نم در دل میخانه خمارم نگذارد
گر جلوه ساقی نشود رهزن هوشم
چیزی نشود بر دل آزاده من بار
جز دست نوازش که گران است به دوشم
بینا ز نظر بازی دریاست حبابم
فانی شوم از بحر اگر چشم بپوشم
ریحان بهشت است مرا خواب پریشان
تا خط بناگوش ترا حلقه بگوشم
آب گهرم بسته یخ از سردی بازار
هر چند که یوسف به زر قلب فروشم
چون سیل مرا هست ز خود سلسله جنبان
موقوف به طوفان نبود جوش و خروشم
این آن غزل حاجی صوفی است که فرمود
آن روی نداری که ز تو چشم بپوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۲
هر چند ز پیراهن بحرست کلاهم
مانند حباب است نظر پرده آهم
در پرده بخت است نهان روشنی من
چون برق گرفتار درین ابر سیاهم
افتاده تر از قطره سنجیده اشکم
پیچیده تر از مصرع برجسته آهم
هر تار من از نور یقین مد نگاهی است
تا همچو کتان ریخت ز هم پرتو ماهم
چشم کرم از ابر ترشروی ندارم
مشتاق شکر خنده برق است گیاهم
چون برق سبکسیر، شود بال و پر من
ریزند اگر خار جهان بر سر راهم
غافل که فزون می شود آب گهر من
اخوان سیه دل که فکندند به چاهم
چندان که درین بادیه چون چشم پریدم
حاصل نشد ازخرمن دو نان پرکاهم
چون سرو به یک مصرع موزون که رساندم
از برگ فزون است درین باغ گناهم
از منت خشک چمن آرا جگرم سوخت
هر چند ز بال و پر خود بود پناهم
از بس که عنانداری اندیشه نکردم
چون زلف پریشان به هم افتاد سپاهم
زان روز که صائب شدم آشفته آن زلف
پیچیده تر از رشته آه است نگاهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۲
ما طالع جمعیت اسباب نداریم
روزی که هوا هست می ناب نداریم
روی دل ما در حرم کعبه بود فرش
در ظاهر اگر روی به محراب نداریم
فریاد که از گردش بیهوده درین بحر
جز خار و خسی چند چو گرداب نداریم
آه قدر انداز به فرمان دل ماست
در قبضه اگر تیغ سیه تاب نداریم
قانع به هواداری دریا چو حبابیم
ما حوصله گوهر سیراب نداریم
چون ماهی لب بسته درین بحر پر آشوب
اندیشه ز گیرایی قلاب نداریم
کفران بود از فتنه خوابیده شکایت
ما شکوه ای از بخت گرانخواب نداریم
آن بلبل مستیم درین باغچه صائب
کز شور محبت خبر از خواب نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۸
ازان زلف یک مو جدایی ندارم
ازین دام فکر رهایی ندارم
من آن معنی دور گردم جهان را
که با هیچ لفظ آشنایی ندارم
درین باغ آن فارغ البال مرغم
که مقصد چو تیر هوایی ندارم
به بال محیط است چون موج سیرم
شکایت زبی دست و پایی ندارم
شدم مومیایی ز بس چرب نرمی
ز سنگ ملامت رهایی ندارم
رخ تازه من چو سروست شاهد
که اندوهی از بینوایی ندارم
ازان راه بیگانگی می سپارم
که من طالع از آشنایی ندارم
به گفتار خوش می کنم وقت مردم
اگر ناخن دلگشایی ندارم
من آن بی نیازم درین بزم صائب
که همت ز دلها گدایی ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۹
کار هر بی ظرف نبود عشق پنهان داشتن
سهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتن
بیستون از صبر بالا دست من دارد به یاد
بر سر خود تیغ خوردن، پا به دامان داشتن
بخیه تسبیح زاهد عاقبت بر رو فتاد
چند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟
خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان داشتن
کشتی امید در دریای خون افکندن است
از تنور نوح امید لب نان داشتن
ضبط معشوق پریشان گرد کردن مشکل است
چون نگردد خون دلم از پاس پیکان داشتن؟
از من آزاده دارد یاد (سرو) بی ثمر
روی خود را تازه با اهل گلستان داشتن
چون معلم را نگیرد دود آه کودکان؟
نیست آسان بی گناهان را به زندان داشتن
می زنم امروز و فردا بر جنون از دست عقل
چند صائب پاس ننگ و نام بتوان داشتن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۷
می نشاند آن دهان تنگ را در خون سخن
کار دندان می کند با آن لب میگون سخن
در لباس عنبرین از معنی رنگین، کند
در نظرها جلوه سبزان ته گلگون سخن
تا سخن موزون نگردد مرغ بی بال و پرست
از زمین گیری برآید چون شود موزون سخن
دل دو نیم از درد چون شد، طبع می گردد روان
خامه بی شق به دشواری دهد بیرون سخن
سجده شکرست واجب چون قلم بر گردنش
می شود نازل به شان هر که از گردون سخن
چون گذارندش به سر از نقطه داغی هر زمان؟
نیست گر از عشق لیلی طلعتان مجنون سخن
از سیه مستی قلم سر را به جای پا گذاشت
مستی افزون می دهد از باده گلگون سخن
ما را از خاک چون مو از خمیر آرد برون
از دم خونگرم و از گیرایی افسون سخن
می نماید ناله زارش قلم را سینه چاک
دور افتاده است تا از عالم بی چون سخن
هستی ده روزه را عمر مؤبد می کند
در اثر باشد ز آب زنگ افزون سخن
بس که شد گرد کسادی پرده دار گوهرش
رشک دارد در ضمیر خاک بر قارون سخن
خواب را صائب چو اشک از چشم من افکنده است
بس که کرده است از خیال خود مرا مفتون سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۵
تا به کی پوشیده از همصحبتان ساغر زدن؟
در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟
در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمین
پیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدن
پرتو خورشید را با خاک یکسان کرده است
بی طلب هر جای رفتن، حلقه بر هر در زدن
گفتگوی عشق با افسردگان روزگار
بر رگ سنگ است از بی حاصلی نشتر زدن
تا درین بستانسرا پای تو در گل محکم است
کوته اندیشی بود چون سرو دامان بر زدن
قامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کن
کز جهان سفله می باید ترا بر در زدن
تا اسیر چرخی از شکر و شکایت دم مزن
دل سیه سازد نفس در زیر خاکستر زدن
هر که را از عشق عودی در دل پر آتش است
از مروت نیست گل بر روزن مجمر زدن
سکه مردان نداری، معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن
گر نریزی آبروی خویش را صائب به خاک
در همین جا می توانی غوطه در کوثر زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۳
مغز را آشفته می سازد دل پر شور من
پنبه برمی دارد از مینا می منصور من
جای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد قرار
پاره شد زنجیر تاک از باده پر زور من
گر چه از داغ است در زیر سیاهی سینه ام
آب می گردد به چشم آفتاب از نور من
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
از کف دست سلیمان می گریزد مور من
گر چه بر من فکر روزی زندگی را تلخ ساخت
شش جهت شان عسل گردید از زنبور من
آه گرمی بود کز بی طاقتی قد می کشید
داشت شمعی بر سر بالین اگر رنجور من
سوده الماس می دارند از زخمم دریغ
آه اگر می خواست مرهم از کسی ناسور من
وای بر من گر نمی شد با هزاران زخم و داغ
سرد مهری های یاران مرهم کافور من
شد سیاهی صائب از داغ درون لاله محو
کی ندانم صبح خواهد شد شب دیجور من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۰
چند آواز تو از بیرون رباید هوش من؟
ره نیابد دردرون چون حلقه در گوش من
در میان سرو، قمری دست خود را حلقه کرد
چند باشد حلقه بیرون در آغوش من؟
چون شراب کهنه ام آسوده در مینا، ولی
می نماید خویش را در کاسه سر، جوش من
کوه را از بردباری گر چه بر سر می نهم
سایه دست نوازش برنتابد دوش من
دشمنان را می شود از هیبت من دل دو نیم
جوهر تیغ دو دم دارد لب خاموش من
بیش می گردد جنون من ز سنگ کودکان
نیستم بحری که از لنگر نشیند جوش من
چون شکرخندی دهد رو، می شوم صائب غمین
نیش چون زنبور در دنبال دارد نوش من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۳
بس که دارد گرد کلفت چهره احوال من
روی می مالد به خاک آیینه را تمثال من
بلبل من از حریم بیضه تا آمد برون
گل ز شبنم خیمه بیرون زد به استقبال من
نامرادی مطلب افتاده است در راه طلب
ورنه مطلب پاکشان می آید از دنبال من
دیده ام در بی پر و بالی گشاد خویش را
ناخن پرواز نگشاید گره از بال من
گر چه ساغر در خو مجلس به دور افکنده ام
کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
هدیه ای اهل هنر را به ز عیب خویش نیست
عیبجو بیهوده افتاده است در دنبال من
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
می شود آیینه صاحب جوهر از تمثال من
می شدم صائب در اقلیم سخن صاحبقران
گر نمی شد صرف تسخیر بتان اقبال من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۶
آه حسرت از دل پیران جهد بی اختیار
تیر صائب زین کمان بی زور می آید برون
مو اگر از کاسه فغفور می آید برون
باد نخوت از سر مغرور می آید برون
رحم ازین دلهای سنگین هم تراوش می کند
اشک اگر از دیده های کور می آید برون
حد شرعی مست بی حد را نمی آرد به هوش
دار کی از عهده منصور می آید برون؟
گفتگوی راست روشن می کند آفاق را
از دهان صبح صادق نور می آید برون
پرده عیب کسان را هر که اینجا می درد
بی کفن در روز حشر از گور می آید برون
نیست حرف عشق را تأثیر در افسردگان
بی نمک ماهی ز بحر شور می آید برون
در دل من کرد حشر آرزو آن خط سبز
از زمین در نوبهاران مور می آید برون
شرم عشق پاک در خلوت یکی گردد هزار
از حریم وصل دل مهجور می آید برون
حرص مردم در کهنسالی دو بالا می شود
بال و پر وقت رحیل از مور می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۷
خط به تمکین آید از لعل دلبر برون
سبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برون
سرمه بخت سیه روشندلان را کیمیاست
اخگر آید شسته رو از زیر خاکستر برون
راه جان بخشی بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه در گوهر بود می آید از گوهر برون
دولت آتش پا و آب زندگی سنگین رکاب
از سیاهی تشنه لب زان آمد اسکندر برون
نی به ناخن گر کنند، از خجلت لبهای او
پای نگذارد ز بند نیشکر شکر برون
مهر خاموشی شود از گرمی هنگامه آب
لال می گردد سپندی کآید از مجمر برون
در دل تاریک حرف تلخ را تأثیر نیست
کی رود خامی به جوش بحر از عنبر برون؟
پای گستاخی منه بیرون ز حد خود که مور
رشته عمرش شود کوته چو آرد پر برون
چشم بستن باشد از دنیا نظر واکردنش
چون حباب از بحر هستی هر که آرد سر برون
زشت رویی پرده چشم تماشایی بس است
زشت رویان از چه می آیند با چادر برون؟
چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سیاه
صبح اگر از یک گریبان با تو آرد سر برون
تا به خاک افتاد صائب سایه بالای او
می زند ناخن به دل خاری که آرد سر برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۹
تا برآورد آن بهشتی روی از بر پیرهن
بر تن سیمین بران شد از عرق تر پیرهن
از عرق زد ماه کنعان غوطه ها در رود نیل
تا ز مستی چاک زد آن سیم پیکر پیرهن
از لطافت معنی نازک نمی آید به چشم
کاش آن سیمین بدن می داشت در بر پیرهن
پرتو مهتاب می سازد کتان را تار و مار
کی شود پوشیده آن سیمین بدن در پیرهن؟
باده گلگون به رنگ خود برآرد شیشه را
زان تن چون برگ گل گردید احمر پیرهن
می شود چون روی ماه مصر از سیلی کبود
گر ز برگ گل کند آن نازپرور پیرهن
هر که را از پوست چون بادام بیرون آورد
عشق شیرین کار می پوشد ز شکر پیرهن
پرده پوش ما سیه رویان حجاب ما بس است
کز بهار خود کند ایجاد، عنبر پیرهن
شور سودا فارغ از فکر لباسم کرده است
از کف خود می کنم چون بحر در بر پیرهن
نیست چون مجمر به عود خام صائب چشم من
تا ز دود دل توان کردن معطر پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۰
ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن
می خونگرم باید در هوای سرد نوشیدن
قدح خوب است چندانی که باشد کار با مینا
به کشتی در کنار بحر باید باده نوشیدن!
درین گلشن که دارد آب و رنگش نعل در آتش
چو داغ لاله می باید به برگ عیش چسبیدن
مده در مستی از کف رشته اشک ندامت را
که گمراهی ندارد در میان راه خوابیدن
مکن ای تازه خط با خاکساران سرکشی چندین
که بر خطهای تر رسم است خاک خشک پاشیدن
نباشد دانه را دارالامانی بهتر از خرمن
ز بیم داس خواهی تا به کی چون خوشه لرزیدن؟
چه می پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد، عمر من در چشم مالیدن
مده زحمت به دیدن های پی در پی عزیزان را
که دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وادیدن
دل روشن ندارد روزیی غیر از پشیمانی
که دارد زندگانی شمع از انگشت خاییدن
مرا از منزل مقصود دور انداخت خودداری
ندانستم که کوته می شود این ره به لغزیدن
به دیدن درد بی پایان من ظاهر نمی گردد
که با میزان میسر نیست کوه قاف سنجیدن
به اوراق خزان شیرازه بستن نیست بینایی
بساط عمر را ناچیده می بایست برچیدن
به نالیدن سرآمد گر چه عمرم، خجلتی دارم
که از من فوت شد در تنگنای بیضه نالیدن
ز چشم شرمگین دلبران ایمن مشو صائب
که شاهین مشق خونخواری کند در چشم پوشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۷
نیست بی مغز حقیقت سخن خودشکنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان
پیش جمعی که ز سررشته عشق آگاهند
سنبل باغ بهشتند پریشان سخنان
به وصال گل بی خار مبدل نکنم
خارخاری که مرا هست ز گل پیرهنان
قسمت رشته ز گوهر نبود جز کاهش
دست کوتاه کنید از کمر سیم تنان
نرود تلخی بادام به شکر بیرون
نشود شاد دل از صحبت شیرین دهنان
نقش از آیینه عریان چه برد جز افسوس؟
مرو از راه به نظاره سیمین بدنان
با قد خم شده مغلوب هوا چند شوی؟
خاتم خویش برآر از کف این اهرمنان
لاله زاری است که خون در دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونین کفنان
دست در دامن پر خار علایق مزنید
تا برآیید ازین خرقه تن دست زنان
تلخ و شوری که ز ایام رسد شیرین کن
تا چو صائب شوی از جمله شیرین سخنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۶
نیست ممکن ز سخن سیر توان گردیدن
یا ازین زمزمه دلگیر توان گردیدن
می توان گشت به گفتار جهانگیر، ولی
نیست ممکن که دهانگیر توان گردیدن
آنچه از زخم زبان بر سر مجنون آمد
معتکف در دهن شیر توان گردیدن
هست در هر نظری حسن ترا جلوه خاص
از تماشای تو چون سیر توان گردیدن؟
در طلب باش که هر چند سر آید روزت
تازه چون صبح به شبگیر توان گردیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمینی که زمین گیر توان گردیدن
بر جنون زن که غزالان همه رام تو شوند
چند دنباله نخجیر توان گردیدن؟
مشت آب و گل ما را فلک سفله نداد
آنقدر وقت که همگیر توان گردیدن
چه شوی در دل فولاد حصاری، چو ترا
جوهری هست که شمشیر توان گردیدن
گر شوی صائب از اندیشه نازک چو هلال
همچو خورشید جهانگیر توان گردیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۳
لب به نیسان نگشاید صدف دیده من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۵
به درد و داغ توان گشت کامیاب سخن
به قدر گریه و آه است آب و تاب سخن
زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که می شود ز دل چاک فتح باب سخن
گلابها اگر از آفتاب تلخ شوند
ز سوز عشق بود تلخی گلاب سخن
سخن که شور قیامت ز دل نینگیزد
به کیش زنده دلان نیست در حساب سخن
به جیب کش سر دعوی که از رگ گردن
نگشته است کسی مالک الرقاب سخن
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
سبکروی که نفس سوخت در رکاب سخن
شود به موی شکافان خرده بین معلوم
سخن شناسی هر کس ز انتخاب سخن
ز مرگ، روز سخنور نمی شود تاریک
که بی زوال بود نور آفتاب سخن
به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
جهان نورد به آنقدر گردد آب سخن
ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
که هست جوهر این تیغ پیچ و تاب سخن
ز تیره روزی اهل سخن بود روشن
که نیست آب حیاتی به غیر آب سخن
چو خامه در دهن تیغ آبدار رود
سیاه مست شود هر که از شراب سخن
نقاب سوز بود حسن آتشین رویان
به زیر ابر نمی ماند آفتاب سخن
به نیم جرعه قلم سر به جای پای گذاشت
ز می زیاده بود مستی شراب سخن
شکار مردم کوته نظر نمی گردد
فتاده است بلند آشیان عقاب سخن
به نیم چشم زدن می دود به گرد جهان
چو آب خضر زمین گیر نیست آب سخن
زیاده است ز فرزند فیض حسن غریب
مرا ز فکر برآورد انتخاب سخن
تتبع سخن آبدار کن صائب
مرو ز راه به هر موجه سراب سخن