عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
پس دیوار تن بر شده ماهیست عجب
بمنش با نظر لطف نگاهیست عجب
دل بر پادشه دولت پاینده فقر
از ره عشق مرا برد که راهیست عجب
از کف مرگ توان جست بهمدستی عشق
عشق در حادثه مرگ پناهیست عجب
طاعت عشق صوابست که مقبول خداست
سر بی عشق بتن بار گناهیست عجب
عجب از یوسف دل نیست که افتاد بچاه
کنده زیر رسن زلف تو چاهیست عجب
باز بر بسته پر و صعوه پرد با پر باز
عرصه کون و مکان شعبده گاهیست عجب
دعوی عشق مرا حسن دلیلست قوی
شاهد حسن ترا عشق گواهیست عجب
ایکه محبوب جهانی تو ببستان بهشت
رسته از باغ رخت مهر گیاهست عجب
آسمان پست و تو سلطان بلند اختر حسن
بنشین بر دل وارسته که گاهیست عجب
پادشه بنده فقرست که از سایه دوست
بر سر پادشه فقر کلاهیست عجب
دل ما دستگه سلطنت شاه صفاست
بنده شاه صفائیم که شاهیست عجب
بمنش با نظر لطف نگاهیست عجب
دل بر پادشه دولت پاینده فقر
از ره عشق مرا برد که راهیست عجب
از کف مرگ توان جست بهمدستی عشق
عشق در حادثه مرگ پناهیست عجب
طاعت عشق صوابست که مقبول خداست
سر بی عشق بتن بار گناهیست عجب
عجب از یوسف دل نیست که افتاد بچاه
کنده زیر رسن زلف تو چاهیست عجب
باز بر بسته پر و صعوه پرد با پر باز
عرصه کون و مکان شعبده گاهیست عجب
دعوی عشق مرا حسن دلیلست قوی
شاهد حسن ترا عشق گواهیست عجب
ایکه محبوب جهانی تو ببستان بهشت
رسته از باغ رخت مهر گیاهست عجب
آسمان پست و تو سلطان بلند اختر حسن
بنشین بر دل وارسته که گاهیست عجب
پادشه بنده فقرست که از سایه دوست
بر سر پادشه فقر کلاهیست عجب
دل ما دستگه سلطنت شاه صفاست
بنده شاه صفائیم که شاهیست عجب
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سر ملک ز جلالت بر استانه ماست
که امشب آن ملک ملک جان بخانه ماست
سرود ماست که بر آسمان فکنده بساط
نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست
تمام کون و مکان هست جام صبح ازل
که یکدو جرعه درو از می شبانه ماست
نشانه نیست از آن شاه بی نشان و ز غیب
بهر کمان که زند تیر بر نشانه ماست
دو طایریم من و دل ببوستان وصال
که لعل و خال رخ دوست آب و دانه ماست
ز آب و دانه باغ بهشت وصل شدیم
دو شاهباز و خرابات آشیانه ماست
بقلب ناسره کثرت اعتماد مکن
که گوهر و زر توحید در خزانه ماست
هر آنچه هست درین کارگاه کن فیکون
نهاده پای بهستی پی بهانه ماست
من و تو و تن و جان جهان فناست ولی
کسی که زنده بخویشست در میانه ماست
فسانه می نشمر داستان ما بغلط
که هر چه هست بکون و مکان فسانه ماست
تراب میکده و آفتاب چرخ دلیم
ز آسمان برین برتر آستانه ماست
نشاط و وجد دل ماست در برابر دوست
که زهره در طلب و چرخ در ترانه ماست
اگر چه هست برون از زمان سرمد و دهر
ولی امر ولی والی زمانه ماست
جمال کعبه و جاه جوامع ملکوت
ز خاک میکده و باده مغانه ماست
نصیب غرقه بحر صفاست گوهر عشق
که هشق گوهر دریای بیکرانه ماست
که امشب آن ملک ملک جان بخانه ماست
سرود ماست که بر آسمان فکنده بساط
نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست
تمام کون و مکان هست جام صبح ازل
که یکدو جرعه درو از می شبانه ماست
نشانه نیست از آن شاه بی نشان و ز غیب
بهر کمان که زند تیر بر نشانه ماست
دو طایریم من و دل ببوستان وصال
که لعل و خال رخ دوست آب و دانه ماست
ز آب و دانه باغ بهشت وصل شدیم
دو شاهباز و خرابات آشیانه ماست
بقلب ناسره کثرت اعتماد مکن
که گوهر و زر توحید در خزانه ماست
هر آنچه هست درین کارگاه کن فیکون
نهاده پای بهستی پی بهانه ماست
من و تو و تن و جان جهان فناست ولی
کسی که زنده بخویشست در میانه ماست
فسانه می نشمر داستان ما بغلط
که هر چه هست بکون و مکان فسانه ماست
تراب میکده و آفتاب چرخ دلیم
ز آسمان برین برتر آستانه ماست
نشاط و وجد دل ماست در برابر دوست
که زهره در طلب و چرخ در ترانه ماست
اگر چه هست برون از زمان سرمد و دهر
ولی امر ولی والی زمانه ماست
جمال کعبه و جاه جوامع ملکوت
ز خاک میکده و باده مغانه ماست
نصیب غرقه بحر صفاست گوهر عشق
که هشق گوهر دریای بیکرانه ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
رسید دست من از عشق دل بدولت دوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
مکار تخم ارادت که این گل خود روست
بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد
کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست
شکوه میکده عشق بین که مست خدای
نظاره سر جمشید میکند که سبوست
نضارت گل میخانه و مل مینا
نظیر آب حیاتست و روضه مینوست
خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر
که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست
ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن
پدید حال دل دردمند موی بموست
گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش
هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست
حکایت من و او در فضای قدس فنا
همان مقدمه شاهباز با تیهوست
شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند
چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست
بلند و پست تمام وجود پای زدم
نشان پای بتم لا اله الا هوست
ببین بفر صفا کش فضای کون و مکان
تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
مکار تخم ارادت که این گل خود روست
بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد
کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست
شکوه میکده عشق بین که مست خدای
نظاره سر جمشید میکند که سبوست
نضارت گل میخانه و مل مینا
نظیر آب حیاتست و روضه مینوست
خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر
که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست
ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن
پدید حال دل دردمند موی بموست
گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش
هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست
حکایت من و او در فضای قدس فنا
همان مقدمه شاهباز با تیهوست
شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند
چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست
بلند و پست تمام وجود پای زدم
نشان پای بتم لا اله الا هوست
ببین بفر صفا کش فضای کون و مکان
تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدری که زاید از موت اندازه قدر نیست
باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست
هر سر که آشنا نیست با پای بنده عشق
گر باشدی سر شاه در فقر معتبر نیست
با اهل درد خامی در کیش عشق کفرست
ما سوختیم ز آتش وین خام را خبر نیست
گر پی سپار عشقی اندیشه ات ز جان چیست
آن را که بیم جانست در عشق پی سپر نیست
انی انا الله از خویش بشنو که خاک بهتر
از آنکه گفت انسان در رتبه شجر نیست
برجه ز جوی امکان برخور ز آب حیوان
ای تنگ رزق عمان کوچکتر از شمر نیست
ای دل بتن پرستی برخوان عشق منشین
زین سفره قوت عشاق جز پاره جگر نیست
سر خواهی ای برادر ترک کلاه خود گوی
آن را که بی کلاهست از دزد بیم سر نیست
بردار کامی از خویش کز ملک تن پرستی
تا پیشگاه جانان یک گام بیشتر نیست
در ملک خوبروئی در غایت نکوئی
بسیار باشد اما این نازنین پسر نیست
طفلیست سرو قامت کز من بیک اقامت
دل برد و این کرامت در قوه بشر نیست
جام جم ار شنیدی از سیرت صفا جوی
در هفت خط عالم جام جم دگر نیست
باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست
هر سر که آشنا نیست با پای بنده عشق
گر باشدی سر شاه در فقر معتبر نیست
با اهل درد خامی در کیش عشق کفرست
ما سوختیم ز آتش وین خام را خبر نیست
گر پی سپار عشقی اندیشه ات ز جان چیست
آن را که بیم جانست در عشق پی سپر نیست
انی انا الله از خویش بشنو که خاک بهتر
از آنکه گفت انسان در رتبه شجر نیست
برجه ز جوی امکان برخور ز آب حیوان
ای تنگ رزق عمان کوچکتر از شمر نیست
ای دل بتن پرستی برخوان عشق منشین
زین سفره قوت عشاق جز پاره جگر نیست
سر خواهی ای برادر ترک کلاه خود گوی
آن را که بی کلاهست از دزد بیم سر نیست
بردار کامی از خویش کز ملک تن پرستی
تا پیشگاه جانان یک گام بیشتر نیست
در ملک خوبروئی در غایت نکوئی
بسیار باشد اما این نازنین پسر نیست
طفلیست سرو قامت کز من بیک اقامت
دل برد و این کرامت در قوه بشر نیست
جام جم ار شنیدی از سیرت صفا جوی
در هفت خط عالم جام جم دگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
آمد از میکده بیرون پسری جام بدست
طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست
تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه
پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست
مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع
دل هشیار بود شیفته تر از سر مست
گر چه آن جام که در دست بدش داد بمن
لیک زان پس که مرا برد بکلی از دست
آمد از عالم بالا و دل پست مرا
برد جائی که برونست ز بالا و ز پست
آنچنانم که نه هستم بمقام تو نه نیست
این مقامیست که کس نیست نداند از هست
دل من زانفس و آفاق بخود آمد و باز
بسر کوی تو افکند و ز هر غائله رست
مرکز دایره فیض دل مرد خداست
که چو تیر از خم نه چنبر برخاسته جست
عشق بحرست و سر زلف تو شست دل من
در چنین بحر بود ماهی افتاده بشست
همه ترسند ز طومار قضای ابدی
من دلباخته از دفتر تقدیر الست
کاخ کونین خرابست و خرابات صفاست
که بطاقش نرسد از صعق صور شکست
طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست
تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه
پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست
مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع
دل هشیار بود شیفته تر از سر مست
گر چه آن جام که در دست بدش داد بمن
لیک زان پس که مرا برد بکلی از دست
آمد از عالم بالا و دل پست مرا
برد جائی که برونست ز بالا و ز پست
آنچنانم که نه هستم بمقام تو نه نیست
این مقامیست که کس نیست نداند از هست
دل من زانفس و آفاق بخود آمد و باز
بسر کوی تو افکند و ز هر غائله رست
مرکز دایره فیض دل مرد خداست
که چو تیر از خم نه چنبر برخاسته جست
عشق بحرست و سر زلف تو شست دل من
در چنین بحر بود ماهی افتاده بشست
همه ترسند ز طومار قضای ابدی
من دلباخته از دفتر تقدیر الست
کاخ کونین خرابست و خرابات صفاست
که بطاقش نرسد از صعق صور شکست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند
بنده همت آنان که بامراز سر خویش
بگذشتند و بکونین امارت کردند
چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست
طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند
نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول
نوع تقیید بتغییر عبارت کردند
امت عشق زدید خود و دیدار خدای
دیده بستند و بابروی اشارت کردند
فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا
نظر آنان که براینان بحقارت کردند
سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک
خسروانند که تایید صدارت کردند
دوش در میکده عشق حریفان سروش
دعوت هوش بمینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت بمرارت کردند
خیر محضند ولی در سفر عشق صفا
خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند
بنده همت آنان که بامراز سر خویش
بگذشتند و بکونین امارت کردند
چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست
طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند
نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول
نوع تقیید بتغییر عبارت کردند
امت عشق زدید خود و دیدار خدای
دیده بستند و بابروی اشارت کردند
فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا
نظر آنان که براینان بحقارت کردند
سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک
خسروانند که تایید صدارت کردند
دوش در میکده عشق حریفان سروش
دعوت هوش بمینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت بمرارت کردند
خیر محضند ولی در سفر عشق صفا
خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
باز دل زیر غم عشق چنانست که بود
بار این خسته همان کوه گرانست که بود
سالها بود صلاح دل من صحبت عشق
بازهم مصلحت وقت همانست که بود
بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز
بکمین دلم آن سخت کمانست که بود
آمد و کشت مرا جان دگر داد و گذشت
باز می آمد و آن آفت جانست که بود
یک گهر سفت و دو دریا شد و آن در یتیم
لب لعلش بهمان طرز و بیانست که بود
دم مزن آه مکش سر غمش فاش مکن
این همان آتش جانسوز نهانست که بود
ای سوار قدر انداز مکن سخت رکاب
توسن عشق همان سست عنانست که بود
پیر گشتم بخوانی ز غم عشق و هنوز
خاطرم خسته آن تازه جوانست که بود
سیرت و سان دلم بود بطفلی غم دوست
پیرم و دل بهمان سیرت و سانست که بود
بود حیرانیم از فرقت و وصل آمد باز
در سر و سینه من آن هیجانست که بود
ما با قصای یقین تاخته با دامن تر
زاهد خشک بدان وهم و گمانست که بود
کوه نبود بثبات من آشفته مست
در دل شیخ هنوز آن خفقانست که بود
در صفای من و در صوفی دکان دغل
تا صف حشر همان سود و زیانست که بود
سود من بردم و صوفی بزیان آمد و شیخ
عمرش آخر شد و بیچاره همانست که بود
بار این خسته همان کوه گرانست که بود
سالها بود صلاح دل من صحبت عشق
بازهم مصلحت وقت همانست که بود
بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز
بکمین دلم آن سخت کمانست که بود
آمد و کشت مرا جان دگر داد و گذشت
باز می آمد و آن آفت جانست که بود
یک گهر سفت و دو دریا شد و آن در یتیم
لب لعلش بهمان طرز و بیانست که بود
دم مزن آه مکش سر غمش فاش مکن
این همان آتش جانسوز نهانست که بود
ای سوار قدر انداز مکن سخت رکاب
توسن عشق همان سست عنانست که بود
پیر گشتم بخوانی ز غم عشق و هنوز
خاطرم خسته آن تازه جوانست که بود
سیرت و سان دلم بود بطفلی غم دوست
پیرم و دل بهمان سیرت و سانست که بود
بود حیرانیم از فرقت و وصل آمد باز
در سر و سینه من آن هیجانست که بود
ما با قصای یقین تاخته با دامن تر
زاهد خشک بدان وهم و گمانست که بود
کوه نبود بثبات من آشفته مست
در دل شیخ هنوز آن خفقانست که بود
در صفای من و در صوفی دکان دغل
تا صف حشر همان سود و زیانست که بود
سود من بردم و صوفی بزیان آمد و شیخ
عمرش آخر شد و بیچاره همانست که بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
بشری دل من کامشب یار آید و جان بخشد
آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد
حد ازل قائم ملک ابد دائم
هر پیر غلامی را آن شاه جوان بخشد
ای جلوه ربانی زان قطره نیسانی
بر گوهر انسانی بحر آرد و جان بخشد
اسکندر صاحب دل کائینه کند جان را
درویش پریشان را دیهیم کیان بخشد
خاکستر درویشی آئینه دولت را
از زنگ بپردازد وز سنگ امان بخشد
سلطان گه باطن ز آبادی درویشان
ویرانه ظاهر را صد گنج نهان بخشد
بر قابله فطرت با سابقه رحمت
آن بالغه حکمت در سمع جهان بخشد
از نطق گهر ریزد در بارد و زر ریزد
بر سنگ بدان سختی کو رطب لسان بخشد
بر مغرب ناسوتی در مشرق لاهوتی
آن اختر هاهوتی خورشید عیان بخشد
از مور بپرهیزم گر روی بگرداند
با شیر دراویزم گر تاب و توان بخشد
من ملک قدم بخشم از حدثنی ربی
گر شیخ دو من ارزان از مال فلان بخشد
پرمایه ز چالاکی از دولت افلاکی
کاین دستگه خاکی در سود زیان بخشد
میری که دهد ما را تاج و کمر دولت
بر مار دهد دندان بر مور میان بخشد
توقیع نبوت را بر صدر شود عنوان
انگشت ولایت را بر کلک زبان بخشد
گر خاطر دل جوید فیاض ازل ما را
فیض شب قدر ما اندر رمضان بخشد
گر جان صفا خواهی از این دل و جان بگذر
شاه آید و دل آرد یار آید و جان بخشد
جان سر دهد و افسر بر عامی و بر عارف
دل صاف صفا پرور بر خورد و کلان بخشد
آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد
حد ازل قائم ملک ابد دائم
هر پیر غلامی را آن شاه جوان بخشد
ای جلوه ربانی زان قطره نیسانی
بر گوهر انسانی بحر آرد و جان بخشد
اسکندر صاحب دل کائینه کند جان را
درویش پریشان را دیهیم کیان بخشد
خاکستر درویشی آئینه دولت را
از زنگ بپردازد وز سنگ امان بخشد
سلطان گه باطن ز آبادی درویشان
ویرانه ظاهر را صد گنج نهان بخشد
بر قابله فطرت با سابقه رحمت
آن بالغه حکمت در سمع جهان بخشد
از نطق گهر ریزد در بارد و زر ریزد
بر سنگ بدان سختی کو رطب لسان بخشد
بر مغرب ناسوتی در مشرق لاهوتی
آن اختر هاهوتی خورشید عیان بخشد
از مور بپرهیزم گر روی بگرداند
با شیر دراویزم گر تاب و توان بخشد
من ملک قدم بخشم از حدثنی ربی
گر شیخ دو من ارزان از مال فلان بخشد
پرمایه ز چالاکی از دولت افلاکی
کاین دستگه خاکی در سود زیان بخشد
میری که دهد ما را تاج و کمر دولت
بر مار دهد دندان بر مور میان بخشد
توقیع نبوت را بر صدر شود عنوان
انگشت ولایت را بر کلک زبان بخشد
گر خاطر دل جوید فیاض ازل ما را
فیض شب قدر ما اندر رمضان بخشد
گر جان صفا خواهی از این دل و جان بگذر
شاه آید و دل آرد یار آید و جان بخشد
جان سر دهد و افسر بر عامی و بر عارف
دل صاف صفا پرور بر خورد و کلان بخشد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کسی که بنده عشقست جاه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند
نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم
گدای میکده اورنگ شاه را چه کند
کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او
سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند
هزار بادیه گو بیش باش راه طلب
رسیده است بمقصود راه را چه کند
شئون بیحد ذاتست حد ذاتی دل
رسوم مدرسه و خانقاه را چه کند
ز کس پناه نجوید گدای دولت فقر
پناه سلطنتست او پناه را چه کند
امیر مملکت بارگاه فقر و فناست
فقیر مملکت و بارگاه را چه کند
پناه میبرم از دست زلف دوست بدوست
جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند
گرفت بی مدد غیر یار پست و بلند
شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند
گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا
بغیر آنکه بپوشد گناه را چه کند
مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند
نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم
گدای میکده اورنگ شاه را چه کند
کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او
سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند
هزار بادیه گو بیش باش راه طلب
رسیده است بمقصود راه را چه کند
شئون بیحد ذاتست حد ذاتی دل
رسوم مدرسه و خانقاه را چه کند
ز کس پناه نجوید گدای دولت فقر
پناه سلطنتست او پناه را چه کند
امیر مملکت بارگاه فقر و فناست
فقیر مملکت و بارگاه را چه کند
پناه میبرم از دست زلف دوست بدوست
جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند
گرفت بی مدد غیر یار پست و بلند
شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند
گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا
بغیر آنکه بپوشد گناه را چه کند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیک پیمانه ام دیوانه کردند
ازین افیون که در پیمانه کردند
ثبات و صبر گنج بی زوالند
که منزل در دل ویرانه کردند
گشود این در چو از زندان تائید
کلید عشق را دندانه کردند
مرا آموختند این آشنایان
غمی کز خویشتن بیگانه کردند
چه شمع افروختند این خوبرویان
که دل را همپر پروانه کردند
چو حسن او بعالم داستان شد
حدیث عشق ما افسانه کردند
جماد و جانور در کشت انسان
هیولی و صور را دانه کردند
برست این دانه و بالید و بر داد
درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند
اسیر سر سربازان عشقم
که جان را همسر جانانه کردند
نبود این نه خم مینا که مستان
مرا دردیکش میخانه کردند
من آن بازم که پر دادند و پرواز
بسمت شه چو دور از لانه کردند
ز بام عرش دل کروبیان دوش
سر ما را کبوتر خانه کردند
پریرویان میان مجلس جمع
سر زلف بت من شانه کردند
صفا را نطق جان دادند آنان
که چوب خشک را حنانه کردند
بیک پیمانه ام بردند از دست
نمیدانم چه در پیمانه کردند
ازین افیون که در پیمانه کردند
ثبات و صبر گنج بی زوالند
که منزل در دل ویرانه کردند
گشود این در چو از زندان تائید
کلید عشق را دندانه کردند
مرا آموختند این آشنایان
غمی کز خویشتن بیگانه کردند
چه شمع افروختند این خوبرویان
که دل را همپر پروانه کردند
چو حسن او بعالم داستان شد
حدیث عشق ما افسانه کردند
جماد و جانور در کشت انسان
هیولی و صور را دانه کردند
برست این دانه و بالید و بر داد
درودند و دل فرزانه کردند
جنود عقل را نازم که در راه
جهاد نفس را مردانه کردند
اسیر سر سربازان عشقم
که جان را همسر جانانه کردند
نبود این نه خم مینا که مستان
مرا دردیکش میخانه کردند
من آن بازم که پر دادند و پرواز
بسمت شه چو دور از لانه کردند
ز بام عرش دل کروبیان دوش
سر ما را کبوتر خانه کردند
پریرویان میان مجلس جمع
سر زلف بت من شانه کردند
صفا را نطق جان دادند آنان
که چوب خشک را حنانه کردند
بیک پیمانه ام بردند از دست
نمیدانم چه در پیمانه کردند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند
هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ
نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم
گلی بود که منزه ز زخم خار بماند
بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت
چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند
طربسرای مرا بود سروی از قد یار
بلند و دلکش و سرسبز و پایدار بماند
بدار عشق چه منصورهاست بر سر دار
گمان مبر تو که منصور رفت و دار بماند
هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق
درید و راز درون من آشکار بماند
ببرد سیل سرشکم هزار کوه ز جای
غم تو بود که چون کوه استوار بماند
ثبات کوه و قرار زمین و دور سپهر
نماند و میکده عشق بر قرار بماند
نماند شعری و چندین هزار شعر بلند
ز عشق روی تو از من بیادگار بماند
ز عقل پیر ضیا و ز نفس نور بدهر؟
ز طبع من سخن نغز آبدار بماند
بکوی یار پریشان بسی رسید و گذشت
بجز حکایت من کاندرین دیار بماند
چه غم که دولت دنیی نماند بهر صفا
خزائن گهر پاک شاهوار بماند
هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ
نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم
گلی بود که منزه ز زخم خار بماند
بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت
چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند
طربسرای مرا بود سروی از قد یار
بلند و دلکش و سرسبز و پایدار بماند
بدار عشق چه منصورهاست بر سر دار
گمان مبر تو که منصور رفت و دار بماند
هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق
درید و راز درون من آشکار بماند
ببرد سیل سرشکم هزار کوه ز جای
غم تو بود که چون کوه استوار بماند
ثبات کوه و قرار زمین و دور سپهر
نماند و میکده عشق بر قرار بماند
نماند شعری و چندین هزار شعر بلند
ز عشق روی تو از من بیادگار بماند
ز عقل پیر ضیا و ز نفس نور بدهر؟
ز طبع من سخن نغز آبدار بماند
بکوی یار پریشان بسی رسید و گذشت
بجز حکایت من کاندرین دیار بماند
چه غم که دولت دنیی نماند بهر صفا
خزائن گهر پاک شاهوار بماند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
زین سپس دل را برسوائی نشان خواهیم کرد
با غم عشق تواش همداستان خواهیم کرد
زین خراب آباد وحشت خیمه برخواهیم کند
خانه در کوی خرابات مغان خواهیم کرد
پرده از بالای چون تیر تو بر خواهیم داشت
پشت تیر چرخ زین بالا، کمان خواهیم کرد
بی زمین و آسمان آب بقا خواهیم خورد
خاک بر فرق زمین و آسمان خواهیم کرد
خضر و آب زندگی و ما و کف خاک فنا
تا کدامین زین دو عمر جاودان خواهیم کرد
خاک را و خشت را از دولت اکسیر فقر
گنج باد آورد و گنج شایگان خواهیم کرد
شاهباز دل چو بال افراخت در معراج عشق
شهپر روح القدس را امتحان خواهیم کرد
نان این بیدولتان خاکست و خون ما خویش را
بر سر خوان حقیقت میهمان خواهیم کرد
میهمان خواهیم شد در خلوت فقر و فنا
وندران خلوت خدا را میزبان خواهیم کرد
بهر خدمت رشته جان بر میان خواهیم بست
زین گران جانان سنگین دل، کران خواهیم کرد
جان و دل خواهیم داد اندر سر سودای عشق
عقل پندارد درین سودا زیان خواهیم کرد
ملکتی جوئیم بیرون از قیاس واز قران
وندران درویش را صاحبقران خواهیم کرد
این مکان عاریت کی در خور درویش ماست
این گدا را پادشاه لامکان خواهیم کرد
ما روان گنج کونینیم و سلطان وجود
چون تجلی کرد ایثار روان خواهیم کرد
تیغ اگر آید بپیش تیغ سر خواهیم داشت
تیرا گر بارد نشان تیر جان خواهیم کرد
آنچه جز بردار نتوان گفت آن خواهیم گفت
آنچه جز با قتل نتوان کرد آن خواهیم کرد
سر خورشید حقیقت را که در غرب خفاست
جلوه گر از جانب شرق عیان خواهیم کرد
ما و سر دل دو خورشیدیم بر گردون امر
با تراب صاحب الامر اقتران خواهیم کرد
این قفس کی در خور پرواز سیمرغ صفاست
صعوه را ما باز قدسی آشیان خواهیم کرد
با غم عشق تواش همداستان خواهیم کرد
زین خراب آباد وحشت خیمه برخواهیم کند
خانه در کوی خرابات مغان خواهیم کرد
پرده از بالای چون تیر تو بر خواهیم داشت
پشت تیر چرخ زین بالا، کمان خواهیم کرد
بی زمین و آسمان آب بقا خواهیم خورد
خاک بر فرق زمین و آسمان خواهیم کرد
خضر و آب زندگی و ما و کف خاک فنا
تا کدامین زین دو عمر جاودان خواهیم کرد
خاک را و خشت را از دولت اکسیر فقر
گنج باد آورد و گنج شایگان خواهیم کرد
شاهباز دل چو بال افراخت در معراج عشق
شهپر روح القدس را امتحان خواهیم کرد
نان این بیدولتان خاکست و خون ما خویش را
بر سر خوان حقیقت میهمان خواهیم کرد
میهمان خواهیم شد در خلوت فقر و فنا
وندران خلوت خدا را میزبان خواهیم کرد
بهر خدمت رشته جان بر میان خواهیم بست
زین گران جانان سنگین دل، کران خواهیم کرد
جان و دل خواهیم داد اندر سر سودای عشق
عقل پندارد درین سودا زیان خواهیم کرد
ملکتی جوئیم بیرون از قیاس واز قران
وندران درویش را صاحبقران خواهیم کرد
این مکان عاریت کی در خور درویش ماست
این گدا را پادشاه لامکان خواهیم کرد
ما روان گنج کونینیم و سلطان وجود
چون تجلی کرد ایثار روان خواهیم کرد
تیغ اگر آید بپیش تیغ سر خواهیم داشت
تیرا گر بارد نشان تیر جان خواهیم کرد
آنچه جز بردار نتوان گفت آن خواهیم گفت
آنچه جز با قتل نتوان کرد آن خواهیم کرد
سر خورشید حقیقت را که در غرب خفاست
جلوه گر از جانب شرق عیان خواهیم کرد
ما و سر دل دو خورشیدیم بر گردون امر
با تراب صاحب الامر اقتران خواهیم کرد
این قفس کی در خور پرواز سیمرغ صفاست
صعوه را ما باز قدسی آشیان خواهیم کرد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
هر که درویش در پیر مغان خواهد بود
کارفرمای دل و والی جان خواهد بود
گر مکان یافت سری در قدم پیر مغان
مالک مملکت کون و مکان خواهد بود
آفتابیست کزو تربیت باغ بقاست
هر که در سایه آن سرو روان خواهد بود
بی نشانیست خدا جوی که گر خاک شود
بسرش از قدم دوست نشان خواهد بود
عشق گردون کیانست و دل کامل ماست
آفتابی که بگردون کیان خواهد بود
جان ز آشوب جهان برد بزلف تو پناه
وین پناهیست که آشوب جهان خواهد بود
دل ندانست که در عشق شود پیر و هنوز
پای بند غمت ای تازه جوان خواهد بود
رازهائیکه بود در تتق سر قدیم
با سر زلف تو ما را بمیان خواهد بود
آسمان را کند ار حادثه دهر خراب
سر جویای تو در خط امان خواهد بود
گر نسیم از سر زلف تو بعالم گذرد
در و دیوار جهان مشگ فشان خواهد بود
سر چو در پای تو و پای که در خدمت تست
آن منزه ز هوی این ز هوان خواهد بود
ایکه مقصود دلی ساقی جان نیز تو باش
بی لب و کام که ماه رمضان خواهد بود
از خم و شیشه می صاف که مصباح هدیست
ریز در جام که مفتاح بیان خواهد بود
می سر مد کند ار دهر بپیمانه دل
دل ما بر قدم قطب زمان خواهد بود
هیکل ما شجر و پرتو عشق آتش طور
موسی ایمن ما روح روان خواهد بود
سینه ما صدف گوهر اسرار صفا
دل ما مشرق انوار عیان خواهد بود
کارفرمای دل و والی جان خواهد بود
گر مکان یافت سری در قدم پیر مغان
مالک مملکت کون و مکان خواهد بود
آفتابیست کزو تربیت باغ بقاست
هر که در سایه آن سرو روان خواهد بود
بی نشانیست خدا جوی که گر خاک شود
بسرش از قدم دوست نشان خواهد بود
عشق گردون کیانست و دل کامل ماست
آفتابی که بگردون کیان خواهد بود
جان ز آشوب جهان برد بزلف تو پناه
وین پناهیست که آشوب جهان خواهد بود
دل ندانست که در عشق شود پیر و هنوز
پای بند غمت ای تازه جوان خواهد بود
رازهائیکه بود در تتق سر قدیم
با سر زلف تو ما را بمیان خواهد بود
آسمان را کند ار حادثه دهر خراب
سر جویای تو در خط امان خواهد بود
گر نسیم از سر زلف تو بعالم گذرد
در و دیوار جهان مشگ فشان خواهد بود
سر چو در پای تو و پای که در خدمت تست
آن منزه ز هوی این ز هوان خواهد بود
ایکه مقصود دلی ساقی جان نیز تو باش
بی لب و کام که ماه رمضان خواهد بود
از خم و شیشه می صاف که مصباح هدیست
ریز در جام که مفتاح بیان خواهد بود
می سر مد کند ار دهر بپیمانه دل
دل ما بر قدم قطب زمان خواهد بود
هیکل ما شجر و پرتو عشق آتش طور
موسی ایمن ما روح روان خواهد بود
سینه ما صدف گوهر اسرار صفا
دل ما مشرق انوار عیان خواهد بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خوش آن گروه که شوریده شراب شدند
شدند در پی آبادی و خراب شدند
فدای همت در دیکشان که هستی خویش
تمام داده کشیدند درد و ناب شدند
کشید دردی جام طلب بطفلی و پیر
بکوی میکده در عالم شباب شدند
مخواه قدر فلک ذره باش بر در دوست
که ذرکان در دوست آفتاب شدند
رموز عشق ز ام الکتاب سینه خویش
فرا گرفته و مستغنی از کتاب شدند
خراب عشق نمودند خانه دل خود
امین گوهر آن گنج دیر یاب شدند
دلم بهمرهی عشق رفت تا بر یار
دو رهنورد درین ورطه همرکاب شدند
بغیر عشق کسی طی این طریق نکرد
که گم شدند اگر باد یا سحاب شدند
مرا گمان که دگر پای بند می نشوند
ز نه حجاب فلک رسته بی حجاب شدند
اگر چه جستند از صد هزار بند ولیک
اسیر در خم آن طره بتاب شدند
بدست شاه دو باز سپید برپابند
ببند تیره تر از شهپر عقاب شدند
جمال دوست عیان دیده زلف اوست عیان
زهر سراب گذشتند و عین آب شدند
سپیده دم شد و شد آفتاب یار پدید
کسان ندیده که مردند یا بخواب شدند
دو حرف یافته آنان که در کتاب صفا
کتاب عشق شدند و هزار باب شدند
هزار باب بهر باب صد هزار بیان
ز هر بیان همه کونین کامیاب شدند
شدند در پی آبادی و خراب شدند
فدای همت در دیکشان که هستی خویش
تمام داده کشیدند درد و ناب شدند
کشید دردی جام طلب بطفلی و پیر
بکوی میکده در عالم شباب شدند
مخواه قدر فلک ذره باش بر در دوست
که ذرکان در دوست آفتاب شدند
رموز عشق ز ام الکتاب سینه خویش
فرا گرفته و مستغنی از کتاب شدند
خراب عشق نمودند خانه دل خود
امین گوهر آن گنج دیر یاب شدند
دلم بهمرهی عشق رفت تا بر یار
دو رهنورد درین ورطه همرکاب شدند
بغیر عشق کسی طی این طریق نکرد
که گم شدند اگر باد یا سحاب شدند
مرا گمان که دگر پای بند می نشوند
ز نه حجاب فلک رسته بی حجاب شدند
اگر چه جستند از صد هزار بند ولیک
اسیر در خم آن طره بتاب شدند
بدست شاه دو باز سپید برپابند
ببند تیره تر از شهپر عقاب شدند
جمال دوست عیان دیده زلف اوست عیان
زهر سراب گذشتند و عین آب شدند
سپیده دم شد و شد آفتاب یار پدید
کسان ندیده که مردند یا بخواب شدند
دو حرف یافته آنان که در کتاب صفا
کتاب عشق شدند و هزار باب شدند
هزار باب بهر باب صد هزار بیان
ز هر بیان همه کونین کامیاب شدند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
چنین شنیدم که لطف یزدان بروی جوینده در نبندد
دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد
ملک ز کارش گره گشاید فلک بکینش کمر نبندد
دلی که باشد بصبح خیزان عجب نباشد اگر که هر دم
دعای خود را بکوی جانان ببال مرغ اثر نبندد
اگر خیالش بدل بیاید سخن بگویم چنانکه طوطی
جمال آئینه تا نبیند سخن نگوید خبر نبندد
بر شهیدان کوی عشقش بسرخ روئی علم نگردد
برنگ لاله کسی که داغ غمش بلخت جگر نبندد
بزیردستان مکن تکبر ادب نگهدار اگر ادیبی
که سربلندی و سرفرازی گذر بر آه سحر نبندد
ز تیر آه چو ما فقیران شود مشبک اگر که شبها
فلک بر انجم زره نپوشد قمر ز هاله سپر نبندد
(صفا برندی) کجا تواند دم از بیانات عاشقی زد
هرانکه نالد بناله نی چو نی بهر جا کمر نبندد
دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد
ملک ز کارش گره گشاید فلک بکینش کمر نبندد
دلی که باشد بصبح خیزان عجب نباشد اگر که هر دم
دعای خود را بکوی جانان ببال مرغ اثر نبندد
اگر خیالش بدل بیاید سخن بگویم چنانکه طوطی
جمال آئینه تا نبیند سخن نگوید خبر نبندد
بر شهیدان کوی عشقش بسرخ روئی علم نگردد
برنگ لاله کسی که داغ غمش بلخت جگر نبندد
بزیردستان مکن تکبر ادب نگهدار اگر ادیبی
که سربلندی و سرفرازی گذر بر آه سحر نبندد
ز تیر آه چو ما فقیران شود مشبک اگر که شبها
فلک بر انجم زره نپوشد قمر ز هاله سپر نبندد
(صفا برندی) کجا تواند دم از بیانات عاشقی زد
هرانکه نالد بناله نی چو نی بهر جا کمر نبندد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
خط غبار تو بر روی چون تجلی طور
بدرس عشق تو تفسیر کرده آیه نور
خراب کرد غم عشق خانه تن من
دل خراب من از این خرابه شد معمور
خرابه تن من بود دار غم آباد
بدست عشق که از او بپاست دار سرور
مرا ز قد تو شوری بسر فتاده و دل
بر آن سرست که بر پای گشته یوم نشور
قد تو طوبی و دل خلد و آن دو زلف سیاه
فراز طوبی خلد دلست طره حور
لبت که داروی در دست و مرهم دل ریش
ازوست زخم دل دردمند من ناسور
ز جای کند بنای مرانه عشق و نه درد
بجای من که نماندم بجا چه سوک و چه سور
سیاست سپه عشق در قبیله دل
همان حدیث بساط جمست و مکنت مور
عنایت تو که یاقوت قوت معرفتست
مر از دامن دل ریخت سنگ فسق و فجور
فتور منطقه چرخ ممکنست و محال
بعقد عهد امانات عشق تست فتور
بیک تجلی وحدانی تو بر سر دار
زند تمامت ذرات نوبت منصور
زند اناالحق منصور وار بر و بحار
دلست موسی و دریا و دشت نخله طور
دوئی نماند نه جان و نه دل نه آب و نه گل
نشان بغیر بنگذاشت طبع عشق غیور
فنای ذاتی من در غم تو روح بقا
دمید در من و باقیست تا بنفخه صور
رسید وحی بزنبور نحل در کهسار
مگر بود دل بیدار کمتر از زنبور
ز وحی عشق صفا را هزار گنج یقین
نهاده در دل و سرپوش اوست سینه عور
بدرس عشق تو تفسیر کرده آیه نور
خراب کرد غم عشق خانه تن من
دل خراب من از این خرابه شد معمور
خرابه تن من بود دار غم آباد
بدست عشق که از او بپاست دار سرور
مرا ز قد تو شوری بسر فتاده و دل
بر آن سرست که بر پای گشته یوم نشور
قد تو طوبی و دل خلد و آن دو زلف سیاه
فراز طوبی خلد دلست طره حور
لبت که داروی در دست و مرهم دل ریش
ازوست زخم دل دردمند من ناسور
ز جای کند بنای مرانه عشق و نه درد
بجای من که نماندم بجا چه سوک و چه سور
سیاست سپه عشق در قبیله دل
همان حدیث بساط جمست و مکنت مور
عنایت تو که یاقوت قوت معرفتست
مر از دامن دل ریخت سنگ فسق و فجور
فتور منطقه چرخ ممکنست و محال
بعقد عهد امانات عشق تست فتور
بیک تجلی وحدانی تو بر سر دار
زند تمامت ذرات نوبت منصور
زند اناالحق منصور وار بر و بحار
دلست موسی و دریا و دشت نخله طور
دوئی نماند نه جان و نه دل نه آب و نه گل
نشان بغیر بنگذاشت طبع عشق غیور
فنای ذاتی من در غم تو روح بقا
دمید در من و باقیست تا بنفخه صور
رسید وحی بزنبور نحل در کهسار
مگر بود دل بیدار کمتر از زنبور
ز وحی عشق صفا را هزار گنج یقین
نهاده در دل و سرپوش اوست سینه عور
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
جان و دل و دین و رگ و پوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
تخم بدل کاشته بی حاصلان
غافل ازین نکته که خودروست عشق
هر دو یکی باشد یا عشق اوست
در سر سودازده یا اوست عشق
عشق بود بحر خدائی گهر
یا که خدا قلزم و لولوست عشق
یا که نه لولوست نه دریای ژرف
ژرف چو او بینی هر دوست عشق
کرد بنیروی دو عالم شکار
برتر ازین هر دو بنیروست عشق
شیر فلک را شکند در مصاف
شیر غضبناک بی آهوست عشق
خواهی اگر خویش بسنجی بکار
سنگ گران کن گه ترازوست عشق
زو دل و بازوت ندارد گریز
نیروی دل قوت بازوست عشق
کوه گرانست میان مرا
بسته بزنجیر مگر موست عشق
بر فلک ار پشت نماید دوتاست
پشت ندارد همگی روست عشق
خالق این پنج دریچه حواس
خالق این گنبد نه توست عشق
کوی بکو در عقب او متاز
بر سر هر برزن و هر کوست عشق
گر تو بچوگان خدائی زنی
در گذر عرصه دل گوست عشق
زمزمه خلوت سر صفا
همهمه ساحت مینوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
تخم بدل کاشته بی حاصلان
غافل ازین نکته که خودروست عشق
هر دو یکی باشد یا عشق اوست
در سر سودازده یا اوست عشق
عشق بود بحر خدائی گهر
یا که خدا قلزم و لولوست عشق
یا که نه لولوست نه دریای ژرف
ژرف چو او بینی هر دوست عشق
کرد بنیروی دو عالم شکار
برتر ازین هر دو بنیروست عشق
شیر فلک را شکند در مصاف
شیر غضبناک بی آهوست عشق
خواهی اگر خویش بسنجی بکار
سنگ گران کن گه ترازوست عشق
زو دل و بازوت ندارد گریز
نیروی دل قوت بازوست عشق
کوه گرانست میان مرا
بسته بزنجیر مگر موست عشق
بر فلک ار پشت نماید دوتاست
پشت ندارد همگی روست عشق
خالق این پنج دریچه حواس
خالق این گنبد نه توست عشق
کوی بکو در عقب او متاز
بر سر هر برزن و هر کوست عشق
گر تو بچوگان خدائی زنی
در گذر عرصه دل گوست عشق
زمزمه خلوت سر صفا
همهمه ساحت مینوست عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
زد دست سلطان دولت دوش از تجلی در دل
شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل
تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت
از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل
بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی
در نیستی دست هستی تا حلقه زد بر در دل
دل تاخت رخش درایت در کشور بی نهایت
تا زد شه عشق رایت بر ساحت کشور دل
ای جان مستان رویت سرگرم خمر سبویت
یک قطره از آب جویت دریای پنهاور دل
من غرق بحر خطابت خضرست جویای آبت
ای روی چون آفتابت مرآت اسکندر دل
چشم تو مخمور خوابست یا نیم مست از شرابست
لعل تو با آنکه آبست افزوده بر آذر دل
پر خم نمودی رسن را زلف شکن در شکن را
بردی دل و دین من را ای ترک غارتگر دل
با آنکه بس نازنینی با جان عاشق بهکینی
بر چشم دل گر نشینی کی میشود باور دل
ای گوهرت جان مرجان عشق تو چون لعل در کان
در سر و در سینه جان در جان و در جوهر دل
از دست من دل ربودی بر آتش دل فزودی
بی پرده گویم تو بودی مبنای شور و شر دل
شد طوبی خلد انگشت زین آتش و حور شد زشت
زردشت عشق تو تا کشت سرو تو در کشمر دل
باشد دل و جان آگاه آئینه روی الله
شد سینه سالک راه گنجینه گوهر دل
دوش از سر دار توحید دل زد ندای اناالحق
روح القدس گفت این راز در گوش پیغمبر دل
دیدیم راز فنا را پرواز عرش بقا را
عشق رخ او صفا را پای دلست و پر دل
شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل
تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت
از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل
بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی
در نیستی دست هستی تا حلقه زد بر در دل
دل تاخت رخش درایت در کشور بی نهایت
تا زد شه عشق رایت بر ساحت کشور دل
ای جان مستان رویت سرگرم خمر سبویت
یک قطره از آب جویت دریای پنهاور دل
من غرق بحر خطابت خضرست جویای آبت
ای روی چون آفتابت مرآت اسکندر دل
چشم تو مخمور خوابست یا نیم مست از شرابست
لعل تو با آنکه آبست افزوده بر آذر دل
پر خم نمودی رسن را زلف شکن در شکن را
بردی دل و دین من را ای ترک غارتگر دل
با آنکه بس نازنینی با جان عاشق بهکینی
بر چشم دل گر نشینی کی میشود باور دل
ای گوهرت جان مرجان عشق تو چون لعل در کان
در سر و در سینه جان در جان و در جوهر دل
از دست من دل ربودی بر آتش دل فزودی
بی پرده گویم تو بودی مبنای شور و شر دل
شد طوبی خلد انگشت زین آتش و حور شد زشت
زردشت عشق تو تا کشت سرو تو در کشمر دل
باشد دل و جان آگاه آئینه روی الله
شد سینه سالک راه گنجینه گوهر دل
دوش از سر دار توحید دل زد ندای اناالحق
روح القدس گفت این راز در گوش پیغمبر دل
دیدیم راز فنا را پرواز عرش بقا را
عشق رخ او صفا را پای دلست و پر دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بازوی عشق بنهاد بر دوش ناقه دل
باری کزان نشیند تا ناف ناقه در گل
من چون کشم کمانت ای ناوکت توان کش
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
بگرفته تیغ روشن بنشسته بر بتوسن
تازد بخون عاشق نازم سمند قاتل
از بارگاه سلطان وز بوستان رضوان
باشد گذشتن آسان وز عشق دوست مشکل
با اینکه از تو تا او یک گام بیشتر نیست
اما برد که این گام باشد هزار منزل
با ناخدا بگوئید کشتی چه سود دارد
آن را که دیده دریاست کی میرسد بساحل
در آسمان مشکوی دارم مهی که خورشید
هندوی کوی آنماه گردید و گشت مقبل
اسرار کعبه دیدم من در صفای دل بود
ای طائف گل و سنگ تا چند سعی باطل
من از فضیلت عشق در هر قبیله گشتم
معشوق خویش دیدم سر حلقه قبایل
من جستم از برونش او ظاهر از درون شد
عمریست میدوم من بیهوده در مراحل
آن آفتاب روشن سر زد ز روزن دل
معلوم شد کزین پیش جز تن نبود حائل
در سیر کعبه و دیر شد کشف سر این سیر
دل جای آن صنم بود وین پیر دیر غافل
آن غیر نور ما را از خویش کرد فانی
اسم صفاست باقی باقی بدوست واصل
باری کزان نشیند تا ناف ناقه در گل
من چون کشم کمانت ای ناوکت توان کش
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
بگرفته تیغ روشن بنشسته بر بتوسن
تازد بخون عاشق نازم سمند قاتل
از بارگاه سلطان وز بوستان رضوان
باشد گذشتن آسان وز عشق دوست مشکل
با اینکه از تو تا او یک گام بیشتر نیست
اما برد که این گام باشد هزار منزل
با ناخدا بگوئید کشتی چه سود دارد
آن را که دیده دریاست کی میرسد بساحل
در آسمان مشکوی دارم مهی که خورشید
هندوی کوی آنماه گردید و گشت مقبل
اسرار کعبه دیدم من در صفای دل بود
ای طائف گل و سنگ تا چند سعی باطل
من از فضیلت عشق در هر قبیله گشتم
معشوق خویش دیدم سر حلقه قبایل
من جستم از برونش او ظاهر از درون شد
عمریست میدوم من بیهوده در مراحل
آن آفتاب روشن سر زد ز روزن دل
معلوم شد کزین پیش جز تن نبود حائل
در سیر کعبه و دیر شد کشف سر این سیر
دل جای آن صنم بود وین پیر دیر غافل
آن غیر نور ما را از خویش کرد فانی
اسم صفاست باقی باقی بدوست واصل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
باز آی که از غیر تو پرداخته ام دل
ای سر تو را سینه سودا زده منزل
قربان تو میکردم اگر یافتمی جان
بر زلف تو میبستم اگر داشتمی دل
جز نقش خط از روی نکویت خط هستی
نقشیست که گردون زده بر آب بباطل
چندانکه بود کام تو از قتل من آسان
کار من دلباخته از دست تو مشکل
من روی چو زر کرده ام از عشق تو بنمای
بر گردنم آن ساعد چون سیم حمایل
آئینه شود سینه پرداخته از زنگ
بر عرش پرد طائر برخاسته از گل
خواهی که شوی مظهر انوار تجلی
آئینه خود ساز بر آن روی مقابل
خود بین نبرد راه بخمخانه وحدت
محجوب ندارد خبر از نشاء/ه کامل
از غرب خفا گونه خورشید حقیقت
پیداست، تو در پرده ئی ای دیده غافل
کن در طلب گوهر جان کشتی تن را
مستغرق دریای دل بی تک و ساحل
از کشته شدن زنده شوی در طلب تیغ
بایست زدن بوسه بسر پنجه قاتل
قومی بحرم ساجد و قومی بکلیسا
روی دل من جانب آن هندوی مقبل
باز ای دل سودازده قلاشی و رندی
جز رنج چه بردست کس از کسب فضائل
ما زنده بعشقیم که بی فاصله ما را
جاریست چو خون در کبد و عرق و مفاصل
بردار ز گل ذره محجوب صفا را
ای بر همگی پرتو خورشید تو شامل
ای سر تو را سینه سودا زده منزل
قربان تو میکردم اگر یافتمی جان
بر زلف تو میبستم اگر داشتمی دل
جز نقش خط از روی نکویت خط هستی
نقشیست که گردون زده بر آب بباطل
چندانکه بود کام تو از قتل من آسان
کار من دلباخته از دست تو مشکل
من روی چو زر کرده ام از عشق تو بنمای
بر گردنم آن ساعد چون سیم حمایل
آئینه شود سینه پرداخته از زنگ
بر عرش پرد طائر برخاسته از گل
خواهی که شوی مظهر انوار تجلی
آئینه خود ساز بر آن روی مقابل
خود بین نبرد راه بخمخانه وحدت
محجوب ندارد خبر از نشاء/ه کامل
از غرب خفا گونه خورشید حقیقت
پیداست، تو در پرده ئی ای دیده غافل
کن در طلب گوهر جان کشتی تن را
مستغرق دریای دل بی تک و ساحل
از کشته شدن زنده شوی در طلب تیغ
بایست زدن بوسه بسر پنجه قاتل
قومی بحرم ساجد و قومی بکلیسا
روی دل من جانب آن هندوی مقبل
باز ای دل سودازده قلاشی و رندی
جز رنج چه بردست کس از کسب فضائل
ما زنده بعشقیم که بی فاصله ما را
جاریست چو خون در کبد و عرق و مفاصل
بردار ز گل ذره محجوب صفا را
ای بر همگی پرتو خورشید تو شامل